۱. کار پایاننامه دوباره بیشتر وقتم را گرفته. چندین هفته است که هیچ فرصتی برای فلسفه خواندن نبوده. مهلت زیادی برای تمام کردن پروژه باقی نمانده و باید به کارها برسم.
۲. فکر میکنم توییتر حرف زدنم را تغییر داده و این تغییر خوب نیست. خوشبختانه کلمات جنسی و رکیک هنوز برایم عادی نشدهاند. اما احتمالاً زیادی رک و بیتعارف شده باشم. چند وقت پیش با استادم تلفنی صحبت میکردم. وقتی قطع کردم بهم گفتند که با استادت «بد» حرف میزنی. بعد توضیح دادند که یعنی به قدر کافی احوالپرسی نمیکنی، خستهنباشید نمیگویی، از این که تماس گرفته تشکر نمیکنی و چیزهایی از این دست. خصوصاً که روز جمعه زنگ زده بود و عذرخواهی کرد که جمعه تماس گرفته. البته برای کار لازم بود و خیلی خوب شد که تماس گرفت. بعد یادم افتاد که در جوابیۀ داورها چیزهایی نوشته بودم که بهم گفت انگار داری موضع میگیری و میگویی غلط کردهاند این کامنت را نوشتهاند. یک طرف ماجرا البته بحث نگارش علمیست، که از نظر من بدون هیچ حاشیه و هیچ تعارف و هیچ چیز اضافهایست. اما من بیشتر به این اتفاقات فکر کردم. فکر میکنم موضوع این است که من از یاد بردهام کسی که جملات تو را میخواند و میشنود هم انسان است. از یاد بردهام، یعنی که هر لحظه در ذهنم حاضر نیست. به تلاش نیاز است. ماههاست با هیچ کسی به جز اعضای خانواده ارتباط واقعی نداشتهام. ماههاست به بچههای آزمایشگاه بلند سلام و صبح بخیر نگفتهام. و در تمام این چند ماه توییتر را خواندهام. یک بار که از دانشگاه بر میگشتم، در خیابان چند نفر دعواشان شده بود و من منتظر شروع فریادهای رکیک و توهینهای جنسی بودم. ولی هیچکس چنین چیزهایی نگفت. یکی از طرفین دعوا از خشم، از استیصال، گریه میکرد. داد میزدند. اما هیچ چیز آن دعوا توییتری نبود. توییتر فارسی چنان وحشی و بیشرم و خشونتبار است که از ملایمت و مهربانی دعوای خیابانی شگفتزده شدم. مدتها به کسی میگفتم «خودت را جای دیگران بگذار». فکر میکنم شیوۀ درست زندگی کنار ادمها هم همین است. ولی خودم از یاد بردهام که در حرف زدن و واکنش نشان دادن دیگران را در نظر بگیرم. باید کمی مهربان بشوم.
۳. به آخر بند قبل که رسیدم، یاد چیزی افتادم که مدتها بود میخواستم بگویم. وقتی برای ردّ غیرت، استدلال خواهر-مادر را تحقیر میکنند، البته میفهمم که این استدلال در آن جایگاه چه بیمعنی و ابلهانه است. ولی ابلهانه بودنش از این است که آن حس برتری و مالکیت برای خواهر و مادر هم غلط است. واقعیت این است که من با پایه و اساس این استدلال، که خودت را جای طرف بگذار و خانوادهات را جای طرف بگذار و رفیقت را جای طرف بگذار، چندان هم مخالف نیستم. این همدلیست. این که اگر کاسبی یا اگر پزشکی یا اگر معلمی، کسی که مقابلت ایستاده را مثل عزیزانت ببین، که عزیز کسی است. و منصف باش.
۴. چند سال پیش یکی از تولیدکنندههای لبنیات عکس یک بچۀ سیاهپوست را روی تبلیغ بستنی شکلاتی زده بود، و عکس یک بچۀ سفید را روی تبلیغ بستنی وانیلی. این اتفاق، و انتقادها به آن، حالا برای شیر پاستوریزه تکرار شده. به نظر من این انتقادها از نژادپرستانه بودن چنین تبلیغاتی خود تا مغز استخوان نژادپرستانه است. چنین است که عدهای باور قلبیشان این است که یک رنگ پوست پستتر از باقی رنگهاست، و نژادپرست نبودن امتیازیست که به ترحم و ملاحظه باید به انسانهای اینرنگی داد: کتمان کنیم که رنگ وجود دارد.
۵. ما میتوانیم برای کارهایی که دوست داریم دلایل اخلاقی و منطقی بتراشیم. توجیههای قابل قبول. مثلاً وقتی از کسی خوشمان بیاید احتمالاً در برابر انتقاد از رفتار غلط او به «اطلاعات ما کافی نیست» و «شاید نمیدانسته» و ... پناه میبریم. یا وقتی هیچ قید و تعلقی به خانوادهای که در آن بزرگ شدهایم احساس نمیکنیم، میشود به کاستیهای والدین متوسل شد. من اینها را درک میکنم و هر دلیلی که چنان انگیزهای پشتش باشد را رد نمیکنم. اما فکر میکنم در پس این توجیهها چیزهای دیگری پنهان شده که باید دانسته شود. پرسیدن از مرزها آموزنده و مهم است. این که اگر فلانی چجور خطایی بکند به «اطلاعات ما کافی نیست» متوسل نمیشوم؟ این که خانوادهام باید چطور باشد تا بهش تعهدی داشته باشم و مهم بدانمش؟ یا من در چگونه شرایطی تا همیشه به معشوق خودم متعهد خواهم ماند؟ یا احتمال کشته شدن انسانها با ویروسی که میتوانم ناقلش باشم باید چقدر بشود تا از مهمانی و دورهمی صرفنظر کنم؟ احتمالاً برای وضعیت فعلی توجیه ما کارساز است. ولی فکر میکنم پاسخ صادقانه به این سؤالها عیار ما را معلوم میکند و اگر به قدر کافی انسانهای محکم و آزادهای باشیم، تصمیمهای آینده را تغییر خواهد داد.
۶. یک بار مستندی دیدم که در بخشی از آن، طرف وارد خانۀ یک پیرزن و پیرمرد خوشبخت میشد. مرد با خنده تعریف میکرد که در جوانی و اول زندگی زنش را کتک میزده. زن هم میخندید و تأیید میکرد. حیرتانگیز بود.
- ۹۹/۰۵/۰۳