در شهر ما کدوحلوایی خوراکی محبوب زمستانها کنار غذاست. کدو را با آب یا آب و شکر یا آب و شیره آبپز میکنند و میگذارند توی سفره. مادربزرگ من که پارسال از دنیا رفت در پختن این کدوها استاد بود. حواسش به همه چیز بود. به روغن برنج، به شیرینی کدو، به سالاد، به ادویۀ دوغ. تمام عمر خانهداری کرده بود. زمانی که جوانتر بوده توی حیاط اجاق میبسته و برای مهمانهای تابستان غذا میپخته. یکی از خوشحالترین عکسهایی که از او دیدهام عکس یکی از همین مهمانیهاست. او و یکی از جاریهاش و شاید چند زن دیگر جایی بیرون از ساختمان (شاید در حیاط، شاید در دامنۀ کوهی) نشستهاند و بشقابهای برنج دستشان است و غذا میخورند و میخندند.
یکی دو روز پیش توییتی دیدم دربارۀ بار ذهنی کار خانگی که چقدر به زنان فشار میآورد. من قبلاً به این فکر کرده بودم و رنجیده بودم و گمان میکردم مطرح کردنش برای بقیه مسخره باشد. وقتی آن توییت را دیدم با مهسا هم راجع بهش حرف زدم و حالا میخواهم اینجا هم بنویسم.
من از این که خدمتکار خانه بشوم میترسم و یکی از مهمترین چیزها دربارۀ ازدواج کردن برایم همین است که طرف مقابل فکر نکند صرفاً به خاطر این که زن منم کار خانه کار من است. از تصور این که روزی ازدواج کنم، سالها از آن روز بگذرد، و من به عقب نگاه کنم و ببینم که در تمام آن سالهای رفته مسئول نظافت و پخت و پز بودهام میترسم. این را میدانم که باید دربارۀ مشارکت در کار خانگی حرف زد. باید راه و روش زندگی را از قبل معلوم و توصیف کرد. میدانم که کمک واژۀ غلطیست. میدانم که کار خانگی فرساینده است. بیمزد و بیمرخصیست. هیچ وقت تمام نمیشود و هیچ وقت پیش نمیرود و همیشه همانیست که بوده و خواهد بود. اما وقتی به کل این بحثها، به آن فرد فرضی و زندگی فرضی فکر میکنم، چیز دیگری هم هست که چندان در گرو این آگاهی نیست: این که در تصور خودم از بهترین حالت هم، تقریباً همیشه و احتمالاً ناگزیر، مسئول نهایی کار خانه خواهم بود. کسی که باید حواسش به روغن برنج باشد به شیرینی کدوها و ادویۀ دوغ. کسی که اگر تایپ میکند و میخواند باید حواسش هم باشد لباس تمیز نمانده و میز خاک گرفته؛ کسی که صاحب بیرقیب این نگرانیهاست. و هر بار که به ازدواج کردن فکر میکنم، این یکی از چیزهاییست که میترساندم و تقریباً دچار تهوع میشوم. سالهای زیادی گذشته از آن عکس زنان خندان با بشقابهای غذا در دست. من باور دارم به چیزی به اسم برابری. به مشارکت در کار خانگی. به اینها فکر کردهام و میدانم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم باید دربارهشان حرف بزنم. اینهای برای من خط قرمز است. اما آن اجاق بستنهای در حیاط، آن مهمانیهای شلوغ که من هرگز ندیدهامشان، در بخشی از وجودم ریشه کردهاند.
زیر آن توییت، زن عالمی گفته بود که این حساسیت موتوریست که در ما روشن کردهاند و باید خودمان خاموشش کنیم. درست است و خاموش کردن این موتورها درد دارد. کندن آن ریشهها از اعماق وجود کار سختیست. به مهسا گفتم آنقدر که عمر کردهایم باید دوباره عمر کنیم تا بشود زخمهای مردسالاری را کشف کرد. اگر خانواده و محیط زندگی همراه باشند، بعد از کشف این آسیبها تازه نوبت التیام میرسد.
+ من با همین تجربۀ کم و ناچیز میتوانم ساعتها دربارۀ زن بودن بنویسم و این ایستادن روی کوهی از استخوانهای خردِ ازیادرفته است.
- ۹۹/۰۳/۲۱
بیا بغلم محیا...
به مامانم یه بار گفتم چطور خسته نمیشین از این همه کار خونه؟ از اینا همه سال شستن و پختن و مدیریت خونه؟ گفتن عاشق که باشه آدم این چیزا رو نمیفهمه. اون موقع باورم شد. الان نمیشه.