لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

اجاقت

محیا . | چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ | ۴ نظر

در شهر ما کدوحلوایی خوراکی محبوب زمستان‌ها کنار غذاست. کدو را با آب یا آب و شکر یا آب و شیره آب‌پز می‌کنند و می‌گذارند توی سفره. مادربزرگ من که پارسال از دنیا رفت در پختن این کدوها استاد بود. حواسش به همه چیز بود. به روغن برنج، به شیرینی کدو، به سالاد، به ادویۀ دوغ. تمام عمر خانه‌داری کرده بود. زمانی که جوان‌تر بوده توی حیاط اجاق می‌بسته و برای مهمان‌های تابستان غذا می‌پخته. یکی از خوشحال‌ترین عکس‌هایی که از او دیده‌ام عکس یکی از همین مهمانی‌هاست. او و یکی از جاری‌هاش و شاید چند زن دیگر جایی بیرون از ساختمان (شاید در حیاط، شاید در دامنۀ کوهی) نشسته‌اند و بشقاب‌های برنج دستشان است و غذا می‌خورند و می‌خندند.

یکی دو روز پیش توییتی دیدم دربارۀ بار ذهنی کار خانگی که چقدر به زنان فشار می‌آورد. من قبلاً به این فکر کرده بودم و رنجیده بودم و گمان می‌کردم مطرح کردنش برای بقیه مسخره باشد. وقتی آن توییت را دیدم با مهسا هم راجع بهش حرف زدم و حالا می‌خواهم اینجا هم بنویسم.

من از این که خدمتکار خانه بشوم می‌ترسم و یکی از مهمترین چیزها دربارۀ ازدواج کردن برایم همین است که طرف مقابل فکر نکند صرفاً به خاطر این که زن منم کار خانه کار من است. از تصور این که روزی ازدواج کنم، سال‌ها از آن روز بگذرد، و من به عقب نگاه کنم و ببینم که در تمام آن سال‌های رفته مسئول نظافت و پخت و پز بوده‌ام می‌ترسم. این را می‌دانم که باید دربارۀ مشارکت در کار خانگی حرف زد. باید راه و روش زندگی را از قبل معلوم و توصیف کرد. می‌دانم که کمک واژۀ غلطیست. می‌دانم که کار خانگی فرساینده است. بی‌مزد و بی‌مرخصیست. هیچ وقت تمام نمی‌شود و هیچ وقت پیش نمی‌رود و همیشه همانیست که بوده و خواهد بود. اما وقتی به کل این بحث‌ها، به آن فرد فرضی و زندگی فرضی فکر می‌کنم، چیز دیگری هم هست که چندان در گرو این آگاهی نیست: این که در تصور خودم از بهترین حالت هم، تقریباً همیشه و احتمالاً ناگزیر، مسئول نهایی کار خانه خواهم بود. کسی که باید حواسش به روغن برنج باشد به شیرینی کدوها و ادویۀ دوغ. کسی که اگر تایپ می‌کند و می‌خواند باید حواسش هم باشد لباس تمیز نمانده و میز خاک گرفته؛ کسی که صاحب بی‌رقیب این نگرانی‌هاست. و هر بار که به ازدواج کردن فکر می‌کنم، این یکی از چیزهاییست که می‌ترساندم و تقریباً دچار تهوع می‌شوم. سال‌های زیادی گذشته از آن عکس زنان خندان با بشقاب‌های غذا در دست. من باور دارم به چیزی به اسم برابری. به مشارکت در کار خانگی. به این‌ها فکر کرده‌ام و می‌دانم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم باید درباره‌شان حرف بزنم. این‌های برای من خط قرمز است. اما آن اجاق بستن‌های در حیاط، آن مهمانی‌های شلوغ که من هرگز ندیده‌امشان، در بخشی از وجودم ریشه کرده‌اند.

زیر آن توییت، زن عالمی گفته بود که این حساسیت موتوریست که در ما روشن کرده‌اند و باید خودمان خاموشش کنیم. درست است و خاموش کردن این موتورها درد دارد. کندن آن ریشه‌ها از اعماق وجود کار سختیست. به مهسا گفتم آنقدر که عمر کرده‌ایم باید دوباره عمر کنیم تا بشود زخم‌های مردسالاری را کشف کرد. اگر خانواده و محیط زندگی همراه باشند، بعد از کشف این آسیب‌ها تازه نوبت التیام می‌رسد.

+ من با همین تجربۀ کم و ناچیز می‌توانم ساعت‌ها دربارۀ زن بودن بنویسم و این ایستادن روی کوهی از استخوان‌های خردِ ازیادرفته است.

  • محیا .

نظرات  (۴)

بیا بغلم محیا...

به مامانم یه بار گفتم چطور خسته نمیشین از این همه کار خونه؟ از اینا همه سال شستن و پختن و مدیریت خونه؟ گفتن عاشق که باشه آدم این چیزا رو نمیفهمه. اون موقع باورم شد. الان نمیشه.

پاسخ:
>><<
منم باورم نمی‌شه. ببین مامان منم، یا در حالت خیلی شدیدتر مادربزرگم، اون عشق هست در موردشون. ولی کاری از روی عشقه که راه دیگه هم داشته باشی و خودت تصمیم بگیری که نخوای اون راه رو (به علاوه که این روش اخلاقی نیست واقعاً...). بیشتر اینطوری‌اند که من عاشق بچه‌هامم، تنها حالت گرسنه نموندن بچه‌ها هم اینه که من غذا بپزم.
تازه وقتی برگردی به یکی دو نسل قبل خیلی بدتره. رسماً از همینا بوده‌اند که اول به مردها باید غذا می‌داده‌اند بعد خودشون. عروس باید بچۀ خواهرشوهر رو تر و خشک می‌کرده. و خیلی چیزهای دیگه. 

مامان من ولی هیچ‌وقت ادعا نکرد که عاشق این کارها و خانواده است. این روزها هم کلا روزی یکی دو ساعت بد و بیراه نثار پدر و مادرش می‌کنه که زود شوهرش دادن و نذاشتن به جایی برسه. حتی خاله‌ی بزرگم هم دیگه کتمان نمی‌کنه که ازدواج زود باعث شد توی زندگیش دستاوردی نداشته باشه و تن به خانه‌داری داده و دیگه ابایی نداره که پدر و مادرش رو علنا بابت خطاهاشون سرزنش کنه. 

مامانم رو که می‌بینم مطمئن میشم تن دادن به کار و امور خونه یک انتخاب اجباریه، نه انتخاب اختیاری. 

پاسخ:
واقعاً همینه. بگن عشقه یا نگن فرقی نداره. تنها فرقش اینه که بعضی از زن‌ها پذیرفته‌اند که اجباری بوده، بعضیا نه. خالۀ منم خیلی زود ازدواج کرده. شوهرش مرد خیلی خوبیه. ولی این تغییری در این که خاله‌ام بعد از فوت مادربزرگم تنها توی خونه می‌مونه و هیچ کاری جز خانه‌داری نداره و این اذیتش می‌کنه ایجاد نمی‌کنه. امروز سر ناهار اتفاقاً حرف همین زندگی‌های قدیمی بود. گفتم که همه می‌گن وای قدیم چه خوب بود. دل‌ها خوش بود. وای چه دور هم بودیم مرتب.   هیچکی نمی‌بینه که این دورهمی و مهمونی به چه بهای سنگینی به دست می‌اومده. استخوان‌های زن‌ها به معنی حقیقی کلمه و به معنی استعاریش خرد می‌شده. مادربزرگ من تا آخر عمر زانوش ورم داشت. وقتی از اون مهمونی‌های قدیم تعریف می‌کنن چندشم می‌شه. مادربزرگ من خیلی بچه بوده که شوهرش می‌دن. از چهارده پونزده سالگی باید از پنج صبح می‌شسته و می‌پخته توی یه خونۀ بزرگ و بعد هم که بچه‌های خودش و بچۀ خواهرشوهر رو جمع می‌کرده. باز شانس داشته مادرشوهرش حامیش بوده. خانوادۀ شوهرش آدمای بدی نبودن. ولی هیچی از زندگی برای خودش نفهمید.
یه روز می‌آد خونه، می‌بینه مادرش داشته به همسایه می‌گفته که نامزدش کردیم. اینجوری فهمیده که قراره شوهر کنه. یکی از دوستام داستان خیلی مشابهی تعریف می‌کرد از مادربزرگ خودش. واقعاً واقعاً آدم وقتی فکرشو می‌کنه تنش می‌لرزه از استرسی که یه بچه باید تحمل می‌کرده. فشار جسمی و روحی بعد از ازدواج که به کنار. 
این رو پارسال نوشته بودم. از شیوۀ رایج زندگی امروز راضی نیستم. ولی قدیم هم حقیقتاً کثافت بوده.

مامان من هم همین بوده. از مدرسه اومده و بهش گفتن امروز عقدته و باید با این آقا ازدواج کنی و تمام. بعد از عقد هم مادر پدرم بهش میگه دیگه هرچقدر درس خوندی کافیه و بعد مادر مادرم هم وقتی میبینه مامانم خیلی پافشاری میکنه که بره مدرسه میره و روپوش مدرسه‌ی مامانم رو جلوی چشمش ریز ریز می‌کنه. خیلی دموکراتیک بودن به خدا. باز خوبه مادر من پدرم رو از قبل میشناخته. اوضاع برای خاله‌م بدتر بوده. دختر زرنگ و درس‌خونی که بعد از راهنمایی براش دعوتنامه دانش‌سرا میاد تا بره معلم بشه. اما مادربزرگ و پدربزرگم تصمیم میگیرن شوهرش بدن به مردی که خاله‌م تا حالا ندیده. پدربزرگم میگه من به مادربزرگتون گفتم به من ربطی نداره. این یکی نوبت توئه که شوهر بدی. انگار بازیه. خاله‌م از ناز و نعمت خونه پدری میره تو یه خانواده که دستشون به دهنشون نمیرسه. عوضی و نامردن و حتی چند روز بعد از زایمانش از دست مادرشوهرش کتک می‌خوره، قبلش هم کتک می‌خورده. تو اون خونه حتی اجازه نداشته برای زندگیش مالی جمع کنه چون مادرشوهر آدم بی‌شرفیه.

جالبه وقتی به پدربزرگم میگیم این کارا چی بوده کردی در حق بچه‌هات میگه ۵ تا دختر شوهر دادن کار هرکسی نیست. خدا رو شکر که مجبور نشدیم برای شوهر دادن اینا بریم پیش دعانویس. بعدم خاله‌اتون چی میخواد که نداره؟ شوهر و بچه‌های خوب و خونه زندگی داره. مامانم حرص می‌خورد که چرا نمیخواد بفهمه اینا رو دخترش با خون دل خوردن ساخته تک و تنها.

یک بار اومدم بهش بگم واقعا انقدر شعور نداشتین یا خودتونو زدین به بی‌شعوری؟

البته تو خونواده مادری من اوضاع به همینجا ختم نمیشده. پدربزرگ نادانم حتی برای پسرش هم حق انتخاب قائل نبوده. وای که این روزها وقتی بیشتر پدربزرگم رو میبینم چقدر حرص می‌خورم که من نوه‌ی این آدمم :))

پاسخ:
دقیقاً همینجوری بوده. پدربزرگ و مادربزرگ من حالا جلوی درس خوندن رو نمی‌گرفتن و مثلاً مامانم رفته درس خونده و بعد ازدواج کرده. ولی خب مثلاً خاله‌ام که زیاد اهل درس نبوده، دقیقاً شوهرش دادن به کسی که خودشون می‌خواستن. یه نقل قولی از یکی از بزرگانشون هست که می‌گه دختر رو ول کنی می‌خواد شوهر کنه به سازِنده. سازنده یعنی کسی که ساز می‌زنه. :)))
مامانبزرگ من جالب بوده درس خوندنش. می‌گفتن دختر سواد نداشته باشه بهتره و نره مدرسه. مادربزرگش (ببین خدابیامرز چه روشنفکری بوده) مداخله می‌کنه که یعنی چی و باید بره مدرسه. می‌برن ثبت‌نامش کنن، چند ماه دیر شده بوده و مدرسه قبول نمی‌کنه. اینا هم از خدا خواسته. دیگه پیگیری نمی‌کنن. اون یکی مادربزرگم می‌ره یه مکتبخانه‌ای که رئیسش یه زن بوده و کلاً زنانه بوده. اگه اون مکتبه وجود نداشت نمی‌ذاشتن بره.
نمی‌دونم حقیقتاً چطور می‌شه جز نفرت داشت در مقابل این مؤمنان عوضی قدیم. واقعاً سرم سوت می‌کشه وقتی فکرشو می‌کنم. من الآن 25 سالم شده و عین یه چشم به هم زدن بوده. هفتاد سال پیش هم همینه. چهل سال پیش هم همینطور. واقعاً خیلی نزدیکن از نظر زمانی، و هضم این که اینقدر نزدیک چنین زندگی‌ای داشته‌اند خیلی سخته. فکر کن با اون فرهنگ یه ده سالی بود ازدواج کرده بودیم با یکی که ما رو پسندیده بود و خانواده هم صلاح می‌دونستن، یه چهارتا بچه هم داشتیم و الآن فکر شام فامیل شوهر بودیم. خدا نگذره از اون پدر و مادرها. امیدوارم دنیای دیگری باشه و سخت جزا ببینن. 

من هم عمیقا امیدوارم که اون پدر و مادرها بابت نادانیشون مجازات بشن. چون دامنه تصمیماتشون فقط دامن بچه‌اشون رو نگرفت. دامن نسل اونها رو گرفت.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی