به چند سال پیش نگاه میکنم که آدم دغدغهمندتر، آگاهتر و شاید بهتری بودم. شاید هم فقط جوانتر بودم. اما حال و حوصلهی پیگیری هیچ بحث و موضوع سیاسی یا اجتماعی رو ندارم. شاید بخشیش حاصل محل زندگیه. ولی قطعا بخش بزرگی از دلیل هم در اینه که این دو سال گذشته آدمهای بسیار بسیار نااهلی با جدیت آزارم دادن و تمام اون چیزی که در من حوصله و انگیزه و حساسیت لازم اون پیگیریها رو ایجاد میکرد، از من گرفتن. تصور این که وقتی میگم نااهل دارم از چی حرف میزنم، احتمالا برای شما ناممکنه. من تهی شدم.
تنها این هم نیست. مطالعه و کتاب یک خاطرهی خیلی دور شده. حوصلهی فیلم رو حتی ندارم. بندبند وجودم خسته است. دلم حس امنیت میخواد، ندویدن و آهسته چای نوشیدن، برای نقاشیها قصه ساختن. دلم یک خواب طولانی میخواد.
از جایی که پنج شش سال پیش بودم، اینچنین شدنی چقدر بعید به نظر میرسید. هر چه بودیم، تنها غباری بود؟
زیادی مشغله و گرفتاری آدم رو درگیر روزمره میکنه و نایی برای چیزهای کمی بیشتر نمیذاره. آدمیزاد اگه زودتر این رو بفهمه زودتر هم از تکبرش کم میشه. اگر که کتاب میخوندی و به چیزهایی فکر میکردی، این تو نبودی که برتر یا فراتر بودی. بلکه زندگی تو بود که این مجال رو بهت داده بود.
- ۰۴/۰۱/۰۶