لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

یک سال

محیا . | دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش یک سال از آمدن من به این کشور گذشت. وقتی به عقب نگاه می‌کنم، چیزها ملایم‌تر و آسان‌تر از آنچه اغلب تجربه می‌کنند گذشته‌اند و من شکرگزارم.  بخشی از این به خاطر این است که من بیشتر در درون زندگی می‌کنم و نه در بیرون. بخشی به خاطر این است که این موضوع و این کار را دوست دارم‌. بخشی به خاطر گروه خوب است.  بخشی به خاطر آسودگی خاطر از بابت چیزهای مختلف است. و من به خاطر تمام این‌ها و بسیاری چیزهای دیگر شکرگزارم. و دعا می‌کنم که از حالا به بعد هم نرم و آسان بگذرد.

 

بعضی شب‌ها، مثل امشب، صدای شجریان یا نینوا خانه‌ی تنهایی‌ام را پر می‌کند و من را به چیزهایی عمیق در وجودم که من را من می‌کنند باز وصل می‌کند.  این را بشنوید که همین حالا می‌شنوم.

 

امشب دلم تنگ زمستان‌های خانه بود. سرما و باد تند بیرون و گرمی خانه و اتاق خودم و مبل من و خانواده‌ی من.

 

صدای شجریان و فکر زمستان خانه من را به روزهای دور می‌برند که چیزی در دلم می‌درخشید و گرم بود. ولی باید قوی بود و باید محکم بود و باید که بایدها را در دل زنده نگه داشت. از رفتن شعله‌های درخشان چه گریزی هست؟ از خاموشی خیال‌ها چه گریزی هست؟ ما باید از شعله‌ها قوی‌تر باشیم.

 

اگر خواننده‌ی اینجایید، برایم به ناشناس و خصوصی چیزی بنویسید. از شعله‌های خودتان بگویید یا از سال‌‌ها یا از زمستان‌هایی که قدیم را به یادتان می‌آورند.

  • محیا .

آندا

محیا . | پنجشنبه, ۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

آندا حدود یه هفته پیش یه باره بهم گفت آدرست رو بده برات کارت کریسمس بفرستم. امروز کارتش رسید.

آندا همیشه توی کارت‌هاش رو پر از تکه‌های کوچک براق و رنگی می‌کنه که منتظرن تا کارت باز بشه تا بریزن بیرون. توی کارت امروزش پر از درخت کاج و گوزن بود. و البته مهربان‌ترین کلماتی که می‌شد خوند.

 

  • محیا .

نقل قول

محیا . | چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۰ نظر

نمی‌دونم واقعا از شازده‌کوچولوست این جمله یا از ایناییه که آدما از خودشون می‌گن و یه اسم معروف روش می‌ذارن. اما چنین بود:

گل من گاهی بداخلاق و کم‌حوصله بود، اما ماندنی بود.

 

اینطور.

  • محیا .

گرم و زنده

محیا . | پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچه‌ها ازم پرسید روز تولدت می‌خوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.

هیچوقت هم نکرده‌ام. اگه پیش خانواده‌ام بودم اون‌ها کاری می‌کردن. اما توی سال‌هایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.

دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.

چه مناسبت و همزمانی خوبی.

آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال می‌شه. یعنی برای من اینطور بود.  شاید تا حدود دوازده‌سالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازه‌ای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵  بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبوده‌ام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.

 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

چهارشنبه‌ها روز با جلسۀ ویژۀ صبح زود شروع می‌شه که جلسۀ مورد علاقۀ منه.  بعدش همه می‌رن قهوه می‌خورن.  این چهارشنبه استادم کنار من نشسته بود و ازم پرسید که کریسمس چیکار می‌کنی؟ گفتم می‌خوابم.  دیدم که یه کم جا خورد.  بعد پرسید که جایی نمی‌ری؟  گفتم نه.  بعد پرسید که اینجا دوستی داری که باهاش باشی؟ گفتم نه.  بعد گفت پس کاملاً  on your own؟ گفتم آره.  گفت this is unfortunate و بعد انگار فهمیده باشه حرف خوشایندی نیست، گفت in my opinion.  بهش گفتم که من از هجده‌سالگی تنها زندگی کرده‌ام.  و تعجب رو توی صورتش دیدم.  پرسید واسه تحصیلاتت؟  گفتم آره.  هجده‌سالگی رفتم تهران که برم دانشگاه و رفتم خوابگاه یک هفته و بعد به پدر و مادرم گفتم من نمی‌تونم اینجا بمونم و بعد رفتم به یه آپارتمان و شش هفت سال تنها زندگی کردم.  گفت در تنهایی زندگی کردن تجربه داری.  گفتم آره، الآن دیگه نمی‌تونم با بقیه زندگی کنم.

 

بعضی چیزها تا به کلمه درنیان، تا به دیگری گفته نشن و تبدیل به واکنشی در چهرۀ دیگری نشن، انگار فهمیده نمی‌شن.  چیزهایی مثل تنهایی از نوجوانی. یادم رفته بود یا که اصلاً فکر نکرده بودم که چنین تنها بودن از هجده‌سالگی و چنین عادی ازش گفتن چقدر می‌تونه عجیب باشه.  یادم رفته بود که زندگی عادی برای اکثریت آدم‌ها زندگیِ با دیگرانه. 

حالا چقدر باید دیوانه‌وار و حیرت‌انگیز دوست بدارم تا بتونم با کسی راحت زندگی کنم. و چقدر بعیده.

 

  • محیا .

انگار

محیا . | سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر

یک گفتگوی خیالی در سر من:

+ چه احساسی داری؟

- انگار برگشته‌ام به خونه.

 

  • محیا .

شب که می‌رسد

محیا . | دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

آدم می‌دونه که بالاخره می‌میره. اما دیشب وقتی منتظر بودم غذام گرم بشه و به بخار در قابلمه نگاه می‌کردم و دست‌هام توی جیبم بود، فکر کردم یه روز بالاخره می‌میرم و این لحظه و بخار شیشه و دست‌های توی جیبم و دیوار پشت گاز، تمام چیزهایی که در این لحظه حس کرده‌ام، هیچ می‌شن چنان که هرگز نبوده‌اند.

شب در این شهر یک‌باره هجوم می‌آره و یک‌باره می‌ره. تا سه روز پیش ساعت پنج هوا روشن بود، حالا آسمانِ غروبه. الآن که توی اتوبوس نشسته‌ام و می‌نویسم، فکر جلسه فردا و آسمان غروب و گفتگوی عادی توی آزمایشگاه، همه این‌ها با من می‌میرن. از آدمی چه می‌مونه؟ این رو به من بگو.

  • محیا .

چراغ

محیا . | يكشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۰ ق.ظ | ۰ نظر

ساعت از یک شب گذشته. این مدت تمام اتفاقات کوچک شخصی رنگ باخته‌اند. یعنی مضحک شده‌اند. این که عکسی از مسیر خانه بگذاری یا بخشی از گفتگوی عادی امروزت را بنویسی البته که به نظر من موجه است. ولی انگار معنی ندارد. امشب در صفحه ط.ق. (اسامی را اینجا نمی‌نویسم که جستجوی آن‌ها به این نشانی ختم نشود) یک پست قدیمی، بازخوانی تصنیفی را دیدم - می‌نویسم امشب از صفای دل، نامه‌ای پرآرزو برای تو. رفتم به سال‌های دور. به قدیم. ظاهرا قدیم می‌تواند از عمر کم من خیلی نزدیک‌تر باشد و کاملا ممکن است که من بتوانم قدیم‌های مختلفی را به یاد بیاورم. اما قدیم همیشه آن خانه متواضع و امنیست که چراغی در سرمای زمستان در آن سوسو می‌زند، حتی اگر در واقعیت تابستان بوده باشد. دیگر جوان نیستم. رنگ از چهره زندگی پریده. آن گرمای امید در دلم نیست.  

 

  • محیا .

مته به خشخاش

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

فرض کنید چیزی هست که خیلی دوستش دارید. خیلی خوشحالتون می‌کنه و البته اشکال‌هایی داره که گاهی نگرانتون می‌کنه. یا باعث می‌شه فکر کنید اونقدرها خوب نیست. بعد به خاطر همون اشکال‌ها بهانه‌ای پیدا می‌شه که کنارش بذارید و بعد چیزی دیگه اونطور به دلتون نمی‌شینه.

من خیلی چیزها رو با همین روش باخته‌ام. آدم فکر می‌کنه خودش رو می‌شناسه. کیه که این فکرو نکنه؟ ولی بعد چیزی رخ می‌ده که فهمت می‌شه نمی‌شناخته‌ای. من خیلی حسرت‌ها رو با همین رویّه خورده‌ام. این روزها بهشون زیاد فکر می‌کنم. و درست نمی‌دونم چقدر از این حسرت‌ها واقعیته و چقدرش ناشی از میل به سرزنش خود. کاش می‌دونستم و حالا که دارم غصه می‌خورم لااقل غصه چیز واقعی رو می‌خوردم.  

  • محیا .

فنیِ بالا

محیا . | دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۹ ق.ظ | ۰ نظر

امشب از مقابل فنی امیرآباد رد شدیم. تنها چیزی که دارم یک آه بلنده.

  • محیا .