لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

علیرغمِ نبودن

محیا . | جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر

با م. دربارۀ عادت کردن و فراموش نکردن حرف زدم. مثل عضوی از بدن که دیگر نیست. مثل فرزندی که نیست. مثل انسانی که دیگر نیست.

نزدیک دویست نفر، بسیاریشان با قلب‌های عاشق، در چند دقیقه متلاشی شده‌اند. عشق شبیه یک بی‌نهایتِ کوچک است که انسان می‌تواند در خانه داشته باشد. در گوشی موبایلش، در کتابخانه‌اش، روی میز غذاخوری‌اش و در اتاقش. در قلبش. اما من چنین آدمی نبودم. من تا چند سال پیش فکر می‌کردم عشق تباهیست. و مقاله و درس و رشد اجتماعی می‌توانند روح را غذا بدهند. می‌توانند. اما کافی نیستند. زندگی کوچک است. و انسان برای دنیا ناچیز است. به قول اونامونو «من در ترازوی جهان هیچم و برای خودم همه چیز». من در ترازوی جهان هیچم و حالا دلم می‌خواهد برای یک نفر تمام آن چیز عاشقانه‌ای باشم که از اشتراک مجموعۀ همۀ انسان‌ها و خودش بیرون می‌ماند. تا همیشه. 

من باور ندارم که عشق چیزیست که معجزه‌آسا ایجاد می‌شود. بر عکس، برای من آن چیزیست که با شناخت زیاد، دوستی عمیق و تلاش ساخته می‌شود. اگر شناخت را از این روال منها کنم، احتمالاً فقط شبحی از عشق می‌ماند و نه بیشتر. باور نمی‌کنم که کسی در مدت کوتاهی عاشق کسی بشود. باور نمی‌کنم که برای هر کسی یک «بهترین آدم» در جایی از دنیا متولد شده و منتظر است که پیدا شود. باور نمی‌کنم که بهترین آدمی وجود دارد. برای همین، عشق چشمپوشیِ بعد از شناختن است. چشمپوشیِ همواره از همه است برای یک نفر. عشق همیشه علیرغم چیزیست. این که من از همۀ دیگرانی که از تو زیباترند چشم پوشیده‌ام. و از همۀ کسانی که از تو بهتر حرف می‌زنند. و از هر که از تو باسوادتر است. و از آن‌ها که هستند، روزی که تو دیگر نباشی.

به نبودن عضوی از بدن می‌شود عادت کرد. شاید سخت. اما زندگی پیش می‌رود. مجبوریم که زنده باشیم و گریزی نیست. اما عضوی از تن که دیگر نیست، برای همیشه نیست. یک عضو مصنوعی جای آن را نمی‌گیرد. مادرهای فرزندمرده به زندگی ادامه می‌دهند. اما کسی هرگز نقش آن فرزند را بازی نخواهد کرد. عشقی که نیست، باید چنین باشد. نوعی از تعلق که جایگزین ندارد و اما و اگر بر‌نمی‌دارد. و اصلاً مگر انسان چند بار می‌تواند عاشق باشد؟ دو بار؟ سه بار؟ هزار بار؟ چیزهایی هست که نمی‌شود بارها دستمالی کرد و همچنان از آن‌ها توقع معنی داشت. 

صادقانه، کسی که همسرش را از دست داده و باز ازدواج کرده مشمئزم می‌کند. خصوصاً اگر این پیوند عاشقانه بوده باشد. تو مرده‌ای و من هر چند فراموشت نمی‌کنم و ویژگی‌های هر شخصی منحصر به خود اوست، اما خب. می‌روم ازدواج می‌کنم و صبح کنار معشوق دیگری بیدار می‌شوم و نوازشش می‌کنم و با او سفر می‌روم و عاشقانه دوستش دارم. همین. تو برای من همین بوده‌ای. از تو، از عاشقی ما همین مانده: چند ویژگی که با معشوق فعلی من فرق می‌کند. روزی عاشق تو بوده‌ام و لابد بنا بوده به هم تعلق داشته باشیم. اما حالا که نیستی، من قرار نیست تنها بمانم. من می‌توانم تنها نمانم و برای خودم عزیزِ دیگری دست و پا کنم.

عشق برای من مشابه چیزیست که دربارۀ پوری سلطانی و مرتضی کیوان می‌توان خواند. تمیز و همواره و علیرغم همه چیز. عاطفه‌ای که چنین نیست برای من با عشق فاصله دارد. می‌خواهم چیزی که می‌ماند این باشد: عهد من به چشم بستن بر همه، به خاطر تو، برای همیشه. «اگر پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به ناممکن‌ها».

بخشی از این از کمال‌طلبی‌ام آمده. از این که طرفدار چیزهای یگانه و نامیرا و ابدی‌ام. بخشی از این آمده که اندوه و کاستی قسمتی از زندگیست و گاهی قسمت زیبایی از آن. این که غایت زندگی را در بیشینه کردن شادمانی ندیده‌ام و نمی‌بینم. یا چون شیفتۀ پرهیز کردنم. این که فکر می‌کنم گاهی باید تنها بود، باید رنج برد، و زندگی آن چیزیست که از همۀ آین‌ها در انسان ته‌نشین می‌شود. و فکر می‌کنم که اگر تنها دو چیز ارزش چنین پرهیزی را داشته باشند، یکی اخلاق و شرافت است، و دیگری عشق.*

به آن آدم‌ها فکر می‌کنم که در چند دقیقه متلاشی شدند. بعد از چنین مصیبتی اگر قرار است زنده‌ها برای خودشان معشوقان تازه پیدا کنند، اگر قرار نیست حتی از تنها نبودن چشم بپوشند، خاک بر سر دنیا. ماندن چیست؟ جای ایستادن کجاست؟ می‌دانم که بسیاری از آن‌ها ازدواج خواهند کرد. اما دلخوشم به همان انگشت‌شماری که یک چیز را، ولو به بهای تنهایی، همیشگی نگه خواهند داشت.

من در ترازوی جهان هیچم. وقتی که نباشم هیچ کار دنیا لنگ نمی‌شود. زندگی راهش را می‌رود و آدم‌ها عادت می‌کنند یا فراموش. اما کسی را می‌خواهم که بعد از من از ارتباط عاشقانه چشم بپوشد. از معشوقان چشم بپوشد. همین. زندگی کند و خوشحال باشد. با آموختن و کار و هر چیزی به زندگی رنگ بدهد. اما بی‌نهایتِ کوچکمان را به جان نگه دارد و از غارت نیستی و زمان حفظ کند. می‌خواهم در ترازوی عشق کسی همه چیز باشم. علیرغم همه چیز.

___

* خیانت فصل مشترک نقض این دو است. انسان خائن، خواه خیانت عاطفی یا بیشتر، به «هیچ» عهد و حدی پایبند نخواهد ماند. به شما قول می‌دهم. 

+ همین حالا دیدم یک نفر در لینکدین پیام داده که برای یک رابطۀ عاطفی سالم و پایدار افتخار آشنایی می‌دید؟ :)

  • محیا .

باد

محیا . | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ق.ظ | ۱ نظر

اومدم خونه. همین الآن که این‌ها رو می‌نویسم، صدای باد می‌آد. بادهای شدید و سخت و سرد. اینجا تا بوده چنین بوده. بادهای جدی و محکم. صدای بلند رد شدن باد از لای شاخه‌های خالی درخت‌ها رو می‌شه شنید.

در چنین شب‌هایی، دوستی و عشق دو چیزی هستن که دل آدم رو گرم و محکم نگه می‌دارن. وسط سرمای پرسروصدای بیرون، گرم بودن و امن بودن جات رو مرئی می‌کنن و می‌شه یه دل سیر کیف کنی که اگر بیرون سرده، تو نمی‌لرزی؛ اگر بیرون فقط صدای باده، توی دل تو پر از زمزمه‌های گرمه. تصور کن، از اون مهمونی‌های خودمونی که تا نصف شب حرف بزنی و بخندی و غیبت کنی. یا مثلاً برای یه کار گروهی، برای فردا، از امشب جمع شده باشید. من می‌گم یه فیلم هم ببینید و بعد بخش دوم تعریف رو شروع کنید. 

خب. من هیچ کدوم رو ندارم. نه عشقی و نه چنین جمعی. حالم بد نیست. ولی از اون زمزمه‌های گرم هم خبری نیست. 

دیشب به مرگ فکر کردم. و قصه‌ای شنیدم راجع به زنی که کودکش مرده، و برای تسکین شروع می‌کنه به یادآوری مرده‌هایی که می‌شناخته و هر چه از جزئیات اون‌ها به یاد می‌آره می‌نویسه. اما سوگ فرزند، به سوگ‌های دیگه می‌رسه و قصه‌ای که خودش درگیرشه، به قصه‌های دیگه. و برای سوگواری قصه‌های دیگه هیچ وقت دیر نیست. بعد چیز دیگری شنیدم: نوایی. من اولین بار احتمالاً پاییز پارسال شنیده بودمش. اون صدای زیبا، اون صدای قوی، واقعاً معرکه است. شنیدنی. توی همون حال و هواها، ناگهان برای چند لحظه حس کردم کینه ندارم‌. از کسی که بانی خیلی چیزها بود و اینجا درباره‌اش نوشته بودم، کینه ندارم. مرگ، فکر کردن به مرگ، بین آدم‌ها خط می‌کشه. جدا می‌کنه. در نسبت با مرگه که معلوم می‌شه ما کی هستیم و چی می‌خوایم. من چیزهای همیشگی می‌خوام. چیزهای ناممکن. چیزهای کم‌تعداد و اصیل و دائمی. قلمرو امن و ابدی. همه چنین چیزهایی نمی‌خوان. بعضی خوشی می‌خوان. کیه که نخواد؟ اما برای من خوشی هرگز تنها خواسته نیست. هرگز مهمترین خواسته نیست. اصالت رو به خوشی نمی‌دم در زندگی. اما برای بعضی چنین جایگاهی داره. باید هم رو بشناسیم. باید خودمون رو بشناسیم. باید در نسبت با مرگ معلوم کنیم که کجا ایستادیم. مرگ چیزهای زائد رو خط می‌زنه و چیزهای اساسی رو باقی می‌ذاره. چیزهای اساسی ما کدومن؟ 

برای من این خط‌کشی در قلمروی جدا از اخلاق قرار می‌گیره‌. به نظرم در هر طرف ماجرا می‌شه اخلاقی بود یا نبود. و او اخلاقی نبود، و از سرزمین دیگری می‌اومد. 

اما حس کردم که کینه ندارم.دیشب، داستانی شنیدم و آهنگی، و با چشمی که بسیار گریسته و قلبی که نبخشیده، ناگهان دیگه کینه‌ای نداشتم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم. من هیچ وقت براش آرزوی مرگ یا چنین چیزی نکردم. نتونستم. گاهی که می‌خواستم آرزویی کنم به این چیزها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نه اینو نمی‌خوام. پس چی می‌خوام؟ فقط می‌گفتم کاش بفهمه چیکار کرده. فهمیدن یعنی تجربه کردن، و می‌خواستم که رنجی که به وجود من بار کرده بود رو با وجودش بچشه. همین. هنوز هم دوست دارم بفهمه. ولی کینه؟ فکر نکنم داشته باشم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم.

نبخشیده‌ام و فکر کنم که نخواهم بخشید. می‌دونم «هر» دوست دیگری در جایگاه من، باید انتظار همون چیزی رو بکشه که به من نشون داد. پس یادم نرفته که واقعیت‌ها چی بودن. اما کینه انگار چیز دیگریه. چیه؟ نمی‌دونم.

باد می‌آد. سرد و جدی. من یاد اون سه دانشجوی معماری می‌افتم که قرار بود با دوست مسافرشون چند روز کنار هم بگذرونن و برای مسابقه آماده بشن. یاد تمام شیشه‌های مربا و همهٔ ساعت‌سازی‌ها. اون دخترها کجان؟ برنده شدن؟ امشب بهشون خوش می‌گذره. برای فردا هدف دارن، و برای امشب دوستی. 

ما کجاییم؟ سعیده، سعیدهٔ عزیز. انگار که من چند بند از اون ۲۷سالگی رو زندگی کرده باشم. من که همواره ترسیدم از «اه بازم این». من که هرگز، هرگز، هرگز، عزیزِ یگانهٔ هیچ کس نبودم. من که معمولی، سرگردان، با هدف‌هایی از سراب، می‌چرخم. 

می‌خواستم دست باشم. مثال دست. دستی برای آغوش و نوازش. فقط دست. دستی که هم هست و هم نیست. دستی که می‌تونه نوازش کنه، اما جسم نداره. و می‌خواستم همهٔ اون‌هایی که ترسیده‌اند، لرزیده‌اند، تنهان، و بی‌نهایتِ کوچکی برای خودشون ندارن، نوازش کنم. باشم به قدر همهٔ نبودن‌ها. ولی فقط محیام. معمولی، سرگردان، که هیچ‌وقت عزیزِ یگانه‌ نبوده‌ام و هیچ وقت بی‌نهایتِ کوچکی برای خودم نداشته‌ام، و همیشه از بار بودن ترسیده‌ام. و امشب، که بادهای سرد و جدی شاخه‌های درخت‌ها رو با خودشون به هر جا می‌برن، نه مهمانی در خانه دارم و نه عشقی در دل.

من دیشب انگار که از کینه گذر کردم. دیروز، انگار که تکلیفم رو با زندگی فهمیدم. من اینجام، و دستی نیست. ما که به جایی نرسیدیم، ما که ترسیدیم، باید حلقه می‌زدیم و اشک‌هامون رو به آتش می‌سپردیم. نه حلقه‌ای هست و نه آتشی.

من دیشب خاکستر اشک‌های کوچک رو به باد دادم. و حالا اشک‌های گران پشت پلک‌هام دارم. من محیا بودم که شروع کردم به نوشتن این. و حالا کی‌ام؟ نمی‌دونم. ما که هیچ جای این دنیا رو مال خود نکردیم، ما که تکلیف سختی با زندگی داریم، ما که منتظر گذشتن روزهاییم, ما که دستی برای حلقه زدن نداریم.

  • محیا .

ناممکن

محیا . | چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

«اگر  پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به انجام ناممکن.»  - محمود درویش

 

احسان سنایی، که هر جا و هر چه نوشت من توصیه می‌کنم به خوندن، امروز دربارۀ یادآوری سوگ و به یاد سپردن امور دردناکی که واقع شده‌اند نوشته. اندیشیدن به انسان‌هایی که کشته شدند و رنج بردند. یادآوریِ همواره، انجام ناممکن. 

یک سال قبل از کسی شنیدم که «تو همیشه می‌خوای کارای غیرممکن بکنی». در این مدت و در اوقات سخت دیگه، هرگز فکر نکردم چیزی که می‌خوام تحقق امر ناممکن باشه. الآن فکر می‌کنم اگر از یاد نبردن ناممکنه، اگر ماندن و صبوری، اگر تعلق ناممکنه، پس راست گفته. همیشه می‌خوام کارای غیرممکن بکنم و چیزهای غیرممکن دریافت کنم. «و این بار هم کردی.» 

و باز هم می‌کنم. دست‌کم براش خواهم جنگید. و امید دارم. این، محقق کردن چیزهای دور، اهتمام به امور ناممکن، مهمترین چیزیه که از بودنم می‌خوام.

  • محیا .

.

محیا . | دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۰۷ ب.ظ | ۰ نظر

این که آدم‌ها بد می‌کنن، گاهی چون نمی‌دونن یا نمی‌تونن خوب باشن، و گاهی هم چون بد بودن رو ترجیح می‌دن، واقعیت هولناکیه که مدت‌ها تقلا کردم برای خودم حلش کنم ولی نشد. بد می‌کنن و فقط همین. نمی‌شه گفت چرا چنین کردی. نمی‌شه نشون داد که نباید اینطور عمل می‌کردی. اصلاً نمی‌شنون و این تلاش‌ها مطلقاً بی‌معناست.

گفتۀ خیلی معروفی از کانت هست که دو چیز همواره باعث حیرت من می‌شن: آسمان پرستاره‌ای که بالای سر ماست و موازین اخلاقی که در دل ماست. نمی‌خوام دربارۀ حدود و ثغور منظور کانت از این موازین اخلاقی چیزی بگم. اصلاً دانشش رو ندارم. ولی فکر می‌کنم آنچه به اسم اخلاق یا وجدان در دل‌های ماست بسیار عجیبه. و نبودنش هم عجیبه چون که خودِ بودنش عجیبه: اگر اخلاقیات در وجود ما نبود، نبودنش هم هرگز احساس نمی‌شد. 

به هر حال احساسی به اسم وجدان یا درکی از خطوط اخلاقی هست عموماً. ولی گاهی هم نیست یا بسیار متفاوت هست. بسیار متفاوت هست.

حدود یک سال قبل، من یکباره چشم باز کردم و روی دیگری از رفیقی رو دیدم که تا قبل از اون اصلاً تصورش ناممکن بود. هرچند همواره درباره‌اش مردد و مشکوک بودم، اما خوش‌خیال با خودم فکر می‌کردم به هر حال غیرممکنه آنچه قبلاً کرده رو دربارۀ من هم تکرار کنه. اصلاً چطور ممکنه این آدم، این دوست درجه یک، بتونه اینقدر شر در وجودش نگه داره؟ حتماً دفعه‌های قبل نفهمیده بوده. انتظار بدی داشتم، اما نه به این شکل و این شدت.

ماه‌ها طول کشید تا اون بهت و غم و ناامیدی هی مثل موج‌های دریا بالا و پایین بره و کم و زیاد بشه. تا این که بعد از ماجراهای اخیر مملکت دیگه به ندرت یادم می‌افتاد که چه چیزهایی دیده‌ام و شنیده‌ام و داستان اون رفاقت به کجا ختم شده. دیروز صبح قهوه‌ام رو گذاشتم کنار دستم و دیدم که یک پیغام خصوصی دارم. چنان تمام تنم می‌لرزید که نمی‌تونستم چیزی بخورم. نمی‌تونستم تایپ کنم. مدتی طول کشید تا خودم رو جمع و جور کردم و اون جواب رو نوشتم. به عنوان کاربر مهمان پیغام گذاشته بودن و نمی‌شد جواب خصوصی داد. هیچ جای دیگری هم مایل نبودم جواب بدم. برای همین اینجا نوشتم. از دیروز تا حالا، تمام مدت ذهنم درگیره.

مثل این که توی یک ظرف غذا تو نمک زیادی ریخته باشی. یکی دیگه اما اومده و یک تکه کثافت انداخته توی ظرف. حالا که دعوا شده بهت یادآوری می‌کنه که تو هم نمک زیاد ریختی و فکر نکن که فقط تکه کثافتی که من توی ظرف انداختم خرابش کرده. این خلاصۀ پیغامی بود که دیروز گرفتم. اگه خیلی بخوام خودم رو محکوم کنم و مسئولیت اون شوری رو بپذیرم، نهایتاً می‌شه همین. 

واقعیت اینه که من نمی‌دونم چرا سر و کلۀ این آدم بعد از ماه‌ها پیدا شده. هیچ حرف جدیدی نبود. واقعاً نمی‌دونم چی شده. حدس من اینه که با رفقای جدیدش به مشکلی خورده و داره فرار می‌کنه. چون در جایی، بدون این که به من مربوط باشه، اشاره کرده بود که فهمیده اطرافیانش -که من و دیگران باشیم- افراد مناسبی نبوده‌اند. من در این حرف فرار می‌بینم. به هر حال، این که بعد از ماه‌ها قطع کامل تمام ارتباطات، اینجا رو خونده و دیده که از ماجرای هواپیما چه غم بزرگی توی دلم نشسته و چه حالی دارم و باز اومده حرف تکراری می‌زنه که «یادت باشه تو هم نمک زیاد ریخته بودی»، واقعاً احمقانه است. و البته مهم هم نیست که اون چرا این کار رو کرده. مهم اینه که من به هم ریختم.

عجیبه. نوشتن معجزه می‌کنه. تا همینجا کلی آروم شدم. :))

تلخه. نمی‌دونی دستی که الآن به مهر به طرفت دراز شده، در آستین چه خنجری برای قلب تو پنهان کرده. این چیزیه که این مدت با ناباوری بهش فکر کردم و هی با خودم گفتم که آخه چطور می‌تونست چنین چیزی برای من تدارک ببینه؟ چطور ممکن بود چنین چیزی؟ برای من؟ من؟ برای محیا؟ بله می‌دونم که چه اتفاقی افتاده. می‌دونم همون روزهایی که من ممنونش بودم برای خیلی چیزها، اون چیزهای دیگری در سر داشته. ولی کماکان، چطور ممکنه؟

به نظرم جوابش رو خونده و شاید دیگه اینجا رو نخونه. چون در تنها جایی که هنوز در لیست ارتباطات هم بودیم حذفم کرده. نمی‌دونم. خوند هم خوند. اینجا چند خوانندۀ ثابت داره، ایشون هم روش. به هر حال به خاطر چنین چیزی خودم رو سانسور نخواهم کرد. 

 

  • محیا .

جواب

محیا . | يكشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

من باید سر صبح مثل بید بلرزم؟ تمام وجودم داره می‌لرزه چون بعد از چندین ماه زجر و اذیت، یکباره دلیل این اتفاقات برام پیغام می‌ذاره.

من هیچ حرفی دربارۀ این چیزها ندارم. فقط شما رو به یادآوری هرروزۀ هفده اسفند و طومارنگاری و پادکست و تلاش دعوت می‌کنم. نه چون تنها اتفاق این بوده یا چون تنها دلیل این بوده. بلکه چون این کار و این تاریخ چکیدۀ تمام وجود حقیر و غیرقابل اطمینان و بی‌قید شماست. خلاصه و تکرار عملکرد چندسالۀ شماست. و چون فراموشی کلید این رذالت‌هاست. البته لابد همۀ این‌ها -از بی‌قیدی تا همه چیز- «حق» شماست. بسیار خب. من تمام این‌ها رو حس می‌کردم. هفده اسفند سند عیان درستی حسم شد بعد از چند ماه. 

اعصاب فرستادن هیچ پیغام شخصی‌ای رو ندارم. پس همینجا جواب شما رو دادم. این که بعد از بارها تلاش لعنت هم نثارتون نکردن، به من ربطی نداره. بیشتر تلاش کنید. شاید مزدتون رو گرفتید روزی.

نام و نشان شما برای من، حتی در روزی که حالم خوبه، مترادفه با سرما و لرز در تمام وجودم. ممنون که اسم من رو نمی‌آرید. به خاطر این یکی واقعاً ممنونم. لطفاً این یکی رو همینطور ادامه بدید. این تنها خواستۀ منه.

  • محیا .