لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

از روزها

محیا . | سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۸ ب.ظ | ۲ نظر

مدت‌هاست که اینجا چیزی ننوشته‌ام. پست قبلی هم زبانه‌های یک خشم آنی بود.

***

در یک کارگاه آموزشی در حاشیۀ کنفرانس رئولوژی شرکت کردم. در تمام سال‌های دانشجویی‌ام هیچ وقت پیش از این در چنین رویدادهایی شرکت نکرده بودم. ماجرا اینطور بود که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، که ایستادم پوسترهای روی تابلو را نگاه کنم. اسم و عکس استادی به چشمم خورد که از چند سال پیش کارهایش را تا حدی دنبال می‌کردم. قبلاً به او ایمیل هم فرستاده بودم. یک بار گفت که الآن پوزیشنی ندارد، اما اگر چیزی تعریف شد خبرم می‌کند. به جز همان یک بار دیگر جوابی نداده بود. یک بار هم با فائزه دربار‌ه‌اش خوانده بودیم: چند دانشجو درباره‌اش گفته بودند که Rude است، عده‌ای هم تعریفش را کرده بودند. برای همین من ذهنیت چندان مثبتی درباره‌اش نداشتم. حالا که از نزدیک دیده‌امش، فکر می‌کنم نه تنها معلم خوبیست، که خیلی هم خوش‌اخلاق است. من سه درس اخلاقی از این کارگاه یاد گرفتم: حرف هیچ کسی را قطع نکردن، گفتنِ «نمی‌دانم»، و اسم بردن از افرادی که در فعالیت‌های ما سهم داشته‌اند.

روز دوم کارگاه، حرفش را با اشاره به تعداد قابل توجه زنان در رشته‌های علوم و مهندسی در ایران در قیاس با غرب شروع کرد. به مایی که در آن جمع نشسته بودیم اشاره کرد، و به دختران ایرانی پرتعداد در بین دانشجوهایش. می‌گفت این نشانۀ خوبی از پیشرفت است. بعد گفت که تحقیقات نشان داده زن‌ها در مقاطع مختلف تحصیلی بهتر عمل کرده‌اند. مرد آریایی که همیشه مردسالاری‌اش را بامزه هم می‌داند، آمد وسط که نه لزوماً. استاد هم خیلی جدی جواب داد که برای این دیتا وجود دارد و آزمایش به خوبی کنترل شده است و در تمام مقاطع تحصیلی، از دبستان تا دانشگاه برقرار است. بعد گفت که تحقیقات نشان داده عملکرد زنان توزیع باریک‌تری دارد، اما به طور متوسط بهتر است. یادم افتاد که چند وقت پیش زیر پست حانیه چیزی را نقل قول کرده بودم: زن جراح برجسته کمتر داریم، به همان دلیلی که زن مجرم خطزناک کمتر است. انواع محدودیت و سرکوب سوق می‌دهند به وسط طیف. و خب، انگار در هر زمینه‌ای همین است.

***

مجلۀ حوالی فراخوان داده با موضوع خوابگاه. می‌خواهم تجربۀ کوتاهم از خوابگاه را جمع و جور کنم و بفرستم برایشان.

***

من فکر می‌کنم که باید در همۀ وجوه زندگی علیه فراموشی بود. باید فکرهای دردناک را کنار زد. باید با برخی چیزها کنار آمد و تلخیشان را آهسته‌آهسته حل کرد. اما نباید فراموش کرد. این که ما که بوده‌ایم، چطور زیسته‌ایم، چه دیده‌ایم و چشیده‌ایم. من فکر می‌کنم که عادت به از یاد بردن، پا گذاشتن به فراموشی، پا گذاشتن به باتلاق بی‌اخلاقیست. فرومایگان زود می‌آموزند چگونه از خاطر ببرند که چه کرده‌اند. بیا ما به‌یادسپارنده باشیم.

***

چند وقت پیش یادم آمد که پاییز دو سال قبل چه کار عجیبی کرده بودم: روز تعطیلم شال و کلاه کردم، سوار اتوبوس شدم، رفتم به دانشگاهی که بلد نبودم، سراغ استادی که نمی‌شناختم، در رشته‌ای که هیچ شباهتی به رشتۀ خودم نداشت، برای قراری که از آن طرف دنیا یک نفر گذاشته بود. چقدر از من بعید است چنین کاری. هنوز هم تعجب می‌کنم. البته آن وقت‌ رفیقی داشتم که ترسم را کم می‌کرد و چنین کاری ممکن می‌شد. اما عجب کار خنده‌داری برای من. :))

***

چند روز پیش بیست‌وپنج سالم تمام شد. به تولد یک سال قبلم فکر می‌کنم و به سال قبلش و سال‌های پیش از آن. متأسفانه چند ماه پیش اشتباه کردم و تاریخ تولدم را در لینکدین ثبت کردم. حالا یک عالمه تبریک توخالی به طرفم روان شد. به جز یکی دو نفر از آن آدم‌ها، بقیه هیچ ربطی به من نداشتند.

لینکدین عمومی‌ترین جاییست که در آن حساب دارم. اینستاگرامم کاملاً بسته است و کلاً حدود صد نفر دنبالم می‌کنند که همه را می‌شناسم. توییتر هم که گفتن ندارد. در لینکدین می‌فهمم اطرافمان چه کثافتخانه‌ای است. یکی هست که مصداق از در بیرون انداخته شدن و از پنجره داخل آمدن است. خیلی وقت پیش، طرف به محض قرار گرفتن در لیست ارتباطاتم یک «سلام» فرستاده بودم. خب من می‌دانم که این سلام در لینکدین معنی‌اش چیست. جواب نداده بودم. حالا تبریک تولد گفته بود و تشکر کردم. بعد فرمود که «از خودتون بگین». رفتم طرف را از لیست ارتباطاتم حذف کردم. چه کار کرد؟ آمد و حسابم را دنبال کرد.

چند وقت پیش یک نفر که واقعاً یا ظاهراً استادی پاکستانی بود، شروع کرد ایموجی بوس و قلب فرستادن. بعد پرسید که واتس‌اپ دارم یا نه. بلاکش کردم.

مدت‌ها پیش هم دو نفر دیگر را بلاک کرده بودم. چند وقت پیش یک نفر در اینستا پیام داده بود که من شما را در لینکدین پیدا کرده‌ام و قصدم ازدواج است. مکالمۀ او را هم تأیید نکردم و حذفش کردم.

چه کثافتخانه‌ای.

***

+ نمی‌دونم چی می‌شه. در واقع امید ندارم. اما فراموش نخواهم کرد چقدر مهربان و حمایتگر و محترم بودی، جیمز فنگ. آرزوی من اینه که به قدر تو بزرگ‌منش بشم روزی.

 

++بگو از چه کوهایی می‌ری

زمستون بود و به یاد تو، والله، خواب بهارایی دیدُم

 

  • محیا .

.

محیا . | سه شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۵ ب.ظ | ۰ نظر

یادم افتاد که زمانی چه صادقانه به کسی کمک کرده بودم به زندگی برگرده. تا ساعت سه و چهار نصف شب حرف‌های ناخوشایندش رو گوش میکردم تا بهتر بشه. و همون آدم بدترین زخم‌ها رو به من زد. از اون وقت تا حالا، دیگه دلم برای کمک اینجور بی‌دریغ به کسی صاف نشد. آره میگذره. اما من به دوستی و انسانیت شک کردم. من فکر میکنم، یا میترسم، یا یکی توی قلبم زمزمه میکنه که هیچ کسی برای هیچ کسی مهم نیست. هیچ چیزی محکم نیست. هیچ چیزی قابل اعتماد نیست. این نمیگذره. هیچکی نمیبینه چه خشمی تو وجود آدم هر از گاهی تازه میشه. این که چه چیز ارزشمندی رو گم کردی و از دست دادی، هیچ وقت دیده نمیشه.

من آرامشم رو از دست دادم. چون از همون وقت تا حالا، نگرانی این چیزهایی که گفتم همراهمه. از تنشی که مدتی درگیرش بودم رها شدم و از این خوشحالم. ولی اون آرامشی که داشتم، یا اون انسانیتی که محتمل میدیدمش، دیگه نیست. روزی نیست که به این چیزها فکر نکنم. 

 

 

  • محیا .