لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

خانه

محیا . | جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۲ نظر

امروز خیلی غمگینم. خیلی. آدمی هم که دوستی نداره که هر روز براش تعریف کنه، چیکار می‌کنه؟ می‌نویسه.

قبل از اومدن به این شهر یکی از آپارتمانای دانشگاهو اجاره کردم. شروع قرارداد امروز بود. بعدا خیلی گشتم و خونه خوب و گرون‌تری پیدا کردم برای این چند ماه. بعد با خودم گفتم اگه خیلی خوب بود همینجا موندگار می‌شم و یه جایگزین برای خونه دانشگاه پیدا می‌کنم. بعد دیدم سرده، گرونه، پول اتوبوس می‌دم، پول اینترنت می‌دم. دوباره گفتم برم تو همون آپارتمان دانشگاه. امروز کلید رو گرفتم و خیلی توی ذوقم خورد. با اینجا قابل مقایسه نیست. دلباز نیست. بزرگ نیست. و فکر می‌کردم بزرگ و نسبتا دلباز باشه.

خیلی اشتباه بزرگی کردم. نباید این خونه تو یکی از بهترین محله‌ها رو از دست می‌دادم. اشتباه کردم. چون دنبال چیز بهتر بودم.

خیلی دلم گرفته. شب آخریه که تو این خونه می‌خوابم و اینجا اولین خونه واقعیم بود. یعنی خودم پیداش کردم، خودم قرارداد بستم، خودم اجاره می‌دادم. در حالی امشب شب آخره که اون طرف رو دیده‌ام. آه.

آه. تنهایی همیشه هست. یه گوشه منتظره و نگاهم می‌کنه. می‌رم دانشگاه و خوشحالم، شام می‌خورم و خوشحالم، استراحت می‌کنم و خوشحالم. و تنهایی داره نگاهم می‌کنه. انگار دستشو گذاشته زیر چونه‌اش و نشسته پشت میزغذاخوری. بعد یه باره تو غصه‌ای مثل امروز، یا تو خستگی خیلی زیاد یا توی تردید، زیر پا لهم می‌کنه.

مدت‌ها بود از این شب‌ها نداشتم که فقط دلم بخواد دوست و دوستیِ هرروزه‌ای همصحبتم بشه. تنهایی قوی و بی‌رحمه.

  • محیا .

باز آی... ای امید!

محیا . | دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۸ ق.ظ | ۰ نظر

همیشه فکر می‌کردم وقتی آدم دلتنگ می‌شه، دلتنگی برای چیزها و افراد نیست، بلکه برای حال خودش در زمانی خاص و در کنار چیزها و آدم‌های خاصه. هنوز هم اینطور فکر می‌کنم. شاید من بی‌عاطفه‌ام و شاید دیگران واقعا دلتنگ خود چیزها و کسان می‌شن. نمی‌دونم.

مثلاً من وقتی این موسیقی رو می‌شنوم دلتنگ می‌شم. نه دلتنگ تابستان جهنمی تهران، نه دلتنگ همه‌ی آدم‌ها که اذیتم کردن (از مسئول آموزش دانشکده تا نزدیک‌ترین دوستی که داشتم)، نه دلتنگ بلاتکلیفی و دوراهی سخت اون وقت، نه دلتنگ حالت شبه‌افسردگی‌ای که از ترم شش تا اوایل ارشد همراهم بود. دلتنگ مجموع حال و هوای خودم، امید و آرزوی خودم، و درکم از تمام خوب و بد اون زمان می‌شم و تمام اون چیزی که در اون روزها همه‌ی دریافتم از زندگی بود. لابد امیدش پررنگ‌تر و بزرگ‌تر از وحشتش بوده. آره بزرگ‌تر بود. و احتمالا دلتنگ "جوانی" که شامل و یادآور تمام این چیزهاست - یادآور امیدهای بزرگ‌تر.

لطفاً اون قطعه رو که بالاتر گفتم باز کنید، بشنوید، و منِ حدوداً ۲۴ساله رو تصور کنید. شب نزدیک عید و جاده‌ی شمال و این موسیقی رو می‌شنوم. تابستان تهران، دراز کشیده‌ام روی تختم و بوی کولر خونه رو پر کرده. این موسیقی رو می‌شنوم. (این رو اولین بار در توئیت دختر غریبه‌ای دیدم که دنبالش می‌کردم و به زودی صفحه‌ام رو دنبال کرد و بعد از شاید یه سال یا بیشتر یا کمتر، سر موضوعی دیگه دنبال نکرد و من هم همین کار رو کردم.)  بی‌قرار رو می‌شنوم و در تمام این حال‌ها در قلبم چراغ امیدی روشنه. اون وسط‌ها انتخاب رشته هست، ساختمان آبشناسی هست، خبر خودکشی یک نفر در دانشکده هست، و چیزهای دیگه.

الآن اینجا نزدیک نیمه‌شبه، من بیش از بیست‌و‌هفت سال دارم، از کاری که می‌کنم راضی‌ام، خیلی چیزها یاد گرفته‌ام، بی‌قرار رو می‌شنوم و دیگه چندان جوان نیستم. خوشحالم، ولی اون چراغ هم در قلبم نیست و دلتنگش‌ام.

  • محیا .

پنج سال

محیا . | دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

دیشب وقت خواب، درست نمی‌دونم چرا، یاد تابستان نودوشش افتادم.  یادمه یه روز توی گرمای تابستان تهران و توی راه دانشگاه بوی عطر معمولم رو که حس کردم فکر کردم چقدر گرمه برای این هوا و لابد مردم رو اذیت می‌کنه. همین شد که بعدش اون عطر صورتی رو خریدم. حالا اگه چشمامو ببندم بوی کولر آبی خونه، بوی عطرم، صدای اون موسیقی که اون تابستون اول بار شنیدم، همه برام زنده می‌شن. پنج سال گذشته، اما اگه برم به اون خونه، تنها باشم، کولر رو روشن کنم، روی تختم دراز بکشم و مشغول موبایلم بشم یا که بشینم پشت میزم، دوباره می‌شم همون آدم سرگردان اما دلگرم بیست‌ودوساله.

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می‌برد به دورها. یادمه ماه رمضان بود و من از سرگردانی و دوراهی انتخاب رشته (که جز خودم کلا دو سه نفر می‌دونن چرا) چقدر اشک ریختم. اون حس استیصال هنوز یادم هست. گرمای سوزان تهران و لباس‌هایی که اون سال می‌پوشیدم هنوز یادم هست. مانتوی لیمویی، مانتوی مرجانی، مانتوی آبی آسمانی با دکمه‌های صورتی کمرنگ. اون رفت و آمدها به دانشگاه، بحث‌های انتخابات شورای شهر، حرف بزن، همه یادم هست.

کدوم بهتره؟ به خاطر داشتن رنگ لباس و بوی عطر و بوی کولر و حس گرمای تابستان خیابان طالقانی، وقتی پنج سال پیرتر و دلسردتری؟ یا تبدیل شدن به موجود بی‌ریشه و بی‌گذشته و گذرنده‌ای که همه چیز رو به آنی از یاد می‌بره؟ اولی بهتره، ولی سخت‌تره. مثل بیشتر چیزهای خوب که ساده نیستن.

ولی در همون روزها، چیزها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ پشت حس‌های ساده و هرروزه‌ای مثل حس کردن بوی کولر یا بوی عطر توی گرمای ظهر تابستان تهران، مثل شنیدن اون موسیقی، چیزهایی بود که اون روزها رو "اون روزها" می‌کردن. و حالا با گفتن این چیزهای گفتنی، چیزهایی توصیف می‌شن که به بیان درنمی‌آن. اما اون بیان‌نشدنی‌ها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ چقدر همونی بودن که من گمان می‌کردم؟ شاید تنها برای لحظه‌ای، شاید تنها برای ساعتی. نمی‌دونم. اما همه چیز عوض شد. اون چه که بین سطرهای توصیف پنهان بود عوض شد. چیزهای جدیدی شنیدم که تصور نمی‌کردم. فراموشی‌هایی پیش اومد که تصور نمی‌کردم. چیزهایی دیدم که هرگز نمی‌دونستم و از تصورم خارج بود. ولی هنوز، بعد پنج سال، تو خیال کن بعد ده سال، کافیه چشمامو ببندم تا بوی کولر آبی و عطر و ظهر داغ و موسیقی جون بگیرن، و واقعه‌های ناراست بین این حس‌ها، چنان که اون وقت گمان می‌کردیم، باز زنده بشن.

  • محیا .

.

محیا . | جمعه, ۱۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

کاش آدم نادرست و عوضی روی پیشونیش علامت داشت. واقعا باورش سخته که کسی بالاخره چند سالی دور و برت بوده، از خیلی فکرهات و سلایق و اتفاقات عادی زندگیت خبر داشته، حالا معلوم شده چه جانوری بوده. هرگز گمان هم نمی‌کردم چنین چیزهایی بشنوم.

  • محیا .

گرم شو از مهر

محیا . | پنجشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۲ ق.ظ | ۰ نظر

دانشگاه رو دوست دارم. حالا دو ماه از اقامت من در این شهر می‌گذره. انگار هوای اینجا از سرمایی به سرمای دیگه است: از سرمای زمستان به سرمای تابستان.

به بهار دلنشین گوش می‌کنم، به نینوا. حالا که حدود نیمه‌شبه و آسمون هنوز کاملا تاریک نیست، ویدیویی دیدم از دانشگاه تهران، از اطرافش. هنوز، هنوز، حس‌هایی رو یادآوری می‌کنه که گرماشون از یادم رفته بود.

  • محیا .

کاروان

محیا . | جمعه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۸ ق.ظ | ۰ نظر

از پست قبلی تا به حال بارها آیین مستان رو شنیده‌ام، بارها مسافر، بارها بهار دلنشین، و بارها کاروان.  تقویم می‌گه کمتر از دو ماه می‌گذره. من به قدر چند سال تغییر کرده‌ام. فردا که روز نخست ماه چهارم میلادیه رسماً پروژه دکتری شروع می‌شه. و امروز که روز آخر ماه سوم میلادی بود، پایان رسمی کار استاد عزیزی بود که اگه چنان نبود که هست، همه چیز متفاوت می‌شد. چطور می‌شه سپاست رو بگزاری از چنین کسی؟

بار قبلی که اون پست رو گذاشتم در آستانه سفری گروهی به شهری سرد بودیم. سفری که بعدها به نظر من خوابی بود. حالا من تنها در همون شهر سرد در اتاق محقری مچاله شده‌ام.

هنوز کم‌حرفم. هنوز به بیشتر حرف‌ها و صداها گوش نمی‌دم. راحت‌تر دوست دارم و مهربانی چند نفری قبلم رو نرم کرده. آینده نامعلومه و دست‌های من در این دو ماه چمدان‌های سنگینی رو بلند کرده‌اند. از راهروهای زیادی گذشته‌ام و در بعضی گم شده‌ام.

برای من دعا کنید.

زندگی شکل دیگری گرفته. تمام چیزهای این زندگی جدیدن، مگر این آدم تودار تنها که البته هنوز اگر حرف بزنه پنهان کردن بلد نیست.

مسافر رو بشنوید.

  • محیا .

گمگشته

محیا . | سه شنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۲۴ ق.ظ | ۱ نظر

همینجور که دراز کشیده بودم یاد این افتادم و رفتم گوشش کنم. دلم خواست به کسی هم بفرستم که گوش کنه. ولی به هر دلیلی برای شخصی نفرستادم. موقت می‌ذارم اگه خواستید بشنوید. قدری بزنید جلو.

  • محیا .

راه امشب

محیا . | دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۰، ۰۳:۰۱ ق.ظ | ۰ نظر

امشب، در آپارتمان شمارۀ 2.07، وقتی به تمرین‌های dynamic light scattering فکر می‌کردم و درس می‌خواندم، رسیدم به ویدیویی در یوتیوب، به آهنگی از همایون.  حالا بیشتر از یک ساعت است که می‌شنوم و به روزهای گذشته فکر می‌کنم. کسانی هستند که همین حالا در ایران، در خانه، زیر پتوی خودشان، در اتاق خودشان، زیر سقفی که از آن خوشان است، خوابیده‌اند. راه امشب می‌برد سویت مرا. به روزی که اولین بار این را شنیدم فکر می‌کنم. به شبی که اولین بار این را شنیدم. یادم هست که لباسم چه رنگی بود. یادم هست که چه کسانی آنجا بودند. یادم هست که دلم به چیزی گرم بود. یادم هست که بعدها راجع به آن شب چه گفتم.

حالا یک رهروی سرگردانم که نه امیدی، بلکه تصوری یا خاطره‌ای دارد از امیدی به بودن چیزی در روزی و شبی که دلش را گرم کند. زیر سقفی که از آن خودش نیست.

 

  • محیا .

بعد از مدت‌ها

محیا . | جمعه, ۱۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۱۰ ب.ظ | ۰ نظر

سلام

امشب بعد از مدت‌ها اینجا می‌نویسم و خسته‌ام. از شب‌هاییست که دوست دارم دراز بکشم روی تخت و با کسی حرف بزنم. در زمینه هم صدای شجریان پخش شود و بارها تکرار شود.

چند هفته است توییتر را دی‌اکتیو کرده‌ام. فکر می‌کنم آدم تا وقتی در آن محیط است متوجه احمقانه بودن و مخرب بودنش نمی‌شود. بعد قدری فاصله کافیست که آن تباهی را روشن ببینی. بحث‌های بسیار به عمقی ناچیز. صداهای بلند و گوشخراش. کسانی هستند که در زندگی شخصی درست غلط و چارچوبی ندارند. اما آدم به هر حال نیاز دارد گاهی حس کند که انسان درستکاریست. وقتی آن پرهیز در زندگی و در واقعیت غایب است، باید با حمله به مردم و ساختن تصویرهایی از بی‌اخلاقی یا چنان که می‌گویند «بی‌شرفی» دیگران، آن حس درستکاری را بازسازی کنی. به نظر من این ریشۀ خیلی از قلدری‌های توییتریست و تحمل این قلدری‌ها از توان من خارج شده بود.

چندین ماه پیش اینجا چیزی نوشته بودم دربارۀ می تو که به هر حال در تأیید آن بود. می‌خواهم خودم را اصلاح کنم. البته من فاصله‌ای می‌گذارم با کسانی که هر کاری می‌کنند و مشکلشان این است این بار ممکن است مردان محدود بشوند. من هرگز آنطور فکر نمی‌کنم و اتفاقاً به نظرم خود می تو چنان چیز بدی نیست. اما فکر می‌کنم موضوع جدی‌تر از فقط این جریان است. من فکر می‌کنم این فریاد کشیدن و برای هر موضوعی عده‌ای را محاکمه کردن خیلی فراتر از این ماجراست. به نظرم این یک جریان جهانیست و تفاله‌هایش به ایران رسیده. این که می‌بینید قلدران آزادی‌خواه ایرانی در توییتر برای گفتن از مشکلات محجبه‌ها به پادکستی حمله می‌کنند که دو قسمت دربارۀ مخالفان حجاب داشته، جدا از این جریان جهانی نیست؛ تفالۀ آن است.

اخیراً استاد دانشگاهی در خارجه مجبور به استعفا شده، چون به نظرش این که جنسیت هر کسی را همان چیزی به حساب بیاوریم که گفتۀ خود اوست، نهایتاً چیزی ضد زنان است و عواقب جدی‌ای در پی می‌آورد. استاد را به خاطر همین به صورت صحرایی محاکمه کرده‌اند و او هم کارش در دانشگاه را کنار گذاشته. من نمی‌دانم فضای شبکه‌های اجتماعی انگلیسی‌زبان در قبال می تو چطور است. اما فکر می‌کنم تمام این‌ها به هم ربطی دارند. این روش و رویکرد و ابزارْ چیزیست که وقتی به راه افتاد نمی‌شود کنترلش کرد. و چون هیچ تقدسی برای «مردم» قائل نیستم، به نظرم اتفاقاً اکثریت‌ در بیشتر اوقات به راه خطا و حماقت و کوته‌بینی می‌روند. یا دستکم چیزهای خوب و درست را هم به تباهی می‌کشند. بنابراین فکر می‌کنم که باید در حمایت از این رفتارها محتاط بود.

 

  • محیا .

پلاسکو

محیا . | دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ | ۰ نظر

این درسته که من دیگه هر روز، یا هر هفته، یا هر ماه، اینجا نمی‌نویسم. ولی زمانی اینجا نوشته‌ام. بیش از یک سال. و حالا دوست دارم بعضی چیزها رو همچنان همینجا جا بذارم.

هر وقت که به بزرگی جهان، کهکشان‌ها، و به دراز بودن تاریخ و به پرشماری آدم‌هایی که زندگی‌ کرده‌اند و زندگی خواهند کرد فکر می‌کنم، همه چیز بی‌معنی می‌شه. دستاوردها، ساختمان‌ها، کتاب‌ها، همه به هیچ تبدیل می‌شن؛ به غبار. و اون وسط تنها یک نقطه هست که هنوز هم هست و می‌درخشه: رنج‌. رنجی که هر موجودی در هر لحظۀ کوتاهی از تاریخ زندگی کرده، واقعیست و واقعی‌ترین چیز دنیاست.

اون آتش فردا چهارساله می‌شه. گاهی که به اون مردن، به اون ساختمان فکر می‌کنم، می‌پرسم آیا واقعاً اون آتش خاموش شده؟ سوختن اون آتش‌نشان‌ها تموم شده؟ اندوه همیشه حاضر. غم همیشه منتظر.

مدت‌ها قبل از نوشتن پایان‌نامه فهمیدم که اگر روزی کسی این اوراق بی‌معنی رو بخونه، من دوست دارم که چیزی واقعی رو به یاد بیاره. چیزی که غبار نباشه. و اون چند خط، که با چشم خیس نوشتم، اولین بخش از پایان‌نامه بود که تمام شد. ناچیزه. می‌دونم. هیچه. ولی تمام چیزیست که از من ساخته بود.

من این‌ها رو خالصانه و با چشم نمناک نوشته‌ام و شک داشتم که بنویسم. بمونه اینجا، به یادآوری اون لحظۀ بی‌پایان. 

  • محیا .