لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

شرم

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

دیروز صبح، همزمان با یکی از نظافتچی‌های دانشکده رسیدم جلوی آسانسور. داشت آگهی جذب نیروی امریه را روی دیوار می‌خواند. سوار که شدیم، گفت که دولت راهش را یاد گرفته و به جای پول دادن به کارمندان، از سربازها استفاده می‌کند. من، که لعنت به من، در تأیید حرفش، در تأیید شرایط دشوار چه گفتم؟ گفتم تازه سربازها همین کار مجانی را ترجیح می‌دهند، چون بهتر از این است که دستشویی پادگان را بشویند. 

کاش همان لحظه تمام شده بودم. 

بعد فوراً اضافه کردم که بهتر از این است که مدام بازداشت شوند. 

لعنت به من. تحقیر شدن آدم‌ها قلبم را فشار می‌دهد. من تماشای صحنه‌های تحقیرآمیز را تاب نمی‌آورم. من جرأت نمی‌کنم ویدیوهای خبرسازی که کسی در آن‌ها تحقیر شده است را نگاه کنم. 

خودم چه کردم؟ خودم چه گفتم؟

به خدا پناه باید برد از نگاه متکبرانه‌ای که کلمات پراکنده و ناارادی عیانش کنند. در خاطرۀ من از دیروز، شرم نشسته است. 

  • محیا .

بازماندۀ فراموشی

محیا . | پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ | ۰ نظر

می‌خواهم تکه‌های پراکندۀ داستانی را از نابودی حفظ کنم. من در گذشته این داستان را در فراموشی، تماماً دور ریخته بودم. این‌ها آخرین چیزهاییست که به یاد می‌آورم.

***

شاید اوکراین. یا شاید کشوری در هیچ کجا. درگیری شورشیان با دولت. بعد از یک انفجار بزرگ، جمع کوچکی از آن‌ها گریخته‌ و حالا در روستایی گرفتار شده‌اند. کتابیست که همه می‌شناسندش. بخشی از میراث ادبی این مردم. آنچه این کتاب را از هر کتاب دیگری متمایز می‌کند، این است: قسمتی از زندگی هر انسانی در آن آمده است. هر که بخواندش، یا داستان خودش را خواهد یافت، یا داستانی از کتاب را در آینده زندگی خواهد کرد. کسی نویسنده‌اش را نمی‌شناسد. طی سال‌ها بارها تلاش کرده‌اند هویت نویسنده را کشف کنند. اما هیچ کس نتوانسته. یک بار در برگۀ واکسیناسیونی به اسمی رسیدند که می‌توانست درست باشد. اما چند حرفش ناخوانا بود. دختری که برادرش در آن روستا گرفتار شده، کتاب را توی کیفش گذاشته تا در سفر بلندش آن را بخواند. شب قبل از حرکتش، بعد از برگشتن از دانشکده خبر انفجار را شنیده. حالا، صبح زود یک روز برفی، راه افتاده تا به نشانه‌ای از برادرش برسد. قبل از سوار شدن به قطار، پایش می‌غلتد. انگشتری توی دستش است. داستان این انگشتر، و شاید هم داستان این لغزیدن پیش از سوار شدن به قطار، توی کتاب آمده است.

***

این بخشی از داستان بلندیست که برای یک تصویر ساخته بودم. تمام داستان در گفتگویی بود که حذفش کردم، بدون این که به یاد آورده باشم که این قصه هم بخشی از آن بوده است. می‌خواستم وقتی قصه را ادامه بدهم. اما بی‌حوصله‌تر از آن بودم که بتوانم. بعد هم تمامش از دست رفت. تکه‌ای از من در سطرهای رفته و از یاد رفتۀ این داستان جا مانده است.

چیزهای پاره‌پارۀ دیگری را هم به یاد می‌آورم: نان گرم، پیرمرد و پیرزن مهربان، کسی که اقتصاد می‌خواند، جعبه‌ای پر از گل‌های خشک‌شده، روزنامه. 

دختر، شاید دانشجوی ادبیات باشد.  


  • محیا .

فروز

محیا . | سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ | ۰ نظر

گفته بودم که دلم می‌خواهد بیشتر از فروز بنویسم. فروز معلم ادبیات سوم دبیرستان ما بود و از بهترین معلم‌هاییست که داشته‌ام. ظاهرش ردّی از خستگی داشت: زیر چشمانش کمی تیره بود، ابروهایش بی‌زاویه به پایین خمیده بودند و با هر یک از قدم‌های آرامی که برمی‌داشت، تمام وزنش را روی یک پا می‌انداخت. به جز تیرگی زیر چشم‌هایش که به روشنی در خاطرم مانده، شاید باقیِ این مشخصات شمایلی باشد که ذهن من بعد از هفت سال به خاطرۀ او نسبت می‌دهد. نمی‌دانم. روز اول که سر کلاس آمد، حتی بیشتر از این هم خسته به نظر می‌رسید. با لحنی به غایت خسته و بی‌حوصله، در مورد تمرین‌های کتاب درسی و کتاب‌های کمک‌آموزشی و قوانین کلاسش اینطور توضیح داد: «آخر هر درس کتاب یه سری تمرین داره، که می‌خواین حل کنین، می‌خواین حل نکنین. کتاب هم گاج هست، قلمچی هست، کلک معلم هست، الگو هست، که همه هم مثل همن. فرق خاصی ندارن. می‌خواین بگیرین استفاده کنین، می‌خواین نکنین. من کاری با شما ندارم.» چقدر ناامید شدم. هیچ چیزی برایش مهم نبود. حتی حوصلۀ حرف زدن با ما را نداشت. تا مدت‌ها با بچه‌ها تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. هنوز می‌توانم قدسیه را ببینم که ادای فروز را وقت گفتن این‌ها درمی‌آورد و بلندبلند می‌خندد. اما واقعیت این است که فروز فقط همان یک روز چنین بود. ذاتاً آدم پرانرژی یا پرجنب‌وجوشی نبود. من هم نیستم. اما خیلی وقت‌ها آشکارا برای شنیدن حرف‌های ما اشتیاق نشان می‌داد. در این بحث‌های کلاسی، گاهی دیگر خودش چیزی نمی‌گفت و با لبخندی امیدوارانه و گرم نگاهمان می‌کرد.

یکی از خاطرات شیرین من از کلاس فروز، مربوط به روزیست که بحث کلاس به عرفان و بت‌پرستی و چیزهایی مانند آن‌ها کشید. فروز می‌گفت که وقتی کسی عاشق می‌شود، هر بار با گذشت زمان، عیب‌هایی را در معشوقش می‌بیند که قبلاً نمی‌دیده است. و هر بار آنچه عشق را می‌آفریند در نظرش کامل‌تر می‌شود و نگاهش وسیع‌تر. و می‌گفت که انسان در وجود خدا به دنبال مطلق و نهایت همۀ این ویژگی‌هاست. یادم است که پرسیدم اگر قرار است آنکه پرستیده می‌شود مطلق همۀ خوبی‌ها باشد، پس چرا بت‌پرستی؟ آیسا جوابم را داد: چون بت‌ها نمی‌توانند اذیت کنند*

یک خاطرۀ روشن دیگر، ارائۀ کلاسی ما دربارۀ محمد بهمن‌بیگیست. در کتاب فارسی درسی داشتیم از «بخارای من، ایل من». فروز کتاب «به اجاقت قسم» بهمن‌بیگی را هم به ما امانت داد. در یکی از اسلایدها، آخر داستان آل را گذاشته بودیم. آل داستان زلیخاییست که هفت دختر زاییده ولی هیچ پسری برای شوهرش نیاورده است.  

«پیرزن که لحظه‌ای از کنار زلیخا دور نمی‌شد دست به کار بود و با دست‌های خون‌آلود و چروکیده، بدن کوچک طفل را از پیکر مادر جدا کرد. بچه را سر دست گرفت و فریاد کشید: «پسر!» فریاد بعدی فریاد خود پسر بود. چند تن از زن ها هلهله کردند. کل زدند. صفدر خود را فریادکشان به صحنه رساند ولی مجالی برای شادمانی نیافت. زلیخا طاقت خبر به این بزرگی را نداشت. او به غم خو گرفته بود. طاقت این همه شادی را نداشت. ... زلیخا آسوده شد. از چنگ بیداری‌های پردلهره، از چنگ خواب‌های بی‌سروته، و از چنگ اژدهاهایی که می‌بلعیدند، گرگ‌هایی که می‌دریدند، سیلهایی که ویران می‌کردند آسوده شد. اندوهی ژرف و سیاه همه را فرا گرفت. در میان این دریای مواج ژرف و سیاه تنها یک نقطه می‌درخشید: پسر!  از آن پس صفدر همسر نداشت ولی پسر داشت. دخترانش مادر نداشتند ولی برادر داشتند.» این قسمت را در ارائه گنجانده بودیم و یادم است که خودم خواندمش.

 

شعری در کتاب بود از ویس و رامین. نمی‌دانم چرا ما همه فکر می‌کردیم جنسیت این دو اسم برعکس رایج است؛ یعنی رامین دختر است و ویس پسر. از آنجا که این فکر مشترک بود، حدس می‌زنم که سال‌های قبل معلم دیگری به اشتباه اینطور گفته بوده. آن شعر گفتۀ یکی از این دو نفر بود خطاب به دیگری. وقتی سر کلاس معلوم شد که به اتفاق جنسیت این بزرگواران را اشتباه گرفته بودیم، یکی از بچه‌ها گفت که اصلاً به این فکر نکرده که دختر این‌ها را گفته یا پسر. یادم مانده که فروز این نگاه را می‌پسندید.

فروز از نگاه من روشنفکری بود که بیهوده نمی‌گفت. یک بار دربارۀ این که خدا چیست و هست یا نه، گفت که نمی‌داند کیست، نمی‌داند چطور، اما فکر می‌کند که نیرویی هست که چیزها را می‌چیند. همین. در این ابهام و اختصار، من دوری از بیهوده‌گویی را می‌دیدم و تحسینش می‌کردم.

چند سال بعد، حانیه صفحۀ اینستاگرام فروز را به ما معرفی کرد. من از همان وقت دنبالش می‌کنم. زمان می‌گذرد و همه چیز را هم با گذشتنش عوض می‌کند. وقتی فروز واقعیِ اکنون مقابل چشمم قرار گرفت، جادوی فروز روشنفکرِ بلندسلیقۀ معرکه در نظرم کمرنگ شد. چند وقت بعد هم، دربارۀ رابطۀ دوم نجفی (خیلی پیش از ماجرای قتل) نوشته بود که همسر اول او باید وقتی خواسته نمی‌شده خودش را کنار می‌کشیده، نه این که مصاحبه کند و خواسته نشدن را نپذیرد تا بی‌احترام بشود. درک می‌کردم و موافق بودم که زن‌ها نباید در این شرایط وابسته باشند و چیزهایی از این دست. اما نمی‌توانستم بفهمم که فروز چطور توانسته بود وضعیتی را که در شرایط برعکس ممکن بود منجر به مرگ زن اول شود، به یک خواستن و نخواستن ساده تقلیل بدهد.

فکر می‌کنم که زمان هر چیزی را با خودش می‌برد، مگر آنچه در گذشته به جا مانده و یخ زده باشد. من نمی‌دانم که فروز دقیقاً کیست، یا حالا دقیقاً کیست. در خاطرات من، فروز معلم متفکر و به‌مقدارگوییست که به اجاقت قسم را به من امانت داده، با من از کلاریس و تکه‌های خنک بسترش حرف زده،  و ما را مشتاقانه شنیده است.



*به روشنی یادم مانده که فروز به آیسا گفت «آها. تو امروز داری حرفای خوبی می‌زنی.» و واقعاً حرف خوبی زده بود.

***

تصویر زیر از یادداشت‌هاییست که از به اجاقت قسم برداشته بودم.

  • محیا .

خواهم که

محیا . | يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ق.ظ | ۰ نظر

موسیقی محزون و بی‌تکلفی که دارم گوش می‌کنم رو می‌شه اینجا شنید. 


  • محیا .

تصمیم اول

محیا . | جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

چند روز پیش یک نفر در اینستا از مخاطب‌هایش پرسیده بود که عقل اصل است یا احساس.  من توضیح کوتاهی دادم که ظاهراً او چندان نپسندید، با این حال بهانۀ من شد برای توضیح دادن چیزی که چند وقتیست به آن باور دارم.

من به برابری حقوق زن و مرد باور دارم. پس مخالف بسیاری چیزها هستم که ضد برابری می‌دانمشان. من می‌توانم بحث کنم که چرا فلان چیز خلاف برابریست و باید چگونه باشد. اما اگر کسی از من بپرسد که چرا به این برابری باور داری چه باید بگویم؟ لابد می‌گویم چون باور دارم همۀ انسان‌ها به صرف انسان بودنشان باید حقوق پایۀ برابر داشته باشند، و چیزهایی مثل جنسیت، نژاد یا مذهب نباید دلیلی برای نفی این برابری شمرده شوند.

یا مثلاً در مورد عاطفه و ارتباط عاطفی، طرفدار سفت و سخت تعهدم. این که باید از هر کاری که در قلب یا در عمل تهدید و نقض این تعهد است دوری کرد. می‌توانم مفصل بحت کنم که چه کارهایی را نباید انجام داد و چرا. می‌توانم تلاش کنم حدود مورد قبولم را با دقت بیشتری ترسیم کنم. اما اگر کسی بگوید که چرا باید به خودمان سخت بگیریم چه؟ لابد چیزی شبیه به این می‌گویم که چون فکر می‌کنم باید چیزی را یکتا و همیشگی نگه داشت.

در هر دو مورد، و دربارۀ هر موضوع دیگری، می‌توان ساعت‌ها بحث کرد. می‌توان ساعت‌ها دلیل و مثال نقض و نتیجه‌گیری ردیف کرد. اما اگر با «چرا»های متعدد و متوالی به عقب برگردیم تا به ریشه برسیم، تمام آن استدلال‌های منطقی بر فرضی بنا شده‌اند که خودش منطقی یا فلسفی نیست. ریشه‌شان چیزیست که از احساس، از تجربه، یا مفهومی از این دست آمده است.

احساس یا تجربه پِی یک بناست، استدلال نقشۀ ساختمانیست که بر آن ساخته می‌شود. فکر می‌کنم که وقتی وارد بحث و واکاوی یک موضوع می‌شویم، آن تصمیم اصلی قبلاً در جایی گرفته شده است. این که چقدر در استدلال کردن دقیق و مسلط عمل کنیم می‌تواند نتایج نامطلوب آن تصمیم اولیه را محدود و مدیریت کند*. یا حتی می‌تواند دید بهتری از آن احساس به دست بدهد. اما فکر می‌کنم که نمی‌توان با استدلالی متفاوت، ساختمانی را که بنا بوده لب دریا ساخته بشود به بالای کوه برد. 



*تجربۀ شخصی من (که قطعاً شما هم مشابهش را در حافظه دارید) می‌گوید حتی در تعیین -نه‌چندان حرفه‌ای- حدود و ثغور اعتبار این استدلال‌ها باز هم همان احساسات و تجربه‌ها تخیلند. 


  • محیا .

.

محیا . | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۲۳ ب.ظ | ۰ نظر

چند روزه که مرتب نوشته‌ام. بی‌وقفه نوشته‌ام. چرا؟ چون اینجا خیالم راحته که حرف زدن مزاحمتی برای بقیه نیست. 

  • محیا .

کنار و کمرنگ که منم

محیا . | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

یکی از فارغ‌التحصیل‌های مدرسه در آلمان دانشجوی پزشکی شده بود و هر از گاهی که سری به ایران می‌زد، به مدرسه هم می‌آمد و سر بعضی کلاس‌ها می‌رفت. هدف این بود که واسطه‌ای بین دفتر و بچه‌ها بشود و حل برخی مشکلات را پیش از بزرگ شدنشان ممکن کند. یک بار که آمده بود سر کلاس ما، سؤالی پرسید که یادم نیست چه بود. در مورد چیزی نظر شخصی بچه‌ها را پرسیده بود و داشت تصادفی چند نفری را انتخاب می‌کرد که جواب خودشان را بگویند. الف نزدیک من می‌نشست و زد بهم که جواب بده. گفتم اگر نظرم را پرسید می‌گویم. گفت نظر تو را خودش نمی‌پرسد.

الف در لحظه دقیقاً دست روی چیز درستی گذاشته بود. این که من همیشه کمرنگ‌تر از آنم که خودبه‌خود دیده شوم. نمی‌دانم هم چرا. شاید چهره‌ام طوری بود که به نظر نمی‌رسید جواب خوب یا مهمی برای آن سؤال داشته باشم. شاید بی‌معنی‌تر و خالی‌تر و کندتر از آن به نظر می‌رسیده‌ام که بتوانم قابل توجه باشم.

بعضی از آدم‌ها پررنگند. دیده می‌شوند. محل رجوعند. داستان‌های مختلف جایی به آن‌ها وصل می‌شوند. در مرکزند. باخبرند. من هیچ‌وقت چنین نبوده‌ام. شاید لازمۀ آن نوعی برونگرایی واقعی یا جعل‌شده است. شاید لازمه‌اش باز کردن سر صحبت با هر کسیست. شاید چون کم حرف می‌زنم آدم‌ها می‌ترسند که چیز خطرناکی در من پنهان باشد. نمی‌دانم. واقعیت این است که من تشنۀ هیاهو نیستم. اما گاهی فکر می‌کنم کمتر از آنچه منصفانه است دیده می‌شوم.

هیچ‌وقت دلم نخواسته که وسط ارتباطات جدیِ متعدد گیر بیافتم. اصلاً تحملش را ندارم. اما همیشه دوست داشته‌ام سهیم قصه‌های پرشماری باشم که خوب به پایان می‌رسند. این که جایی در میانۀ نزدیکی و دوری بایستی. این که بتوانی اثر بگذاری.



برای نوشتن این‌ها مردد بودم. دلم می‌خواست بالأخره یک جایی بگویمشان. اما نگران بودم که به اشتباه گدایی/درخواست توجه تلقی شود. یا چیزی شبیه به این. 

  • محیا .

گفته و نگفته، گفتنی و نگفتنی

محیا . | سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر

امروز صبح پست معلم ادبیات سوم دبیرستانم را دیدم که چند سطری دربارۀ چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم و کلاریس نوشته بود. اسمش خانم فروزانفر بود و ما زمانی در جمع‌ خودمان به او می‌گفتیم فروز. دلم می‌خواهد بعداً باز هم درباره‌اش بنویسم. من آن کتاب را در سال‌های راهنمایی خوانده بودم. روزهایی بود که یک کتابخوان واقعی بودم و قصه‌ها را با ولع می‌بلعیدم. اتفاقاً چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم کتابی بود که دوستش داشتم و اگر قرار بر دسته‌بندی بود، توی دستۀ خوب‌ها می‌گذاشتمش. چند سال بعد، سوم دبیرستان، بین من و فروز چند جمله‌ دربارۀ این کتاب رد و بدل شد. به طور مشخص یادم است به بخشی اشاره کرد که کلاریس دارد دربارۀ جستجوی شبانۀ تکه‌ای خُنک از بسترش حرف می‌زند. فروز این را تحسین می‌کرد. می‌گفت چیزی را توصیف می‌کند که همه تجربه کرده‌اند، اما همه بیان نکرده‌اند. می‌گفت هنر نوشتن همین است که با خواندنش به خودت بگویی همان چیزی را گفته که من هم می‌خواسته‌ام بگویم، ولی به این خوبی نمی‌توانستم.

چند هفته قبل، در تبریک تولد مهسا می‌گفتم که می‌دانم چیزهای مهم به کلمه درنمی‌آیند؛ باید چیزهایی را گفت، و حدس زدن بخش اصلی را به عهدۀ مخاطب گذاشت.

شاید این که تو هم با پاهایت دنبال تکه‌های خنک تشک گشته‌ای، به خودی خود درخشان نباشد. اما این که آن جستجو معمولاً در خالی و بیهودگی آخرین دقایق روز اتفاق می‌افتد، شاید چرا. فکر می‌کنم که لمس تکه‌های خنک رخت‌خواب، نه به خاطر توصیف کاری که عیناً انجام داده‌ایم، بلکه به خاطر اشاره کردن به چیز دیگری که حدس زدنش به عهدۀ ما گذاشته شده جالب است. من با فروز موافقم که هنر نوشتن در بازآفرینی تجربه‌ایست که مخاطب آن را زیسته*؛ اما حالا بیشتر فکر می‌کنم که این بازآفرینی با سکوت است که اتفاق می‌افتد. جایی بین سطرها. این که چیزی را بخوانی که بناست تو را به حدس چیزی که نمی‌خوانی راهنمایی کند.



*حدود دو سال قبل، با یک نفر سه‌گانۀ رنگ‌های کیشلوفسکی را تماشا می‌کردم (من قرمز را بیش از بقیه دوست دارم). کتابی هست به اسم «من، کیشلوفسکی»، که بعد از تماشای فیلم‌ها مقداری از آن را خواندم. خواندن این بخش از کتاب که بیان مفصل‌تری از حرف فروز است، می‌تواند جالب باشد:

«نشانۀ کیفیت یا سطح هنر برای من این است که وقتی اثر هنری را می‌خوانم یا می‌بینم یا به آن گوش می‌دهم ناگهان این احساس عمیق و روشن در وجودم بیدار شود که شخص دیگری چیزی را تدوین کرده که من تجربه کرده‌ام یا به آن فکر کرده‌ام؛ یعنی دقیقا همان را. منتهی به یاری جملهای بهتر با آرایش بصری بهتر یا ترکیب آوایی بهتری که هرگز به ذهن من نمی‌رسیده. یا اینکه برای لحظه‌ای نوعی احساس زیبایی، شادی و چیزی از این قبیل را در من بیدار کند. این همان است که ادبیات عالی را از ادبیات متوسط متمایز می‌کند. وقتی ادبیات عالی می‌خوانید به جمله‌هایی بر می‌خورید که فکر می‌کنید آنها را با خودتان گفته‌اید یا از کسی شنیدهاید. توصیف و تصویری است که شما را عمیقاً درگیر می‌کند، شما را عمیقاً تکان می‌دهد، تصویر خودتان است.»


  • محیا .