قهرمانهای دوستنداشتنی
به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزدهسالهای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی میکنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار میرفته) باردار شده، به آلمان فرار میکند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برشهایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمتهایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشهای بوده. مثلاً من تصور میکردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیستها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت میدانند. زنها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زنها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاهگیس یا کلاه یا دستمالسر بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراهکننده تلقی میشود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفنهای سادۀ قدیمی استفاده میکنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب میشود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار میآورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانوادهاش حرف طلاق را پیش میکشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداریاش چیزی بگوید از کشور خارج میشود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان میرود و ماجراهای دیگر.
اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد میشود تکاندهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بیهمهچیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغیاش میایستد و به او پرخاش میکند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا میگذارد. بسیاری از این حدود تبعیضآمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یکشبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت میکند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزشهای جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.
وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفیاش کردهام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصلهای قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه میخواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه میگفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم میتوانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من میگوید که همین گسستن همۀ بندهاست.
یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بیاشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمهسبزی را دوست داشته باشم یا آشرشته را. فکر میکنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین میبرد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.
چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشتههای پرهیز را میدرد و به سوی بیمرزی میرود. این که غالب جامعه چه میاندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. میتوانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال میآورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید مینماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلتهاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانهای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش میکنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبیانگاری اخلاقیات بیاندازه بدبینم.
کسی را میشناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخشها که با آنها مخالف بود دلیل میآورد. اما نکته این بود که میگفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار میگذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافهاش میکنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید. مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمیکرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار میگذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمیشود با آنها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف میزند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا میکند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.
اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه میزاییده و حق انتخابی نداشته و نمیتوانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر میکنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکههای اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشتترین بخشهای سنت را نشان میدهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا میزنند. انسانها میتوانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. میتوانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. میتوانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شدهاند.
شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا میشود. در پیج اینستاگرامشان مقدمههایی چندجملهای از مطالب سایت را به اشتراک میگذارند. چند ماه پیش در یکی از این پستهای اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که میخواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخواندهام و نمیدانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد.
- ۹۹/۰۲/۰۱
ایول محیا! چقدر خوب نوشتی چکیدهی حرفهامون و حسمون رو. من میخواستم بعد از تموم کردن کتاب درمورد مجموعشون بنویسم ولی الان فکر نمیکنم چیز زیادی برای گفتن باقی مونده باشه. مرسی که اینقدر خوب مینویسی.
آدمهای شبیه استی (و شخص دیگری ** ********* *******) اینه که شبیه مایع هستند و در هر ظرفی که ریخته بشن به همون شکل درمیان و از خودشون هیچی ندارن. همین بیاصول بودن و تاثیرپذیری شدیده که بیارزششون میکنه.