لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

از دستِ رفته

محیا . | يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

در خاطراتم، کمی بیش از سه سال قبل، نوشته‌ام که گاهی اتفاقات را پیش از وقوع به یاد می‌آوریم. دربارهٔ روزیست که در کلاس از آتشسوزی پتروشیمی و کشته‌های آن حرف زده بودیم، و چند روز بعد پلاسکو در آتش فروریخته بود. من آن وقت نمی‌دانستم که «آتش» تا چند روز دیگر برای مدتی محور حرف‌ها و اتفاقات خواهد شد. اما وقتی پلاسکو فروریخت، به دانشگاه فکر کردم و آتش به یادم آمد. اتفاقات بزرگ دریچه‌ای متفاوت به یادآوری رخدادهای پیش‌پاافتاده باز می‌کنند.
بریده شدن یک دست چه دریچه‌ای به یادآوری خاطرات یک عمر باز می‌کند؟
امروز بالأخره I lost my body را تماشا کردم. داستان دستیست که در حادثه‌ای بریده شده و دنبال صاحبش می‌گردد. کسی که این فیلم را معرفی کرده بود، آن را روایتی از گسست توصیف می‌کرد. مثل گسست دستی از تنش، گسست کودک از والدینش و گسست از معشوق. اما برای من، مثل خود زندگی، گسست با پیوست توأم بود. دست جداافتاده در فیلم کاملاً هویت انسانی دارد. محیط را درک می‌کند، فکر می‌کند، حافظه و مقصودی دارد. و بنابراین هرچند بریده شده، هنوز با صاحبش در پیوند است. علاوه بر این، تکه‌هایی از گذشتهٔ صاحب دست (مثل پشه یا عروسک فضانورد) در روایت سرگذشت او و آنچه حالا دستش تجربه می‌کند کنار هم قرار می‌گیرند و این هم پیوستگی دست بریده و صاحبش است، و هم پیوستگی قسمت‌های ظاهراً مجزای گذشتهٔ آن‌ها.
دستی که می‌خواسته پشه را بگیرد. دستی که میکروفون ضبط صوت را نگه می‌داشته. دستی که ساز می‌نواخته. دستی که تلاش کرده دری را باز کند. دستگیره‌ای در اتوبوس که خالی مانده. عمر رفته را این بار دست رفته‌ای به یاد می‌آورد.

  • محیا .

زن بودن در حلقهٔ متحدان

محیا . | سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

فرد دهان‌دریده‌ای در اینستاگرام چیزی نوشته دربارۀ دخترهای محجبۀ بالاشهری اهل موسیقی و مد و عکاسی و چیزهایی از این دست، که سراسر تحقیر و تمسخر این عده است. من احساس نزدیکی به این دخترها نمی‌کنم و در دوستانم کسی از این‌ها نیست. می‌توانستم بعضی از حرف‌هاش را ملموس و حتی درست بدانم، اگر به این دخترها توهین جنسی نکرده بود. هر چند در پایان به این دخترها گفته «دختران متعفن» و نمی‌دانم این که کسی عشق بنیامین است یا از ترنجستان خرید می‌کند با لباس‌های گران می‌پوشد چطور تعفن محسوب می‌شود. اما در جایی از متنش گفته «کشتزارهای خیس حاصلخیز بعد از قبِلتُ». من البته که می‌دانم این از کجا آمده. دیشب مهسا اشاره کرد به نوشته‌های قبلی طرف. رفتم و خواندم. به قول خودش در هشتاد درصد اوقات به سکس فکر می‌کند. این عبارت کشتزار خیس را هم قبلاً در یکی دیگر از نوشته‌های اروتیکش به کار برده بود. داشته دخترهای مذهبی پولدار را می‌نواخته، که دیگر نتوانسته جلوی خودش را بگیرد و مجبور شده اشاره‌ای به زیر چادر کند.

اما این ماجرا برای من عجیب و تکان‌دهنده بود. نویسنده ظاهراً به نسبت مذهبیست. ما می‌دانیم که این عبارت از کجا آمده. قبلاً در نوشته‌ای، ظاهراً به قصدی به جز تحقیر، همین را به کار برده. پس دقیقاً دارد چه چیزی را سرزنش می‌کند؟ چیزی که ستایشش می‌کند، برای دخترهای مذهبی مایۀ ننگ و نشانۀ ابتذال است؟ در توییتر دو واکنش آمیخته به تحسین دیدم. یکی از طرف فردی که مدام به شوخی یا جدی در اکانتش از عکس برهنه و غیره حرف می‌زند، و یکی از فردی که ظاهراً متفکر و البته اهل دین و مذهب است. در نظر هر دو این توهین جنسی یا درست و بیان حقایق بود، یا بامزه و خنده‌دار. البته از حق نگذریم: نفر اول دست‌کم دست روی آن عبارت نگذاشته بود و دومی دقیقاً از کشتزارهای خیس حاصلخیز ذوق‌زده شده بود. البته کسی که زیادی احکام خوانده باشد همین می‌شود.

من خجالت کشیدم و احساس حقارت کردم. یک بار به جای خودم، چون به هر حال دخترم و این سکسیسم رکیک و عریان در مقابل من هم متوقف نمی‌شود، و یک بار به جای دخترهای مذهبی هدف این متن که به چنان چیزی تقلیل داده می‌شوند و این اصلاً خنده‌دار نیست.

زننده بودن و کثیف بودن این توصیف واضح است. حتی افراد مذهبی و بعضاً متعصبی را دیدم که در اینستا واکنش نشان داده بودند. یکی گفته بود اگر جلوی دختری می‌گفتی کشتزار می‌زدم توی دهانت چون همۀ دخترها ناموس ما هستند. من بحثی دربارۀ نفرتم از کلمۀ ناموس نمی‌کنم. اما حتی در قاموس کسی که زن را ناموس می‌بیند هم این توصیف بی‌شرمانه و توهین‌آمیز است. 

به دومی اعتراض کردم که توهین رکیک جنسی خنده ندارد و دعوت به خنده هم ندارد. جواب شنیدم که این از سختگیری من ریشه گرفته. غلط دانستن تحقیر «زن»، شیء جنسی دانستن «زن» و توهین جنسی به گروه بزرگی از دخترها (که اتفاقاً حداقل حدی از عفاف را برای خودشان محفوظ داشته‌اند)، غلط دانستن خندیدن به چنین چیزی و دعوت به خندیدن به چنین چیزی، از سختگیری من است، نه از بی‌حیایی و سکسیسم ریشه‌دار در وجود کسانی که به چنان تعفنی می‌خندند.

من خجالت کشیدم و احساس کردم تحقیر شده‌ام. کسی که می‌خندد یا کسی که فکر می‌کند حرف دلش زده شده، نهایتاً ما را کشتزار می‌بیند. می‌تواند به پیش از قبلتُ بخندد یا به بعد از آن. وقتی پای زن وسط است، حرف دل همۀ سکسیست‌ها یکی است.

  • محیا .

از این تعفن منزجرم

محیا . | پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ | ۵ نظر

بارون می‌آد. باد و بارون. باد هر از گاهی مشتی بارون ریز رو می‌کوبه به پنجره. زندگی در انزوای واقعی کم‌کم از شکل روزمرهٔ پیشینش فاصله گرفته و در خلأ ادامه داره. ارتباط با روزمرگی قبلی تقریباً قطع شده و فکر، دربارهٔ همه چیز، خودش رو تحمیل می‌کنه.

ن. از بچه‌های مدرسه بود. هیچ وقت دوستش نداشتم. در نظرم بدجنس و منفعت‌طلب بود. من به ن. اعتماد نداشتم. برای ن. اتفاق مهمی افتاد که فکر می‌کنم از کسی پنهان نموند. چه همه از چیزهایی که به اشتراک می‌گذاشت خبر داشتن. مدت قابل توجهی از اون اتفاق گذشته. او امشب عکسی از خودش به اشتراک گذاشته و زیرش، با شیوه‌ای که مشخصاً برای متفاوت بودن انتخاب شده، دربارهٔ صدای امیدواری درونش نوشته. من عکس رو دوست نداشتم. اون جملهٔ زیر عکس رو دوست نداشتم. اما امشب، در این خلأ ناگزیر، این ترکیب در نظرم محترم بود. ن. به مشکلی برخورده، و حالا، امشب، بعد از مدت‌ها، نیاز داره عکسش اونجا باشه و نیاز داره از صدای امیدواری بنویسه تا صدای امیدواری رو بشنوه. در برابر امید و ناامیدی و بی‌پناهی یک انسان، چه اهمیتی داره این چیزها؟

***

من دلزده‌ام. از همه چیز دلزده‌ام. از بخصوص جهان کثیفی که توییتر پنجره‌ای بهش باز می‌کنه دلزده‌ام. از جوان‌هایی که فوران هورمون و رومانس پوچ و احمقانه و تفکیک جنسیتی و هیجان جمع مختلط و رابطه‌خواهی بیشتر و بیشتر و امکان دیده نشدن در توییتر هارشون کرده متنفرم. جماعت «بی‌اصولی» که شهوت دیده شدن و کول دیده شدن و سکسی دیده شدن و بی‌قید دیده شدن تعیین می‌کنه که چی بگن، چطور بگن، چطور فکر کنن. از جهانی که در هر حرفی باید چیزی جنسی گنجانده بشه تا به قدر کافی «کول» دیده بشه متنفرم. دنیای پوچی که آدم‌هاش باید لغات معمول رو فارسی نگن تا گزینهٔ باحال‌تر و مدرن‌تری برای شهوت باشن. بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختن می‌شه. جاج نکن. مهم اینه که خوشحال باشی. حوالهٔ اندام جنسی به این و اون و زمین و زمان. تیک ایت ایزی. مهم اینه که خوشحال باشی.

نهایتشون در همین جملات خلاصه می‌شه. ادعا و ادای برابری‌خواهیشون گوش فلک رو کر کرده و فحش‌‌های جنسی و کلمات جایگزینی که برای رابطهٔ جنسی به کار می‌برن همگی ضد زن هستن. اما چه باک وقتی این آدم‌ها و روابطشون سنتی نیستن؟ مشکل سنت اینه که دست و پای این‌ها رو می‌بنده. همین. همین.

واقعاً زندگی شرافتمندانه‌ایه. نه حرف زدنت حد و مرزی داره، نه شوخی کردنت، نه روابطت، نه تفریحت، نه خودت رو ملزم به هیچی می‌دونی و نه خودت رو برای اخلاق و کار درست به زحمت می‌اندازی. تنها یک ملاک وجود داره: بهت حال بده. 

احتمالاً توییتر رو دی‌اکتیو کنم. یا به جز فالویینگ‌هام دیگران رو نخونم. ولی وحشت و دلزدگی من فراتر از اینه: چند درصد از مردم واقعی شبیه این بی‌همه‌چیزهان؟ آلات متحرک؟ و تازه این‌ها از مریضی و قتل و جنگ و جنایت جداست. این همه تباهی و نکبت.

و البته خاطراتی هم برام زنده شدن. سه سال پیش، یکی یک حرفی پروند که در ستاد فلانی اتاق سکس بوده. چرند. اون آدمی که دو سال بعد با کثافتکاری و هرزگی اعتماد به هر کسی رو به من حرام کرد، اون روزها توییتر داشت و من حسابش رو دیده بودم. دیده بودم که هر چرند جنسی‌ای که در تمسخر این حرف ساخته شده بود، هر توصیفی از عمل جنسی که با مسخرگی به این ماجرا چسبونده شده بود، لایک می‌کرد. چرا من یادم رفت؟ چی شد که فکر کردم کسی که در کنج مجازی خودش آزادانه این‌ها رو می‌پسندیده، باید چیزی به جز ماشین شهوت باشه؟ کسی که دقیقاً «تلاش می‌کرد» در جملاتش انگلیسی به کار ببره، کسی که هیچ چیزی، هیچ اصل و چارچوبی به جز دیده شدن و پیدا کردن موقعیت و شاخ به نظر رسیدن در انتخاب واژه، در نوشتار، در سیاق و سلیقه، از خودش نداشت. همه چیزش برای این بود که بگه ما هم بعله؛ ما هم اونقدر که خوشتون بیاد امروزی و بی‌قید و راحتیم پس در جمع خودتون راهم بدید. چرا این ماجراها زود از ذهنم پاک شد؟ 

بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختم می‌شه و این جماعت واقعیت دارن و من از چنین دنیایی حالم به هم می‌خوره.

دوست دارم برگردم به سال‌ها قبل. به جمع امن دوستانی که هر روز می‌دیدمشون. به سال‌هایی که همه‌چیز تمیزتر بود. این بار شاید ن. رو هم جور دیگری ببینم، حتی اگه دوستش نداشته باشم. یا کاش برم به جای دوری، وسط یک عده آدم مقید و چارچوب‌دار و همونجا زندگی کنم و کارم با این حیوانات نباشه. که والله حیوان هم بخشی از زندگیش تولید مثله. 

 فکر می‌کنم چیز روشنی در این دنیا نیست. یا تیرگی خیلی بیشتره. بی‌اندازه ناامیدم از این جهان. من هم به صدای امیدواری نیاز دارم.

احتمالاً این رو پاک کنم و مرتب‌تر بنویسم.

  • محیا .

تحقیر

محیا . | چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

از این که کسی جلوی چشمم تحقیر شود خجالت می‌کشم. حتی بیشتر: می‌ترسم. از این که در سریالی یا فیلمی یکی از شخصیت‌ها به خاطر پول، ظاهر، موقعیت اجتماعی، تحقیر شود می‌ترسم. این استرس معمولاً وقت تماشای فیلم‌هایی که به نوعی ارتباط‌های نابرابر را نشان می‌دهند همراهم است. معمولاً ویدیوهای مواجهۀ یک فرد فقیر را با کسی که مقامی دارد تماشا نمی‌کنم. فیلم‌هایی که هر از گاهی منتشر می‌شوند که فلان شخص صاحب مقام با فقیری، کشاورزی، پرستاری، سربازی، چنین و چنان حرف زده. از این که دکتری با منشی‌اش تندی کند می‌ترسم. از این که آدم‌ها اغلب با بزرگتری که مرتبۀ پایین‌تری دارد با ارجاعات مفرد حرف می‌زنند آزار می‌بینم. ویدیوی راه رفتن شفیعی کدکنی با فروتنی بسیار در کنار مریدان بی‌نام و نشانش هم. در آن‌ها هم تحقیر هست. عکس گرفتن و جمع شدن مردم دور سلبریتی‌ها هم منزجرم می‌کند. در آن‌ها هم تحقیر هست. و بدتر: هر آن ممکن است طرف نقاب مردمداری‌اش را کنار بزند و از تواضع و صبوری‌ای که از ادعا و تفاخر است، برسد به تفاخر و ادعایی که عریان است.

تحقیر کردن را فقط وقتی مجاز می‌دانم که کسی تحقیرم کرده باشد. اما حالا نگرانم از این که بدون این شرط کسی را خرد کرده باشم. خصوصاً به خاطر چیزهایی که در کنترل خود شخص نیستند. «خطا» نیستند.

خدا همۀ ما را از تحقیر کردن و تحقیر شدن حفظ کند.

  • محیا .

Open Sesame

محیا . | شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۲ نظر

این اسم مجموعه‌ای از کتاب‌ها و محتوای آموزشی است که زبان انگلیسی را به کودکانی یاد می‌داد که دانش پیشینی از این زبان نداشتند. زمانی که من یادگرفتن انگلیسی را شروع کردم حدوداً هشت‌ساله بودم و به آموزشگاهی می‌رفتم که با این روش پیش می‌رفت. کتاب‌های رنگارنگ ما، که نوشته‌ای در آن‌ها نبود، خیابانی را نشان می‌دادند که ساکنانش موقعیت‌های مختلفی را تجربه می‌کردند و ما پا به پای آن‌ها شنیدن و حرف زدن را یاد می‌گرفتیم. این کتاب‌ها در اصل تکمیل‌کنندۀ برنامه‌های آموزشی‌ای بودند که در آمریکا پخش می‌شد و تا امروز هم با رویه‌ای دیگر ادامه دارد. هرچند نمی‌دانم انگلیسی در جایگاه زبان دوم مخاطبان هدف آن‌هاست یا نه.

جایی خواندم که این مجموعه در ابتدا با تمرکز بر کودکان آمریکایی که در محلات محروم‌تر زندگی می‌کردند تهیه می‌شده و فضاهایش حال و هوایی «پایین‌شهری» داشته. شخصیت‌ها در یک «محله» ساکن بوده‌اند و در فضاهای معمول شهری بازی می‌کرده‌اند. حالا این رویه عوض شده و مفهوم محله که پیوستگی ماجراها و شخصیت‌ها را حفظ می‌کرد، از برنامه حذف شده است. چند سال قبل، مجموعه‌ای از اپیزودهای قدیمی Sesame Street را منتشر کرده‌اند، با این توضیح که مناسب بزرگترهاست. برنامه‌ای که هدفش کودکان دبستانی و کوچکتر بوده‌اند، امروز دیگر مناسب همان افراد شناخته نمی‌شود. شخصیت‌ها، که حالا جا افتاده‌اند و برند هستند، در فضاهای ایزوله و بدون پیوستگی یک محله و یک خیابان، به بچه‌ها آموزش‌های زبانی و اجتماعی می‌دهند.

اما من. من عاشق این عروسک‌ها و ماجراهاشان بودم. من که هشت سالم بود و با مانتوی خاکستری به مدرسه‌ای خاکستری می‌رفتم، عاشق خیابانی بودم که پر از رنگ بود و بچه‌هایی رنگی در آن بازی می‌کردند. این علاقه و جذابیت بصری کتاب‌ها، در کنار محتوای به غایت صحیح، به سرعت پایۀ زبان انگلیسی را در من شکل داد. آن وقت‌ها خیال می‌کردم در سال تحصیلی فرصتی برای کلاس زبان ندارم و نباید خودم را اذیت کنم. فکر می‌کنم این بزرگترین اشتباه من در زندگی یا یکی از بزرگترین اشتباهاتم بود. حتی یک بار بهترین معلم زبانی که داشتم زنگ زد به خانۀ ما که محیا نباید زبان را رها کند و برگردد سر کلاس. یک ترم از پاییز را هم رفتم و بعد باز رها کردم. هر سال سه ماه، زمانی بود که برای زبان می‌گذاشتم. این مجموعه آنقدر عالی طراحی شده بود که با وجود کمی این زمان، و با وجود وقفه‌های مسخره‌ای که می‌انداختم، پایۀ زبان انگلیسی را به شیوه‌ای در من شکل داد که بعدها به کلاس و معلم نیازی پیدا نکردم. مثل زبان مادری. مثل کسی که مدت نسبتاً کمی از سال‌های کودکی را در محیط بومی گذرانده باشد. فرصت ندادم که دایرۀ لغاتم را گستره کند یا ساختارهای پیچیده را در ذهنم جا بدهد. اما همان چیزی که یاد گرفتم، باعث شد بعدها بتوانم به قدر نیازم خودم به خودم یاد بدهم.

اما خانم ک. خانم ک. مؤسس آموزشگاه بود. به گفتۀ خودش از حدود شانزده‌سالگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. چند سال در آلمان و ژاپن زندگی کرده بود و کارمند سازمان ملل بود. چند سال در مرز افغانستان بود و بعد به طور دائم برگشت به ایران. شیوۀ زیستش به وضوح ایرانی نبود. نگاهش به کارمندانش شبیه نگاه مدیران آمریکایی بود و با کسی تعارف نداشت. از همین هم بود که معلم‌های خوبش را یکی‌یکی از دست داد. این کتاب‌ها را برای ما از خارج از کشور تهیه می‌کرد و می‌آورد. عاشق کتاب‌هایی بودم که هرگز درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را هیچ وقت ندیدم. دربارۀ بچه‌ها و تربیت بچه‌ها هم نگاه خودش را داشت. به نظرش این که بچه‌ها با بزرگترها بروند به مهمانی فامیلی و تا نیمه‌شب بیدار بمانند غلط بود. می‌گفت مادرها به من اعتراض می‌کنند که به جای کتاب و پاک‌کن به بچه‌های ما باربی جایزه بده ولی باربی یک چیز بیخود مصرفیست و من از این چیزها به بچه نمی‌دهم. یا مثلاً می‌گفت مادرها بچه را که می‌گذارند سر کلاس وقتشان تلف می‌شود و می‌نشینند همینجا تا فرزندشان برگردد. برای همین می‌خواهم یک کارگاه پرده‌دوزی راه بیاندازم که به جای اینجا نشستن کار مفید کنند و وقتشان تلف نشود. من از قدیمی‌ترین شاگردان آموزشگاهش بودم. من و خواهرم و مادرم را می‌شناخت و حتی هنوز هم می‌شناسد. از زمانی که به طور دائم مقیم ایران شد، آموزشگاه را از واحدی در یک ساختمان اداری برد به خانه‌ای زیبا و ویلایی. خودش هم حداقل تا مدتی همانجا زندگی می‌کرد. مثلاً برای تماشای فیلم که می‌رفتیم به اتاق فیلم، چمدان خانم ک. که تازه از سفر برگشته بود هم آنجا بود. آخ که چقدر دوستت دارم خانم ک.

اما من. Sesame Street  برای من هیچ وقت تمام نشد. نه کتاب‌های Open Sesame را تا آخر خواندم، و نه از جادوی آن رنگ‌های زیبا، از آن محلۀ امن (که در واقعیت اصلاً امن نیست) دل کندم. در فیسبوک صفحه‌شان را دنبال می‌کنم. هر چند سال یکبار برگشته‌ام و دنبال آن کتاب‌ها و شعرهاش گشته‌ام. چند سال پیش تعدادی پادکست دانلود کردم که هر کدام لغتی را یاد می‌دادند. باز هم، بعد از چند سال، شیرین و آموزنده و به‌یاد ماندنی بود. حتی پیشتر، قبل از اینترنت پرسرعت، به سختی ویدیوهایی را به هزار دردسر از یوتوب دانلود می‌کردم. چند سال است که استیکرهای تلگرامشان را دارم. چند روز پیش دیدم که دسترسی به تعداد زیادی کتاب در این نشانی آزاد شده. از اولین چیزهایی که سرچ کردم، کتاب‌هایی بود که عاشقشان بودم و هیچ وقت درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را ندیدم. فقط یکی را پیدا کردم. و در کنارش، دو کتابی را که خودم داشتم و خوانده بودم. سال‌ها گذشته و من بزرگتر شده‌ام. اما بودن کنار خانم ک. و یاد گرفتن از او زمانی که آن آموزشگاه شبیه یک خانواده بود، رسیدن به کتاب آبی و بنفش و قرمز و یاد گرفتنشان، هرگز در ذهن من بس نشد. گذشت و به قدر کافی از آن جادوی شگفت رنگ و یادگیری و زبان و کم‌سالی برنداشتم و... پایانی کو؟

 

 

این اولین درس از اولین کتاب است. معرفی شخصیت‌ها.
What's his name? What's her name?
  • محیا .

تبریک

محیا . | جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

امسال در «جان» گفتن به آدم‌ها خسیس نبودم. هر جا که به جمله‌ام می‌خورد و احتمال سوءتفاهم نبود جان صداشون کردم. حتی قلب هم فرستادم. :))

نه چون دروغ در نظرم بی‌اشکال شده یا هر چی. چون که فکر می‌کنم اون چیزی که من جان خودم می‌دونم از همین دوستان دور و نزدیک می‌تونه روشنی بگیره. چون که وقت کمه. پس بذار کمی مهربان‌تر حرف بزنم. من که با کسی اونقدر گرم نمی‌گیرم و کار خاصی هم برای کسی نمی‌کنم. پس چجوری یه ذره مهربون باشم یا نشون بدم هستم؟ :))

تبریک دو نفر به طور ویژه کیف داد. چون انتظار نداشتم. خصوصاً که از خاطرات خوش من می‌آن. به کسی هم که دیشب چند تا ایموجی یادم انداختنش خواستم به جبران وقت‌های بی‌حوصلگی و بداخلاقیم تبریک بگم، اما توان شنیدن جواب احتمالی رو نداشتم.

با کسی تلفنی حرف نزدم و گفتم بگید محیا خوابه، بگید محیا غذا می‌خوره.

 

  • محیا .