گفته و نگفته، گفتنی و نگفتنی
امروز صبح پست معلم ادبیات سوم دبیرستانم را دیدم که چند سطری دربارۀ چراغها را من خاموش میکنم و کلاریس نوشته بود. اسمش خانم فروزانفر بود و ما زمانی در جمع خودمان به او میگفتیم فروز. دلم میخواهد بعداً باز هم دربارهاش بنویسم. من آن کتاب را در سالهای راهنمایی خوانده بودم. روزهایی بود که یک کتابخوان واقعی بودم و قصهها را با ولع میبلعیدم. اتفاقاً چراغها را من خاموش میکنم کتابی بود که دوستش داشتم و اگر قرار بر دستهبندی بود، توی دستۀ خوبها میگذاشتمش. چند سال بعد، سوم دبیرستان، بین من و فروز چند جمله دربارۀ این کتاب رد و بدل شد. به طور مشخص یادم است به بخشی اشاره کرد که کلاریس دارد دربارۀ جستجوی شبانۀ تکهای خُنک از بسترش حرف میزند. فروز این را تحسین میکرد. میگفت چیزی را توصیف میکند که همه تجربه کردهاند، اما همه بیان نکردهاند. میگفت هنر نوشتن همین است که با خواندنش به خودت بگویی همان چیزی را گفته که من هم میخواستهام بگویم، ولی به این خوبی نمیتوانستم.
چند هفته قبل، در تبریک تولد مهسا میگفتم که میدانم چیزهای مهم به کلمه درنمیآیند؛ باید چیزهایی را گفت، و حدس زدن بخش اصلی را به عهدۀ مخاطب گذاشت.
شاید این که تو هم با پاهایت دنبال تکههای خنک تشک گشتهای، به خودی خود درخشان نباشد. اما این که آن جستجو معمولاً در خالی و بیهودگی آخرین دقایق روز اتفاق میافتد، شاید چرا. فکر میکنم که لمس تکههای خنک رختخواب، نه به خاطر توصیف کاری که عیناً انجام دادهایم، بلکه به خاطر اشاره کردن به چیز دیگری که حدس زدنش به عهدۀ ما گذاشته شده جالب است. من با فروز موافقم که هنر نوشتن در بازآفرینی تجربهایست که مخاطب آن را زیسته*؛ اما حالا بیشتر فکر میکنم که این بازآفرینی با سکوت است که اتفاق میافتد. جایی بین سطرها. این که چیزی را بخوانی که بناست تو را به حدس چیزی که نمیخوانی راهنمایی کند.
*حدود دو سال قبل، با یک نفر سهگانۀ رنگهای کیشلوفسکی را تماشا میکردم (من قرمز را بیش از بقیه دوست دارم). کتابی هست به اسم «من، کیشلوفسکی»، که بعد از تماشای فیلمها مقداری از آن را خواندم. خواندن این بخش از کتاب که بیان مفصلتری از حرف فروز است، میتواند جالب باشد:
«نشانۀ کیفیت یا سطح هنر برای من این است که وقتی اثر هنری را میخوانم یا میبینم یا به آن گوش میدهم ناگهان این احساس عمیق و روشن در وجودم بیدار شود که شخص دیگری چیزی را تدوین کرده که من تجربه کردهام یا به آن فکر کردهام؛ یعنی دقیقا همان را. منتهی به یاری جملهای بهتر با آرایش بصری بهتر یا ترکیب آوایی بهتری که هرگز به ذهن من نمیرسیده. یا اینکه برای لحظهای نوعی احساس زیبایی، شادی و چیزی از این قبیل را در من بیدار کند. این همان است که ادبیات عالی را از ادبیات متوسط متمایز میکند. وقتی ادبیات عالی میخوانید به جملههایی بر میخورید که فکر میکنید آنها را با خودتان گفتهاید یا از کسی شنیدهاید. توصیف و تصویری است که شما را عمیقاً درگیر میکند، شما را عمیقاً تکان میدهد، تصویر خودتان است.»
- ۹۸/۰۵/۰۱