لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

مشاهدات دانشگاهی

محیا . | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر

من آنقدر که تصور می‌شود در دانشگاه با جنسیت‌زدگی مواجه نشده‌ام. یا شاید مستقیم نبوده و حتی نفهمیده‌ام که ریشۀ آن چیست. با این حال، چند نمونه را اینجا می‌نویسم.

 

یک. توصیه‌نامه

سال سوم، من و فائزه رفتیم دفتر یکی از استادها که دربارۀ ارسال توصیه‌نامه با او صحبت کنیم. همانوقت که آنجا نشسته بودیم، پسری آمد و با استاد صحبت کرد. استاد رو به پسر گفت که دانشگاهی از من خواسته دانشجو معرفی کنم، اما فکر می‌کنم معدل شما برای آنجا پایین باشد. من و فائزه به هم نگاه کردیم که یعنی کاش ما را معرفی کند. بعد فائزه بحث را به این موضوع نزدیک کرد. استاد پرسید که شما می‌خواهید هر طور که هست بروید یا نه؟ من گفتم نه قطعاً دانشگاه و کیفیت پژوهش برای ما مهم است. منظورش را روشن کرد: «به نظر من بهتر است خانم‌ها قبل از رفتن مسئلۀ ازدواج را حل کنند. الآن خانمی هست که پست‌داکش را هم تمام کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده است.»

ما فقط بهت‌زده نگاه می‌کردیم. آن استاد به ما توصیه‌نامه داد (استادانی هستند که به دختر مجرد توصیه‌نامه نمی‌دهند)، و از قضا توصیه‌نامۀ خوبی هم داد. اما این که خودش شخصاً مداخله‌ای کند و معرف ما شود منوط به شوهر داشتن ما بود.

 

دو. رئیسِ مردان

یکی از استادان عمومی دربارۀ فعالیت زنان و چیزهایی از این دست حرف می‌زد. در جایی از حرفش، با لبخندی که بخشی از تمسخر و بخشی از ناباوری و بخشی از انکار می‌آمد، گفت که مثلاً می‌بینی یک خانمی سر ساختمان به مردها دستور می‌دهد که تیرآهن را کجا بگذارند. این که درست نیست.

ببینید. در کلاس دانشجوهای مهندسی که تعداد قابل توجهی از آن‌ها دختر بودند، می‌گفت این غلط و مضحک است که زنی به مردی دستور بدهد، هرچند که درسش را خوانده باشد و هرچند که مرد یک کارگر ساده باشد. خود مرد بودن فضیلتی بود که انسان‌ها را شایستۀ امر کردن می‌کرد و این فضیلت ذاتی نمی‌بایست زیر دست یک «زن» شأنش را می‌باخت.

 

 سه.  تبعیض مثبت

چند ماه قبل استاد من از دانشیاری ارتقا پیدا کرد و قرار شد جمع بشویم توی آزمایشگاه و کیک و چای بخوریم. یکی دیگر از استادها گفت که هر کسی باید دربارۀ ایشان چیزی بگوید. یکی از پسرها این را گفت: دخترها را راحت‌تر قبول می‌کنید.

من چند ماه پیش از آن دورهمی هم این حرف را در آزمایشگاه راجع به استادهای یک آزمایشگاه دیگر شنیده بودم. در دانشکدۀ ما جمعیت دخترها و پسرها تقریباً برابر است. در ورودی خود ما حتی دخترها شاید کمی بیشتر بودند (مطمئن نیستم). سرپرستان آزمایشگاه ما هم عمد دارند که برابری جمعیتی در گروه حفظ شود. آن دو استادِ آزمایشگاه دیگر البته انسان‌های شریفی هستند، اما من بعید می‌دانم که در حق کسی ارفاق کنند. ولی نکتۀ جالب از نظر من این نیست. سؤال این است: این پسرها از کجا می‌دانند که امتیازی به دخترها داده شده؟ خصوصاً که ترکیب جنسیتی دانشکده هم حدوداً برابر است.

دوستی داشتم که مخالف تبعیض مثبت بود (من، شخصاً، نه موافق همیشگی آنم و نه مخالف بی‌قیدوشرطش.) و دلایلی داشت. یادم مانده که یکی از دلایلش این بود که از کجا معلوم است همان مردی که از جایگاهی محروم می‌شود تا زنی جایش را بگیرد، از امتیازی تبعیض‌آمیز برخوردار شده باشد؟

من فکر می‌کنم تبعیض علیه زنان چنان رایج و عادیست که مردها (و حتی شاید خود زنان) خیلی اوقات اصلاً تبعیض به حسابش نمی‌آورند. و برعکس، برابری یعنی تبعیضی به نفع زنان صورت گرفته. در اکثریت قاطع دیدن مردان در محیط کار آنقدر بدیهی شده که هر کجا ترکیب جنسیتی خلاف این باشد، هیچ راهی نیست جز این که تبعیضی به نفع زنان وجود داشته باشد. حداقل در ایران، هر پسر نوجوانی در تلویزیون و مدرسه می‌شنود که کارش مشارکت در جامعه است: این دانشمندی افتخارآفرین بشود، یا پزشکی حاذق، نجاری چیره‌دست، مدیری برجسته. و هر دختر نوجوانی دست‌کم می‌شوند که باید مادر فداکاری بشود که فرزندان خوب تربیت می‌کند. این کمترین حد از تبعیض است که از خانواده تا مدرسه و جامعه همه در آن همدستند. ولی از نظر مردان حتماً مردی وجود دارد که از «هیچ» امتیازی به خاطر جنسیت بهره نبرده، و با فرض وجود تبعیض مثبت ظلمی در حقش روا می‌شود.

بخش آزارندۀ این نگاه آن است که از پشت نقاب برابری‌خواهی بیان می‌شود. در نظر بگیرید که با وجود انواع محدودیت‌هایی که بر اساس جنسیت اعمال می‌شوند، مثلاً در کشوری مثل ایران، چقدر باید طول بکشد تا فرضاً سی درصد از اعضای هیئت علمی زن باشند؟ عدد را کنار بگذاریم. چقدر باید طول بکشد تا زنان به همان میزانی در هیئت‌های علمی عضو باشند، که اگر تبعیضی وجود نداشت می‌توانستند؟ آن رویکرد ریاکارانه (که در حقیقت از رجحان ‌آمده) می‌گوید چون مهم برابریست، بگذار سال‌ها بگذرد و نسل‌ها به دانشگاه بیایند و فارغ‌التحصیل بشوند، چون راه برابر این است و نباید حتی موقتاً از هدف مقدس برابری روی گرداند. و چه باک که صدها و هزاران زن نشوند آن کسی که می‌توانستند باشند؟ مهم برابریست.

می‌خواستم این پست به مسائل دانشگاهی محدود باشد. اما چیز دیگری هم یادم آمد. شاید یکی دو سال پیش، کسانی گفته بودند که مهریه هم لازم است. آن وقت عده‌ای وکیل و فعال اجتماعی و ... در مخالفت می‌گفتند که اگر هدف برابریست، نباید از راه غلط و نابرابر به آن رسید و گفتن این که مهریه لازم است به خطا رفتن است.

وقتی پای زنان در میان است، مهم نیست واقعیت قانون و جامعه چه می‌گویند. حالا که برابری می‌خواهید، هر امتیازی هم که می‌تواند بخشی از نابرابری را جبران کند فراموش کنید، و بنشینید به امید روزی که دخترهای نوجوان برای بچه‌داری تربیت نشوند و ارث زن و مرد برابر باشد. تا آن زمان، البته زندگی هزاران زن تلف می‌شود، که خب بشود. و مردان از نابرابری‌ای که هیچ امتیاز کوچکی هم از آن کسر نشده لذت می‌برند، که خب چه می‌شود کرد وقتی قانون این است؟ چون مهم برابریست و ما خوش داریم که تو زیستنت را، به نام برابری، چند ده سال تأخیر کنی. 


+ امروز یک چیز بسیار زننده دیدم. این که کسانی گفته بودند در راستای برابری در زندگی مشترک، هر دو نفر مقدار یکسانی پول در حسابی می‌ریزند برای مخارج، و باقی پول مال خودشان است. پس کسی که درآمد بیشتری دارد پول بیشتری هم جمع می‌کند یا برای خودش خرج می‌کند. این شیوۀ حسابگری و خط‌کشی در زندگی زننده است. من گمان می‌کردم که فاصلۀ برابری حقوقی و اجتماعی، و تبدیل خانه به شرکت تجاری روشن است.

++ امروز رفتم دکتر. شکر خدا. و هر بار چقدر استرس. اما همچنان شکر خدا.

+++دلم برای شبهای قصه‌گویی و دخترهای معمار خیلی تنگ شده.

++++در شب‌زنده‌داری‌ها یادم کنید. 

  • محیا .

ریشه‌ها

محیا . | پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

خانم ح. معلم جغرافیای راهنمایی ما بود. من هیچوقت جغرافیا را دوست نداشتم و به اجبار می‌خواندم. اما ح. در نظرم معلم نسبتاً متفاوتی بود. یا انسان متفاوتی بود. یک بار در دبیرستان به یکی از دوستانم گفته بودم که ح. از یک معلم جغرافیا بیشتر بود. معلوم نبود و نیست که آن فکر بیشتر از تحقیر جغرافیا می‌آمد، یا از تکریم آن معلم، یا هر دو. ریشه‌ها، نوشتۀ الکس هیلی، اسم کتابیست که خانم ح. به ما معرفی کرد و گفت چند سال بعد بخوانیم. آن وقت من سرم درد می‌کرد برای کتاب خواندن. در شهر ما نمایشگاه کتاب کوچکی برگزار می‌شد که حداقل در آن سال‌ها به جز سه چهار ناشر معروف، بقیۀ غرفه‌ها کتاب‌های زرد می‌فروختند. یکی از آن سه چهار انتشارات، امیرکبیر بود. ریشه‌ها را امیرکبیر چاپ کرده بود و من، که هیچوقت آن توصیه فراموشم نشده بود و دبیرستانی شده بودم، تصادفاً دیدمش و خریدم و شروع کردم به خواندن. نمی‌گویم «خواندمش»، چون هیچوقت به پایانش نرسیدم. از جایی به بعد از آن نفسگیری افتاد و رهاش کردم. چند هفته پیش در توییتر همدیگر را دعوت می‌کردند به نام بردن پنج کتاب اثرگذار یا مهم. من به آن سؤال فکر کردم و ریشه‌ها یکی از جواب‌هام بود.

ریشه‌ها داستان هفت نسل از سیاه‌پوستان آمریکاست که آخرینشان خود نویسنده است. کونتا کینته، اولین نفر، سیاه‌پوست مسلمانیست که در ابتدای جوانی در آفریقا دزدیده می‌شود و این شروع بردگیست. ریشه‌ها نفسگیر بود، چون چیزهایی را تصویر می‌کرد که پیش از آن در خیال من نمی‌گنجید. در کتاب ادبیات بخشی از کلبۀ عمو تام را خوانده بودیم و متأثر شده بودم. بعدها آن کتاب را هم کامل خواندم. ولی همیشه فکر می‌کنم که نوشتۀ الکس هیلی کتاب به‌مراتب بهتریست؛ چه صورت برده‌دار و برده‌داری را در هیچ کجا بزک نمی‌کند و برده‌ای را که زندگی‌اش از او دزدیده شده به یک موجود قویِ مظلومِ مهربان تقلیل نمی‌دهد. و البته اثری که بر من گذاشت از یک غم عادی بزرگ‌تر بود.

من نشسته‌ام به دانشگاه فکر می‌کنم. به کیفیت تحصیل. به رشتۀ تحصیلی. به شغل. به این که بهتر است چه چیزهایی بخرم. به پروژه‌ام فکر می‌کنم. شما که این را می‌خوانید به درستان فکر می‌کنید. به آینده. شاید به عشق فکر می‌کنید. به خانواده. همۀ ما به این که می‌خواهیم این زندگی حداقل یک جنبۀ متمایز، خوب، قابل تحسین، داشته باشد فکر می‌کنیم. شاید دانشگاه باشد. شاید این باشد که اسممان به تحسین در کتاب‌ها نوشته شود. شاید این باشد که زندگی عاطفی درخشانی داشته باشیم. یا تفریحات خوب. سفرهای به‌یادماندنی. یا هر چیز خوب و خیلی خوب دیگری. به این که یک چیز ارزشمند و قابل توجه در این زندگی باشد. و این به نظر منتهای چیزهاست.

کونتا کینته را از آفریقا با کشتی به آمریکا می‌برند برای بیگاری. در کشتی جایی هست که برده‌ها را بدون آب، بدون دستشویی، بدون فضای کافی، ریخته‌اند روی هم تا در خون و استفراغ و مدفوعشان بغلتند و به ارزان‌ترین روش برسند به آمریکا. بعدها مدفوع‌های خشک‌شده از روی تن آن‌ها می‌تراشند. آب روی تنشان می‌ریزند و این شکنجه است. برگشتن به آن چالۀ متعفن بعد از تنفس هوای بیرون شکنجه است. مرده‌ها را می‌برند بیرون. به تن‌های شستۀ زنده‌ها روغن می‌مالند تا پوستشان برق بزند. و بر پشتشان داغ می‌زنند تا آمادۀ فروش شوند.

در جایی از توصیف آن سفر طولانی کونتا را نشان می‌دهد که چند روز در برابر نیازش به دفع مقاومت کرده چون نمی‌خواسته کثافتی به کثافت آنجا اضافه کند. اما بعد تسلیم شده. و گریه می‌کند. این توصیف دوخطی برای من تمام شدن جهان یک انسان بود که البته بارها تمام می‌شود. کونتا ازدواج می‌کند و دختردار می‌شود و دخترش در خردسالی هر صبح باید ظرف ادرار ارباب را خالی کند (و ارباب گفته که او این کار را خوب انجام می‌دهد) و بعد دختر نوجوانش را می‌فروشند به یک ارباب دیگر. روشن بودن پوست فرزند برای آن‌ها ننگین است. چون یعنی در جایی از این زنجیرۀ نسل‌ها سفیدپوستی به آنها تجاوز کرده. و دختر نوجوان کونتا نه ماه بعد فرزند کمرنگی به دنیا می‌آورد که نسل سوم ریشه‌هاست.

آنجا در کشتی، موجوداتی در استفراغ و مدفوع می‌لولیدند که انسان بودند. ریشه‌ها با تصاویر فراموش‌نشدنی‌اش انسان‌هایی را به من نشان داد که همه چیزشان، از کرامت و آزادی و آرزو، غصب شد و زندگی‌شان که با رنج بسیار همراه بود به هر حال به پایان رسید. این انسان‌ها زندگی کرده‌اند. واقعیت داشته‌اند. فکر کرده‌اند. آرزو کرده‌اند. خواب دیده‌اند. دنیا به تعداد همۀ آن‌ها معنی گرفته و معنی باخته و به پایان رسیده است. و هنوز هست.

این‌ها واقع شده‌اند. این سرنوشت‌های هولناک ممکن‌اند. تجسم این‌ها، که بدیهی و همزمان بعید است، چیزی بود که از ریشه‌ها برای من ماند. برای فهم بی‌اهمیتی انسان، اهمیت انسان، برای درک هیچ بودنش و این که همه چیز است، می‌شود به تصویر کهکشان‌ها نگاه کرد. اما من این غبار را در رنج‌های سهمگینِ ناشمرده می‌بینم.

  • محیا .

از روزها

محیا . | دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر

از بعد از پست قبلی هر روز چیزهایی خونده‌ام. فهمیدم یک بخشی از فلسفۀ علم به فلسفۀ شبیه‌سازی‌های کامپیوتری می‌پردازه که الآن برای من قابل فهمه. چند تا آدم مطرح این حوزه رو شناختم و چندین مقاله و کتاب پیدا کردم برای خوندن و دارم می‌خونم. این جهان رو بیش از مهندسی دوست دارم. در نظرم شاید معنادارتره از کارهای مهندسی. 

چقدر چیز هست برای یاد گرفتن. هر چی می‌خونی بیشتر می‌فهمی هیچی بلد نیستی و این هرچند بدیهیه، همچنان آزارنده است. الآن تازه دارم معنی یک سری از کارهایی که توی آزمایشگاه و در مدلسازی انجام می‌دیم رو می‌فهمم. قبلاً هیچوقت در ذهنم اینطور دست‌بندی‌شده نداشتم خیلی چیزها رو. الآن فکر می‌کنم همۀ بچه‌های مهندسی، حداقل در مقطع ارشد، اگه شده به قدر یک کارگاه چندساعته، باید معنی کاری که می‌کنن رو یاد بگیرن و بفهمن.

من ایراد مهمی دارم. این که کلاً لجبازم. روی هر چیزی اصرار می‌کنم. ایستادن خیلی وقت‌ها خیلی خوبه. ولی گاهی هم نه. بعد در تحقیق این مشکل ایجاد می‌کنه. روی اطلاعات غلط یا خروجی غلط اصلاً پافشاری نمی‌کنم. اما روی ایده چرا. در نتیجه وقت خوندن ایده‌ای به ذهنم می‌رسه و دیگه نمی‌تونم کنارش بذارم. می‌چسبم به همون و احتمالاً ایده‌های بهتری رو از دست می‌دم، چون دیگه راه رو به روی چیزهای جدید بسته‌ام.

------

چند روز پیش که روز معلم بود، فکر کردم چقدر خوب که استاد دومم که توی آزمایشگاهش کار می‌کنم هیچ فشاری بهم نیاورد که اینقدر ساعت در آزمایشگاه باشم یا هر روز حضور داشته باشم یا هر چی. همین که می‌دید کارم رو انجام می‌دم براش کافی بود و من معمولاً صبح‌ها دو سه ساعت می‌رفتم دانشگاه و برمی‌گشتم خونه و بخش‌های مطالعاتی و چیزهای یادگرفتنی رو تقریباً به طور کامل توی خونه دنبال می‌کردم. برای من که بیرون بودن خسته‌ام می‌کنه و تحت کنترل بودن و ترسیدن از برخوردی در حد جملۀ «چرا نیستی؟» بی‌اندازه به هم می‌ریزدم، این واقعاً امتیاز بزرگی بود. 

------

این دو تا رو بشنوید: این و این

اولی آهنگ معروفیه که مرحوم فریدون پوررضا هم اون رو اجرا کرده با حال و هوای محلی‌تر. من این اجرا رو بیشتر دوست داشتم. 

دومی زمزمۀ دلتنگی نوعروس نوجوانی برای مادرشه. اگه گوش کردید، تا آخر ادامه بدید. 

  • محیا .

از روزها

محیا . | يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ | ۴ نظر

انتخاب رشته برای من کار بسیار سختی بود. در سال‌های دبیرستان همیشه تصمیم‌گیری رو به بعد از کنکور موکول می‌کردم. تنها چیزی که می‌دونستم این بود: دوست ندارم زیست‌شناسی و در نتیجه تجربی بخونم، دوست دارم علوم انسانی بخونم اما این رشته درس‌های مزخرف داره‌. معلم برنامه‌نویسی می‌گفت کامپیوتر بخون. خودم فیزیک رو همیشه دوست داشتم. فلسفه رو هم همینطور. وقتی کنکور دادم تنها گزینه‌ای که از قبل داشتم فیزیک بود. خیلی مشورت و تحقیق کردم و نهایتاً فیزیک نخوندم. دو دلیل عمده وجود داشت. اول این که همه می‌گفتن فیزیک اون چیزی نیست که توی مدرسه دیدی و اگر اون برات جالب بوده به این معنی نیست که فیزیک خوندن هم برات جالب خواهد بود. دومین دلیل هم این بود که همیشه در یک جایی از ذهنم محتمل می‌دیدم که بخوام بعداً برم به سمت علوم انسانی، و لیسانس فیزیک ارزشی نداشت. بنابراین فکر کردم مهندسی بخونم و مهندسی‌ای بخونم که فیزیکش زیاد باشه تا اگر بعداً خواستم برم سمت فلسفه حداقل مدرک مهندسی دستم باشه. به طور خاص ارشد فلسفهٔ علم در ذهنم می‌چرخید. حتی دفترچهٔ کنکورش رو نگاه می‌کردم. من از فلسفه چه می‌دونستم؟ در واقعیت خیلی خیلی کم، و در قیاس با آنچه یک بچهٔ مدرسه‌ای می‌تونه بدونه نسبتاً خوب. اثرگذارترین کتاب زندگیم رو در چهارده‌سالگی خوندم. مجموعهٔ نامه‌هایی بود که بین یک دختر یازده‌ساله و یک استاد فلسفه رد و بدل شده بودن. من گمان می‌کنم که اون مطالعات دبیرستانی چیزی رو در من شکل دادن که تا امروز با خودم همراه دارمش. شاید پایهٔ تفکر فلسفی یا چنین چیزی. متأسفانه بعد از کنکور کتاب‌نخوان و بی‌انگیزه شدم و اون مطالعات در واقع ادامه پیدا نکردن. من بدون این که انگیزهٔ تغییر داشته باشم همون رشتهٔ خودم رو ادامه دادم و اتفاقاً در کاری که می‌کنم بد هم نیستم. مکانیک سیالات رو دوست داشتم و دارم. برای همین پروژهٔ ارشدم رو به اون سمت بردم و خیلی چیزها یاد گرفتم و خوشحال بودم.
تقریباً همزمان با شروع قرنطینه من هم شروع کردم به یاد گرفتن یک روش مدلسازی و کدش رو نوشتم. برام مهم بود از پسش بر بیام. حالا چند روزه که کدم کار کرده و حداقل کاری که به تنهایی شروع کرده بودم به نقطهٔ مشخصی رسیده.
من در این کار بد نیستم. ولی این کار رویایی من هم نیست. وقتی جدی‌تر و دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، ترجیح می‌دم با ایده‌ها و مفاهیم کار کنم. دربارهٔ چیزهایی که ربطی به مهندسی ندارن. این که یک جسم نرم در یک کانال حرکت می‌کنه و تغییرشکل می‌ده جالبه، اما این که حرکت چیه، این که موانعی که زنان برای نوشتن کد مسئله مقابلشون حس می‌کنن چیه، این که برهمکنش چیه، این که ما چطور بدون این که چنین چیزی رو مشاهده کرده باشیم به طور شهودی پیش‌بینیش می‌کنیم جالبتره.
ریاضی یا علوم انسانی برای پرداختن به پایه‌ها. دلایل زیاد و واضحی دارم برای کنار گذاشتن ریاضیات.  الآن دوست دارم برم به سمت علوم انسانی. ولی دوست ندارم اینجا درس بخونم. گرفتن پذیرش و فاند در علوم انسانی سخت‌تر از مهندسیه و برای کسی که تحصیلاتش مرتبط نبوده خیلی خیلی سخت‌تر. به علاوه همه چیز هم فاند نیست. باید خود آدم هم یه زمینه و دانش قابل قبول داشته باشه. اون دانش نیاز به وقت، دایرهٔ لغات بسیار گسترده، انگیزه و نقشهٔ راه معلوم داره. من هیچکدوم رو ندارم. به نظرم راه منطقی اینه که همین رشته رو اپلای کنم و کم‌کم یه دانشی فراهم کنم. طبق کدوم مسیر؟ نمی‌دونم.
اوضاع با چند سال قبل فرق داره. خیلی راحت نیست آدم بگه حالا یه ارشد دیگه اینجا می‌گیرم و فلان.

از پیشنهادهای شما استقبال می‌شه. اگر حوزه‌ای رو سراغ دارید که «حجم» کمتری مطالعه برای کسب مقدار قابل قبولی اطلاعات می‌طلبه، اگر مسیر مناسبی برای مطالعه و باسواد شدن می‌شناسید، اگر موضوعی هست که تصور می‌کنید من براش مناسبم یا زمینهٔ مهندسی ممکنه کمک‌کننده باشه، یا هر چی. فقط در حیطهٔ علوم انسانی باشه. بعداً می‌شه فهمید خوشم می‌آد یا نه.

___
جان برجر سال‌ها پیش مجموعه‌ای به اسم Ways of seeing ساخته. نشر بان هم کتابش رو منتشر کرده. چند وقت پیش جایی این چهار قسمت رو دیدم و دانلود کردم. فعلاً دو قسمت رو دیده‌ام. بخش دوم دربارهٔ برهنه‌نگاری و شیوهٔ نگریستن به زنانه. می‌گه که اگر برهنگی یعنی خویشتن خویش بودن، برهنه‌نگاری‌ها در واقع شخص برهنه رو نشون نمی‌دن. بلکه شخصی رو نشون می‌دن که به تماشا شدن آگاهه و به برهنگیش شکل می‌ده و رها نیست. سراغ مشابهت‌ها در حالت صورت مدل‌های مجلات و برهنه‌نگاری‌های کلاسیک اروپایی می‌ره. 
می‌گه که زنان یاد می‌گیرن همواره خودشون رو از نگاه دیگری (مردان) ببینن. 
با این جملات شروع می‌شه:


Men dream of women. Women dream of themselves being dreamt of. Men look at women. Women watch themselves being looked at.

به نظر من تنها حالت/نتیجهٔ این دیدن خود از چشم دیگری جذابیت/برهنگی/آراستگی هم نیست. بلکه حتی استانداردهای نابرابر در حجب و حیا هم به نوع دیگری دقیقاً همین رو در وجود زن نهادینه می‌کنن. اول خودت رو از چشم مردها ببین، بعد بسنج که آیا با استانداردهای مردمحور درست هستی یا نه. حالا هر جایی یه جور.

کلاً مجموعهٔ خوبیه. هر قسمت یک ساعته. اگر وقت دارید تماشاش کنید.
___
حس می‌کنم این قرنطینه فرصت طلاییه برای یاد گرفتن. در نتیجه حس می‌کنم اگه بعدش دانشمند درنیای باختی. :)) چه فکر مزخرفیه آخه.
___
ماه رمضون برای من واقعاً ماه مبارکه. روزهایی بوده در ماه رمضان که معنی پرهیز کردن، معنی پاکی قشنگ فهمم شده. سال‌های دور. وقت‌هایی که روزه می‌گرفتم عاشق روزه و ماه رمضون بودم. چند ساله که نمی‌تونم روزه بگیرم. من عوض شده‌ام ولی به بودن چیزی در این ماه، به گشوده شدن درها مؤمنم. برای من هم، خصوصاً اگر روزه می‌گیرید، دعا کنید که همه سخت محتاج دعاییم.

 

+ بشنوید. سحر ماه رمضان.

  • محیا .

نه گفتن، نه نگفتن

محیا . | پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک. شخصی در توییتر است که من بی‌اندازه توصیف‌هاش را دوست دارم و درکش از تکه‌های زندگی را تحسین می‌کنم. فلسفه‌خوانده است و بارها پیش آمده که چیزی را توصیف کرده و با خواندنش فکر کرده‌ام این همان چیزیست که همیشه می‌دانستم و هیچوقت نتوانسته بودم به این خوبی بگویمش. امروز دربارۀ دو اتفاق نوشته بود. اول، دربارۀ کتابی که توریست مؤنث انگلیسی دربارۀ سفرش به ایران نوشته به اسم زن‌ها نمی‌توانند در ایران موتورسواری کنند. روی جلد کتاب، عکس خود آن زن است سوار بر موتور، و پشت سر او پیرمرد طبیعتاً فقیری که با الاغ دارد می‌رود و کمی تار است. نوشته بود که رنج واقعی عده‌ای از انسان‌ها تبدیل می‌شود به منبع رزق عده‌ای ماجراجوی ساده‌لوح که همه می‌گویند فکر می‌کردیم ایران خیلی بد است، اما دیدیم «اینجورها هم نیست». دوم، دربارۀ تجربه‌اش از فقر در سال‌های کودکی. این که یک بار از پدرش پول خواسته برای مدرسه، و او گفته که بگو ما پول نداریم. نویسنده به پدرش گفته که اگر این را بگویم از مدرسه خواهند آمد و وضعیت زندگی را خواهند دید تا باور کنند، و پدر جواب داده که خب ببینند. نوشته بود که آن وقت از این حرف پدرم حالم بد شد. شاید چون عینیت تجربۀ من از من دزدیده می‌شد. آن فقط از چیزی که مال من بود تبدیل می‌شد به چیزی که از چشم دیگری نگریسته می‌شود.

 

دو. چند ماه پیش، نوجوانی در کوه به خاطر فقر یخ زد و جانش را باخت. عکس مشت منجمد او معروف شد و بسیاری برایش مرثیه نوشتند. بعضی از آن نوشته‌ها آنقدر زیبا بودند که برای لحظاتی با خودم می‌گفتم کاش این‌ها کلمات من بود. ولی این غبطه زود به انزجار نبدیل می‌شد.

 

سه. وقتی که کورونا آمد و جدی شد، یک حرف بیش از بقیه شنیده و خوانده می‌شد: در خانه بمانیم. در درجۀ بعد، این که دست‌ها را بشوییم، ماسک بزنیم، وسایل را ضدعفونی کنیم، ماسک و ضدعفونی‌کننده از کجا پیدا کنیم؟ بعد کم‌کم دربارۀ کودکان کار حرف می‌زدند. دربارۀ بی‌خانمان‌ها.

 

این «ـیم» کیست که در خانه بماند و لوازمش را ضدعفونی کند؟

 

من فکر می‌کنم وقتی تفاوت در بخت و اقبال (که نمود مهمش رفاه و طبقه است) از حدی بگذرد، گفتن هر حرفی، هر مرثیه‌ای، هر «اینجوری‌ها هم نیست»ی می‌شود منبع رزق، که می‌تواند رزق روح باشد یا رزق تن. یک نفر از فقر جان می‌دهد؛ در کوه یا کنار سطل زباله. هر حرفی، هر نگرانی‌ای، هر شرمی، هر چیز پیچیده و والایی که از بخت بلندتر آمده، در قیاس با این واقعیت عریان و بی‌رحم و سخت و صاف «مرگ» در خودش رگه‌ای از شادمانی دارد. البته گوینده حتماً ابراز شادمانی نمی‌کند و حتماً در عمق وجودش به آن آگاه است. ولی مطمئنم همزمان که اشک می‌ریزد ترجیح می‌دهد همین مرفهی باشد که دارد گریه می‌کند، تا فقیری که می‌میرد و این اشک برای اوست (؟). وقتی توریست‌ مرفهی با انسان فقیر اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. وقتی توریست سفید مرفه با کودک اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. این که چطور انسان‌ها در شرایط مختلف، اما همه به خاطر تفاوت در یک چیز، تبدیل می‌شوند به اشیای موزه، به عکس‌های جالب هنری، به موضوع انشاهای غمگین یا ستایشگر، منزجرکننده است. اما تمام ماجرا این نیست. شاید این نوشتن‌ها بتواند برای بچۀ زباله‌گرد چند وعده غذا یا سرپناه محقری فراهم کند. ناچیز است. در قیاس با آنچه باید باشد هیچ است. دربارۀ یک نفر است در مقابل هزاران. اما همین هم از هیچ بهتر است. یا اگر قرار باشد یک بهبود پایدار در زندگی تعداد زیادی حاصل شود چه؟ راهش لابد همین گفتن‌ها و فکر کردن‌ها و نوشتن‌ها و نشان دادن‌هاست. و این کارها هم احتمالاً بخت بلند می‌خواهند. پس در جایی، افرادی که هیچ درکی از موضوع ندارد باید دست‌به‌کار شوند و رنج را مبتذل کنند و این منزجرکننده است. شاید محدودۀ باریکی بین مواجۀ درست و غلط با این تفاوت باشد. من نمی‌دانم که واقعاً مرزی گفتن درست و غلط را از هم جدا می‌کند یا نه. ترجیح می‌دهم اگر نمی‌توانم کاری کنم ساکت باشم و وجدانم را هم طور دیگری ساکت کنم. 

 

  • محیا .

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .