خانم ح. معلم جغرافیای راهنمایی ما بود. من هیچوقت جغرافیا را دوست نداشتم و به اجبار میخواندم. اما ح. در نظرم معلم نسبتاً متفاوتی بود. یا انسان متفاوتی بود. یک بار در دبیرستان به یکی از دوستانم گفته بودم که ح. از یک معلم جغرافیا بیشتر بود. معلوم نبود و نیست که آن فکر بیشتر از تحقیر جغرافیا میآمد، یا از تکریم آن معلم، یا هر دو. ریشهها، نوشتۀ الکس هیلی، اسم کتابیست که خانم ح. به ما معرفی کرد و گفت چند سال بعد بخوانیم. آن وقت من سرم درد میکرد برای کتاب خواندن. در شهر ما نمایشگاه کتاب کوچکی برگزار میشد که حداقل در آن سالها به جز سه چهار ناشر معروف، بقیۀ غرفهها کتابهای زرد میفروختند. یکی از آن سه چهار انتشارات، امیرکبیر بود. ریشهها را امیرکبیر چاپ کرده بود و من، که هیچوقت آن توصیه فراموشم نشده بود و دبیرستانی شده بودم، تصادفاً دیدمش و خریدم و شروع کردم به خواندن. نمیگویم «خواندمش»، چون هیچوقت به پایانش نرسیدم. از جایی به بعد از آن نفسگیری افتاد و رهاش کردم. چند هفته پیش در توییتر همدیگر را دعوت میکردند به نام بردن پنج کتاب اثرگذار یا مهم. من به آن سؤال فکر کردم و ریشهها یکی از جوابهام بود.
ریشهها داستان هفت نسل از سیاهپوستان آمریکاست که آخرینشان خود نویسنده است. کونتا کینته، اولین نفر، سیاهپوست مسلمانیست که در ابتدای جوانی در آفریقا دزدیده میشود و این شروع بردگیست. ریشهها نفسگیر بود، چون چیزهایی را تصویر میکرد که پیش از آن در خیال من نمیگنجید. در کتاب ادبیات بخشی از کلبۀ عمو تام را خوانده بودیم و متأثر شده بودم. بعدها آن کتاب را هم کامل خواندم. ولی همیشه فکر میکنم که نوشتۀ الکس هیلی کتاب بهمراتب بهتریست؛ چه صورت بردهدار و بردهداری را در هیچ کجا بزک نمیکند و بردهای را که زندگیاش از او دزدیده شده به یک موجود قویِ مظلومِ مهربان تقلیل نمیدهد. و البته اثری که بر من گذاشت از یک غم عادی بزرگتر بود.
من نشستهام به دانشگاه فکر میکنم. به کیفیت تحصیل. به رشتۀ تحصیلی. به شغل. به این که بهتر است چه چیزهایی بخرم. به پروژهام فکر میکنم. شما که این را میخوانید به درستان فکر میکنید. به آینده. شاید به عشق فکر میکنید. به خانواده. همۀ ما به این که میخواهیم این زندگی حداقل یک جنبۀ متمایز، خوب، قابل تحسین، داشته باشد فکر میکنیم. شاید دانشگاه باشد. شاید این باشد که اسممان به تحسین در کتابها نوشته شود. شاید این باشد که زندگی عاطفی درخشانی داشته باشیم. یا تفریحات خوب. سفرهای بهیادماندنی. یا هر چیز خوب و خیلی خوب دیگری. به این که یک چیز ارزشمند و قابل توجه در این زندگی باشد. و این به نظر منتهای چیزهاست.
کونتا کینته را از آفریقا با کشتی به آمریکا میبرند برای بیگاری. در کشتی جایی هست که بردهها را بدون آب، بدون دستشویی، بدون فضای کافی، ریختهاند روی هم تا در خون و استفراغ و مدفوعشان بغلتند و به ارزانترین روش برسند به آمریکا. بعدها مدفوعهای خشکشده از روی تن آنها میتراشند. آب روی تنشان میریزند و این شکنجه است. برگشتن به آن چالۀ متعفن بعد از تنفس هوای بیرون شکنجه است. مردهها را میبرند بیرون. به تنهای شستۀ زندهها روغن میمالند تا پوستشان برق بزند. و بر پشتشان داغ میزنند تا آمادۀ فروش شوند.
در جایی از توصیف آن سفر طولانی کونتا را نشان میدهد که چند روز در برابر نیازش به دفع مقاومت کرده چون نمیخواسته کثافتی به کثافت آنجا اضافه کند. اما بعد تسلیم شده. و گریه میکند. این توصیف دوخطی برای من تمام شدن جهان یک انسان بود که البته بارها تمام میشود. کونتا ازدواج میکند و دختردار میشود و دخترش در خردسالی هر صبح باید ظرف ادرار ارباب را خالی کند (و ارباب گفته که او این کار را خوب انجام میدهد) و بعد دختر نوجوانش را میفروشند به یک ارباب دیگر. روشن بودن پوست فرزند برای آنها ننگین است. چون یعنی در جایی از این زنجیرۀ نسلها سفیدپوستی به آنها تجاوز کرده. و دختر نوجوان کونتا نه ماه بعد فرزند کمرنگی به دنیا میآورد که نسل سوم ریشههاست.
آنجا در کشتی، موجوداتی در استفراغ و مدفوع میلولیدند که انسان بودند. ریشهها با تصاویر فراموشنشدنیاش انسانهایی را به من نشان داد که همه چیزشان، از کرامت و آزادی و آرزو، غصب شد و زندگیشان که با رنج بسیار همراه بود به هر حال به پایان رسید. این انسانها زندگی کردهاند. واقعیت داشتهاند. فکر کردهاند. آرزو کردهاند. خواب دیدهاند. دنیا به تعداد همۀ آنها معنی گرفته و معنی باخته و به پایان رسیده است. و هنوز هست.
اینها واقع شدهاند. این سرنوشتهای هولناک ممکناند. تجسم اینها، که بدیهی و همزمان بعید است، چیزی بود که از ریشهها برای من ماند. برای فهم بیاهمیتی انسان، اهمیت انسان، برای درک هیچ بودنش و این که همه چیز است، میشود به تصویر کهکشانها نگاه کرد. اما من این غبار را در رنجهای سهمگینِ ناشمرده میبینم.
- ۹۹/۰۲/۱۸