لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

شب که می‌رسد

محیا . | دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

آدم می‌دونه که بالاخره می‌میره. اما دیشب وقتی منتظر بودم غذام گرم بشه و به بخار در قابلمه نگاه می‌کردم و دست‌هام توی جیبم بود، فکر کردم یه روز بالاخره می‌میرم و این لحظه و بخار شیشه و دست‌های توی جیبم و دیوار پشت گاز، تمام چیزهایی که در این لحظه حس کرده‌ام، هیچ می‌شن چنان که هرگز نبوده‌اند.

شب در این شهر یک‌باره هجوم می‌آره و یک‌باره می‌ره. تا سه روز پیش ساعت پنج هوا روشن بود، حالا آسمانِ غروبه. الآن که توی اتوبوس نشسته‌ام و می‌نویسم، فکر جلسه فردا و آسمان غروب و گفتگوی عادی توی آزمایشگاه، همه این‌ها با من می‌میرن. از آدمی چه می‌مونه؟ این رو به من بگو.

  • محیا .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی