لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

از سال‌ها

محیا . | يكشنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

چهارشنبه‌ها روز با جلسۀ ویژۀ صبح زود شروع می‌شه که جلسۀ مورد علاقۀ منه.  بعدش همه می‌رن قهوه می‌خورن.  این چهارشنبه استادم کنار من نشسته بود و ازم پرسید که کریسمس چیکار می‌کنی؟ گفتم می‌خوابم.  دیدم که یه کم جا خورد.  بعد پرسید که جایی نمی‌ری؟  گفتم نه.  بعد پرسید که اینجا دوستی داری که باهاش باشی؟ گفتم نه.  بعد گفت پس کاملاً  on your own؟ گفتم آره.  گفت this is unfortunate و بعد انگار فهمیده باشه حرف خوشایندی نیست، گفت in my opinion.  بهش گفتم که من از هجده‌سالگی تنها زندگی کرده‌ام.  و تعجب رو توی صورتش دیدم.  پرسید واسه تحصیلاتت؟  گفتم آره.  هجده‌سالگی رفتم تهران که برم دانشگاه و رفتم خوابگاه یک هفته و بعد به پدر و مادرم گفتم من نمی‌تونم اینجا بمونم و بعد رفتم به یه آپارتمان و شش هفت سال تنها زندگی کردم.  گفت در تنهایی زندگی کردن تجربه داری.  گفتم آره، الآن دیگه نمی‌تونم با بقیه زندگی کنم.

 

بعضی چیزها تا به کلمه درنیان، تا به دیگری گفته نشن و تبدیل به واکنشی در چهرۀ دیگری نشن، انگار فهمیده نمی‌شن.  چیزهایی مثل تنهایی از نوجوانی. یادم رفته بود یا که اصلاً فکر نکرده بودم که چنین تنها بودن از هجده‌سالگی و چنین عادی ازش گفتن چقدر می‌تونه عجیب باشه.  یادم رفته بود که زندگی عادی برای اکثریت آدم‌ها زندگیِ با دیگرانه. 

حالا چقدر باید دیوانه‌وار و حیرت‌انگیز دوست بدارم تا بتونم با کسی راحت زندگی کنم. و چقدر بعیده.

 

  • محیا .

نظرات  (۱)

چقدر عجیب بود :)))))))))

تا حالا اینجوری به تجربه‌م فک نکرده بودم. البته من اون سالا خوابگاه بودم. تنها نبودم عملا. 

پاسخ:
خیلی. واقعا تصورش برای همه راحت نیست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی