لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .

نظرات  (۶)

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

ایول محیا! چقدر خوب‌ نوشتی چکیده‌ی حرف‌هامون و حسمون رو. من می‌خواستم بعد از تموم کردن کتاب درمورد مجموعشون بنویسم ولی الان فکر نمیکنم چیز زیادی برای گفتن باقی مونده باشه. مرسی که اینقدر خوب مینویسی.

آدمهای شبیه استی (و شخص دیگری ** ********* *******) اینه که شبیه مایع هستند و در هر ظرفی که ریخته بشن به همون شکل درمیان و از خودشون هیچی ندارن. همین بی‌اصول بودن و تاثیرپذیری شدیده که بی‌ارزششون میکنه. 

پاسخ:
مرسی. :) از لطفته واقعاً و خوشحالم که به نظرت جامع بوده. 

آره دقیقاً. حتی من باز هم می‌تونم مثال بزنم. :-"" یه بار تو فیسبوک یه نفر که نمی‌شناسمش نوشته بود که زنش اصولگراست. گفته بود که در مهمانی‌ها با کسی نمی‌رقصه و حتی فکر کنم روسری می‌پوشه و این خجالت می‌کشه. اما اصولگراست و همیشه می‌تونی مطمئن باشی که کارهایی رو انجام می‌ده یا انجام نمی‌ده. 
من برای کسی که خط قرمز‌های سفت و سختی داره و از چیزی که انجامشون تأیید می‌شه یا راحته می‌گذره احترام قائلم، حتی اگه باهاش اختلاف هم داشته باشم. این آدم‌ها امن و امینن.

:))) منم یه مورد دیگه هم تو ذهنم دارم ولی اون خیلی رقیق‌تر از این مثال‌های شدیدمونه.

 

احسنت!! دقیقا! ا«این آدم‌ها امن و امینن.»

پاسخ:
:))

«این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم.»

چه خوب و درست گفته. ولی یه نکته ظریف این وسط هست. انسان بودنت نباید در نفی وجودت و احساست باشه.

پاسخ:
البته. فکر می‌کنم وقتی خواستهٔ تو این باشه، قدم برداشتن در جهتش تا حد خوبی رضایتت رو هم تأمین می‌کنه. چه احساسی داشتن هم همیشه به واقعیت نمی‌پیونده. ولی فرقش اینه که اولی از جنس مسیره و دومی از جنس مقصد. اتفاقاً احتمال ناکامی در حالت دوم چه بسا بیشتر باشه.
منتها حتماً آدم تا جایی که مخالف اصولش نباشه خب خوشی هم می‌کنه. ولی اصل این نیست. 
  • راحله عباسی نژاد
  • من کلیت بحثی که کردی رو دوست داشتم، ولی به نظرم مصادیقی که باهاشون این بحث رو جلو بردی مشکل داشتن. مثلا همین سریال آن ارتودکس خیلی ساده فیلم‌نامه خوبی نداشت، یا نقدی که به سریال سرگذشت ندیمه داشتی هم همین‌طور. و خوب مدرنیته هم با تمام بدی‌هاش در آزادی بی حد و حدود خلاصه نمیشه. چیزهایی که گفتی بیشتر نوعی نگاه خاص به آزادی هست.و اتفاقا بدی فیلم‌نامه اون دو سریال هم اغراق و ساده کردن مسائل به سنتی و دربند/آزاد و مدرن بود،‌درحالی که در دینا واقعی آدم‌ها فرای این دسته‌بندی‌ها قرار میگیرن.

    پاسخ:
    ممنون که خوندی. 
    خب آخه اصلاً بحثم دربارهٔ این جنبهٔ خاص از سریال‌ها بود. وگرنه مثلاً دربارهٔ فصل سوم سریال ندیمه خیلی چیزها می‌شد گفت. منتها با مهسا دربارهٔ این جنبهٔ اخلاقی حرف زده بودم و می‌خواستم به نوعی همون حرف‌ها رو بنویسم.
    قطعاً مدرنیته کلی جزئیات و کلی نتیجهٔ ناگزیر و اینا داره که خب واقعاً سوادش رو ندارم و توی متن هم گفته‌ام. چیزی که من از سریال‌ها می‌گیرم ولی همینه. و از رسانه‌های دیگه. البته گفتم کل حرفم کاملاً شهودیه و اصرار زیادی روش نمی‌کنم. من با این که آدم‌ها همهٔ ممنوعیت‌های درونی رو کنار بذارن مشکل دارم. اسمش هر چی که هست.
    و خب قطعاً آدمای این دو سریال همینجور غیرواقعی که گفتی دسته‌بندی شدن. من زیاد سریال نمی‌بینم و واقعاً نمی‌دونم (یک دلیل این که مصادیقش به نظرت مشکل داشتن هم همینه). ولی به جز این‌ها، آدم نرمال یا قهرمانی که سریال‌ها نشون می‌دن چطورن (یعنی به کدوم طرف نزدیکن)؟ یا بدیلی که برای نابرابری‌های سنت نشون می‌دن چیه؟ من بدون شک حرفت رو قبول دارم که مخالف دربند بودن لزوما اون زندگی نیست. ولی فیلم‌ها و سریال‌هایی که موضوعشون اینه دربند نبودن و آزادی رو چطور نشون می‌دن؟
    کلاً فکر کنم مخالف نباشی که اغلب زن مؤمن از نظر کسی که اون طرف ایستاده (یعنی خارج از دین، با دغدغهٔ برابری‌) بدبخته و باید از دین و هر حد و حدودی که توش نهادینه کرده جدا شه.

    منم دیدم این سریال رو. و به نظرم استی اصلا قهرمان نبود. یانکی هم همینطور. هر دو قربانی بودن و زندگیشون ازشون دزدیده شده بود. 

    استی به نظرم یه کودک بی‌هویت بود، که فقط بندها رو پاره می‌کرد، همین. و خیانتش برام در چارچوب بی‌هویتیش چیز عجیبی نبود. 

    پاسخ:
    آره. هر دو قربانی بودن. و به نظرم این دقیقاً نکتهٔ مهمی بود. این که یانکی هم خودش قربانیه ولی به هر حال جور دیگه‌ای عمل می‌کنه‌. توجه کن که توی اون محیط بسته و مردسالار یانکی هیچوقت تجاوز نکرد. اگر می‌کرد احتمالاً چیز موجهی شمرده می‌شد. نمی‌گم قهرمان بود. خود همین که آخرش حاضر شد همهٔ روش زندگیشو بذاره کنار نشون می‌داد اونم هویت محکمی نداره. ولی یه نیروی بازدارنده درونش داشت.
    اما در مورد استی، کاملاً بی‌هویت بود. درست می‌گی. ولی برای من باز هم عجیب بود. چون چنین کاری، فارغ از این که هویت داری یا نه، خیلی قبیحه. این که سال‌ها زندگی تو اون محیط و اون تربیت حتی اونقدر هم براش بازدارندگی نداشت برام عجیب بود. چون یه وقتی یه کاری رو با منطق و باور قلبی انجام نمی‌دی، یه وقتی کار اونقدر همیشه بد بوده که حتی بدون دلیل هم نمی‌تونی انجامش بدی.
    ولی در کل سریاله به قول تو یه بچهٔ بی‌هویت رو نشون می‌ده و واقعاً که چی؟

    من حس کلی‌م نسبت به این فیلم این بود که ساخته شده تا شوآف غرب آزاد رو بکنه. از همون ابتدای فیلم که توی چند صحنه‌اش زن مسلمان نشون میداد توی خیابون و لب ساحل، تا جایی که دیسکو و کلاب و ... نشون داد. تمام صحنه‌هایی که استی داشت بندهای قبلی رو پاره می‌کرد، از رفتن توی دریاچه یا حتی اونجایی که داشت جین پرو میکرد یا رژلب تست می کرد. می خواست بگه اینجا برای شما هیچ محدودیتی وجود نداره.

    اما مقایسه‌ی یانکی و استی هم به نظرم درست نیست خیلی. یانکی خاخام‌ه. از ابتدا بندهای سفت و سخت‌تری داره نسبت به استی. استی از همون اول هم پایبند به اصولشون نیست. شاید جاهایی بپذیره و عمل کنه اما درونی نیست هیچی براش. استی نوجوانیه که نوجوانیش ازش دزدیده شده، یانکی نه. یانکی سنش بیشتره و برای همین به نظرم منطقی‌تره که با توجه به پیشینه‌اش آدم مقیدتری باشه.

    و در کل سریال مسخره‌ای بود. ارزش این‌همه تبلیغ و مانور رو نداشت.

     

    پاسخ:
    یانکی هم نوجوانیش دزدیده شده. جوانه و نمی‌دونه اینترنت چیه. سواد درست حسابی نداره. البته به هر حال استی زنه و قطعاً فشاری که روشه بیشتره و همینطور ظلمی که در اون جامعه در حقش می‌شه. ولی نکته اینه که در نوزده سال زندگی هیچ ارزشی براش ساخته نشده‌. این به نظر من متفاوته.

    آره. کلاً اینجوریه که خوشبختی یعنی این زندگی و ببینید «ما» چقدر خوبیم. اون زن‌های مسلمان که تو خیابون رد می‌شن قشنگ حکم دکور دارن. چند تا روسری گذاشتن که بگی وای چه کثرت و آزادی حقیقی‌ای. در ظاهر اینجوریه که اون آدم‌ها توی جامعه زندگی می‌کنن و استی می‌ره توی یه گروه خاص. ولی به نظرم واقعیت اینه که ببین «حتی اینا» هم تو این جامعه آزادن و فلان، ولی نهایتاً فرار کردن از اون زندگی متعصب قبلی مترادفه با بریدن همهٔ بندها، همچنان که استی می‌کنه. خصوصاً وقتی در نظر بگیریم که داستان اصلی متفاوت بوده.
    برای من اطلاعاتی که از اون یهودی‌های خیلی تندرو می‌داد جالب بود. ولی فراتر از اطلاعات هیچ مفهوم قابل اعتنایی نداشت. 

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی