لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۳۴ مطلب با موضوع «آدم‌ها» ثبت شده است

۱۳۱۹-۱۳۹۹

محیا . | پنجشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۹، ۰۸:۰۹ ب.ظ | ۰ نظر

خالهٔ مادربزرگم برای مامانم لباسی دوخته که سال‌هاست پوشیده نشده و توی چمدانه. لبهٔ جادکمه‌ها رو با دست دوخته. او زمانی سوزنی دستش گرفته، نخی رو لمس کرده، سوزن رو از تار و پود پارچه رد کرده، و بعد از این دنیا رفته. دوختی که از لای دست‌هاش متولد شده هنوز هست، ولی خودش نه. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه.

سال‌هایی که هنوز می‌تونستم روزه بگیرم، ربنای شجریان صدای غروب‌های ماه رمضان بود. پارسال روز مرگ مادربزرگم من تهران بودم. چند روز بود که می‌دونستیم تا آخر راهش زیاد نمونده. اون صبح جمعه، چند ساعت پیش از مرگش، توی خونهٔ من صدای شجریان پیچیده بود که می‌خوند «تشنهٔ بادیه را هم به زلالی دریاب». و در ششم محرم از خدا خواستم از رحمت خودش سیرابش کنه. و اصلاً خیلی وقت‌ها آواز شجریان ساعت‌ها پیوسته توی خونه یا توی گوشم تکرار می‌شه. چند ساله که صدای شجریان بخش عمدهٔ چیزهاییست که می‌شنوم. در عمیق‌ترین و عادی‌ترین لحظه‌ها شریک بوده. خیلی وقت‌ها اینجا یا در توییتر صداش رو پیوست چیزی کرده‌ام. من هنوز لحظه‌های زبان آتش رو به یاد دارم. تا دیشب وقتی اشک مهتاب رو گوش می‌کردم، صدای یک آدم زنده بود. حالا خودش نیست. خیلی عجیبه. این واقعیت سخت و صاف مرگ، خیلی سهمگینه. هیچوقت از پس فهمیدنش برنیومدم.

همه به رحمت خدا محتاجن. رحمت او از جمله شامل حال شریک خاطره‌های ما باشه.

 

 

  • محیا .

سال او

محیا . | شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ب.ظ | ۱ نظر

یک سال قبل، عصر امروز، تاسوعا، سوم مادربزرگم بود.

جهانی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک رفت و من به سعادتمندی روزها باور ندارم. مرگ مرگ است. اما کسی برای عزای او به زحمت نیافتاد و اضافه سیاه نپوشید؛ همچنان که در همه‌ی عمرش آسان بود. مرگ او با عزای محرم همزمان شد و می‌دانم این آرزوی او بود. شاید دورترین آرزو.

  • محیا .

استاد ترم هفت

محیا . | چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ | ۰ نظر

در ترم هفت دو درس را با استادی داشتم که بعد از یک سال (ظاهراً) تعلیق برگشته بود به دانشکده و حرف و حدیث پشت سرش زیاد بود. می‌گفتند چیزی که باعث یک سال غیبتش شده فایل صوتی گفتگوی او با یکی از دانشجوها بوده. من چیزهایی بریده و غیرصریح شنیده بودم. هیچ کس نمی‌گفت که او دقیقاً چه می‌کرده. چیزی که من از افراد مختلفی، از جمله همکلاسی‌های خودم، شنیدم این بود که در جلسات امتحان دست می‌گذاشته پشت شانۀ بعضی از دخترهایی که از او سؤال می‌پرسیده‌اند. در میانترم ما هم، که آخرین امتحانش بود، همین کار را کرده بود. چند روز بعد از میانترم او مرد.

مرگ آن استاد من را ناراحت کرد و اتفاق مهمی بود. یک‌باره حجمی از نیستی، خالی، در زندگی هرروزۀ ما افتاد و هضم این که نبودن چنان چیزیست، سخت بود. عجیب بود. ولی من هیچوقت فکر نکرده‌ام که دربارۀ مرده نباید چیزی گفت. این را می‌فهمم که دربارۀ کسی که امکان دفاع ندارد باید منصف بود، نباید بی‌دلیل حرف زد، نباید حرف نامطمئن زد و چیزهایی از این دست. اما آنچه دربارۀ او شنیدم برایم قطعیست و بسیاری دیده‌اند.

او در جلسۀ امتحان دست می‌گذاشت پشت بعضی دخترها. در آن فاصلۀ چندروزۀ امتحان تا مرگش، یادم مانده که در سایت با چند نفر به این ماجرا می‌خندیدیم. اینطور نبود که من نفهمم آن کار نوعی آزار بوده. حتی یادم مانده که در همان فاصله با مهلا حرف زده بودم و می‌گفتم این هم نوعی آزارگریست. به مادرم گفته بودم که این استاد چنان کرده و یک سال هم در دانشگاه نبوده و چیزهای دیگر. ولی چرا برای ما خنده‌دار بود؟ چه چیزی در این «نظرکرده» شدن دخترهای زیبا بود که ما بهش می‌خندیدیم؟ نمی‌دانم. واقعاْ نمی‌دانم و متأسفم که علیرغم آگاهی چنان برخوردی کرده‌ام.

در آن فضای سنگین بعد از مرگش، مربی آزمایشگاه حرارت که از قدیمی‌ترین آدم‌های دانشکده است کمی درباره‌اش حرف زد. در جایی از حرف‌ها در لفافه به آن حرف و حدیث‌ها اشاره کرد که «فلانی جانماز آب نمی‌کشید. چون سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده بود رفتارش کمی فرق می‌کرد...». این حرف مسخره است و می‌دانم که همان وقت هم برایم مسخره بود. این چه توجیهیست که طرف چون چند سال از عمرش را در وطنش نبوده، حالا خیال نمی‌کند که مثلاً دست گذاشتن پشت شاگردش اشکالی داشته باشد؟ اصلاً چه ربطی به عرف ایران دارد؟ و اگر اینقدر با عرف اینجا غریبه بود چرا دست نمی‌داد؟

آن استاد البته فضیلت‌هایی هم داشت. مانند این که بعد از مرگش همسایه‌ها فهمیده بودند که استاد دانشگاه بوده و هیچوقت خودش را با عنوان شغلی و مرتبۀ علمی معرفی نکرده بوده. یا این که انسان متواضعی بود یا این که خیلی باسواد بود. خیلی. علاوه بر دانش تخصصی، ادبیات آلمانی و فرانسه را هم به صورت آکادمیک خوانده بود. در یکی لیسانس و در دیگری لیسانس و فوق لیسانس داشت. ولی من هیچوقت درک نکردم که چرا همه یکباره تصمیم به سکوت گرفتند. چرا همه بریده و نامفهوم حرف می‌زدند.

چند ماه پیش یکی از سال‌بالایی‌ها نوشت که می‌گفته‌اند او به دخترها پیشنهاد رابطه می‌داده. نمی‌دانم و نمی‌توانم دربارۀ این گزاره قضاوتی بکنم. یکی از پسرهای سال‌بالایی به همکلاسی من گفته بود که تنها به دفتر این آدم نروید. همان بعد از مرگش صاحب‌عزا شده بود و سکوت می‌کرد. چیزی که من فهمیدم این بود که مرگ صورت همه چیز را تغییر می‌دهد.

  • محیا .

یک.

محیا . | يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر

راستش خسته شده‌ام. عصبانی‌ام. احساس می‌کنم گلویم را می‌فشارند. هر لحظه باید جنگید.

وقتی که شما در خانه نشسته‌اید و درها را محکم بسته‌اید، شانس این که گوشی موبایلتان را بدزدند صفر است. ولی نمی‌شود همیشه در خانه نشست. تا یک جایی ریسک دزدی آهسته‌آهسته زیاد می‌شود ولی انجام بعضی کارها تندتند به کیفیت زندگی شما اضافه می‌کند. پس ریسک را می‌پذیرید چون ارزشش را دارد. این که آن نقطۀ بهینه کجاست، بستگی به توانایی مالی شما، اهمیت کارهایتان، نوع تردد شما، امنیت جامعه و چیزهای دیگر دارد. ولی به هر حال، همین که از خانه بیرون می‌روید خطری ایجاد می‌شود که در خانه وجود نداشته. این احتمالات است. و من متأسفم که احتمالات مختلف برای وقوع از ما اجازه نمی‌گیرند و برای میل و نظر ما تره هم خرد نمی‌کنند. تعرض جنسی هم همین است. بله لباس نیمه‌برهنه خطر را زیاد می‌کند، تردد در جاهای خلوت خطر را زیاد می‌کند، رفتن به خانۀ کسی و شراب نوشیدن خطر را زیاد می‌کند، از خانه بیرون آمدن هم خطر را زیاد می‌کند. این هیچ ربطی به تبرئۀ متجاوز و سرزنش قربانی و حرف‌های مد روزی از این دست ندارد. سرزنش قربانی یک اشتباه واقعیست و بهتر است فراموش نکنیم همۀ ما، فارغ از جنسیت و شرایط، می‌توانیم قربانی آزار باشیم. ولی من دربارۀ این حرف نمی‌زنم. هر حرکتی از سوی ما، و هزار عامل دیگر از جمله قانون، می‌توانند احتمال تعرض را کم و زیاد کنند و هیچکدام نمی‌تواند گناه مجرم را کم کنند. امیدوارم در دبیرستان جبر و احتمال را خوب خوانده باشید و بهش فکر کرده باشید تا نگویید «فلانی روبنده داشت و بهش تجاوز شد پس به لباس ربطی ندارد» یا «بهمانی مست بود توی پارتی و کسی دستش را هم نگرفت پس به نوع معاشرت ربطی ندارد». این که احتمال هر کدام از شیر و خط پنجاه درصد است، به این معنی نیست که ناممکن است چهل بار سکه بیاندازم و هر چهل بار خط بیاید. همین را در توییتر گفته‌ایم. س. گفته و من هم. البته خوانندۀ من خیلی کمتر است و طبیعتاً کمتر درگیر بحث می‌شوم. گفته‌ایم که کسی که هنوز درگیر نشده باید بیشتر احتیاط کند. و کسی که از ترس امل خطاب شدن رفته خانۀ غریبه و الکل نوشیده، هرچند مقصر نیست، ولی رفتارش احتمال تعرض را بالا می‌برده. ممکن بود آن فرد متجاوز نباشد و با الکل نوشیدن هم هیچ اتفاقی نیافتد. بله. ولی احتمال همین است. احتمال پیش از وقوع واقعه معنی دارد.

یکی از آدم‌هایی که در بحث شرکت کرده بود مدام تلاش می‌کرد بحث را به این سمت ببرد که شما چون مذهبی هستید فکر می‌کنید خانۀ پسر غریبه رفتن و شراب خوردن خطرناک است، وگرنه این برای دیگران عادیست. من این مقاومت در برابر فهمیدن را درک نمی‌کنم. حقیقتاً درک نمی‌کنم. بله برای خیلی‌ها عادیست. به نظر من هم دانشگاه رفتن عادیست و یک نفر در دانشکدۀ عمران پیدا شده بود که در کلاس‌ها دست می‌کشید به تن دخترها. هر رفتاری، هر حرکتی، احتمال خطر را کم یا زیاد می‌کند و باید تصمیم گرفت که تا کجا هزینۀ احتیاط کردن بیشتر از احتیاط نکردن است.

تمام حرف همین است. اگر شما فکر می‌کنید رفتن به خانۀ غریبه بی‌احتیاطی نیست، بسیار خب. ولی هر کاری که فکر می‌کنید احتمال هزینۀ گزاف مراعات نکردنش خیلی زیاد است را انجام ندهید. همین. همین.

مرز را هر کجا که می‌خواهید بگذارید. ولی مدام تبلیغ نکنید که احتیاط معنی ندارد و احتمال معنی ندارد و هیچکس هیچ نقشی در کاهش و افزایش خطر نمی‌تواند داشته باشد. و بدتر: اگر بگویی احتیاط کن، یعنی متجاوزی. این کلمه‌ها معنی دارند. قبیح و سنگین‌اند. نثار کردنشان به هر کسی که حرفش را نمی‌پسندیم هم غیراخلاقیست و هم تجاوز را به مفهومی دم‌دستی تبدیل می‌کند.

کاش وقتی چیزی را به مغزتان فرو می‌کنند جرأت کنید بعد از مدتی بیرونش بیاورید.

من بیشتر به آن بحث فکر کردم. به تفکر آن دختر که مدام سعی می‌کرد حرف بکشد که «بله رفتن به خانۀ پسر غریبه بی‌احتیاطی است» و پیروز بحث بشود فکر کردم. البته که «تیرش به سنگ آمد». ولی به نظر من این نگاه، آن تلاش، چیزیست که ارزش فکر کردن دارد.

این نوشته ادامه دارد. 

  • محیا .

پیش‌دانشگاهی

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ | ۱ نظر

من از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان در فرزانگان درس خواندم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. اواخر تابستان قبل از پیش‌دانشگاهی مدیر مدرسه عوض شد. مدیر قبلی هم «خوب» نبود و من ازش هیچ دل خوشی نداشتم. ولی قدیمی بود. قدیم، یعنی زمانی که سمپاد اختیارات خودش را داشت و معلم‌ها را انتخاب می‌کرد، مدرسه‌های دخترانه می‌توانستند معلم مرد داشته باشند، و بچه‌های مدرسۀ ما سال‌ها پیش دو سه تا مدال جهانی آورده بودند. او از آن فضا می‌آمد و هرچند بسیاری چیزها عوض شده بود، اما هنوز آشنایی‌ها و ترفندها و نگاه قدیمی‌اش برقرار بود. مدیر جدید حاضر نشد برای آوردن معلم‌های خوب با اداره بجنگد یا به آن‌ها کلک بزند یا به نحوی راضیشان کند. من و هشت نفر دیگر هم سال آخر از مدرسه رفتیم.

من از شهری هستم که امکانات آموزشی آن ناچیز است. من دیده‌ام و چشیده‌ام که المپیاد متعلق به ما نیست. می‌خواستم برای المپیاد فیزیک بخوانم ولی هیچ معلمی در شهر ما نبود. المپیاد میدان رقابت مدرسه‌های برخوردار تهران و تبریز و اصفهان و این‌ها بود. و هست. امکانات ناکافی آموزشی فقط به همینجا محدود نمی‌شود. حتی اگر بخواهید هرقدر لازم است پول بدهید و در یک مدرسۀ «خوب» درس بخوانید، خصوصاً اگر دختر باشید، در این شهر شدنی نیست. قبلاً همینجا دربارۀ سمپاد و المپیاد نوشته‌ام. ما از آن مدرسه فرار کردیم و پناه بردیم به معروف‌ترین مدرسۀ غیردولتی دخترانه.

با چیزهایی که در آن مدرسه دیدم و چیزهایی که بعداْ از بچه‌های فامیل که در مدرسه‌های گران‌قیمت تهران درس می‌خواندند شنیدم، فکر می‌کنم یک تفاوت سمپاد با رقیبانش در محل اعتبار مدرسه است. سمپاد به خودی خود معتبر است. اسم سمپاد برای معلم‌ها اعتبار می‌آورد. و برعکس، برای تعریف از فلان مدرسۀ گران‌قیمت می‌گویند که فلانی آنجا درس می‌دهد. این تفاوت، قدرت مدرسه را در مواجهه با معلم‌ها تغییر می‌دهد. در راهنمایی و دبیرستان فرزانگان مدرسه به معلم‌ها تسلط داشت و در مدرسۀ جدید مدیر هیچکاره بود.

کسی که در یکی از غیردولتی‌های گران تهران درس می‌خواند، می‌گفت که فلان معلم معروف گفته که باید جای پارکش خالی باشد. مدرسه باید جای پارک او را در خیابان نگه دارد و اگر برسد و نتواند ماشینش را در فلان نقطه پارک کند، قهر می‌کند و می‌رود. یا می‌گفت یکی دیگر از این معلم‌ها کتاب بچه‌ها را پرت می‌کند روی زمین. یا یکی دیگر با شاگردش ازدواج کرده. و چیزهای مضحک دیگری از این دست.

چند روز پیش یک نفر دربارۀ معلمی به اسم سرورپور نوشته بود. من هم اسم این آدم را شنیده بودم. چیزی که او نوشته بود، با کمی تغییر، می‌توانست توصیف من باشد از معلم حسابان و گسستۀ پیش‌دانشگاهی. شخصی بود به اسم آرمان اسدی. اسدی یکی از دو سه معلم مطرح ریاضی شهر ما بود. البته با وارد شدن افراد جدید و جوان به بازار آموزشگاه‌های کنکور، کم‌کم این‌ها رقیب پیدا کردند. ولی تا یکی دو سال قبل از کنکور ما، تقریباً فقط همین دو سه نفر برای ریاضی معروف بودند و مشتری داشتند.

اسدی شخصی بود قدبلند و لاغر، با دو پسر تقریباً کوچک، زنی که جدا شده بود، اداهایی در عرفان و فلسفه و شاعری. می‌گفت مشکل قلبی دارد و یک بار هم چند روزی مدرسه نیامد. من هیچوقت نفهمیدم که چقدر از آنچه راجع به او می‌دانستیم راست بود و چقدرش دروغ. مثلاً یک بار مدیر مدرسه گفت که زنگ زده‌اند به خانه‌اش و خانمش گفته که دارد می‌آید. چیزی که ما می‌دانستیم این بود که اسدی همسر نداشت. اسدی به وضوح انسانی مذهبی نبود. ولی می‌گفت در ماشینش رادیو قرآن گوش می‌کند چون به آن آوا علاقه داد. می‌گفت یک بار مرده و زنده شده است. می‌گفت ریل وایت‌برد مدرسه صدای ریل سردخانه را می‌دهد. وقتی همۀ این‌ها را کنار هم می‌گذارم، اسدی متخصص حاشیه بود. کسی بود که بچه‌های نوجوان تحت اضطراب کنکور را وادار می‌کرد بهش فکر کنند. این را بگویم که حداقل من هیچوقت هیچ حرفی راجع به رابطۀ او با هیچ شاگردی نشنیدم. حاشیه‌‌های او از این جنس نبود. به نظر من بیشتر اینطور بود که بچه‌ها را مجبور می‌کرد درباره‌اش فکر کنند، حرف بزنند، و حاشیه‌های بیشتر بسازند. و اینطور بود که جایگاهش را در مدرسه حفظ می‌کرد. خودش هم این وسط همیشه به حاشیه‌سازی کمک می‌کرد. سر کلاس او مدام صدای خنده می‌آمد. یک بار معلم دینی با لحن بدی گفت که سر کلاس فلانی فکر کنم زیاد گرمتان می‌شود؛ چون پارسال که مدام شلیک خنده بود. یک بار دیگر مدیر مدرسه آمد گفت که به روی این نخندید و بگذارید درسش را بدهد. اسدی بعد که آمد سر کلاس دعوا راه انداخت. بعد از این دعوا که آمدم خانه حالم بد بود و داشت گریه‌ام می‌گرفت. چرا من باید سر کلاسی باشم که اینقدر تنش و توهین دارد؟ اسدی هم چند روزی تندتند درس می‌داد و بعد کم‌کم مثلاً آشتی کرد و برگشت به همان روال مزخرف قبل. یا مثلاً یک بار سر یکی از کلاس‌ها به خاطر کمرنگ بودن ماژیک قهر کرده بود و رفته بود. 

شما اگر از یک مدرسۀ دولتی بروید به گران‌ترین دبیرستان غیردولتی شهرتان که در بهترین منطقه هم قرار گرفته و معلم‌های معروف دارد، لابد انتظار دارید برخوردهایی که می‌بینید بارها بهتر از مدرسۀ قبلی باشد. این انتظار من بود و خیلی طول نکشید که بفهمم چه خیال باطلیست. همین آدم، آرمان اسدی، قبلاً در فرزانگان هم مدت کوتاهی درس داده بود. معلم خوش‌برخوردی بود که محترمانه حرف می‌زد و تندی نمی‌کرد. یکی دو روز که از مدرسۀ جدید گذشت، سر کلاس چندین بار خطاب به شاگردهاش گفت که «شما هیچی نیستید». پفیوز. من با معلم فیزیک ارتباط خوبی داشتم. معلم جدی و سختگیری بود که با من خیلی خوب راه می‌آمد و بهش اعتماد داشتم. به او گفتم که چنین چیزی شده و یعنی چه که معلم سر کلاس بارها به این همه بچه این را بگوید. بعد از آن شکایت اسدی حرف زدنش را تعدیل کرد. ولی حتی همین معلم فیزیک، که آنقدر با من راه می‌آمد و مهربان بود، در جواب «خسته نباشید» زودهنگام یکی از بچه‌های این مدرسه گفت «خفه شو». چنین بود دبیرستان پولی معروف شهر.

ولی من دست‌کم انتظار داشتم اگر معلم‌ها بدرفتارند، خانواده‌ها واکنشی نشان بدهند. فکر می‌کردم تحقیر شدن دخترهاشان مهم باشد. ولی این هم خیال باطلی بود. خانواده‌ها پول خرج می‌کردند و بچه‌ها خوشحال از اسم مدرسه و معلم‌های معروف و مشغول حاشیه‌ها، هیچ چیزی نمی‌گفتند. 

اسدی دنبال این بود که با هر کس ماجرایی داشته باشد. منظورم از ماجرا رابطه نیست. بلکه ارتباط کوچکی که بچه‌ها به آن اهمیت بدهند و راجع بهش حرف بزنند. مثلاً در همان دورۀ کوتاه تدریسش در فرزانگان، دو بار به من گفت که برنامۀ دینانی را برایش ضبط کنم. مطمئنم که هیچوقت آن‌ها را ندید. به دوستانم گفته بودم اگر بار سومی هم باشد، می‌گویم که این کار را نمی‌کنم. فهمیده بود من فلسفه را دوست دارم و علت این کارش همین بود. بهش گفته بودم که به نظر آنچه دینانی می‌گوید شاید قشنگ باشد اما فلسفه نیست. حالا از من می‌خواست برایش سی‌دی آن برنامۀ مسخره را ببرم. یا مثلاً بعد از آن ماجرای «به روی اسدی نخندید تا درسش را بدهد»، یکی از بچه‌ها را بیرون از مدرسه گیر آورده بود و گرفته بود به حرف که «من وقتی زنم رفته بود و شرع و قانون بهم اجازه می‌دادند هیچ کاری نکردم». 

دلم به خاطر آن اضطراب مضحک کنکور که من را از کتاب‌ها برید، مدرسه‌ای که در سال آخر دیگر خانۀ ما نبود، و تمام چیزهای بیهوده‌ای که شنیدیم می‌سوزد. ما کوچک بودیم و آن همه ماجرای بی‌ارزش و احمقانه در جهان پردلهرۀ ما بزرگ بود. این معلم‌ها هنوز همینطور کاسبی می‌کنند. در تمام ایران هم روششان به هم شبیه است. از برکت سیستم افتضاح آموزشی، بازار این شیادها سکه است. با سال‌ها تجربه در حاشیه‌سازی و داغ نگه داشتن شایعه‌ها بچه‌های مضطرب را گرفتار چرندیاتی می‌کنند که هرچند دو سال بعد ناچیز و ازیادبردنیست، در روزهای کشدار پیش‌دانشگاهی همه چیز است. یا تقریباً همه چیز.

  • محیا .

چطور ممکن است؟

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

فاطمه* دوست صمیمی مدرسۀ من بود. از وقتی که هفت سالم شد تا ده‌سالگی که در آن مدرسه بودم، فاطمه کسی بود که زنگ تفریح‌هام با او می‌گذشت. حالا فکر می‌کنم که صمیمیت نیازمند چیزهاییست که در هفت‌سالگی و هشت‌سالگی بعید است وجود داشته باشند. اما آن وقت، هر چه که بود، فاطمه کسی بود که تعریف محدود من از دوستی با او مصداق پیدا می‌کرد. از زمانی به بعد، فاطمه شروع کرد به تعریف کردن از خواهرها و برادرهاش. خانوادۀ پرجمعیتی بودند. شش تا بچه اگر اشتباه نکنم، که بزرگترینشان یک پسر دبیرستانی و کوچکترین هم یک دختر چندماهه بود. از ماجراهای آن‌ها تعریف می‌کرد و می‌شنیدم. این که کدام بچه مریض شده و کدام چکار کرده. یک روز نمی‌دانم چه شد، که مامان خواست با مادر فاطمه تلفنی صحبت کند. برای تشکر کردن بود. شاید من را به خانه رسانده بود. یادم نیست. بعد از آن مکالمۀ تلفنی بچه‌ای نبود. ماجرایی نبود. فاطمه بود و یک برادر دبیرستانی. من هشت‌ساله بودم. فاطمه به من دروغ گفته بود. بعد از آن تلفن فقط خزیدم زیر پتو و فقط می‌خواستم تنها باشم. من معنی بدی کردن به دوست را نمی‌دانستم و در آن دقایقی که پتو را روی صورتم کشیده بودم فقط از خودم می‌پرسیدم چطور ممکن است. فاطمه. فاطمه. چطور ممکن است؟

فاطمه به من دروغ گفته بود. این واقعیت صاف و سخت مثل یک سنگ بزرگ به صورت هشت‌ساله‌ام خورد و بی‌حالم کرد. آنچه دیده بودم از سادگی زیاد قابل هضم و حلاجی نبود. کلمه‌های من به قدر عمر هشت‌ساله‌ام بودند. نمی‌توانستم بگویم فاطمه به اعتماد من خیانت کرده. به خودم می‌گفتم من که به فاطمه اعتماد داشتم. ما که دوست صمیمی هم بودیم. پس چرا؟

من با فاطمه دوست نماندم. ولی زنگ تفریح‌های ما هنوز با هم می‌گذشت. فردای آن روز تنها بهش گفتم که مامانت گفته تو فقط یک برادر داری. و یادم نیست چه گفت. من از دردی که کشیده بودم به او چیزی نگفتم، چون نمی‌خواستم کذب آن دختر بی‌ارزش مهم به نظر برسد. آنچه گذشته بود رنج من بود و رنج من می‌ماند. دو سال بعد من از آن مدرسه رفتم و دیگر با فاطمه حرفی نزدم. راه زندگی ما از هم جدا شد. یک سال بعد هم من به روشن‌ترین مدرسه‌ام رفتم و زندگی برای همیشه معنی دیگری گرفت.

قیافۀ فاطمه هنوز یادم است. یادم مانده که زمانی چقدر از او بدم می‌آمد. حتی یادم مانده که یک بار که پشتش بود بهش گفته بودم بیشعور. و یادم مانده که آن روز، وقتی پتو را روی صورتم کشیده بودم، چه دردی را حس می‌کردم.

وقتی که عمرم چند برابر عمر آن روزم شد و باز آن درد سخت آشنا چنگ انداخت به گلوی من، کلمه‌های بیشتری داشتم. ولی هر بار که به آنچه شده بود فکر می‌کردم فقط به خودم می‌گفتم ما که دوست صمیمی هم بودیم. چرا؟ چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟

چطور ممکن بود؟ هنوز نفهمیده‌ام بعضی از رذالت‌ها چطور ممکن می‌شوند. چطور کسی که چنان کرده هم شب می‌خزد زیر پتو و تعفن نفسش خودش را مشمئز نمی‌کند. فقط می‌دانم این‌ها ممکن‌اند. من مزۀ بدی دیدن از دوست چشیدم. سختی و صافی سنگی که با فاصلۀ بیشتر از ده سال باز به صورتم خورد یادم مانده. بهتی که تمام وجودم را گرفته بود یادم مانده. یادم مانده که هر بار به ساده‌ترین کلمه‌ها و ساده‌ترین جمله‌ها متوسل شدم تا بفهمم همۀ آنچه گذشته یعنی چه، و هیچوقت نفهمیدم. یادم مانده که عبارت‌های بلندتر و پیچیده‌تر در تلخی‌های بزرگ آن طرف پتو می‌مانند.

* امروز توییت م. من را یاد «چطور ممکن است؟» و فاطمه انداخت.

  • محیا .

امشب به اشکی

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ق.ظ | ۰ نظر

 

بشنوید. به یاد جان‌های شریفِ رفته و رنج‌هاشان.

  • محیا .

رنگ

محیا . | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ | ۰ نظر

در یکی از کلاس‌های دبیرستان حرف به برده‌داری کشید. یکی از بچه‌ها در جواب بقیه که برده‌داران رو محکوم می‌کردن گفت که شرایطش نبوده؛ وگرنه اگه «چند تا سیاهپوست» دور و بر ما بودن اون وقت معلوم می‌شد که می‌خواستیم اون‌ها رو برده کنیم.

از دیروز این حرف هی تو ذهنم می‌چرخه و می‌خواستم راجع بهش بنویسم. ولی راستش حالش رو ندارم. بمونه اینجا، از روزهایی که دیدیم زانو روی گلو بود. 

  • محیا .

حمله

محیا . | سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ | ۲ نظر

حدود ده روز پیش، من و دوستانم مطالبی رو دیدیم و خوندیم که باعث شد به حداقل عده‌ای از فمینیست‌های ایرانی بدبین‌تر از قبل بشیم. من شخصاً سه دلیل برای این بدبینی و زاویه‌ام با اون آدم‌ها و تفکری که نمایندگیش می‌کنن دارم: خشم کور، حسابگری بی‌حد و اندازه و بی‌معنا کردن عاطفه، و حمله به قیود اخلاقی. فکر می‌کنم دلایل دوستانم هم کم‌وبیش همین‌هاست. برای این که معنی هر بخش رو روشن‌تر کنم دقیقاْ مصداقش رو توضیح می‌دم.

من هیچ‌وقت صفحۀ ن.و. رو دنبال نکرده‌ام. اما گاهی مطالبش رو در صفحۀ خودش یا مثلاً در میدان خونده‌ام. نقدی طولانی بر سریال پایتخت و کلیشه‌های جنسیتیش نوشته بود و به نظر می‌رسید هر منظور زن‌ستیزانه‌ای که بتونه از سریال استخراج کنه، امتیاز و پاداش بیشتری شامل حالش می‌شه. مثلاً شخصیت فهیمه، یک آرایشگر تازه‌به‌دوران‌رسیده است و استقلال رأی نداره، پس نمایش چنین زنی یعنی زن‌ستیزی. این رو دربارۀ سریالی می‌گه که نه‌تنها تمام شخصیت‌های مردش هم همینقدر از «تشخص» به دورن، بلکه عاقل‌ترین شخصیتش از قضا زنه. یا مثلاً مردی چند سال در اسارت بوده و اونجا نگران بوده که نکنه همسرش ازدواج کرده باشه. من فکر کنم نگرانی هر انسانی در چنین شرایطی همینه. ولی چون یک مرد در سریال این نگرانی رو داشته، پس یک حرکت ضد زن رخ داده. من اصلاً و ابداً منکر کلیشه‌های پرشمار جنسیتی سریال نیستم. ولی خشم کور همینه که هر چیز بی‌ربطی رو تعبیر به زن‌ستیزی کنی و به هم ببافی.

انتهای دو پست پیش از این نوشته بودم که عده‌ای باور دارن زن و مرد باید مبلغی مساوی رو در حسابی برای خرج و مخارج زندگی کنار بذارن، و باقیماندۀ پول هر کسی مال خودشه. پس کسی که درآمد بیشتری داره پول بیشتر جمع یا برای خودش خرج می‌کنه. به نظر ما این تبدیل خانواده به شرکت تجاری بود. من هم مثل دوستانم فکر می‌کنم برابری اینه که زن و مرد هر دو در حد توان، تمام حاصل کارشون رو در اختیار خانواده بذارن. ربطی هم نداره زن پول بیشتری درمی‌آره یا مرد. ولی چنین خط‌کشی و حسابگری زننده‌ای رو «معنای فمینیسم» خونده بودن. انگار عاطفه در زندگی هیچ جایگاهی نداره، خانواده هیچ معنایی نداره، عشق و همراهی هیچه، و فقط باید در هر لحظه چرتکه دستت بگیری و حساب کنی که چه کسی چقدر پول داره و چقدر باید داشته باشه و ماکزیمم حقی که حتماْ هم باید ازش استفاده کنه چقدره.

من فکر می‌کنم که این افراد بهتره خیلی وقت‌ها ملاحظه رو کنار بذارن و صاف و پوست‌کنده اعلام کنن که مشکلشون با حدود اخلاقیه و نه با نابرابر بودن حدود. مثلاً همون ن.و. که باز نسبت به خیلی‌ها کمتر غیرمنطقیه، در چند پست اخیرش دربارۀ این نوشته که ما اصلاً حق نداریم برامون مهم باشه که فلان زن چه پوششی داره. خب شما هم با این موافقید. پس بذارید روشن‌تر بگم که منظور چیه. مثلاً می‌گه اگر دو تا زن بی‌حجابن (یا باحجابن) و شما فرضاً دربارۀ ازدواج شخصی در خانواده با این دو زن حرف می‌زنید، حق ندارید به پوشش اشاره کنید. مثلاً اگر بگید این زن بی‌حجابه ولی پوشیده است و اون یکی نه، این یعنی شما رفتار ضد زن انجام دادید. من عمداً طرف بی‌حجاب رو مثال زدم، چون حجاب مختص زنه و حکم برابری نیست. و می‌خواستم بحثم رو روی جنبۀ دیگه‌ای متمرکز کنم. این که پوشش (که می‌توه دربارۀ زن یا مرد باشه، و نه حجاب) نباید هرگز ملاکی برای تصمیمگیری دربارۀ هیچ چیزی باشه. وگرنه شما مردسالارید. خب فکر کنم اینجا منظور مطلقاً برابری و نابرابری زن و مرد نیست. موضوع اینه که پوشیدگی نباید و نشاید که هرگز برای شما مطرح باشه. یا مثلاً وقتی دربارۀ مالکیت بر بدن حرف می‌زنن، همواره اینطوریه که هیچکس نباید براش مهم باشه که زنش قبلاً چه روابط عاطفی یا فیزیکی‌ای داشته. ببینید. به یک معنا این تأکیدها دربارۀ زنه در عرف ما متأسفانه. ولی وقتی می‌گی که نباید کاری داشته باشی که طرف مقابلت در گذشته چه کرده، داری یک حکم کلی می‌دی، فراتر از زن بودن طرف. این مهمه، و اتفاقاً دربارۀ مرد هم خیلی مهمه. بنابراین، من فکر می‌کنم که خیلی جاها وقتی با فلان حکم مخالفت می‌کنن، مشکل با نابرابری نیست. با خود اون حده. و من بسیاری از این حدود رو کاملاً درست و ضروری می‌دونم.

حالا اتفاقی که افتاد این بود که دوستان من به این نتیجه رسیدن که «فمینیسم» خطاست و هر کسی که برای توصیف دغدغه‌هاش از یک ایسم نام می‌بره لابد منافع آکادمیک و مالی و غیره داره. من ضمن این که با دغدغه‌های اخلاقیشون به شدت موافقم، ضمن این که انکار نمی‌کنم که خیلی جاها منافع آکادمیک باعث موافقت افراد با خیلی چیزها می‌شه، ضمن این که می‌فهمم چرا این عنوان خیلی جاها دافعه ایجاد می‌کنه و درک می‌کنمشون، با این واکنش و حمله به این عنوان مخالفم و توضیح می‌دم که چرا.

خب من کلاً دربارۀ هیچ نوشته‌ای در اینجا هیچ ادعایی ندارم. همه نظرات شخصیه و من فقط پژوهشگر رشتۀ خودمم یا موضوعی که براش رفرنس بیارم. دربارۀ این مسائل هم به همین ترتیب هیچ ادعایی مبنی بر مطالعۀ خاصی یا صرف وقت زیادی ندارم. ولی این رو می‌دونم که فمینیسم یک تودۀ همگون عقیدتی نیست. مثل دین که فقط و فقط یکی نیست. افراد آنقدر طیف وسیعی رو تشکیل می‌دن که خیلی وقت‌ها تشخیص این که خودشون رو به چی پایبند می‌دونن سخته. همونطور که مخالف اینم که دینداران رو بکوبیم چون یک عده از افراد سنتی کاری رو می‌کنن که به نظر ما خوب نیست، مخالفم که فمینیسم رو بکوبیم چون یک عده به چیزهایی باور دارن که از نظر ما خیلی غلطه. اگر شما دارید این نوشته رو می‌خونید، یعنی که مدرسه رفته‌اید و نگران نبوده‌ان که سواد داشتن شما آبروی خانواده رو در خطر بندازه. خود این، حاصل تلاش گروه بزرگی از زنان و مردانه که حالا اون تلاش‌ها و تلاش‌های تاریخی دیگه (مثل این که به عنوان زن بتونید تصمیم بگیرید که رأی بدید یا ندید) تحت یک عنوان کلی دسته‌بندی و مطالعه می‌شه. من هیچ مشکلی ندارم که خودمون رو برابری‌خواه بنامیم و این اسم رو ترجیح بدیم. من هم این اسم رو ترجیح می‌دم. ولی به شدت مخالف اینم که به سهم خودمون اجازه بدیم به اون عنوان کلی حمله کنن.

این که شما می‌بینید مردها به اون عنوان فحش می‌دن، به این خاطر نیست که خیلی اخلاقمدار و آزاده هستن و مخالف اون بی‌قیدی‌های اخلاقی و این‌هان. نه. نگران منافعشونن و تصور می‌کنن اون برچسب چیزیه که جای حمله داره. اگر یک نفر از مردها از زاوبۀ اخلاقی با یک پرچم مخالفت می‌کنه، در مقابلش نهصدونودونه مرد ریاکارانه و به خاطر منافع و امتیازاتشون حمله می‌کنن. این چیزیه که نباید فراموش کرد. مقصود همه از نفی اون پرچم، همون مقصودی نیست که شما دارید. ولی وقتی به نوبۀ خودتون سکوت یا همراهی می‌کنید، نهایتاً همه چیز به سمت مقصود اون‌ها سوق پیدا می‌کنه؛ نه خواستۀ شما.

یک فردی که در توییتر جز سبکسری و لودگی تقریباً چیزی ازش دیده نمی‌شه (می‌شناسیدش و اسمش با ک شروع می‌شه)، چرا هر از گاهی یک لگدی هم به فمینیست‌ها می‌پرونه؟ خیلی آزاده است؟ نگران عاطفه در خانواده است؟ نه. همون برابری‌خواهی مطلوب شما براش ناخوشاینده.

این پیج روزمره که اخیراً چرند گفته، حدود سه سال پیش به درستی گفته بود که مهریه هم لازمه. و اون وقت هم خیلی‌ها بهش حمله کردن. من یک نفر رو می‌شناختم که اون وقت به شدت مخالف این بحث بود. باهاش مفصل صحبت کردم و قانع شد که خب با قانون فعلی مهریه هم لازمه. حتی با یک پسر دیگه‌ای بحث کرده بود و بعداً برای من فرستادش و شاید هنوز تصویری که از بحثشون فرستاد رو داشته باشم. چند روز پیش متأسفانه یکی از توییت‌های همین شخص رو دیدم که به بهانۀ مطالب اخیر این صفحه، حمله می‌کرد بهش و اصرار و اصرار که فمینیسم همینه، با اشاره‌ای در لفافه به بحث قدیمی مهریه. شما فکر می‎کنید اون‌هایی که این حرف‌های اخیر رو دستمایۀ حملۀ مجدد کرده‌ان و اصرار دارن که فمینیسم همینه، دلشون برای بنیان‌های اخلاقی جامعه سوخته؟ نه. دل در گرو برابری واقعی دارن؟  فکر می‌کنید پسری که با وجود این همه بحث و شواهد و دلایل کافی، باز بحث مهریه رو نمی‌فهمه مشکل هوشی داره؟ نه هرگز اینجوری نیست. یک زمانی، به خاطر استدلال‌های مخالفشون که به قدر کافی محکمه، یا به خاطر این که دافعۀ این ضدیت با فمینیسم عواقبی داره، یا به خاطر این که نیاز به قضاوت‌های مثبت اطرافیان و دخترها دارن، یا به خاطر این که مدرن به نظر رسیدن راهشون رو برای خیلی کارها باز می‌کنه، از موضعشون عقب می‌شینن. وقتی که ما همراهی کنیم یا سکوت کنیم به خاطر دغدغه‌های بحق اخلاقی و منطقی، تنها اتفاقی که می‌افته اینه که یک مجموعۀ بزرگ از تلاش زنان و مردان آزاده زیر سؤال می‌ره، و قدرتمند قدرتمندتر می‌شه. نهایتاً نظر شخصی من در این مورد اینه که ما هم جای خودمون رو در اون طیف گستره به رسمیت بشناسیم. لزومی نداره زیر میز بزنیم و همه چیز رو دور بریزیم. مهم نیست خودمون رو به چه اسمی صدا می‌کنیم. مهم اینه که در مقابل حمله به عنوانی که حکم یک چتر رو داره ساکت و همراه نباشیم، و همراهی‌های افرادی که به هر نحوی نفعی دارن با این حمله رو هم تعبیر به برابری‌خواهی و اخلاقمداری نکنیم. به جاش، اگر با بحثی مخالفیم، موضعی که درست می‌دونیم رو توضیح بدیم. می‌خواستم نظرم رو به دوستانم بگم. اما فکر کردم بهتره مفصل بنویسم و بیش از یک چت خصوصی یا اصلاً مسئلۀ خصوصی برام مهم بود. چون در واقع به حسن نیت این افراد اطمینان دارم. 

  • محیا .

مشاهدات دانشگاهی

محیا . | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر

من آنقدر که تصور می‌شود در دانشگاه با جنسیت‌زدگی مواجه نشده‌ام. یا شاید مستقیم نبوده و حتی نفهمیده‌ام که ریشۀ آن چیست. با این حال، چند نمونه را اینجا می‌نویسم.

 

یک. توصیه‌نامه

سال سوم، من و فائزه رفتیم دفتر یکی از استادها که دربارۀ ارسال توصیه‌نامه با او صحبت کنیم. همانوقت که آنجا نشسته بودیم، پسری آمد و با استاد صحبت کرد. استاد رو به پسر گفت که دانشگاهی از من خواسته دانشجو معرفی کنم، اما فکر می‌کنم معدل شما برای آنجا پایین باشد. من و فائزه به هم نگاه کردیم که یعنی کاش ما را معرفی کند. بعد فائزه بحث را به این موضوع نزدیک کرد. استاد پرسید که شما می‌خواهید هر طور که هست بروید یا نه؟ من گفتم نه قطعاً دانشگاه و کیفیت پژوهش برای ما مهم است. منظورش را روشن کرد: «به نظر من بهتر است خانم‌ها قبل از رفتن مسئلۀ ازدواج را حل کنند. الآن خانمی هست که پست‌داکش را هم تمام کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده است.»

ما فقط بهت‌زده نگاه می‌کردیم. آن استاد به ما توصیه‌نامه داد (استادانی هستند که به دختر مجرد توصیه‌نامه نمی‌دهند)، و از قضا توصیه‌نامۀ خوبی هم داد. اما این که خودش شخصاً مداخله‌ای کند و معرف ما شود منوط به شوهر داشتن ما بود.

 

دو. رئیسِ مردان

یکی از استادان عمومی دربارۀ فعالیت زنان و چیزهایی از این دست حرف می‌زد. در جایی از حرفش، با لبخندی که بخشی از تمسخر و بخشی از ناباوری و بخشی از انکار می‌آمد، گفت که مثلاً می‌بینی یک خانمی سر ساختمان به مردها دستور می‌دهد که تیرآهن را کجا بگذارند. این که درست نیست.

ببینید. در کلاس دانشجوهای مهندسی که تعداد قابل توجهی از آن‌ها دختر بودند، می‌گفت این غلط و مضحک است که زنی به مردی دستور بدهد، هرچند که درسش را خوانده باشد و هرچند که مرد یک کارگر ساده باشد. خود مرد بودن فضیلتی بود که انسان‌ها را شایستۀ امر کردن می‌کرد و این فضیلت ذاتی نمی‌بایست زیر دست یک «زن» شأنش را می‌باخت.

 

 سه.  تبعیض مثبت

چند ماه قبل استاد من از دانشیاری ارتقا پیدا کرد و قرار شد جمع بشویم توی آزمایشگاه و کیک و چای بخوریم. یکی دیگر از استادها گفت که هر کسی باید دربارۀ ایشان چیزی بگوید. یکی از پسرها این را گفت: دخترها را راحت‌تر قبول می‌کنید.

من چند ماه پیش از آن دورهمی هم این حرف را در آزمایشگاه راجع به استادهای یک آزمایشگاه دیگر شنیده بودم. در دانشکدۀ ما جمعیت دخترها و پسرها تقریباً برابر است. در ورودی خود ما حتی دخترها شاید کمی بیشتر بودند (مطمئن نیستم). سرپرستان آزمایشگاه ما هم عمد دارند که برابری جمعیتی در گروه حفظ شود. آن دو استادِ آزمایشگاه دیگر البته انسان‌های شریفی هستند، اما من بعید می‌دانم که در حق کسی ارفاق کنند. ولی نکتۀ جالب از نظر من این نیست. سؤال این است: این پسرها از کجا می‌دانند که امتیازی به دخترها داده شده؟ خصوصاً که ترکیب جنسیتی دانشکده هم حدوداً برابر است.

دوستی داشتم که مخالف تبعیض مثبت بود (من، شخصاً، نه موافق همیشگی آنم و نه مخالف بی‌قیدوشرطش.) و دلایلی داشت. یادم مانده که یکی از دلایلش این بود که از کجا معلوم است همان مردی که از جایگاهی محروم می‌شود تا زنی جایش را بگیرد، از امتیازی تبعیض‌آمیز برخوردار شده باشد؟

من فکر می‌کنم تبعیض علیه زنان چنان رایج و عادیست که مردها (و حتی شاید خود زنان) خیلی اوقات اصلاً تبعیض به حسابش نمی‌آورند. و برعکس، برابری یعنی تبعیضی به نفع زنان صورت گرفته. در اکثریت قاطع دیدن مردان در محیط کار آنقدر بدیهی شده که هر کجا ترکیب جنسیتی خلاف این باشد، هیچ راهی نیست جز این که تبعیضی به نفع زنان وجود داشته باشد. حداقل در ایران، هر پسر نوجوانی در تلویزیون و مدرسه می‌شنود که کارش مشارکت در جامعه است: این دانشمندی افتخارآفرین بشود، یا پزشکی حاذق، نجاری چیره‌دست، مدیری برجسته. و هر دختر نوجوانی دست‌کم می‌شوند که باید مادر فداکاری بشود که فرزندان خوب تربیت می‌کند. این کمترین حد از تبعیض است که از خانواده تا مدرسه و جامعه همه در آن همدستند. ولی از نظر مردان حتماً مردی وجود دارد که از «هیچ» امتیازی به خاطر جنسیت بهره نبرده، و با فرض وجود تبعیض مثبت ظلمی در حقش روا می‌شود.

بخش آزارندۀ این نگاه آن است که از پشت نقاب برابری‌خواهی بیان می‌شود. در نظر بگیرید که با وجود انواع محدودیت‌هایی که بر اساس جنسیت اعمال می‌شوند، مثلاً در کشوری مثل ایران، چقدر باید طول بکشد تا فرضاً سی درصد از اعضای هیئت علمی زن باشند؟ عدد را کنار بگذاریم. چقدر باید طول بکشد تا زنان به همان میزانی در هیئت‌های علمی عضو باشند، که اگر تبعیضی وجود نداشت می‌توانستند؟ آن رویکرد ریاکارانه (که در حقیقت از رجحان ‌آمده) می‌گوید چون مهم برابریست، بگذار سال‌ها بگذرد و نسل‌ها به دانشگاه بیایند و فارغ‌التحصیل بشوند، چون راه برابر این است و نباید حتی موقتاً از هدف مقدس برابری روی گرداند. و چه باک که صدها و هزاران زن نشوند آن کسی که می‌توانستند باشند؟ مهم برابریست.

می‌خواستم این پست به مسائل دانشگاهی محدود باشد. اما چیز دیگری هم یادم آمد. شاید یکی دو سال پیش، کسانی گفته بودند که مهریه هم لازم است. آن وقت عده‌ای وکیل و فعال اجتماعی و ... در مخالفت می‌گفتند که اگر هدف برابریست، نباید از راه غلط و نابرابر به آن رسید و گفتن این که مهریه لازم است به خطا رفتن است.

وقتی پای زنان در میان است، مهم نیست واقعیت قانون و جامعه چه می‌گویند. حالا که برابری می‌خواهید، هر امتیازی هم که می‌تواند بخشی از نابرابری را جبران کند فراموش کنید، و بنشینید به امید روزی که دخترهای نوجوان برای بچه‌داری تربیت نشوند و ارث زن و مرد برابر باشد. تا آن زمان، البته زندگی هزاران زن تلف می‌شود، که خب بشود. و مردان از نابرابری‌ای که هیچ امتیاز کوچکی هم از آن کسر نشده لذت می‌برند، که خب چه می‌شود کرد وقتی قانون این است؟ چون مهم برابریست و ما خوش داریم که تو زیستنت را، به نام برابری، چند ده سال تأخیر کنی. 


+ امروز یک چیز بسیار زننده دیدم. این که کسانی گفته بودند در راستای برابری در زندگی مشترک، هر دو نفر مقدار یکسانی پول در حسابی می‌ریزند برای مخارج، و باقی پول مال خودشان است. پس کسی که درآمد بیشتری دارد پول بیشتری هم جمع می‌کند یا برای خودش خرج می‌کند. این شیوۀ حسابگری و خط‌کشی در زندگی زننده است. من گمان می‌کردم که فاصلۀ برابری حقوقی و اجتماعی، و تبدیل خانه به شرکت تجاری روشن است.

++ امروز رفتم دکتر. شکر خدا. و هر بار چقدر استرس. اما همچنان شکر خدا.

+++دلم برای شبهای قصه‌گویی و دخترهای معمار خیلی تنگ شده.

++++در شب‌زنده‌داری‌ها یادم کنید. 

  • محیا .