بارها خواب دیدهام که دانشکده بزرگ و پیچدرپیچ و باشکوه شده و در هر کنج آن چیزی در جریان است. انگار که قلعهایست که از سالها جان به در برده و ما مقیمش شدهایم.
دیشب خواب دیدم در گوشهای از دانشکده سبزی میفروختند و من و مهلا رد میشدیم و من خواستم سبزی بخرم. مهلا داشت میرفت به یک اتاق دیگر دانشکده و گفتم که از آنجا ظرف بیاور برای سبزی. گفت نمیآورم و سر همین دعوا کردیم.
- ۹۹/۰۵/۰۷