لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

.

محیا . | شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

حضور شخص نادرستی رو اطرافم احساس می‌کنم. اما نمی‌خوام بدونم. نمی‌خوام مطمئن بشم. دور باشه و کثافتش افزون.

  • محیا .

.

محیا . | شنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۴۵ ب.ظ | ۰ نظر

کسی که زمانی دوست نزدیکم بود، موجود خطرناکی که زمانی دوست به حسابش می‌آوردم، چنان کرد در حقم که بعد از چندین ماه با شنیدن اسمش تمام بدنم می‌لرزه. واقعاً می‌لرزه. از پام تا صورتم.

امیدوارم در کثافت درونش غوطه‌ور باشه و کثافت بیرونش از درونش پیشی بگیره و در حسرت کثافت بیشتر بسوزه و دور باشه.

  • محیا .

انار شکسته

محیا . | جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۰۲ ب.ظ | ۰ نظر

تمام شد. انار شکست. فردا هزار خون دل زیر خاک می‌رود. 

  • محیا .

بی‌دوست

محیا . | دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

مدام از آدم‌ها فرار کرده‌ام به خانه. به اتاقم. به خواب. ترس از مزاحم بودن، احساس گناه و شرم، و ملال معلق در بیشتر جمع‌هایی که تجربه‌شان کرده‌ام، من را واداشته‌اند که چنین کنم. در تمام سال‌های دانشگاه به ندرت بعد از اتمام کلاس‌ها برگشتن به خانه را کمی عقب انداخته‌ام. در تمام این سال‌ها از هر جمعی فرار کرده‌ام. چند روز دیگر هفتیمن سالی که در دانشگاه‌ام شروع می‌شود، و هیچ دوستی ندارم. 

حسابی بی‌دوست مانده‌ام. بی‌دوست بوده‌ام. اما حالا دارم احساسش می‌کنم. هنوز هم فرار می‌کنم به خانه. به خواب. اما جای چیزی خالیست. چند سال گذشته است و فهمیده‌ام که آدم آدم می‌خواهد. فرار می‌کنم چون جز این چیزی نمی‌دانم. اصلاً نمی‌دانم دوستی بین آدم‌هایی یک روز برای اولین بار همدیگر را می‌بینند چطور شروع می‌شود. نمی‌دانم چطور بعضی با بعضی دوست می‌شوند، و با دیگران نه. اصلاً از یادم رفته که اعتماد از کجا وارد یک ارتباط دوستانه می‌شود. همه چیز را فراموش کرده‌ام. اصلاً چرا و چطور باید حرف بزنم، به جای آن که ساکت باشم؟ چطور باید حرف بزنم که مزاحم نباشم؟ اصلاً چه حرفی هست؟ من اگر دلم بخواهد دوست کسی باشم، باید چه کنم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم.

یک بار سعیده نوشته بود که هیچ دوستی ندارد که بشود با او از هر چیزی حرف زد. دربارۀ من، همین را اضافه کنید به این که هیچ دوستی ندارم که بشود با او مداوم و زیاد حرف زد. منظورم از زیاد و مداوم این است که تقریباً هر روز دربارۀ چیزی صحبت کنیم. دوستیِ هرروزه. دوستان قابل اعتمادی دارم. سال‌هاست که همدیگر را می‌شناسیم. اما سهم ما از فکرها و حرف‌های یکدیگر چقدر است؟ تقریباً هیچ. هفته و ماهی که بگذرد، شاید دربارۀ چیزی کوتاه مکالمه کنیم. یا شاید گاهی همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعت از هر دری حرف بزنیم. اما همین. هیچ یک از ما ضرورتی برای نگه داشتن رشتۀ ارتباط احساس نمی‌کند. شاید خیالمان راحت است که قرار نیست رفاقتمان را از دست بدهیم. شاید ته دلمان مطمئن‌ایم رفاقتی که سال‌ها فاصله را تاب آورده، از این به بعدش را هم می‌گذراند. مثل این که خیالت راحت باشد همیشه کسی هست که به او و صدق و خیرخواهی‌اش مطمئنی. شاید هم فاصله دغدغه‌های ما و سلیقۀ ما را از هم دور کرده و فقط خاطره و اعتمادی را بر جا گذاشته است. نمیدانم.

  • محیا .

انارهای رنج

محیا . | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۰۱ ب.ظ | ۲ نظر

«قدیم» پر بوده از چیزهای زیبا و خواستنی. آدم‌ها به هم نامه می‌نوشته‌اند. ماشین‌های توی خیابان رنگارنگ بوده‌اند. مردم شب‌ها دور هم جمع می‌شده‌اند و انار می‌خورده‌اند و از نور چراغ و چراغ نفتی روی در و دیوار خانه لذت می‌برده‌اند. شاید آدم‌ها مهربان‌تر از حالا بوده‌اند. شاید تنشان را به لباس‌های زیباتری می‌پوشانده‌اند. و موسیقی‌های قدیمی اندوهی زلال داشته‌اند. من همۀ این‌ها را دوست دارم. من بیشتر آدم قدیمم. سلیقه‌ام و شیوه‌ای که برای زندگی می‌پسندم، از زمانی پیش از امروز می‌آید. اما مادربزرگم یادم می‌آورد که یک زن معمولی، در یک شهر معمولی و یک خانوادۀ معمولیِ ایرانی، دو سه نسل پیش از ما ناچار بوده چه راهی را زندگی کند. زیبایی خیابان مقابل دانشگاه و آن سال‌های لبریز از خواندن و آموختن و منفعل نبودن، تنها نصیب کسر کوچکی از مردم می‌شده؛ آنقدر کوچک که می‌شود با کمی اغماض هیچش نامید. مادربزرگم دلیلیست که همیشه به یادم آورده که احتمالاً ناگزیرم در آرزوهایم بین نامه‌های مشتاق و صبور و دانشگاه، یکی را انتخاب کنم. زندگی امروزم، زندگی دانشگاه و تصمیم‌گیری -هر چند محدود- را انتخاب می‌کنم و یک تکه از دلم پیش نامه‌ها و انارها و چراغ‌های نفتیست.

حالا او دارد از دنیا می‌رود، و چند روز دیگر دنیایی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک خواهد رفت. همیشه دو دعا را تکرار می‌کرد: این که خدا از چهار ستون بدن بازش نکند، و این که به وقت مردن، یک ساعت تب و یک ساعت مرگ. هیچ‌کدام از دعاهایش مستجاب نشدند و حالا چند روزیست که درست روی مرز ایستاده است.

فکر می‌کنم که هرگز در زندگی‌اش برای کسی بد نخواسته بود. یادم است بین دعواهایم با خواهرم برایش آرزوهای بد می‌کردم. می‌گفت نگو دخترجان؛ مرغ آمین به راهه. یک بار پرسیدم که مرغ آمین چیست. گفت مرغیست که به هر جا پرواز می‌کند و آمین آمین می‌گوید. اگر بد بخواهی و همان وقت از بالای سرت بگذرد و به دعایت آمین بگوید، دعا مستجاب می‍شود. هیچ وقت بد نگو. هیچ وقت بد نخواه.

یک بار پرنده‌ها پشت پنجرۀ اتاقم لانه کرده بودند. از کثیفیشان شکایت می‌کردم. می‌گفت برکتند. چند وقت بعد خواب دیدم که توی حیاط داشتم سقوط می‌کردم، ولی دستم را به حفاظ پنجرۀ اتاقم گرفتم و نیافتادم. گفتند که از برکت پرنده‌ها بوده.

از ابتدای عمرش هر چه انتخاب و تصمیم بود از او دریغ شد. نام خانوادگی او را گذاشته بودند لعل خزان. یعنی انار. یک بار شنیده بودم که در وصف حال و روزگار و دنیایش می‌گفت: اگر گویم دهان سوزه، اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزه. من فکر می‌کنم که زندگی او از او دزدیده شد. خوشحالی‌هایش هم همیشه با زحمت بی‌پایان همراه بودند: با مادری، با مهمانداری. نگرانی از رسیدن مهمان‌ها و پشت در ماندنشان، نگرانی از پشت در ماندن بچه‌اش، تا آخرین روزها از لابه‌لای کلمات پراکنده‌اش به بیرون نشت می‌کرد. آنچه به عمری در وجود آدم نشسته باشد، به عمر هم بیرون می‌شود. دعا می‌کنم که فردای این زندگی برایش گوارا و مهربان باشد.

  • محیا .