لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

گرم و زنده

محیا . | پنجشنبه, ۲۴ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ق.ظ | ۱ نظر

امروز تولدم بود. چند روز پیش یکی از بچه‌ها ازم پرسید روز تولدت می‌خوای کار خاصی بکنی؟ گفتم نه.

هیچوقت هم نکرده‌ام. اگه پیش خانواده‌ام بودم اون‌ها کاری می‌کردن. اما توی سال‌هایی که روز تولدم تنها بودم هرگز کار خاصی نکردم.

دیروز و امروز به آهنگی از فرهاد زیاد گوش کردم: گرم و زنده بر شن‌های تابستان زندگی را بدرود خواهم گفت [...] زمان در من خواهد مرد و من در زمان خواهم خفت.

چه مناسبت و همزمانی خوبی.

آدم تا یه جایی از بزرگ شدن و بالا رفتن عددها خوشحال می‌شه. یعنی برای من اینطور بود.  شاید تا حدود دوازده‌سالگی، شاید قدری بیشتر. بعد در یک بازه‌ای تولدت معنای خاصی نداره. روز کیک و هدیه است. این هم شاید تا ۲۴، ۲۵  بود. بعد تبدیل شد به یادآوری یک واقعیت سخت: این که هرگز به این پیری نبوده‌ام و هرگز به این جوانی نخواهم بود.

 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

چهارشنبه‌ها روز با جلسۀ ویژۀ صبح زود شروع می‌شه که جلسۀ مورد علاقۀ منه.  بعدش همه می‌رن قهوه می‌خورن.  این چهارشنبه استادم کنار من نشسته بود و ازم پرسید که کریسمس چیکار می‌کنی؟ گفتم می‌خوابم.  دیدم که یه کم جا خورد.  بعد پرسید که جایی نمی‌ری؟  گفتم نه.  بعد پرسید که اینجا دوستی داری که باهاش باشی؟ گفتم نه.  بعد گفت پس کاملاً  on your own؟ گفتم آره.  گفت this is unfortunate و بعد انگار فهمیده باشه حرف خوشایندی نیست، گفت in my opinion.  بهش گفتم که من از هجده‌سالگی تنها زندگی کرده‌ام.  و تعجب رو توی صورتش دیدم.  پرسید واسه تحصیلاتت؟  گفتم آره.  هجده‌سالگی رفتم تهران که برم دانشگاه و رفتم خوابگاه یک هفته و بعد به پدر و مادرم گفتم من نمی‌تونم اینجا بمونم و بعد رفتم به یه آپارتمان و شش هفت سال تنها زندگی کردم.  گفت در تنهایی زندگی کردن تجربه داری.  گفتم آره، الآن دیگه نمی‌تونم با بقیه زندگی کنم.

 

بعضی چیزها تا به کلمه درنیان، تا به دیگری گفته نشن و تبدیل به واکنشی در چهرۀ دیگری نشن، انگار فهمیده نمی‌شن.  چیزهایی مثل تنهایی از نوجوانی. یادم رفته بود یا که اصلاً فکر نکرده بودم که چنین تنها بودن از هجده‌سالگی و چنین عادی ازش گفتن چقدر می‌تونه عجیب باشه.  یادم رفته بود که زندگی عادی برای اکثریت آدم‌ها زندگیِ با دیگرانه. 

حالا چقدر باید دیوانه‌وار و حیرت‌انگیز دوست بدارم تا بتونم با کسی راحت زندگی کنم. و چقدر بعیده.

 

  • محیا .

انگار

محیا . | سه شنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ق.ظ | ۰ نظر

یک گفتگوی خیالی در سر من:

+ چه احساسی داری؟

- انگار برگشته‌ام به خونه.

 

  • محیا .