لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بورخس، پاپیون، دُرنا

محیا . | يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۱ نظر

از یکی دو سال آخر مدرسه تا پایان نخستین سال دانشگاه گاهی با هم صحبت می‌کردیم. این که چطور پیدایش کرده بودم، چطور هم‌صحبت شده بودیم، داستان مفصّلیست و به آن انجمن کذایی برمی‌گردد*. چیزی در او بود که آن وقت به سادگی هوش می‌نامیدمش، و فکر می‌کنم که حالا توصیف بهتری برایش می‌شناسم: آمیخته‌ای از تسلط، تأمل، دقت و میل به واکاوی. حرف زدن با او همیشه چیزهایی به من اضافه می‌کرد و من فکر می‌کنم که آن هم‌صحبتی‌ها برای او هم چنین بود. از آن معاشرت‌های ایده‌آلم بود: فیلم دیدن، کتاب خواندن، دربارۀ فکرهایمان بحث کردن. امروز یاد داستان نامیرای بورخس افتادم. جماعتی که عمر جاودان نصیبشان شده و زندگیشان را از شوق و زیبایی تهی کرده. در جایی از داستان، باران می‌بارد و برای لحظاتی چیزی انسانی را به وجودشان برمی‌گرداند. ما این داستان را با هم خوانده بودیم. 

یک بار سال اول دانشگاه، پیشنهاد کرد فیلم پاپیون را ببینم. پاپیون داستان کنار هم قرار گرفتن دو زندانی و تلاششان برای فرار است و در آن صحنه‌هایی از عملکرد گیوتین وجود دارد. با دیدنش تا مدت‌ها به آن دم واپسین، به لحظۀ وقوع فکر می‌کردم. لحظه‌ای که یک زندگی می‌خواهد آخرین قدمش را بردارد. لحظه‌ای که یک موجود، تصمیم نهایی را می‌گیرد: دستی که ماشه را لمس می‌کند، دستی که تیر را در فشرده‌ترین حالت متوقف می‌کند، دستی که چاقو را بر گلو مماس می‌کند. و دستی که تیغه را رها می‌کند. این که مرگ درست از کجای آن لحظه وارد می‌شود و آن «یعنی چۀ» بزرگی که در خود فرومی‌بَردم. دفعۀ بعد که با هم صحبت کردیم، سعی کردم این بهت و ناتوانی در فهم و توصیف آن صحنه را برایش تعریف کنم. نمی‌دانم که موفق بودم یا نه. بعید است بوده باشم. او گفت پایان فیلم تحت تأثیرش قرار داده. گفت که شاید مسخره به نظر برسد، اما این که دو نفر در پایان فیلم همچنان دو نفرند، این که راه آدم‌ها جدا می‌شود، ناراحتش کرده. مسخره نبود و می‌فهمیدمش. اما فکر می‌کردم طبیعت زندگی همین است و گرچه خوشایند نیست، بدیهیست.

یادم است که آن روزها فکر می‌کردم کتاب و درس و آموختن می‌توانند تا همیشه آدم را سر پا نگه دارند. باید چند سال می‌گذشت تا روی دیگری از خودم را ببینم. آدم حصار تنهایی‌اش را با خودش به هر جا می‌کشد. راه هر قدر بلند، در پایان آن دو نفر باز هم دو نفرند. واقعیت همانیست که بوده. اما شاید سنگینی بعضی بدیهیات از تحمل شانه‌های ما خارج باشد. شاید ما ناچاریم چهرۀ دیگری از واقعیت را تصور کنیم. رفاقت بی‌حد. اعتماد بی‌خدشه. این که حصار تنهایی من همیشه با حصار تنهایی تو همسایه باشد.

یک بار دربارۀ چالۀ تاریک حرف زدیم. این عبارت از او بود. می‌گفت که کاش از چالۀ تاریک در امان باشیم. بعد دربارۀ این حرف زدیم که این چالۀ تاریک چیست، و من گفتم که فکر می‌کنم چیزی از جنس استیصال باشد. من فکر می‌کنم که چالۀ تاریک استیصال است. 

ترم سوم دانشگاه شروع نشده بود که ارتباط مختصر ما، بی آن که نقطۀ پایانی بر آن گذاشته باشیم، ناگهان از بین رفت و (به جز چند ایمیل کوتاه و بی‌سرانجام) دیگر هرگز از سر گرفته نشد. شبیه قصۀ به غایت کوتاهی که مگر چند سطری در میانه‌ها، باقی آن را پاک کرده باشند.


من اینجا نام تو را خواهم نوشت و برایت آرزویی خواهم کرد. امروز بورخس من را به اینجا کشید. من امروز یاد تو افتادم و خواستم که از تو بنویسم. شاید روزی به دنبال اسم خودت به آن برسی. نمی‌دانم. درنا، امیدوارم که از چالۀ تاریک در امان باشی.

___________________________

*آن روزها قابل تصور نبود. اما فکر می‌کنم بخش قابل توجهی از آدم‌هایی که می‌شناسم به طریقی به آن گفتگوها متصلند. درنا عبدالعظیمی هم یکی از آن‌هاست. یک سال قبل، یکی از سال‌پایینی‌ها از من پرسید که درنا را می‌شناسم یا نه. حتی سلام‌علیک گاه‌گاه من با این آدم هم حالا به آن انجمن متصل شده. 

 


  • محیا .

برای ف. و انتخابش

محیا . | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

از سال اول راهنمایی با دختری همکلاس بودم که صداقت، سر‌به‌هوایی و هوشش بیش از هر چیز دیگری در او توی چشم می‌زد. ما در مدرسه‌ای پذیرفته شده بودیم که آن وقت هنوز در کل استان مشابهی نداشت و هر کس از جایی می‌آمد. اسمش را ف. می‌گذارم. ف. هیچ ابایی نداشت که بگوید روستاییست. بگوید وقتی برای فلان عروسی به ده رفته بوده‌اند چنین و چنان شده. پدر ف. معلم مدرسۀ کناری ما بود. ته‌لهجۀ ف. را هنوز یادم است. صدایش هنوز یادم است. صورتش و جثۀ نسبتاً ریزش که مشابه خودم بود هم. به وضوح در ریاضی توانا بود. درس نمی‌خواند اما بعید می‌دانم هرگز کسی تنبل و کند به حسابش آورده بوده باشد. نمراتش ممتاز نبود. اما استعدادش مانع آن می‌شد که کسی او را چنین ببیند. من تا سوم دبیرستان همکلاسی ف. بودم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. آخرین باری که دیدمش بعد از کنکور بود. یک روز با بچه‌های مدرسه در بوستانی جمع شدیم. رتبۀ نسبتاً خوبی آورده بود و می‌توانست در هر رشته‌ای در دانشگاه شهرمان پذیرفته شود. به نظر من رشتۀ خوبی را انتخاب نکرده بود. فکر می‌کنم انتخاب رشته‌اش هم مانند باقی آن چیزی بود که ما در او سراغ داشتیم: بی‌پروا، سهل‌گیر، بی‌دقت، خالص، تنها. آخرین باری که چیزی از او شنیدم، دو سال بعد بود. تابستان دومین سال دانشگاه. با جمع محدودتری از بچه‌ها قرار پارک گذاشته بودیم*. قبل از رسیدن همه و کامل شدن جمعمان، دوست نزدیکم دربارۀ او گفت که دارد ازدواج می‌کند. تعجب کردم. فکر می‌کنم اولین نفر از خاطرات مدرسه‌ام بود که داشت ازدواج می‌کرد. گفت که دارد ترک تحصیل می‌کند. گفت که با ف. صحبت کرده و سعی کرده متقاعدش کند که دست‌کم مدرکش را بگیرد، اما او نپذیرفته. دوستم به او گفته بود در آینده فرزندانش این را از او خواهند خواست؛ این که مدرک دانشگاهی داشته باشد، این که تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد. ف. جواب داده بود که می‌خواهد فرزندانش را با ارزش‌های خودش بزرگ کند، نه ارزش‌های جامعه. فکر می‌کنم ف. با مدرک معادل کاردانی از تحصیل و دانشگاه کناره گرفت. دیگر از او خبری ندارم. نمی‌دانم که فرزندانی دارد یا نه. نمی‌دانم سرنوشت زندگی مشترکش به کجا رسیده. هر چه شده باشد، نمی‌تواند فرزندانی داشته باشد که از او مدرک دانشگاهی بخواهند. می‌دانم این فرزندان –اگر وجود داشته باشند- هنوز به سن درک ارزش‌های جامعه در برابر ارزش‌های مادرشان نرسیده‌اند.

حدود چهار سال از آخرین خبری که از ف. شنیدم می‌گذرد. من در این سال‌ها هر بار که به معنی انتخاب فکر کرده‌ام، او را به خاطر آورده‌ام. آیا او انتخاب کرد؟ آیا من انتخاب کرده‌ام؟ انتخاب چیست؟ در چه شرایطی می‌توانیم راهی را که در آن گام می‌زنیم انتخاب بدانیم؟ من –البته با جهان‌بینی و جهت‌گیری‌های ذهنی‌ام- از خودم می‌پرسم که آیا به حالتی که همسرش از دنیا برود فکر کرده بود؟ به این که می‌توانست مرد خوبی نباشد چه؟ به این که هزارویک مشکل می‌تواند ادامۀ زندگی مشترک را ناممکن و آزارنده کند چه؟ آیا ف. به این که توانایی کسب درآمد چقدر می‌تواند برای هر انسانی حیاتی باشد فکر کرده بود؟ نمی‌دانم. من فکر نمی‌کنم که ف. از بیرون مجبور به این کار شد. چون فکر نمی‌کنم خانواده‌ای که او را به بهترین مدرسۀ استان و بعد به تحصیل در یک رشتۀ مهندسی فرستاده بود، توانسته باشد به چنان راهی مجبورش کند. اما فکر می‌کنم که چیزی درونش او را مجبور به این «انتخاب» کرد. شاید اصلاً عاشق چنان کسی شده و آن دوگانۀ ارزشی در ذهنش شکل گرفته. نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است که ف.، بی‌پروا، باهوش و سهل‌گیر، تحصیل را رها کرد تا خانواده‌ای منفک از ارزش‌های جامعه بسازد.

________________________________

* روز دلسردکننده‌ای بود. دست‌کاری نکردن خاطرات بهتر است.  

  • محیا .

از المپیاد و کنکور و سمپاد

محیا . | يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

یکی دو روز است که بحث المپیاد دانش‌آموزی و تدریس آن در توییتر بالا گرفته. خواندن این بحث‌ها بهانۀ من شد برای مفصل نوشتن چیزهایی که مدت‌هاست دربارۀ المپیاد در فکرم می‌چرخند. لازمۀ خواندن این نوشته این است که فرض حسادت‌ورزانه/غرض‌ورزانه بودن حرف‌هایم را از همین ابتدا کنار بگذارید.

سال‌هاست که فکر کردن به المپیاد دانش‌آموزی برای من با یک تصویر همراه است: سایت یکی از دبیرستان‌های معروف غیردولتی پسرانۀ تهران را باز می‌کنم؛ به جز یک یا دو نفر، تمام اعضای تیم المپیاد نجوم ایران از دانش‌آموزان این مدرسه‌اند.

هر کاری، اعم از معلمی و نجاری و حسابداری و شاعری، استعداد و تلاش می‌خواهد. نسبت این‌ها می‌تواند کم و زیاد شود. اما به هر حال، هر دو برای خوب بودن در هر کاری ضروری هستند. اما به گمانم بیش از اندازه احمقانه باشد که تصور کنیم مثلاً نود درصد از استعداد‌های نجوم ایران، یا نود درصد از پرتلاش‌ترین دانش‌آموزان ایرانی در زمینۀ نجوم، اتفاقاً سر از یک استان، یک شهر، یک منطقه و یک دبیرستان درآورده‌اند. المپیاد، یعنی هنر معلم المپیاد.

این را که المپیاد رقابتی به غایت نابرابر است، نمی‌شود انکار کرد. نتایج هرسالۀ آزمون‌های المپیاد هم به وضوح همین را نشان می‌دهند. اما این رقابت نابرابر، کلاسش از کنکور بالاتر است، و بیشتر توهم نخبگی به افراد می‌دهد. بارها دیده‌ام که دانش‌آموزان المپیادی دچار این توهم‌اند که دانشگاه چیز بیشتری برای افزودن به دانششان ندارد. حتی شخصاً دیده‌ام که معلمان المپیاد هم به این توهم دامن می‌زنند، که البته قابل درک است. در واقع، افراد کم‌سن‌وسالی در موقعیتی اغراق‌شده و ناسالم قرار می‌گیرند و محتوای ناقصی از دانش یک رشته را در مدت کوتاهی می‌آموزند. در ادامه دو حالت ممکن وجود دارد: شکست می‌خورند و آن جایگاه علمی والایی را که برایشان ترسیم شده بود از دست می‌دهند و سرخورده می‌شوند، یا حالا آزمونی داده‌اند که دیگر آن تخصص و دانش را رسماً تأیید می‌کند (و عموماً می‌تواند تا میانسالیِ فرد سند افتخارش باشد). من طرفدار نظر دادن محتاطانۀ همۀ افراد در هر زمینه‌ام. اما این دانش‌آموزان را دیده‌ام که به اعتبار یک دوره مطالعۀ کوتاه و ناقص خود را متخصص یک دانش وسیع تلقی می‌کنند. این مسئله حتی در بین همکلاسان و رفیقان آن دانش‌آموزان هم دیده می‌شود که دانشجوی قبلاً المپیادی را  در آکادمی هم به طور پیشفرض از خود قدَرتر و باسوادتر و تواناتر تصور می‌کنند. حتی شنیده‌ام که بعضی از مدال‌داران المپیاد دانش‌آموزی قبل از ورود به دانشگاه، مدال المپیاد دانشجویی را بی‌تردید حق خود می‌شمارند. این کاریست که یک مسابقۀ دانش‌آموزی با فردی کم‌سال و ناپخته می‌کند.

همۀ ما می‌دانیم که تمام دورۀ دوازده‌سالۀ تحصیل عمومی در ایران، برای رسیدن به دانشگاه است. من فکر می‌کنم مشکل المپیاد دانش‌آموزی در ایران از همین ناشی می‌شود. بازار اصلی، بازار کنکور است. هیچ پدر و مادری میلیون‌ها تومان پول خرج یک مسابقۀ وقت‌گیر دانش‌آموزی نخواهند کرد، چنانچه پایان آن رشته و دانشگاه برتر نباشد. و فکر می‌کنم این دقیقاً نقطه‌ایست که اصلاح این روال باید از آن شروع شود: حذف سهمیۀ کنکور المپیاد و یا محدود کردنش تنها به همان رشتۀ تحصیلی. مثلاً نفرات برتر المپیاد ریاضی، تنها بتوانند در رشتۀ ریاضی ادامۀ تحصیل دهند. در این صورت، مدارس گران‌قیمت پایشان را از ماجرای المپیاد به تدریج بیرون می‌کشند و این بازار توهم نخبگی و تخصص همراه با آن از سکه می‌افتد.

مگر تفاوت کنکور با المپیاد چیست؟ تفاوت این است: کنکور آزمونیست با هدف مشخصِ اجتناب‌ناپذیر، المپیاد مسابقه‌ایست برای کسب افتخار. دانشگاه‌ها در یک سطح نیستند، متقاضیان ورود به دانشگاه‌های برتر و رشته‌های خاص پرشمارند. کنکور پر از اشکال است. اما فکر می‌کنم از هر راه دیگری به عدالت نزدیک‌تر باشد. آزمون‌های تشریحی یا غیرمتمرکز ذات فسادپروری دارند و نمی‌توانند جایگزین خوبی باشند. از طرفی هم اگر هدف کنکور ورود به دانشگاه‌های پرطرفدار است، هر سال افرادی از مناطق محروم هم به این دانشگاه‌ها راه پیدا می‌کنند. متأسفانه تعدادشان کمتر است. اما این هم تا حدی اجتناب‌ناپذیر است. امکانات و آرامش روحی بیشتر، در شرایط فردی مساوی، نتیجه را به نفع فرد مرفه‌تر تغییر می‌دهند. این واقعیت تلخیست که باید به نحوی بهبود پیدا کند. اما حرف من این است: کنکور (بر خلاق المپیاد) هرگز به طور مطلق متعلق به یک قشر خاص نیست. هدف نهایی المپیاد چیست؟ آیا المپیاد یک آزمون اجتناب‌ناپذیر است؟ منتهای مزیت المپیاد این است که می‌تواند مطالعه و آموخته‌های عدۀ کوچکی نوجوان مستعد و مرفه را در رشته‌ای که به آن علاقه دارند از حد دبیرستان فراتر ببرد. همین. این بساط تفاخر و توهم و بازار مدارس ثروتمند، همه بر سر این است.

اگر ایراد شیوۀ فعلی مواجهه با المپیاد در نابرابری آن است، پس مدارس سمپاد چه تفاوتی دارند؟ تا همین لحظه که این‌ها را می‌نویسم، بر این نظرم که سمپاد اتفاقاً پدیده‌ایست در جهت برابری. تمام مدارس هرگز نمی‌توانند برابر باشند و عده‌ای از دانش‌آموزان آموزش بهتری را دریافت می‌کنند. این ناگزیر است. حتی در یک سیستم آموزشی بسیار صحیح، همچنان می‌توان آموزش‌های گران‌تر و حرفه‌ای‌تری را تصور کرد. مدارسی بهتر برای افراد برخوردارتر. این راه انتها ندارد. در این میان، سمپاد تا حدی ملاک برخورداری از آموزش بهتر را از پول به تلاش یا سواد یا استعداد تغییر داده است. بر خلاف المپیاد که تنها در چند استان و چند شهر متمرکز است، سمپاد در تمام استان‌های کشور گسترده شده. و البته سمپاد سهمیه‌ای در کنکور ندارد. و البته پرتعداد بودن دانش‌آموزان سمپاد، و دردسترس بودن آن در قیاس با مدال المپیاد، مانع این حد از توهم و خودبزرگ‌بینی می‌شود. سمپاد به تعدادی از دانش‌آموزانی که به خاطر موقعیت جغرافیایی یا توان مالی دستشان به آموزش‌ ممتاز نمی‌رسد، فضایی برای تنفس می‌دهد، بدون آن که جایزۀ این موقعیت دور زدن متکبرانۀ کنکور باشد.

  • محیا .

بدون جزئیات

محیا . | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر

مثل کسی که از خواب تازه بیدار شده باشد و برای مدتی نتواند متعادل راه برود یا هوشیار و دقیق حرف بزند. درست نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم که چیزی در من عوض شده. شما نمی‌دانید که دقیقاً چه بر من گذشته و من هم جزئیات ماجرا را به شما نخواهم گفت. اما اگر این نوشته را بخوانید، خواهید دانست که چه چیزی گیج و نامطمئنم کرده است. 

می‌توانستم خطا را بفهمم. سهو را بفهمم. سخت‌گیر بودم و راحت نمی‌بخشیدم و راحت نمی‌پذیرفتم. اما خود این که آدم‌ها خطا می‌کنند و می‌لغزند، به معنای کلّی آن، برایم قابل فهم بود. این را هم به اکراه می‌توانستم تصور کنم که برخی خطرناکند. بعضی از آدم‌ها خطرناکند و نباید نزدیکشان شد. باید احتیاط کرد و ذره‌ذره پیش رفت. در این صورت، این خطرناکان علائم هشداردهنده‌ای را نشان خواهند داد. به هر حال، در تصور من، این افراد از ما جدا بودند و کارشان با دنیای ما نبود؛ زیرا هرگز نمی‌توانستند به ما نزدیک شوند.

این را که بعضی به عمد، به اصرار، بی‌ضرورت، گناهان بزرگ می‌کنند، هرگز نفهمیده بودم. این که این افراد لزوماً نشانه‌ای ندارند را هرگز حتی ممکن نپنداشته بودم. این که می‌شود چنین بود و فراموش کرد و عذاب وجدان نداشت، در دورترین خیالاتم هم نمی‌گنجید.

چیزی که در دنیای ذهنی من عوض شده این است: آدم‌ها می‌توانند درست به نظر برسند، اما درست نباشند. می‌توانند چنان در کثافت پیش بروند که همواره شگفت‌زده شوید. و می‌توانند برای تک‌تک این‌ها آگاهانه تصمیم بگیرند.

البته شما می‌توانید خشمگین بشوید. حتماً خواهید شد. می‌توانید فریاد بکشید و فحش بدهید. می‌توانید گلایه کنید. می‌توانید یادآوری کنید. می‌توانید داستان آنچه با شما کردند را هزار‌باره برایشان تکرار کنید. اما اینان نخواهند فهمید. نخواهند فهمید. به خاطر نخواهند آورد. شما می‌توانید تمام این کارها را بکنید. اما هرگز نمی‌توانید بیان شوید. بیان با فهم و مخاطب عجین است. اینان آموخته‌اند که نفهمند یا فراموش کنند، و تمام تقلای شما برای بیان کردن خودتان و آنچه بر شما گذشته، فریادی زیر آب است.*

این، این تقلای بیان کردن و شکست خوردن، برای من از دردناک‌ترین چیزهاییست که در این مدت تجربه کرده‌ام. می‌دانم که اگر تجربه‌اش نکرده باشید، نخواهیدش فهمید. اگر شما از این نادُرستان نیستید، امیدوارم که هرگز نفهمید. اگر هستید، آرزو می‌کنم که به سخت‌ترین شکل مزه‌اش را بچشید.

اما در مورد علائم هشداردهنده‌ای که وجودشان را قطعی می‌پنداشتم. چطور می‌شود کسی را راستگو دانست؟ مثلاً یک راه آن این است که دربارۀ چیزهای مختلف تاکنون دروغی از او نشنیده باشید. اما یک راه زیرکانه‌تر که بیشتر می‌تواند شما را مطمئن کند این است: در مورد واقعیت‌های خجالت‌آور یا ناخوشایند چیزهایی را به شما بگوید و گفته باشد که می‌توانست پنهان کند. لابد فکر می‌کنید که این آدم اگر کثافت است، اگر بارها پایش را کج گذاشته، اما خب دست‌کم در مورد کثافت درونش راستگوست. منطقی نیست؟

اتفاقی که برای من افتاد این بود که چنین کسی، کسی که دوستی نزدیک می‌دانستمش، گرچه بسیاری از آلودگی‌های درونش را به زبان آورد، هرگز تماماً صادق نبود. برعکس، در مورد مهم‌ترین چیزها دروغ گفت و پنهان‌کاری در پیش گرفت. تلخ این که تا چندین ماه پس از آن که ارتباطم را با او قطع کردم، گمانم این بود که به رغم تمام کثافتی که در خود اندوخته بود، حداقل این لطف را در حقم کرد که اجازه دهد بفهمم چه موجود پست و حقیریست.

آخرین چیزی که از او می‌خواستم، آخرین چیزی که می‌شود از یک دوست خواست، این بود که بفهمد با من چه کرده. بفهمد که چه جانوریست. وجدانش کمی آزرده شود. حافظه‌اش کمی زخمش بزند. اما نفهمید. من هر چه گفتم، او نفهمید. من تا آخرین لحظه هم بیان نشدم. من نتوانستم خودم را بیان کنم. نتوانستم آن درد را بیان کنم. می‌دانم که او تمام آنچه کرده بود، و تمام آنچه بر من گذشت را به هیچ گرفت. می‌دانم که وجدانی ندارد که آزرده باشد یا نباشد. می‌دانم که آدم‌ها می‌توانند چنین باشند.

اتفاق دیگری که افتاد این بود که سؤال‌هایی در ذهنم شکل گرفتند که قبلاً وجود نداشتند. من همیشه سخت اعتماد می‌کرده‌ام. اما همیشه راهی برای اعتماد کردن وجود داشت. حالا آن علائم هشداردهنده در نظرم بی‌معنی شدهاند. وجودشان دلیل نادرستیست. نبودشان علت درستی نمی‌تواند باشد. پس حالا اعتماد کردن با چالشی روبه‌روست که منطقاً رفع‌شدنی نیست. حالا تنهایی عمیق‌تر می‌شود. ارتباطات محدودتر می‌شوند. دیوارها بلندتر شده‌اند. 

حالا که این‌ها را می‌نویسم، بارها و بارها آنچه گذشته را دوره کرده‌ام. فهمیدن با هضم کردن فرق می‌کند. من فهمیده‌ام که آدم می‌تواند به چنین چیزی تبدیل شود. اما هنوز هضمش نکرده‌ام.

فقط خداوند می‌داند که در قلب نزدیک‌ترین رفیقان ما چه مارهایی منتظر حلقه زده‌اند.


___________

*مضحک این که هنوز دلم نمی‌خواهد فکر کنم که یک انسان می‌تواند حتی به فراموشی نیازمند نباشد و فقط کافیست ببیند و بفهمد و بگوید به درک. 


  • محیا .