لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴۸ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

فنی

محیا . | سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

بارها خواب دیده‌ام که دانشکده بزرگ و پیچ‌درپیچ و باشکوه شده و در هر کنج آن چیزی در جریان است. انگار که قلعه‌ایست که از سال‌ها جان به در برده و ما مقیمش شده‌ایم.

دیشب خواب دیدم در گوشه‌ای از دانشکده سبزی می‌فروختند و من و مهلا رد می‌شدیم و من خواستم سبزی بخرم. مهلا داشت می‌رفت به یک اتاق دیگر دانشکده و گفتم که از آنجا ظرف بیاور برای سبزی. گفت نمی‌آورم و سر همین دعوا کردیم.

 

  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر

۱. کار پایان‌نامه دوباره بیشتر وقتم را گرفته. چندین هفته است که هیچ فرصتی برای فلسفه خواندن نبوده. مهلت زیادی برای تمام کردن پروژه باقی نمانده و باید به کارها برسم.

۲. فکر می‌کنم توییتر حرف زدنم را تغییر داده و این تغییر خوب نیست. خوشبختانه کلمات جنسی و رکیک هنوز برایم عادی نشده‌اند. اما احتمالاً زیادی رک و بی‌تعارف شده باشم. چند وقت پیش با استادم تلفنی صحبت می‌کردم. وقتی قطع کردم بهم گفتند که با استادت «بد» حرف می‌زنی. بعد توضیح دادند که یعنی به قدر کافی احوالپرسی نمی‌کنی، خسته‌نباشید نمی‌گویی، از این که تماس گرفته تشکر نمی‌کنی و چیزهایی از این دست. خصوصاً که روز جمعه زنگ زده بود و عذرخواهی کرد که جمعه تماس گرفته. البته برای کار لازم بود و خیلی خوب شد که تماس گرفت. بعد یادم افتاد که در جوابیۀ داورها چیزهایی نوشته بودم که بهم گفت انگار داری موضع می‌گیری و می‌گویی غلط کرده‌اند این کامنت را نوشته‌اند. یک طرف ماجرا البته بحث نگارش علمیست، که از نظر من بدون هیچ حاشیه و هیچ تعارف و هیچ چیز اضافه‌ایست. اما من بیشتر به این اتفاقات فکر کردم. فکر می‌کنم موضوع این است که من از یاد برده‌ام کسی که جملات تو را می‌خواند و می‌شنود هم انسان است. از یاد برده‌ام، یعنی که هر لحظه در ذهنم حاضر نیست. به تلاش نیاز است. ماه‌هاست با هیچ کسی به جز اعضای خانواده ارتباط واقعی نداشته‌ام. ماه‌هاست به بچه‌های آزمایشگاه بلند سلام و صبح بخیر نگفته‌ام. و در تمام این چند ماه توییتر را خوانده‌ام. یک بار که از دانشگاه بر می‌گشتم، در خیابان چند نفر دعواشان شده بود و من منتظر شروع فریادهای رکیک و توهین‌های جنسی بودم. ولی هیچکس چنین چیزهایی نگفت. یکی از طرفین دعوا از خشم، از استیصال، گریه می‌کرد. داد می‌زدند. اما هیچ چیز آن دعوا توییتری نبود. توییتر فارسی چنان وحشی و بی‌شرم و خشونت‌بار است که از ملایمت و مهربانی دعوای خیابانی شگفت‌زده شدم. مدت‌ها به کسی می‌گفتم «خودت را جای دیگران بگذار». فکر می‌کنم شیوۀ درست زندگی کنار ادم‌ها هم همین است. ولی خودم از یاد برده‌ام که در حرف زدن و واکنش نشان دادن دیگران را در نظر بگیرم. باید کمی مهربان بشوم.

۳. به آخر بند قبل که رسیدم، یاد چیزی افتادم که مدت‌ها بود می‌خواستم بگویم. وقتی برای ردّ غیرت، استدلال خواهر-مادر را تحقیر می‌کنند، البته می‌فهمم که این استدلال در آن جایگاه چه بی‌معنی و ابلهانه است. ولی ابلهانه بودنش از این است که آن حس برتری و مالکیت برای خواهر و مادر هم غلط است. واقعیت این است که من با پایه و اساس این استدلال، که خودت را جای طرف بگذار و خانواده‌ات را جای طرف بگذار و رفیقت را جای طرف بگذار، چندان هم مخالف نیستم. این همدلیست. این که اگر کاسبی یا اگر پزشکی یا اگر معلمی، کسی که مقابلت ایستاده را مثل عزیزانت ببین، که عزیز کسی است. و منصف باش.

۴. چند سال پیش یکی از تولیدکننده‌های لبنیات عکس یک بچۀ سیاهپوست را روی تبلیغ بستنی شکلاتی زده بود، و عکس یک بچۀ سفید را روی تبلیغ بستنی وانیلی. این اتفاق، و انتقادها به آن، حالا برای شیر پاستوریزه تکرار شده. به نظر من این انتقادها از نژادپرستانه بودن چنین تبلیغاتی خود تا مغز استخوان نژادپرستانه است. چنین است که عده‌ای باور قلبیشان این است که یک رنگ پوست پست‌تر از باقی رنگ‌هاست، و نژادپرست نبودن امتیازیست که به ترحم و ملاحظه باید به انسان‌های این‌رنگی داد: کتمان کنیم که رنگ وجود دارد.

۵. ما می‌توانیم برای کارهایی که دوست داریم دلایل اخلاقی و منطقی بتراشیم. توجیه‌های قابل قبول. مثلاً وقتی از کسی خوشمان بیاید احتمالاً در برابر انتقاد از رفتار غلط او به «اطلاعات ما کافی نیست» و «شاید نمی‌دانسته» و ... پناه می‌بریم. یا وقتی هیچ قید و تعلقی به خانواده‌ای که در آن بزرگ شده‌ایم احساس نمی‌کنیم، می‌شود به کاستی‌های والدین متوسل شد. من این‌ها را درک می‌کنم و هر دلیلی که چنان انگیزه‌ای پشتش باشد را رد نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم در پس این توجیه‌ها چیزهای دیگری پنهان شده که باید دانسته شود. پرسیدن از مرزها آموزنده و مهم است. این که اگر فلانی چجور خطایی بکند به «اطلاعات ما کافی نیست» متوسل نمی‌شوم؟ این که خانواده‌ام باید چطور باشد تا بهش تعهدی داشته باشم و مهم بدانمش؟ یا من در چگونه شرایطی تا همیشه به معشوق خودم متعهد خواهم ماند؟ یا احتمال کشته شدن انسان‌ها با ویروسی که می‌توانم ناقلش باشم باید چقدر بشود تا از مهمانی و دورهمی صرفنظر کنم؟ احتمالاً برای وضعیت فعلی توجیه ما کارساز است. ولی فکر می‌کنم پاسخ صادقانه به این سؤال‌ها عیار ما را معلوم می‌کند و اگر به قدر کافی انسان‌های محکم و آزاده‌ای باشیم، تصمیم‌های آینده را تغییر خواهد داد.

۶. یک بار مستندی دیدم که در بخشی از آن، طرف وارد خانۀ یک پیرزن و پیرمرد خوشبخت می‌شد. مرد با خنده تعریف می‌کرد که در جوانی و اول زندگی زنش را کتک می‌زده. زن هم می‌خندید و تأیید می‌کرد. حیرت‌انگیز بود.

  • محیا .

چطور ممکن است؟

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

فاطمه* دوست صمیمی مدرسۀ من بود. از وقتی که هفت سالم شد تا ده‌سالگی که در آن مدرسه بودم، فاطمه کسی بود که زنگ تفریح‌هام با او می‌گذشت. حالا فکر می‌کنم که صمیمیت نیازمند چیزهاییست که در هفت‌سالگی و هشت‌سالگی بعید است وجود داشته باشند. اما آن وقت، هر چه که بود، فاطمه کسی بود که تعریف محدود من از دوستی با او مصداق پیدا می‌کرد. از زمانی به بعد، فاطمه شروع کرد به تعریف کردن از خواهرها و برادرهاش. خانوادۀ پرجمعیتی بودند. شش تا بچه اگر اشتباه نکنم، که بزرگترینشان یک پسر دبیرستانی و کوچکترین هم یک دختر چندماهه بود. از ماجراهای آن‌ها تعریف می‌کرد و می‌شنیدم. این که کدام بچه مریض شده و کدام چکار کرده. یک روز نمی‌دانم چه شد، که مامان خواست با مادر فاطمه تلفنی صحبت کند. برای تشکر کردن بود. شاید من را به خانه رسانده بود. یادم نیست. بعد از آن مکالمۀ تلفنی بچه‌ای نبود. ماجرایی نبود. فاطمه بود و یک برادر دبیرستانی. من هشت‌ساله بودم. فاطمه به من دروغ گفته بود. بعد از آن تلفن فقط خزیدم زیر پتو و فقط می‌خواستم تنها باشم. من معنی بدی کردن به دوست را نمی‌دانستم و در آن دقایقی که پتو را روی صورتم کشیده بودم فقط از خودم می‌پرسیدم چطور ممکن است. فاطمه. فاطمه. چطور ممکن است؟

فاطمه به من دروغ گفته بود. این واقعیت صاف و سخت مثل یک سنگ بزرگ به صورت هشت‌ساله‌ام خورد و بی‌حالم کرد. آنچه دیده بودم از سادگی زیاد قابل هضم و حلاجی نبود. کلمه‌های من به قدر عمر هشت‌ساله‌ام بودند. نمی‌توانستم بگویم فاطمه به اعتماد من خیانت کرده. به خودم می‌گفتم من که به فاطمه اعتماد داشتم. ما که دوست صمیمی هم بودیم. پس چرا؟

من با فاطمه دوست نماندم. ولی زنگ تفریح‌های ما هنوز با هم می‌گذشت. فردای آن روز تنها بهش گفتم که مامانت گفته تو فقط یک برادر داری. و یادم نیست چه گفت. من از دردی که کشیده بودم به او چیزی نگفتم، چون نمی‌خواستم کذب آن دختر بی‌ارزش مهم به نظر برسد. آنچه گذشته بود رنج من بود و رنج من می‌ماند. دو سال بعد من از آن مدرسه رفتم و دیگر با فاطمه حرفی نزدم. راه زندگی ما از هم جدا شد. یک سال بعد هم من به روشن‌ترین مدرسه‌ام رفتم و زندگی برای همیشه معنی دیگری گرفت.

قیافۀ فاطمه هنوز یادم است. یادم مانده که زمانی چقدر از او بدم می‌آمد. حتی یادم مانده که یک بار که پشتش بود بهش گفته بودم بیشعور. و یادم مانده که آن روز، وقتی پتو را روی صورتم کشیده بودم، چه دردی را حس می‌کردم.

وقتی که عمرم چند برابر عمر آن روزم شد و باز آن درد سخت آشنا چنگ انداخت به گلوی من، کلمه‌های بیشتری داشتم. ولی هر بار که به آنچه شده بود فکر می‌کردم فقط به خودم می‌گفتم ما که دوست صمیمی هم بودیم. چرا؟ چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟

چطور ممکن بود؟ هنوز نفهمیده‌ام بعضی از رذالت‌ها چطور ممکن می‌شوند. چطور کسی که چنان کرده هم شب می‌خزد زیر پتو و تعفن نفسش خودش را مشمئز نمی‌کند. فقط می‌دانم این‌ها ممکن‌اند. من مزۀ بدی دیدن از دوست چشیدم. سختی و صافی سنگی که با فاصلۀ بیشتر از ده سال باز به صورتم خورد یادم مانده. بهتی که تمام وجودم را گرفته بود یادم مانده. یادم مانده که هر بار به ساده‌ترین کلمه‌ها و ساده‌ترین جمله‌ها متوسل شدم تا بفهمم همۀ آنچه گذشته یعنی چه، و هیچوقت نفهمیدم. یادم مانده که عبارت‌های بلندتر و پیچیده‌تر در تلخی‌های بزرگ آن طرف پتو می‌مانند.

* امروز توییت م. من را یاد «چطور ممکن است؟» و فاطمه انداخت.

  • محیا .

تابستان

محیا . | چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر

آخرین باری که واقعاً تابستان داشتم سال دوم دانشگاه بود. سال سوم استرس کنکور و امتحان زبان را داشتم، سال آخر استرس پروژۀ لیسانس را و در سال‌های بعد، تا همین حالا، استرس مقاله و تز.

مشغول سه کار همزمانم. طراحی و شبیه‌سازی بخش دوم پروژۀ ارشدم، خواندن چیزهایی از فلسفۀ علم و خصوصاً شبیه‌سازی، پروژه‌ای که خودم شروع کردم و تهایتاً به یک کد سادۀ جمع و جور رسید. دانشجویی که برای همکاری در این پروژه پاسخ مثبت داده بود دیگر پیگیر نشد و من هم. فکر کردم وقتی اینقدر سهل‌انگار است حتماً در ادامه با او به مشکل خواهم خورد. هر از گاهی جستجویی می‌کنم که چه کسانی دانشجو هستند و در این کار مهارت دارند. فعلاً همان استرسش مال من است.

فلسفۀ علم دنیای جدید و بزرگ و خوبیست. من مثل بچه می‌چرخم و می‌خوانم و به چیزهای مختلف دست می‌زنم. هدف نگارش چیزیست که نشان بدهد من به این موضوع علاقه دارم و می‌توانم تا حدی هم بفهممش.

استرس باطل شدن تافل را دارم. استرس مقاله، استرس آن انشا. باید کاری کرد و باید چیزی بشود. ولی دست من چه کوتاه است و توانم چقدر کم است و چقدر خسته‌ام. و چقدر چیز هست برای نگرانی. کاش حداقل تا قبل از تمام شدن اعتبار آن نمره چیزی پیش برود.

دوست دارم گله کنم از ناتوانی استادها. امکانات ما کم است، ولی این هرگز تمام ماجرا نیست. استادهای ما ایدۀ تحقیق ندارند و این بزرگترین مشکل است. با همین امکانات، با صرف همینقدر وقت و تلاش، می‌شد کارهای مهم و ارزشمندتری کرد، اگر که راهنماهای ما به واقع راه نشان می‌دادند. تعریف مسئله و برگزیدن ایدۀ تحقیق نباید به دوش یک دانشجوی تازه‌کار ارشد می‌افتاد، اما افتاد. من تلاشم را کرده‌ام. زیاد خوانده‌ام. آنچه می‌بایست بدانم را یاد گرفته‌ام. ولی نهایتاً ایدۀ من و بینشی که پشت آن ایده است، ایدۀ یک دانشجوی بی‌تجربه است و بینش او. همه چیز می‌توانست چقدر بهتر پیش برود اگر حداقل بخشی از آن متعلق به استادی راه‌بلد و مجرب و به پشتوانۀ سال‌ها مطالعۀ او بود. من برای استاد دومم احترام زیادی قائلم. از کار کردن در آزمایشگاه او خوشحالم. با او راحت حرف می‌زنم و این برای من عجیب است. ولی همه چیز می‌توانست بهتر باشد. می‌توانستم بهتر کار کنم و بیشتر یاد بگیرم.

من فکر می‌کنم صنعتی کردن و کاربردی کردن دانشگاه شاید آخرین امیدها به پژوهش اصیل را هم از بین برد. استادهایی که شاید گاهی وقتشان را برای کارهای پایه می‌گذاشتند، حالا مقالات بی‌ارزش کاربردی را کمی تغییر می‌دهند و مقالۀ جدید تولید می‌شود. استاد انتقال جرم ما که در این رشته بهترین این مملکت است، دارد در آزمایشگاهش عرق نعنا استخراج می‌کند و یک دانش‌بنیان هم آن طرف‌تر علم کرده. این صنعتی کردن اصلاً مضحک است. مهندس‌ها در بهترین حالت اپراتور دستگاه‌های آماده هستند. این کاربردمحوری در تحقیقات دانشگاهی فقط تنبل‌پرور و عمرتلف‌کن است. عبارت بی‌معنیِ پوچِ مضریست که فکر می‌کنند دهان‌پرکن است و لابد ما را تبدیل به ژاپن یا آلمان یا چنین جایی می‌کند.

به خاطر آن بخش مرتبط با فلسفۀ نگرانی‌هام، این روزها زیاد به معنی کاری که انجام می‌دهم فکر می‌کنم. این که شبیه‌سازی چیست. نوعی آزمایش است یا تئوری. چقدر مقاله نوشته شده روی همین سؤال. نظر من به تئوری نزدیک‌تر است. بعضی از حرف‌های این مقالات (به نظر من) واضحاً از بی‌اطلاعی از شبیه‌سازی ناشی شده. 

اندازۀ جهل و کم‌دانی آدم همیشه چقدر حیرت‌انگیز و دلسردکننده است. این چند ماه تقریباً هیچ روزی را کاملاً استراحت نکرده‌ام و کافی نیست. نگرانی کارهایی که پیشرفتشان در کنترل من نیست هم بازده مطالعه را کمتر می‌کنند. چند روز پیش چند خط کد نوشتم برای عینی کردن بخشی از نتایج کارم. آنچه دیدم به قدر تخمین قبلی خوب نبود و باز استرس پایان‌نامه تازه شد. حالا کامپیوتر دارد کار می‌کند، گاهی یک هفته بی‌وقفه، و در این فاصله کاری از من جز انتظار ساخته نیست. و این‌ها همه اضطراب است. بخش خوب این است که بیرون نمی‌روم، پس بسیار کمتر با سکسیسم مواجه می‌شوم و این کمی روانم را آسوده می‌گذارد. حتی تقریباً به طور منظم ورزش می‌کنم و چنین کاری چقدر بعید می‌نمود. و البته تنها نیستم. من با تنهایی مشکلی ندارم. ولی تنهایی، حتی وقتی ظاهراً با آن مشکلی نداشته باشی، آهسته‌آهسته کار خودش را می‌کند و روان آدم را می‌خراشد. 

  • محیا .

اجاقت

محیا . | چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ | ۴ نظر

در شهر ما کدوحلوایی خوراکی محبوب زمستان‌ها کنار غذاست. کدو را با آب یا آب و شکر یا آب و شیره آب‌پز می‌کنند و می‌گذارند توی سفره. مادربزرگ من که پارسال از دنیا رفت در پختن این کدوها استاد بود. حواسش به همه چیز بود. به روغن برنج، به شیرینی کدو، به سالاد، به ادویۀ دوغ. تمام عمر خانه‌داری کرده بود. زمانی که جوان‌تر بوده توی حیاط اجاق می‌بسته و برای مهمان‌های تابستان غذا می‌پخته. یکی از خوشحال‌ترین عکس‌هایی که از او دیده‌ام عکس یکی از همین مهمانی‌هاست. او و یکی از جاری‌هاش و شاید چند زن دیگر جایی بیرون از ساختمان (شاید در حیاط، شاید در دامنۀ کوهی) نشسته‌اند و بشقاب‌های برنج دستشان است و غذا می‌خورند و می‌خندند.

یکی دو روز پیش توییتی دیدم دربارۀ بار ذهنی کار خانگی که چقدر به زنان فشار می‌آورد. من قبلاً به این فکر کرده بودم و رنجیده بودم و گمان می‌کردم مطرح کردنش برای بقیه مسخره باشد. وقتی آن توییت را دیدم با مهسا هم راجع بهش حرف زدم و حالا می‌خواهم اینجا هم بنویسم.

من از این که خدمتکار خانه بشوم می‌ترسم و یکی از مهمترین چیزها دربارۀ ازدواج کردن برایم همین است که طرف مقابل فکر نکند صرفاً به خاطر این که زن منم کار خانه کار من است. از تصور این که روزی ازدواج کنم، سال‌ها از آن روز بگذرد، و من به عقب نگاه کنم و ببینم که در تمام آن سال‌های رفته مسئول نظافت و پخت و پز بوده‌ام می‌ترسم. این را می‌دانم که باید دربارۀ مشارکت در کار خانگی حرف زد. باید راه و روش زندگی را از قبل معلوم و توصیف کرد. می‌دانم که کمک واژۀ غلطیست. می‌دانم که کار خانگی فرساینده است. بی‌مزد و بی‌مرخصیست. هیچ وقت تمام نمی‌شود و هیچ وقت پیش نمی‌رود و همیشه همانیست که بوده و خواهد بود. اما وقتی به کل این بحث‌ها، به آن فرد فرضی و زندگی فرضی فکر می‌کنم، چیز دیگری هم هست که چندان در گرو این آگاهی نیست: این که در تصور خودم از بهترین حالت هم، تقریباً همیشه و احتمالاً ناگزیر، مسئول نهایی کار خانه خواهم بود. کسی که باید حواسش به روغن برنج باشد به شیرینی کدوها و ادویۀ دوغ. کسی که اگر تایپ می‌کند و می‌خواند باید حواسش هم باشد لباس تمیز نمانده و میز خاک گرفته؛ کسی که صاحب بی‌رقیب این نگرانی‌هاست. و هر بار که به ازدواج کردن فکر می‌کنم، این یکی از چیزهاییست که می‌ترساندم و تقریباً دچار تهوع می‌شوم. سال‌های زیادی گذشته از آن عکس زنان خندان با بشقاب‌های غذا در دست. من باور دارم به چیزی به اسم برابری. به مشارکت در کار خانگی. به این‌ها فکر کرده‌ام و می‌دانم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم باید درباره‌شان حرف بزنم. این‌های برای من خط قرمز است. اما آن اجاق بستن‌های در حیاط، آن مهمانی‌های شلوغ که من هرگز ندیده‌امشان، در بخشی از وجودم ریشه کرده‌اند.

زیر آن توییت، زن عالمی گفته بود که این حساسیت موتوریست که در ما روشن کرده‌اند و باید خودمان خاموشش کنیم. درست است و خاموش کردن این موتورها درد دارد. کندن آن ریشه‌ها از اعماق وجود کار سختیست. به مهسا گفتم آنقدر که عمر کرده‌ایم باید دوباره عمر کنیم تا بشود زخم‌های مردسالاری را کشف کرد. اگر خانواده و محیط زندگی همراه باشند، بعد از کشف این آسیب‌ها تازه نوبت التیام می‌رسد.

+ من با همین تجربۀ کم و ناچیز می‌توانم ساعت‌ها دربارۀ زن بودن بنویسم و این ایستادن روی کوهی از استخوان‌های خردِ ازیادرفته است.

  • محیا .

گوشه

محیا . | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

دیروز حساب توییترم باز بود و غریبه‌ای دنبالم کرد. احساس کردم امنیتم خدشه‌دار شده و حذفش کردم، حساب را هم بستم. دیشب لیست تهیه می‌کردند از وبلاگ‌های هنوزبه‌روزشونده. احساس کردم که اعلام نشانی اینجا امنیتم را مختل می‌کند. این که آدم‌هایی تماشام کنند که هیچ نمی‌شناسمشان آزارم می‌دهد. این که با آدم‌هایی که زیاد آشنا نیستند ارتباط همزمان داشته باشم، می‌ترساندم. از تلفن زدن فرار می‌کنم. من آنم که وقتی بوق آزاد را می‌شنود، آرزو می‌کند کسی آن طرف خط جوابش را ندهد. وقتی استاد مشاورم، که خیلی مهربان و محترم است، ایمیل می‌فرستد حتماً کمی هول می‌کنم. پس باید با دست‌کم چند ساعت تأخیر جواب بدهم. حتی وقتی استاد دومم، که اصلاً نمی‌دانم چطور در حرف زدن با او اینقدر راحتم، چیزی می‌فرستد هم همینطور است. چند ماه پیش دانشجویی را پیدا کردم که متخصص کاریست که من تازه در قرنطینه یادش گرفته‌ام. بعد از چند ماه که درخواستم را در لینکدین پذیرفت، پیشنهاد همکاری دادم. قبول کرد و من حالا مضطربم که اگر کار جلو برود، با ایمیل‌های پرشمار، شاید با تماس تصویری، شاید با چت با یک آدم غریبه، باید چه کنم.

امروز حرف رقص شد. من هیچوقت، در هیچ جمعی نرقصیده‌ام. بلد نیستم، این کار را دوست ندارم، و البته دوست ندارم نگاه‌های آدم‌ها به من ختم شود. به ویژه آنجا که جسم مطرح است، دوست دارم از تن تهی باشم. لباس باشم، عطر باشم، اصلاً نامرئی باشم. اما تن نباشم. 

زمانی که به استادها ایمیل می‌زدم، ته دلم بدم نمی‌آمد که بی‌نتیجه بماند. با مصاحبه چه باید می‌کردم؟ با محیط جدید چه باید می‌کردم؟ اصلاً این که روی بیشتر از یک چیز تمرکز کنم تقریباً ناممکن است. پا گذاشتن به یک محیط جدید، توجه به هر چیزی جز در و دیوار را ناممکن می‌کند. گفتگو با کسی که اولین بار است می‌بینمش توجه به هر چیزی جز حرکات لب‌ها (به چشم آدم‌ها نمی‌توانم نگاه کنم) و صدای او را ناممکن می‌کند.

از زمانی به بعد من آدم دیگری شدم. آن روز باید در کودکی‌ام بوده باشد. هیچوقت خودم را برونگرا به یاد نمی‌آورم. ولی زمانی بود که با پسرهای مهدکودک دزد و پلیس بازی می‌کردم و رئیس بودم. مبصر کلاس می‌شدم و برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردم. عروسکی همراهم داشتم. در جشن‌های کودکستان فعال بودم. هرچند همیشه بخش مهمتر زندگی در تنهایی و سکوت می‌گذشت، ولی از روزی به بعد، آدم دیگری شدم. هیچ اتفاق بخصوصی در بچگی من نیافتاده. نمی‌دانم که چه شد و چه چیزی بین شیوه‌ها خط کشید. ولی از جایی به بعد، بازی کردن را دوست نداشتم، دویدن را دوست نداشتم، جلب توجه در جمع‌ها را دوست نداشتم. من عروسک‌ها را زود کنار گذاشتم.

+ لطفاً به من نگویید که باید تلاش کنم خودم را تغییر بدهم.

 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

زمستان دو سال پیش، ویندوز لپ‌تاپم رو عوض کردم. در نتیجه تلگرام رو هم دوباره نصب کردم و محل ذخیرۀ فایل‌ها رو هم تغییر دادم. امشب رفتم توی اون پوشۀ قدیمی، و البته همه رو نگاه نکردم.

تعریف همسایه‌های احمد محمود رو شنیده بودم، و دانلودش کرده بودم. فایل نمرات حل تمرین سیالات پیشرفته، فایل اصلاحیۀ نمرات سیالات پیشرفته. نمرات ریاضی مهندسی، اسلایدهای بیوتکنولوژی و وای که چقدر استادش رو لعنت می‌کردم. با تی‌ای سیالات هم نیمچه بحثی کرده بودم که چرا حتی به کسانی که «هیچ» کاری برای پروژه انجام نداده بودن هم حداقل شش نمره (از ده نمره) داده. حالا شاید به نظرتون حرکت سبکی باشه که آدم توی ارشد این کار رو بکنه. :)) نمی‌تونم بگم که نیست. ولی خب ترم سختی بود. یک درس بیو داشتم که بسی رنج بردم برای خوندنش. سه واحد سیالات پیشرفته، سه واحد ریاضی مهندسی پیشرفته، سه واحد آمار و طراحی آزمایش. عجب درس‌های خوبی بودن این سه درس، و چقدر می‌ترسیدم. من ترم اول به دلایلی ثبت‌نامم دیر انجام شد و در نتیجه گرایشم قطعی نبود. از بس سیالات رو دوست داشتم ترم اول برش داشتم و گفتم حالا یه چیزی می‌شه دیگه. سیالات فقط به یکی از این گرایش‌ها می‌خورد ولی دلم می‌خواستش. :) وقتی گرایشم معلوم شد، در حالت عادی باید بین آمار و سیالات یکی رو نگه می‌داشتم. ولی با نامه‌نگاری و اینا سیالات رو هم ثبت کردن. آنقدر از این درس می‌ترسیدم، و آنقدر دوستش داشتم، که مدام به سرنوشت نمره‌اش فکر می‌کردم. تا مدت‌ها خوابش رو با فواصل نسبتاً کوتاهی می‌دیدیم. همین چند وقت پیش باز هم خواب دیدم نمره‌های سیالات اومده. زمستان نودوشش، وقتی بالأخره نمره رو دیدم یه نفس راحت کشیدم تازه. برف می‌اومد. تند. سخت. از خونۀ خاله‌ام برگشته بودیم. عصر، مثل چند روز قبلش، گلستان رو چک کردم و بالأخره نمره اومده بود.  ریاضی هم خیلی اوضاع بهتری نداشت. من تکالیف پرشمار ریاضی رو یکی در میان تحویل داده بودم. استاد ریاضی و آمار یک نفر بود و بسیار سختگیر. وقتی میانترم رو دادم، چون نرسیده بودم تمام سؤالات رو کامل حل کنم خیلی ناراحت بودم. اما همه وقت کم آورده بودن  و استاد گفت سؤال فلان و بهمان رو تا حد خاصی هم نوشته باشید کافیه. چند روز تعطیلی داشتیم و من اومده بودم خونه. یه شب یه شازده‌ای برداشته بود جواب‌هاش به سؤالات رو ارسال کرده بود توی گروه درس. چقدر اعصابم به هم ریخت. :)) وقتی نمره‌های میانترم اومد و فرستادن توی گروه، ردیف اسم من رو هایلایت کرده بودن. تا برسم به ستون نمره، فکر کردم لابد زیر ده شده‌ام. بعد دیدم که اتفاقاً بالاترین نمره بود و برای همین استاد هایلایتش کرده بود. ببینید. من هیچوقت، هیچوقت، از خودم راضی نیستم، مگر این که نتیجۀ کارم به نحو واضحی از بقیه بهتر باشه. در اواخر پاییز نودوشش هم، اون دانشجو با اعتماد به نفس جواب سؤالات رو گذاشته بود توی گروه و من واقعاً به هم ریخته بودم تا جایی که به حذف درس فکر می‌کردم.

کمی به عقب برگردیم. مثلاً به تابستان نودوشش. انتخاب رشته برای من یک جنبۀ اخلاقی پیدا کرده بود و چقدر گریه کردم. شب‌های ماه رمضان به دو کار می‌گذشت: غصه و ناراحتی از وضعیت رشته، حرف زدن با کسی که اوضاع روحی درهمی داشت. به جز خانواده‌ام، کلاً سه نفر می‌دونن که اون چالش اخلاقی چی بود و چقدر بهم سخت گذشت. البته، مقصر خودم بودم. 

ویدیوهایی مربوط به جام جهانی، ویدیوی بازیگران ندیمه که به کمپینی به اسم equality now دعوت می‌کردن.

مناجات با صدای معتمدی. همون وقت، احتمالاً بهار یا تابستان نودوشش، این رو توییت کرده بودم: «... کام دل، آرزوی جان خواهم/ عاقبت بگسلد چو بند از بند/ بندبند مرا به خود پیوند... خدای من». 

دوستم برام یک اسکرین‌شات از یک گفتگوی بلند توییتری با دوستش رو فرستاده بود. الآن که می‌خونم می‌گم عجبا که انگار من نوشته‌ام. رسم‌الخط من، استدلال‌های من، و با کمی اغماض کلمات من. با این که محتوای بحث رو یادم بود، تعجب کردم باز هم. در نوشتار من، از اون وقت تا حالا، فقط این تغییر کرده که میروم شده می‌روم. و سالها شده سال‌ها. 

ویدیوی مصاحبه با استادی که فوت کرده بود. ویدیوهایی از شهرزاد. کلیپ‌های دوبلۀ جشن سالیانه. :)) یکیش جدایی نادر از سیمین بود، که دو تا دانشجوی همگروهی در آزمایشگاه، داشتن پیش استاد (قاضی) شکایت همدیگه رو می‌کردن. یه جاییش سیمین می‌گفت این همه‌اش می‌ره با دخترای سال‌بالایی گزارشای اونا رو می‌نویسه. نادر می‌گفت استاد اونا خیلی خوبن. شما بودین نمی‌رفتین؟ :)) چقدر خندیدیم که استادها هم اونجا نشسته بودن. ولی باحال‌ترین کلیپ جشن، دوربین مخفی کلاس بهمنیار بود. :)) شاید حتی غیراخلاقی بود دست انداختن اون بچه‌ها. داستان این بود که همه نشسته بودن سر کلاس و استاد داشت درس می‌داد، یهو در زدن که فلانی هست؟ مامانش براش لقمه آورده. اون بدبخت می‌گفت مامان من الآن کرجه استاد! بچه‌ها هم ریزریز می‌خندیدن. قسمت دوم این بود که یهو در زدن و یه بچۀ کوچولو اومد توی کلاس که فلانی بابامه! پسر بیچاره. :)) رفت نشست پیش پسره و هی می‌گفت من گشنه‌امه. :)) بهمنیار شکلات داد به بچه و هی به پسره می‌گفت راستشو بگو خانمت کجاست؟ :)) شب که اینو گذاشتن توی گروه دانشکده من برای همۀ دوستام فرستادمش. ساعاتی بعد هم حذفش کردن. تا مدت‌ها هر از گاهی می‌رفتم نگاه می‌کردم می‌خندیدم. یادمه اون ویدیوی دوبله خیلی هم معروف شد. یه دوبلۀ دربارۀ الی هم بود. ولی جدایی بیشتر دیده شد. 

من اونقدر شیفتۀ کلاس بهمنیار و متنفر از حق و ناحق کردنش بودم، و اونقدر از رفتارش رنج بردم و اونقدر از کلاسش یاد گرفتم که می‌تونم کلی درباره‌اش حرف بزنم. یک بار باید درباره‌اش بنویسم.

نسخه‌های متوالی مقالۀ پروژۀ لیسانسو اصلاحاتش، چند مقاله، ویدیوی کار با اندنوت که فائزه فرستاده بود. رزومه‌ها، پروژه‌های بچه‌ها که باید برای امتحان می‌خوندیم.

فکر کنم ویدیوی اون خانومه که می‌گفت پای شوهرتون رو ماساژ بدید هم باشه. :/

یک عالمه هم آهنگ هست. کتاب‌های درسی و غیردرسی.

یه بار هم ویدیوی یه بچۀ بامزه رو فرستاده بودن تو گروه که سیزده فروردین به مامانش اصرار و التماس می‌کرد که بذاره فقط یه روز دیگه مدرسه نره. :)) اون رو هم دارم ولی الآن ندیدمش. 

خیلی جزئیات یادمه. خیلی زیاد. دربارۀ تک‌تک این چیزها می‌تونم مفصل بنویسم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه اینقدر یادم مونده، ببین چقدر چیز یادم رفته. اگر اینقدر رو از نابودی حفظ کرده‌ام، چقدر از آنچه زندگی کرده‌ایم از دست رفته. من نمی‌دونم که باید بیشتر غصۀ یادآوری خاطره‌ها رو خورد، یا غصۀ فراموش کردنشون رو. هرچند همواره و همزمان که به یاد می‌آریم، از یاد برده‌ایم، من بیشتر آدم به یاد سپردنم. 

  • محیا .

ریشه‌ها

محیا . | پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

خانم ح. معلم جغرافیای راهنمایی ما بود. من هیچوقت جغرافیا را دوست نداشتم و به اجبار می‌خواندم. اما ح. در نظرم معلم نسبتاً متفاوتی بود. یا انسان متفاوتی بود. یک بار در دبیرستان به یکی از دوستانم گفته بودم که ح. از یک معلم جغرافیا بیشتر بود. معلوم نبود و نیست که آن فکر بیشتر از تحقیر جغرافیا می‌آمد، یا از تکریم آن معلم، یا هر دو. ریشه‌ها، نوشتۀ الکس هیلی، اسم کتابیست که خانم ح. به ما معرفی کرد و گفت چند سال بعد بخوانیم. آن وقت من سرم درد می‌کرد برای کتاب خواندن. در شهر ما نمایشگاه کتاب کوچکی برگزار می‌شد که حداقل در آن سال‌ها به جز سه چهار ناشر معروف، بقیۀ غرفه‌ها کتاب‌های زرد می‌فروختند. یکی از آن سه چهار انتشارات، امیرکبیر بود. ریشه‌ها را امیرکبیر چاپ کرده بود و من، که هیچوقت آن توصیه فراموشم نشده بود و دبیرستانی شده بودم، تصادفاً دیدمش و خریدم و شروع کردم به خواندن. نمی‌گویم «خواندمش»، چون هیچوقت به پایانش نرسیدم. از جایی به بعد از آن نفسگیری افتاد و رهاش کردم. چند هفته پیش در توییتر همدیگر را دعوت می‌کردند به نام بردن پنج کتاب اثرگذار یا مهم. من به آن سؤال فکر کردم و ریشه‌ها یکی از جواب‌هام بود.

ریشه‌ها داستان هفت نسل از سیاه‌پوستان آمریکاست که آخرینشان خود نویسنده است. کونتا کینته، اولین نفر، سیاه‌پوست مسلمانیست که در ابتدای جوانی در آفریقا دزدیده می‌شود و این شروع بردگیست. ریشه‌ها نفسگیر بود، چون چیزهایی را تصویر می‌کرد که پیش از آن در خیال من نمی‌گنجید. در کتاب ادبیات بخشی از کلبۀ عمو تام را خوانده بودیم و متأثر شده بودم. بعدها آن کتاب را هم کامل خواندم. ولی همیشه فکر می‌کنم که نوشتۀ الکس هیلی کتاب به‌مراتب بهتریست؛ چه صورت برده‌دار و برده‌داری را در هیچ کجا بزک نمی‌کند و برده‌ای را که زندگی‌اش از او دزدیده شده به یک موجود قویِ مظلومِ مهربان تقلیل نمی‌دهد. و البته اثری که بر من گذاشت از یک غم عادی بزرگ‌تر بود.

من نشسته‌ام به دانشگاه فکر می‌کنم. به کیفیت تحصیل. به رشتۀ تحصیلی. به شغل. به این که بهتر است چه چیزهایی بخرم. به پروژه‌ام فکر می‌کنم. شما که این را می‌خوانید به درستان فکر می‌کنید. به آینده. شاید به عشق فکر می‌کنید. به خانواده. همۀ ما به این که می‌خواهیم این زندگی حداقل یک جنبۀ متمایز، خوب، قابل تحسین، داشته باشد فکر می‌کنیم. شاید دانشگاه باشد. شاید این باشد که اسممان به تحسین در کتاب‌ها نوشته شود. شاید این باشد که زندگی عاطفی درخشانی داشته باشیم. یا تفریحات خوب. سفرهای به‌یادماندنی. یا هر چیز خوب و خیلی خوب دیگری. به این که یک چیز ارزشمند و قابل توجه در این زندگی باشد. و این به نظر منتهای چیزهاست.

کونتا کینته را از آفریقا با کشتی به آمریکا می‌برند برای بیگاری. در کشتی جایی هست که برده‌ها را بدون آب، بدون دستشویی، بدون فضای کافی، ریخته‌اند روی هم تا در خون و استفراغ و مدفوعشان بغلتند و به ارزان‌ترین روش برسند به آمریکا. بعدها مدفوع‌های خشک‌شده از روی تن آن‌ها می‌تراشند. آب روی تنشان می‌ریزند و این شکنجه است. برگشتن به آن چالۀ متعفن بعد از تنفس هوای بیرون شکنجه است. مرده‌ها را می‌برند بیرون. به تن‌های شستۀ زنده‌ها روغن می‌مالند تا پوستشان برق بزند. و بر پشتشان داغ می‌زنند تا آمادۀ فروش شوند.

در جایی از توصیف آن سفر طولانی کونتا را نشان می‌دهد که چند روز در برابر نیازش به دفع مقاومت کرده چون نمی‌خواسته کثافتی به کثافت آنجا اضافه کند. اما بعد تسلیم شده. و گریه می‌کند. این توصیف دوخطی برای من تمام شدن جهان یک انسان بود که البته بارها تمام می‌شود. کونتا ازدواج می‌کند و دختردار می‌شود و دخترش در خردسالی هر صبح باید ظرف ادرار ارباب را خالی کند (و ارباب گفته که او این کار را خوب انجام می‌دهد) و بعد دختر نوجوانش را می‌فروشند به یک ارباب دیگر. روشن بودن پوست فرزند برای آن‌ها ننگین است. چون یعنی در جایی از این زنجیرۀ نسل‌ها سفیدپوستی به آنها تجاوز کرده. و دختر نوجوان کونتا نه ماه بعد فرزند کمرنگی به دنیا می‌آورد که نسل سوم ریشه‌هاست.

آنجا در کشتی، موجوداتی در استفراغ و مدفوع می‌لولیدند که انسان بودند. ریشه‌ها با تصاویر فراموش‌نشدنی‌اش انسان‌هایی را به من نشان داد که همه چیزشان، از کرامت و آزادی و آرزو، غصب شد و زندگی‌شان که با رنج بسیار همراه بود به هر حال به پایان رسید. این انسان‌ها زندگی کرده‌اند. واقعیت داشته‌اند. فکر کرده‌اند. آرزو کرده‌اند. خواب دیده‌اند. دنیا به تعداد همۀ آن‌ها معنی گرفته و معنی باخته و به پایان رسیده است. و هنوز هست.

این‌ها واقع شده‌اند. این سرنوشت‌های هولناک ممکن‌اند. تجسم این‌ها، که بدیهی و همزمان بعید است، چیزی بود که از ریشه‌ها برای من ماند. برای فهم بی‌اهمیتی انسان، اهمیت انسان، برای درک هیچ بودنش و این که همه چیز است، می‌شود به تصویر کهکشان‌ها نگاه کرد. اما من این غبار را در رنج‌های سهمگینِ ناشمرده می‌بینم.

  • محیا .

از روزها

محیا . | دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر

از بعد از پست قبلی هر روز چیزهایی خونده‌ام. فهمیدم یک بخشی از فلسفۀ علم به فلسفۀ شبیه‌سازی‌های کامپیوتری می‌پردازه که الآن برای من قابل فهمه. چند تا آدم مطرح این حوزه رو شناختم و چندین مقاله و کتاب پیدا کردم برای خوندن و دارم می‌خونم. این جهان رو بیش از مهندسی دوست دارم. در نظرم شاید معنادارتره از کارهای مهندسی. 

چقدر چیز هست برای یاد گرفتن. هر چی می‌خونی بیشتر می‌فهمی هیچی بلد نیستی و این هرچند بدیهیه، همچنان آزارنده است. الآن تازه دارم معنی یک سری از کارهایی که توی آزمایشگاه و در مدلسازی انجام می‌دیم رو می‌فهمم. قبلاً هیچوقت در ذهنم اینطور دست‌بندی‌شده نداشتم خیلی چیزها رو. الآن فکر می‌کنم همۀ بچه‌های مهندسی، حداقل در مقطع ارشد، اگه شده به قدر یک کارگاه چندساعته، باید معنی کاری که می‌کنن رو یاد بگیرن و بفهمن.

من ایراد مهمی دارم. این که کلاً لجبازم. روی هر چیزی اصرار می‌کنم. ایستادن خیلی وقت‌ها خیلی خوبه. ولی گاهی هم نه. بعد در تحقیق این مشکل ایجاد می‌کنه. روی اطلاعات غلط یا خروجی غلط اصلاً پافشاری نمی‌کنم. اما روی ایده چرا. در نتیجه وقت خوندن ایده‌ای به ذهنم می‌رسه و دیگه نمی‌تونم کنارش بذارم. می‌چسبم به همون و احتمالاً ایده‌های بهتری رو از دست می‌دم، چون دیگه راه رو به روی چیزهای جدید بسته‌ام.

------

چند روز پیش که روز معلم بود، فکر کردم چقدر خوب که استاد دومم که توی آزمایشگاهش کار می‌کنم هیچ فشاری بهم نیاورد که اینقدر ساعت در آزمایشگاه باشم یا هر روز حضور داشته باشم یا هر چی. همین که می‌دید کارم رو انجام می‌دم براش کافی بود و من معمولاً صبح‌ها دو سه ساعت می‌رفتم دانشگاه و برمی‌گشتم خونه و بخش‌های مطالعاتی و چیزهای یادگرفتنی رو تقریباً به طور کامل توی خونه دنبال می‌کردم. برای من که بیرون بودن خسته‌ام می‌کنه و تحت کنترل بودن و ترسیدن از برخوردی در حد جملۀ «چرا نیستی؟» بی‌اندازه به هم می‌ریزدم، این واقعاً امتیاز بزرگی بود. 

------

این دو تا رو بشنوید: این و این

اولی آهنگ معروفیه که مرحوم فریدون پوررضا هم اون رو اجرا کرده با حال و هوای محلی‌تر. من این اجرا رو بیشتر دوست داشتم. 

دومی زمزمۀ دلتنگی نوعروس نوجوانی برای مادرشه. اگه گوش کردید، تا آخر ادامه بدید. 

  • محیا .

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .