لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴۹ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .

از این تعفن منزجرم

محیا . | پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ | ۵ نظر

بارون می‌آد. باد و بارون. باد هر از گاهی مشتی بارون ریز رو می‌کوبه به پنجره. زندگی در انزوای واقعی کم‌کم از شکل روزمرهٔ پیشینش فاصله گرفته و در خلأ ادامه داره. ارتباط با روزمرگی قبلی تقریباً قطع شده و فکر، دربارهٔ همه چیز، خودش رو تحمیل می‌کنه.

ن. از بچه‌های مدرسه بود. هیچ وقت دوستش نداشتم. در نظرم بدجنس و منفعت‌طلب بود. من به ن. اعتماد نداشتم. برای ن. اتفاق مهمی افتاد که فکر می‌کنم از کسی پنهان نموند. چه همه از چیزهایی که به اشتراک می‌گذاشت خبر داشتن. مدت قابل توجهی از اون اتفاق گذشته. او امشب عکسی از خودش به اشتراک گذاشته و زیرش، با شیوه‌ای که مشخصاً برای متفاوت بودن انتخاب شده، دربارهٔ صدای امیدواری درونش نوشته. من عکس رو دوست نداشتم. اون جملهٔ زیر عکس رو دوست نداشتم. اما امشب، در این خلأ ناگزیر، این ترکیب در نظرم محترم بود. ن. به مشکلی برخورده، و حالا، امشب، بعد از مدت‌ها، نیاز داره عکسش اونجا باشه و نیاز داره از صدای امیدواری بنویسه تا صدای امیدواری رو بشنوه. در برابر امید و ناامیدی و بی‌پناهی یک انسان، چه اهمیتی داره این چیزها؟

***

من دلزده‌ام. از همه چیز دلزده‌ام. از بخصوص جهان کثیفی که توییتر پنجره‌ای بهش باز می‌کنه دلزده‌ام. از جوان‌هایی که فوران هورمون و رومانس پوچ و احمقانه و تفکیک جنسیتی و هیجان جمع مختلط و رابطه‌خواهی بیشتر و بیشتر و امکان دیده نشدن در توییتر هارشون کرده متنفرم. جماعت «بی‌اصولی» که شهوت دیده شدن و کول دیده شدن و سکسی دیده شدن و بی‌قید دیده شدن تعیین می‌کنه که چی بگن، چطور بگن، چطور فکر کنن. از جهانی که در هر حرفی باید چیزی جنسی گنجانده بشه تا به قدر کافی «کول» دیده بشه متنفرم. دنیای پوچی که آدم‌هاش باید لغات معمول رو فارسی نگن تا گزینهٔ باحال‌تر و مدرن‌تری برای شهوت باشن. بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختن می‌شه. جاج نکن. مهم اینه که خوشحال باشی. حوالهٔ اندام جنسی به این و اون و زمین و زمان. تیک ایت ایزی. مهم اینه که خوشحال باشی.

نهایتشون در همین جملات خلاصه می‌شه. ادعا و ادای برابری‌خواهیشون گوش فلک رو کر کرده و فحش‌‌های جنسی و کلمات جایگزینی که برای رابطهٔ جنسی به کار می‌برن همگی ضد زن هستن. اما چه باک وقتی این آدم‌ها و روابطشون سنتی نیستن؟ مشکل سنت اینه که دست و پای این‌ها رو می‌بنده. همین. همین.

واقعاً زندگی شرافتمندانه‌ایه. نه حرف زدنت حد و مرزی داره، نه شوخی کردنت، نه روابطت، نه تفریحت، نه خودت رو ملزم به هیچی می‌دونی و نه خودت رو برای اخلاق و کار درست به زحمت می‌اندازی. تنها یک ملاک وجود داره: بهت حال بده. 

احتمالاً توییتر رو دی‌اکتیو کنم. یا به جز فالویینگ‌هام دیگران رو نخونم. ولی وحشت و دلزدگی من فراتر از اینه: چند درصد از مردم واقعی شبیه این بی‌همه‌چیزهان؟ آلات متحرک؟ و تازه این‌ها از مریضی و قتل و جنگ و جنایت جداست. این همه تباهی و نکبت.

و البته خاطراتی هم برام زنده شدن. سه سال پیش، یکی یک حرفی پروند که در ستاد فلانی اتاق سکس بوده. چرند. اون آدمی که دو سال بعد با کثافتکاری و هرزگی اعتماد به هر کسی رو به من حرام کرد، اون روزها توییتر داشت و من حسابش رو دیده بودم. دیده بودم که هر چرند جنسی‌ای که در تمسخر این حرف ساخته شده بود، هر توصیفی از عمل جنسی که با مسخرگی به این ماجرا چسبونده شده بود، لایک می‌کرد. چرا من یادم رفت؟ چی شد که فکر کردم کسی که در کنج مجازی خودش آزادانه این‌ها رو می‌پسندیده، باید چیزی به جز ماشین شهوت باشه؟ کسی که دقیقاً «تلاش می‌کرد» در جملاتش انگلیسی به کار ببره، کسی که هیچ چیزی، هیچ اصل و چارچوبی به جز دیده شدن و پیدا کردن موقعیت و شاخ به نظر رسیدن در انتخاب واژه، در نوشتار، در سیاق و سلیقه، از خودش نداشت. همه چیزش برای این بود که بگه ما هم بعله؛ ما هم اونقدر که خوشتون بیاد امروزی و بی‌قید و راحتیم پس در جمع خودتون راهم بدید. چرا این ماجراها زود از ذهنم پاک شد؟ 

بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختم می‌شه و این جماعت واقعیت دارن و من از چنین دنیایی حالم به هم می‌خوره.

دوست دارم برگردم به سال‌ها قبل. به جمع امن دوستانی که هر روز می‌دیدمشون. به سال‌هایی که همه‌چیز تمیزتر بود. این بار شاید ن. رو هم جور دیگری ببینم، حتی اگه دوستش نداشته باشم. یا کاش برم به جای دوری، وسط یک عده آدم مقید و چارچوب‌دار و همونجا زندگی کنم و کارم با این حیوانات نباشه. که والله حیوان هم بخشی از زندگیش تولید مثله. 

 فکر می‌کنم چیز روشنی در این دنیا نیست. یا تیرگی خیلی بیشتره. بی‌اندازه ناامیدم از این جهان. من هم به صدای امیدواری نیاز دارم.

احتمالاً این رو پاک کنم و مرتب‌تر بنویسم.

  • محیا .

تحقیر

محیا . | چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

از این که کسی جلوی چشمم تحقیر شود خجالت می‌کشم. حتی بیشتر: می‌ترسم. از این که در سریالی یا فیلمی یکی از شخصیت‌ها به خاطر پول، ظاهر، موقعیت اجتماعی، تحقیر شود می‌ترسم. این استرس معمولاً وقت تماشای فیلم‌هایی که به نوعی ارتباط‌های نابرابر را نشان می‌دهند همراهم است. معمولاً ویدیوهای مواجهۀ یک فرد فقیر را با کسی که مقامی دارد تماشا نمی‌کنم. فیلم‌هایی که هر از گاهی منتشر می‌شوند که فلان شخص صاحب مقام با فقیری، کشاورزی، پرستاری، سربازی، چنین و چنان حرف زده. از این که دکتری با منشی‌اش تندی کند می‌ترسم. از این که آدم‌ها اغلب با بزرگتری که مرتبۀ پایین‌تری دارد با ارجاعات مفرد حرف می‌زنند آزار می‌بینم. ویدیوی راه رفتن شفیعی کدکنی با فروتنی بسیار در کنار مریدان بی‌نام و نشانش هم. در آن‌ها هم تحقیر هست. عکس گرفتن و جمع شدن مردم دور سلبریتی‌ها هم منزجرم می‌کند. در آن‌ها هم تحقیر هست. و بدتر: هر آن ممکن است طرف نقاب مردمداری‌اش را کنار بزند و از تواضع و صبوری‌ای که از ادعا و تفاخر است، برسد به تفاخر و ادعایی که عریان است.

تحقیر کردن را فقط وقتی مجاز می‌دانم که کسی تحقیرم کرده باشد. اما حالا نگرانم از این که بدون این شرط کسی را خرد کرده باشم. خصوصاً به خاطر چیزهایی که در کنترل خود شخص نیستند. «خطا» نیستند.

خدا همۀ ما را از تحقیر کردن و تحقیر شدن حفظ کند.

  • محیا .

Open Sesame

محیا . | شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۲ نظر

این اسم مجموعه‌ای از کتاب‌ها و محتوای آموزشی است که زبان انگلیسی را به کودکانی یاد می‌داد که دانش پیشینی از این زبان نداشتند. زمانی که من یادگرفتن انگلیسی را شروع کردم حدوداً هشت‌ساله بودم و به آموزشگاهی می‌رفتم که با این روش پیش می‌رفت. کتاب‌های رنگارنگ ما، که نوشته‌ای در آن‌ها نبود، خیابانی را نشان می‌دادند که ساکنانش موقعیت‌های مختلفی را تجربه می‌کردند و ما پا به پای آن‌ها شنیدن و حرف زدن را یاد می‌گرفتیم. این کتاب‌ها در اصل تکمیل‌کنندۀ برنامه‌های آموزشی‌ای بودند که در آمریکا پخش می‌شد و تا امروز هم با رویه‌ای دیگر ادامه دارد. هرچند نمی‌دانم انگلیسی در جایگاه زبان دوم مخاطبان هدف آن‌هاست یا نه.

جایی خواندم که این مجموعه در ابتدا با تمرکز بر کودکان آمریکایی که در محلات محروم‌تر زندگی می‌کردند تهیه می‌شده و فضاهایش حال و هوایی «پایین‌شهری» داشته. شخصیت‌ها در یک «محله» ساکن بوده‌اند و در فضاهای معمول شهری بازی می‌کرده‌اند. حالا این رویه عوض شده و مفهوم محله که پیوستگی ماجراها و شخصیت‌ها را حفظ می‌کرد، از برنامه حذف شده است. چند سال قبل، مجموعه‌ای از اپیزودهای قدیمی Sesame Street را منتشر کرده‌اند، با این توضیح که مناسب بزرگترهاست. برنامه‌ای که هدفش کودکان دبستانی و کوچکتر بوده‌اند، امروز دیگر مناسب همان افراد شناخته نمی‌شود. شخصیت‌ها، که حالا جا افتاده‌اند و برند هستند، در فضاهای ایزوله و بدون پیوستگی یک محله و یک خیابان، به بچه‌ها آموزش‌های زبانی و اجتماعی می‌دهند.

اما من. من عاشق این عروسک‌ها و ماجراهاشان بودم. من که هشت سالم بود و با مانتوی خاکستری به مدرسه‌ای خاکستری می‌رفتم، عاشق خیابانی بودم که پر از رنگ بود و بچه‌هایی رنگی در آن بازی می‌کردند. این علاقه و جذابیت بصری کتاب‌ها، در کنار محتوای به غایت صحیح، به سرعت پایۀ زبان انگلیسی را در من شکل داد. آن وقت‌ها خیال می‌کردم در سال تحصیلی فرصتی برای کلاس زبان ندارم و نباید خودم را اذیت کنم. فکر می‌کنم این بزرگترین اشتباه من در زندگی یا یکی از بزرگترین اشتباهاتم بود. حتی یک بار بهترین معلم زبانی که داشتم زنگ زد به خانۀ ما که محیا نباید زبان را رها کند و برگردد سر کلاس. یک ترم از پاییز را هم رفتم و بعد باز رها کردم. هر سال سه ماه، زمانی بود که برای زبان می‌گذاشتم. این مجموعه آنقدر عالی طراحی شده بود که با وجود کمی این زمان، و با وجود وقفه‌های مسخره‌ای که می‌انداختم، پایۀ زبان انگلیسی را به شیوه‌ای در من شکل داد که بعدها به کلاس و معلم نیازی پیدا نکردم. مثل زبان مادری. مثل کسی که مدت نسبتاً کمی از سال‌های کودکی را در محیط بومی گذرانده باشد. فرصت ندادم که دایرۀ لغاتم را گستره کند یا ساختارهای پیچیده را در ذهنم جا بدهد. اما همان چیزی که یاد گرفتم، باعث شد بعدها بتوانم به قدر نیازم خودم به خودم یاد بدهم.

اما خانم ک. خانم ک. مؤسس آموزشگاه بود. به گفتۀ خودش از حدود شانزده‌سالگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. چند سال در آلمان و ژاپن زندگی کرده بود و کارمند سازمان ملل بود. چند سال در مرز افغانستان بود و بعد به طور دائم برگشت به ایران. شیوۀ زیستش به وضوح ایرانی نبود. نگاهش به کارمندانش شبیه نگاه مدیران آمریکایی بود و با کسی تعارف نداشت. از همین هم بود که معلم‌های خوبش را یکی‌یکی از دست داد. این کتاب‌ها را برای ما از خارج از کشور تهیه می‌کرد و می‌آورد. عاشق کتاب‌هایی بودم که هرگز درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را هیچ وقت ندیدم. دربارۀ بچه‌ها و تربیت بچه‌ها هم نگاه خودش را داشت. به نظرش این که بچه‌ها با بزرگترها بروند به مهمانی فامیلی و تا نیمه‌شب بیدار بمانند غلط بود. می‌گفت مادرها به من اعتراض می‌کنند که به جای کتاب و پاک‌کن به بچه‌های ما باربی جایزه بده ولی باربی یک چیز بیخود مصرفیست و من از این چیزها به بچه نمی‌دهم. یا مثلاً می‌گفت مادرها بچه را که می‌گذارند سر کلاس وقتشان تلف می‌شود و می‌نشینند همینجا تا فرزندشان برگردد. برای همین می‌خواهم یک کارگاه پرده‌دوزی راه بیاندازم که به جای اینجا نشستن کار مفید کنند و وقتشان تلف نشود. من از قدیمی‌ترین شاگردان آموزشگاهش بودم. من و خواهرم و مادرم را می‌شناخت و حتی هنوز هم می‌شناسد. از زمانی که به طور دائم مقیم ایران شد، آموزشگاه را از واحدی در یک ساختمان اداری برد به خانه‌ای زیبا و ویلایی. خودش هم حداقل تا مدتی همانجا زندگی می‌کرد. مثلاً برای تماشای فیلم که می‌رفتیم به اتاق فیلم، چمدان خانم ک. که تازه از سفر برگشته بود هم آنجا بود. آخ که چقدر دوستت دارم خانم ک.

اما من. Sesame Street  برای من هیچ وقت تمام نشد. نه کتاب‌های Open Sesame را تا آخر خواندم، و نه از جادوی آن رنگ‌های زیبا، از آن محلۀ امن (که در واقعیت اصلاً امن نیست) دل کندم. در فیسبوک صفحه‌شان را دنبال می‌کنم. هر چند سال یکبار برگشته‌ام و دنبال آن کتاب‌ها و شعرهاش گشته‌ام. چند سال پیش تعدادی پادکست دانلود کردم که هر کدام لغتی را یاد می‌دادند. باز هم، بعد از چند سال، شیرین و آموزنده و به‌یاد ماندنی بود. حتی پیشتر، قبل از اینترنت پرسرعت، به سختی ویدیوهایی را به هزار دردسر از یوتوب دانلود می‌کردم. چند سال است که استیکرهای تلگرامشان را دارم. چند روز پیش دیدم که دسترسی به تعداد زیادی کتاب در این نشانی آزاد شده. از اولین چیزهایی که سرچ کردم، کتاب‌هایی بود که عاشقشان بودم و هیچ وقت درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را ندیدم. فقط یکی را پیدا کردم. و در کنارش، دو کتابی را که خودم داشتم و خوانده بودم. سال‌ها گذشته و من بزرگتر شده‌ام. اما بودن کنار خانم ک. و یاد گرفتن از او زمانی که آن آموزشگاه شبیه یک خانواده بود، رسیدن به کتاب آبی و بنفش و قرمز و یاد گرفتنشان، هرگز در ذهن من بس نشد. گذشت و به قدر کافی از آن جادوی شگفت رنگ و یادگیری و زبان و کم‌سالی برنداشتم و... پایانی کو؟

 

 

این اولین درس از اولین کتاب است. معرفی شخصیت‌ها.
What's his name? What's her name?
  • محیا .

عید

محیا . | پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۰۶:۳۱ ب.ظ | ۰ نظر

سال‌هاست که اشتیاق هفت‌سین در سرم نبوده. اما دم تحویل سال، گمشده‌ای دارم. کاری باقی مانده است. کاری باید باقی مانده باشد برای انجام دادن. هیچ وقت نفهمیده‌ام که چیست. اما قلبم را قدری می‌فشارد. اگر بشود نماز می‌خوانم. دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم. اما هیچ وقت کافی نیست.
حفره‌ایست که بین اینجا که منم و سال نو فاصله انداخته. باید پرش کنم اما نمی‌توانم. یک بار، فقط یک بار در هر سال می‌شود به پر شدنش امید داشت. سال تحویل می‌شود، فرصت می‌گذرد، حفره می‌ماند.
من به سال قدیم دلبسته‌ترم. به زمستان مشتاق‌ترم. تحویل سال پشت سر گذاشتن است. زمستان رفت. عمر شناخته‌ات رفت. به یاد بیاور.
اتاقم می‌درخشد. بوی پارچه‌های شسته. بوی الکل. پنجره را باز گذاشتم رطوبت خنک اسفندی اتاق را پر کرد و بوی الکل را برد. همه چیز صاف است و فقط یک حفره، یک شکاف، یک ضرورت ناشناخته هست و سال بالأخره نو می‌شود.

  • محیا .

از سالی که رفت

محیا . | چهارشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

به اتفاقات یک سالم فکر می‌کنم. سالی که با تنش شدید روانی شروع شد و در کمتر از یک ماه قطع شد. چند ماه بعد تصادفاً باقیماندۀ کثافتی که رخ داده بود و ازش بی‌خبر مونده بودم رو دیدم و تازه فهمیدم که هرزگی و وقاحت و دروغ چیه، بی‌اخلاقی و بی‌وجدانی یعنی چی، و بی‌همه‌چیز کیه. فهمیدم که لجن از تصور ما و از اطلاعات در دسترس ما می‌تونه چقدر چقدر متعفن‌تر باشه، و بود. آخر چنین زیستنی چیه جز بی‌چیزی و فرومایگی؟ 

امسال کارم رو توی آزمایشگاه شروع کردم. چند ماه اول هر روز، هر روز، یک چیز جدید یاد می‌گرفتم و چقدر خوشایند بود. هرچند اوایلش حداقل برای پرسیدن بعضی سؤالات کسی توی آزمایشگاه بود، اما برام دلگرم‌کننده بود که نهایتاً همۀ مشکلات اساسی کار رو خودم رفع کردم، و به شیوه‌ای که اون آدم تجربه‌اش رو نداشت و می‌گفت نمی‌شه. می‌گم دلگرم‌کننده «بود» چون فکر می‌کنم هرگز کافی نیست کارهایی که کردم. هرگز اونقدر کامل و فوق‌العاده نیست که بتونم به طور مداوم بهش دل خوش کنم. چند روز پیش مقاله رو تموم کردم و فرستادم برای استادم که سابمیت کنه. امیدوارم دیگه نیاز نباشه کاری انجام بدم. استاد مشاورم هم امسال به کار اضافه شد. استاد خوبیه و خیلی خوشحالم که استاد دومم ترتیب پیوستنش به کار رو داد.

مادربزرگم امسال از دنیا رفت. و من از یاد نمی‌برم اون‌هایی رو که می‌دونم فهمیدن، ولی از یک خط تسلیت دریغ کردن، چون راحت‌تر بود که ننویسن، تا این که بنویسن! همین. هرچند بین ما ظاهراً دوستی برقرار باشه، اما من از یاد نمی‌برم. امسال برای مامانم سال سختی بود. خیلی سخت.

اینترنت رو امسال قطع کردن. هواپیما رو امسال زدن.

توی گوشیم عکسی دارم از خودم جلوی آینه، که لباس پوشیدم برم دانشگاه. اولین برف تهران بود. روز بی‌خبری. از فردای اون روز، هر روز شد صد روز.

امسال بود که فهمیدم چجور زندگی‌ای رو می‌خوام و چه شیوه‌ای رو هرگز نمی‌خوام. امسال مرزهای انسانیت، ایستادن، اخلاق، عشق، قول، برام روشن‌تر شدن.

امسال بعد از چند سال دوباره کتاب خوندم. هرچند بعد تقریباً رها کردم، اما حالا فکر می‌کنم که دوباره «می‌تونم» کتاب بخونم.

خیلی از روزهای امسال تشنۀ یک هم‌صحبت نزدیک همیشه در دسترس شریف بودم.

زمان آنقدر زود می‌گذره که آدم به نشانه نیاز داره که به یاد بیاره یک سال گذشته. مثلاً حساسیت دست من از زمستان پارسال شروع شد. بیشتر از یک ساله که دستم حساسیت داره. یا مثلاً یکی از اولین روزهای فروردین که زیر سایه‌بان هایپرمارکت ایستاده بودیم و باران مثل دریایی بود که از آسمون فرود بیاد. امسال نمی‌شه سفر رفت. یک سال از اون بارون می‌گذره. یا مثلاً توی ایام عید یه چیزی توی اینستا نوشته بودم دربارۀ آهستگی. همیشه همینطوره. تقویم شخصی و شمارۀ روزها روی هم می‌افتن برای یادآوری.

***

قرنطینه تغییر مهمی در زندگی من ایجاد نکرده. همیشه هر چیزی که قرار بوده توی یخچال بره تمیز می‌شستم، هر از گاهی گوشیم رو با الکل تمیز می‌کردم، از روبوسی متنفر بودم، اهل مهمانی هم نبودم. حالا هم نشسته‌ام گوشه خونه و کارهام رو می‌کنم.

امیدوارم زودتر تموم بشه این وضعیت. 

این چند وقت سه تا فیلم رو با گروه فیلم سعیده دیدم. آخرین وسوسۀ مسیح، پرسونای برگمان و قرمز از سه‌گانۀ رنگ‌ها برای دومین بار.

اولی معمولی، دومی عجیب و خوب، و سومی خوب. از بین این سه تا، قرمز به سلیقۀ من نزدیک‌تر بود. قرمز رو فکر کنم تابستان پارسال یا شاید قبلش دیده بودم. یک بار هم اینجا نقل قولی از کارگردان رو گذاشته بودم. یاد اون روزهایی افتادم که این فیلم‌ها رو می‌دیدم. یه صحنۀ تکراری توی این سه فیلم هست، که یه پیرزنی تلاش می‌کنه یه بطری رو بندازه توی مخزن بازیافت. یادمه دفعۀ پیش که فیلم رو دیدم چقدر دربارۀ این بخش سخنرانی کردم. :))

پرسونا رو هم همون وقت دانلود کرده بودم. اما هیچ زیرنویس هماهنگی براش پیدا نکردم و ندیدمش.

افسوس که روزهای خوب، هرگز اونقدر خوب و تمیز نبودن که امید داشتم.

زنان کوچک رو هم شک داشتم، مهسا که معرفی کرد دانلود کردم تا هر وقت که شد ببینمش.

***

این روزها این دو تا رو زیاد گوش می‌کنم:

+ این

++ و این

 

اونقدر سرم شلوغه که فرصت نوشتن پست مرتب و فکرشده رو ندارم.

این پست خیلی خودمونی و اشتباهه. شاید بعداً حذفش ‌کنم. :))

الآن باید توی راه شمال می‌بودیم و من غر می‌زدم که دیروز این وقت‌ها راحت توی خونه پامون رو هم دراز کرده بودیم.

آرزو می‌کنم سال جدید براتون، و برای خودم، با سلامتی، خاطرات خوش، موفقیت، اطمینان، رضایت، آرمان‌های بلند و درستی همراه باشه.

  • محیا .

از روزها حرف بزن

محیا . | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

دیشب توییت خوبی دیدم دربارۀ تفاوت بین درست بودن و طبیعی بودن. فکر می‌کنم در این هنگامۀ بی‌قیدی و بی‌اخلاقی باید این تفاوت رو مدام در نظر داشته باشیم. هر چیزی که طبیعیه (با این فرض که ما بتونیم تشخیص بدیم چی طبیعیه) لزوماً درست نیست. اصلاً تمدن رو شاید بشه مقابل اون چیزی تلقی کرد که بهش می‌گن طبیعی. اگر قرار بود طبق طبیعت رفتار کنیم، انسان هنوز در غارها به آمیزش مشغول بود. و طبیعت انسان لابد خونریزه. چون کدام جانور در طبیعت چنین نیست؟ و اخلاق چیزی زائده. چون کدام موجود طبیعی در طبیعت به اخلاق پایبنده؟ خیلی از چیزهای غیرطبیعی ما رو انسان می‌کنن. مثل پرهیز. مثل قضاوت. مثل ادبیات و هنر. به عنوان یک تجربۀ شخصی، تصور می‌کنم وقتی کسی در توجیه عملی می‌گه که فلان چیز «طبیعیه»، به این علت این رو می‌گه که برای «درستی» اون کار دلیلی نداره. امتحان کنید. این بار که از کسی (یا از خودتون) شنیدید که فلان چیز بی‌اشکاله چون طبیعیه، بپرسید که آیا چیزی در اون نادرست نیست که توسل به طبیعت وسط کشیده شده؟ احتمالاً هست.

***

من معمولاً در بحث‌ها مخالفم. مرض مخالفت کردن ندارم. به این خاطر مخالفم که معمولاً جایی در میانه‌ام و طرف دیگر بحث چنین نیست. در صحبت از سیاست، از دین، از آزادی، اغلب مخالف طرف دیگر بحثم. وقتی تقلید تجاوز تفریح مرسوم دانش‌آموزهاست، خانواده‌ها رو درک می‌کنم که به هر شکلی می‌خوان فرزندشون رو به مدرسۀ خیلی مذهبی که لابد خیلی چیزهاش مقبول من نیست بفرستن. وقتی زن هیچ حق و حقوقی نداره، حق می‌دم که آدم‌ها از دین دور بشن. وقتی هرزگی و شهوترانی شیوۀ معمول و مطلوب زندگی خیلی‌هاست، حد و حدود اسلام رو قطعاً قبول دارم.

گاهی خارج از بحث‌ها یادم می‌ره که طرف مقابل هر کدوم از دو طرف در هر ماجرایی روی تاریکی هم داره، و در تنهایی به یک طرف می‌لغزم. باید مستقل‌تر باشم هر لحظه.

***

فکر کردم حال سعید رو بپرسم. بعد یادم افتاد که دلم برای همۀ اون جمع تنگ شده. عکس گروه رو گذاشتم استوری: «به یاد حرف بزن داخلی     مراقب خودتون باشید رفقا.»

سه سال قبل، چند روز بعد از حالا، سعید شروع کرد به اعلام آرزوهاش برای ما در سال جدید. آرزویی که برای من کرد به اپلای مربوط بود. یک عالمه آرزوی بامزه کرد برای همه. سعید وقتی حالش خوب باشه استاد آرزو کردنه. توی خاطراتم از دو سال قبل نوشته‌ام که «برایم چنان آرزو کرد که انگار قلبم را خوانده باشد».

گلناز رو به یاد می‌آرم با آهنگ‌هایی که می‌فرستاد. با دونیا یالان دونیا دی. با عکس‌هایی از پاییز و شومینه و آتش که اولین روزهایی که از گروه رفته بودم برام می‌فرستاد. با کاناپۀ زردش.

چمن رو به یاد می‌آرم. سعیده رو که توی آژانس بود و توی راه. سعید و پویا که شوخی می‌کردن و اینقدر باحال بود که چند وقت بعد که ستایش رو دیدم هم دربارۀ حرف‌های اون شب حرف زدیم و خندیدیم. می‌گفتیم یه جوری با هم هماهنگ بودن که انگار یک نفرن. «ردای بلند حقانیت» رو به یاد می‌آرم.

عید نودوشش، چند تا ریجکت دریافت کردم. یک شب رفتم توی گروه به غر زدن و حرف زدن از وحشتی که از سال بعد داشتم. از این که کجا خواهم بود. و اون آدما، برای چنان شبی، بهترین، بهترین رفقای روی زمین بودن که می‌شد داشت. دلداریم دادن و امید. یادم مونده که سعید گفت این چیزها یه توزیع رندومه و اگر تا به حال بیشتر بدهاش رو دیدی، شاید از این به بعد خوب‌ترهاش بهت رو کنن.

یک بار هم اتفاقی افتاد که خیلی مایۀ شرمندگی من شد. ایمیلی به اشتباه به کل دانشگاه ارسال شده بود و پاسخی از یکی از بچه‌ها هم توش بود. به عنوان سند مؤدب بودن بهش اشاره کردم، ولی فهمیدم که کلی فحش خورده برای یه جواب خیلی خیلی محترمانه.

من هری پاتر رو نخونده‌ام و ندیده‌ام. اما اون بچه‌ها اغلب دیده بودن. یه بار داشتن می‌گفتن هر کی کدوم شخصیته. من گفتم هر چی صلاحه. گفتن محیا دامبلدوره. مهسا گفت نه دامبلدور رو من می‌خوام. من بازم گفتم والا هر چی صلاحه. بعد دیگه فکر کنم شخصیت جایگزینی معرفی نکردن. :)) از اون وقت گاهی فکر می‌کنم کاش خونده بودم و می‌دونستم دامبلدور چجور کاراکتریه. چی رو دوست داره و چطور عمل می‌کنه.

کاش می‌دیدید که در روزهای کرونا چه لبخند بزرگی رو صورتم نشسته وقت نوشتن این چیزها.

به جز مهسا با مکالمات گاه‌گاه، و به جز سعیده با فرستادن آهنگی یا کامنتی در اینستاگرام، ارتباط مداومی با هیچکدوم از اون دوستان ندارم. ولی در وقت‌های خوش، یا وقت‌های تنهایی، یادشون می‌افتم و دلتنگشون می‌شم.

اگر زمان برمی‌گشت، اگر هستی چنین منعطف بود، ارتباطم رو با اون آدم‌ها با تغییر کوچکی به بیرون از اون چارچوب گسترش می‌دادم. تلاشم رو می‌کردم که اون جمع باقی بمونه.

چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ بچه‌ها می‌گفتن من خوب یادم می‌مونه. و راست می‌گفتن. سر من خونۀ اتفاق‌های کوچکه. سرپناه جملات عادی که روزی از دست و دهن کسی بیرون اومدن. اما حافظه باز هم پر از نقصه و جزئیات روزهای با هم بودن ما از یاد می‌رن. چون هر چند گذشته از هر گزندی در امانه، حافظه در امان نیست و جادو یک بار اتفاق می‌افته. سال سوم راهنمایی برای من سال بی‌نظیری بود. بهترین پاییز و زمستان عمرم بود. من به شهود می‌دونستم و می‌دونم که همون یک بار بود. سال‌های خوب شاید باز هم باشن. اما اون سال، اون کیفیت، اون چینش بی‌نقص همه چیز، یک بار ممکن شده بود. هم می‌دونم که حرف بزن یک بار بود. اون اعتماد و راحتی که معلوم نیست از کجا جوانه زده بود، اون احترام و حد و مرز و رفاقت توأم، یک بار بود. به شهود این رو می‌دونم.

هنوز گوش دادن به آهنگی که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. هنوز دیدن تصویری که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. دیروز با پری‌ناز چندین تصویر از «دست» نگاه کردم. «دست در دست». عالی بود. بهش گفتم چه کنایه‌آمیزه در روزهای دست‌دردست‌ممنوع. یاد فیلم دیدن‌ها افتادم. یاد عکس فرستادن‌ها. حرف زدن‌ها. «اومدیم اینجا که زیاد حرف بزنیم :))»

شاید جزئیاتی که الآن به خاطر دارم فراموش بشن. اما آنچه تجربه کردم، کیفیتی از دوستی و هم‌صحبتی که درک کردم، هرگز از وجودم پاک نمی‌شه. دارم می‌نویسم، چون اگر فردا من نبودم، پس کاش یادی از چیزهای شیرین و تمیزی که چشیدم باقی باشه.

  • محیا .

علیرغمِ نبودن

محیا . | جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۰۱ ب.ظ | ۱ نظر

با م. دربارۀ عادت کردن و فراموش نکردن حرف زدم. مثل عضوی از بدن که دیگر نیست. مثل فرزندی که نیست. مثل انسانی که دیگر نیست.

نزدیک دویست نفر، بسیاریشان با قلب‌های عاشق، در چند دقیقه متلاشی شده‌اند. عشق شبیه یک بی‌نهایتِ کوچک است که انسان می‌تواند در خانه داشته باشد. در گوشی موبایلش، در کتابخانه‌اش، روی میز غذاخوری‌اش و در اتاقش. در قلبش. اما من چنین آدمی نبودم. من تا چند سال پیش فکر می‌کردم عشق تباهیست. و مقاله و درس و رشد اجتماعی می‌توانند روح را غذا بدهند. می‌توانند. اما کافی نیستند. زندگی کوچک است. و انسان برای دنیا ناچیز است. به قول اونامونو «من در ترازوی جهان هیچم و برای خودم همه چیز». من در ترازوی جهان هیچم و حالا دلم می‌خواهد برای یک نفر تمام آن چیز عاشقانه‌ای باشم که از اشتراک مجموعۀ همۀ انسان‌ها و خودش بیرون می‌ماند. تا همیشه. 

من باور ندارم که عشق چیزیست که معجزه‌آسا ایجاد می‌شود. بر عکس، برای من آن چیزیست که با شناخت زیاد، دوستی عمیق و تلاش ساخته می‌شود. اگر شناخت را از این روال منها کنم، احتمالاً فقط شبحی از عشق می‌ماند و نه بیشتر. باور نمی‌کنم که کسی در مدت کوتاهی عاشق کسی بشود. باور نمی‌کنم که برای هر کسی یک «بهترین آدم» در جایی از دنیا متولد شده و منتظر است که پیدا شود. باور نمی‌کنم که بهترین آدمی وجود دارد. برای همین، عشق چشمپوشیِ بعد از شناختن است. چشمپوشیِ همواره از همه است برای یک نفر. عشق همیشه علیرغم چیزیست. این که من از همۀ دیگرانی که از تو زیباترند چشم پوشیده‌ام. و از همۀ کسانی که از تو بهتر حرف می‌زنند. و از هر که از تو باسوادتر است. و از آن‌ها که هستند، روزی که تو دیگر نباشی.

به نبودن عضوی از بدن می‌شود عادت کرد. شاید سخت. اما زندگی پیش می‌رود. مجبوریم که زنده باشیم و گریزی نیست. اما عضوی از تن که دیگر نیست، برای همیشه نیست. یک عضو مصنوعی جای آن را نمی‌گیرد. مادرهای فرزندمرده به زندگی ادامه می‌دهند. اما کسی هرگز نقش آن فرزند را بازی نخواهد کرد. عشقی که نیست، باید چنین باشد. نوعی از تعلق که جایگزین ندارد و اما و اگر بر‌نمی‌دارد. و اصلاً مگر انسان چند بار می‌تواند عاشق باشد؟ دو بار؟ سه بار؟ هزار بار؟ چیزهایی هست که نمی‌شود بارها دستمالی کرد و همچنان از آن‌ها توقع معنی داشت. 

صادقانه، کسی که همسرش را از دست داده و باز ازدواج کرده مشمئزم می‌کند. خصوصاً اگر این پیوند عاشقانه بوده باشد. تو مرده‌ای و من هر چند فراموشت نمی‌کنم و ویژگی‌های هر شخصی منحصر به خود اوست، اما خب. می‌روم ازدواج می‌کنم و صبح کنار معشوق دیگری بیدار می‌شوم و نوازشش می‌کنم و با او سفر می‌روم و عاشقانه دوستش دارم. همین. تو برای من همین بوده‌ای. از تو، از عاشقی ما همین مانده: چند ویژگی که با معشوق فعلی من فرق می‌کند. روزی عاشق تو بوده‌ام و لابد بنا بوده به هم تعلق داشته باشیم. اما حالا که نیستی، من قرار نیست تنها بمانم. من می‌توانم تنها نمانم و برای خودم عزیزِ دیگری دست و پا کنم.

عشق برای من مشابه چیزیست که دربارۀ پوری سلطانی و مرتضی کیوان می‌توان خواند. تمیز و همواره و علیرغم همه چیز. عاطفه‌ای که چنین نیست برای من با عشق فاصله دارد. می‌خواهم چیزی که می‌ماند این باشد: عهد من به چشم بستن بر همه، به خاطر تو، برای همیشه. «اگر پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به ناممکن‌ها».

بخشی از این از کمال‌طلبی‌ام آمده. از این که طرفدار چیزهای یگانه و نامیرا و ابدی‌ام. بخشی از این آمده که اندوه و کاستی قسمتی از زندگیست و گاهی قسمت زیبایی از آن. این که غایت زندگی را در بیشینه کردن شادمانی ندیده‌ام و نمی‌بینم. یا چون شیفتۀ پرهیز کردنم. این که فکر می‌کنم گاهی باید تنها بود، باید رنج برد، و زندگی آن چیزیست که از همۀ آین‌ها در انسان ته‌نشین می‌شود. و فکر می‌کنم که اگر تنها دو چیز ارزش چنین پرهیزی را داشته باشند، یکی اخلاق و شرافت است، و دیگری عشق.*

به آن آدم‌ها فکر می‌کنم که در چند دقیقه متلاشی شدند. بعد از چنین مصیبتی اگر قرار است زنده‌ها برای خودشان معشوقان تازه پیدا کنند، اگر قرار نیست حتی از تنها نبودن چشم بپوشند، خاک بر سر دنیا. ماندن چیست؟ جای ایستادن کجاست؟ می‌دانم که بسیاری از آن‌ها ازدواج خواهند کرد. اما دلخوشم به همان انگشت‌شماری که یک چیز را، ولو به بهای تنهایی، همیشگی نگه خواهند داشت.

من در ترازوی جهان هیچم. وقتی که نباشم هیچ کار دنیا لنگ نمی‌شود. زندگی راهش را می‌رود و آدم‌ها عادت می‌کنند یا فراموش. اما کسی را می‌خواهم که بعد از من از ارتباط عاشقانه چشم بپوشد. از معشوقان چشم بپوشد. همین. زندگی کند و خوشحال باشد. با آموختن و کار و هر چیزی به زندگی رنگ بدهد. اما بی‌نهایتِ کوچکمان را به جان نگه دارد و از غارت نیستی و زمان حفظ کند. می‌خواهم در ترازوی عشق کسی همه چیز باشم. علیرغم همه چیز.

___

* خیانت فصل مشترک نقض این دو است. انسان خائن، خواه خیانت عاطفی یا بیشتر، به «هیچ» عهد و حدی پایبند نخواهد ماند. به شما قول می‌دهم. 

+ همین حالا دیدم یک نفر در لینکدین پیام داده که برای یک رابطۀ عاطفی سالم و پایدار افتخار آشنایی می‌دید؟ :)

  • محیا .

باد

محیا . | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ق.ظ | ۱ نظر

اومدم خونه. همین الآن که این‌ها رو می‌نویسم، صدای باد می‌آد. بادهای شدید و سخت و سرد. اینجا تا بوده چنین بوده. بادهای جدی و محکم. صدای بلند رد شدن باد از لای شاخه‌های خالی درخت‌ها رو می‌شه شنید.

در چنین شب‌هایی، دوستی و عشق دو چیزی هستن که دل آدم رو گرم و محکم نگه می‌دارن. وسط سرمای پرسروصدای بیرون، گرم بودن و امن بودن جات رو مرئی می‌کنن و می‌شه یه دل سیر کیف کنی که اگر بیرون سرده، تو نمی‌لرزی؛ اگر بیرون فقط صدای باده، توی دل تو پر از زمزمه‌های گرمه. تصور کن، از اون مهمونی‌های خودمونی که تا نصف شب حرف بزنی و بخندی و غیبت کنی. یا مثلاً برای یه کار گروهی، برای فردا، از امشب جمع شده باشید. من می‌گم یه فیلم هم ببینید و بعد بخش دوم تعریف رو شروع کنید. 

خب. من هیچ کدوم رو ندارم. نه عشقی و نه چنین جمعی. حالم بد نیست. ولی از اون زمزمه‌های گرم هم خبری نیست. 

دیشب به مرگ فکر کردم. و قصه‌ای شنیدم راجع به زنی که کودکش مرده، و برای تسکین شروع می‌کنه به یادآوری مرده‌هایی که می‌شناخته و هر چه از جزئیات اون‌ها به یاد می‌آره می‌نویسه. اما سوگ فرزند، به سوگ‌های دیگه می‌رسه و قصه‌ای که خودش درگیرشه، به قصه‌های دیگه. و برای سوگواری قصه‌های دیگه هیچ وقت دیر نیست. بعد چیز دیگری شنیدم: نوایی. من اولین بار احتمالاً پاییز پارسال شنیده بودمش. اون صدای زیبا، اون صدای قوی، واقعاً معرکه است. شنیدنی. توی همون حال و هواها، ناگهان برای چند لحظه حس کردم کینه ندارم‌. از کسی که بانی خیلی چیزها بود و اینجا درباره‌اش نوشته بودم، کینه ندارم. مرگ، فکر کردن به مرگ، بین آدم‌ها خط می‌کشه. جدا می‌کنه. در نسبت با مرگه که معلوم می‌شه ما کی هستیم و چی می‌خوایم. من چیزهای همیشگی می‌خوام. چیزهای ناممکن. چیزهای کم‌تعداد و اصیل و دائمی. قلمرو امن و ابدی. همه چنین چیزهایی نمی‌خوان. بعضی خوشی می‌خوان. کیه که نخواد؟ اما برای من خوشی هرگز تنها خواسته نیست. هرگز مهمترین خواسته نیست. اصالت رو به خوشی نمی‌دم در زندگی. اما برای بعضی چنین جایگاهی داره. باید هم رو بشناسیم. باید خودمون رو بشناسیم. باید در نسبت با مرگ معلوم کنیم که کجا ایستادیم. مرگ چیزهای زائد رو خط می‌زنه و چیزهای اساسی رو باقی می‌ذاره. چیزهای اساسی ما کدومن؟ 

برای من این خط‌کشی در قلمروی جدا از اخلاق قرار می‌گیره‌. به نظرم در هر طرف ماجرا می‌شه اخلاقی بود یا نبود. و او اخلاقی نبود، و از سرزمین دیگری می‌اومد. 

اما حس کردم که کینه ندارم.دیشب، داستانی شنیدم و آهنگی، و با چشمی که بسیار گریسته و قلبی که نبخشیده، ناگهان دیگه کینه‌ای نداشتم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم. من هیچ وقت براش آرزوی مرگ یا چنین چیزی نکردم. نتونستم. گاهی که می‌خواستم آرزویی کنم به این چیزها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نه اینو نمی‌خوام. پس چی می‌خوام؟ فقط می‌گفتم کاش بفهمه چیکار کرده. فهمیدن یعنی تجربه کردن، و می‌خواستم که رنجی که به وجود من بار کرده بود رو با وجودش بچشه. همین. هنوز هم دوست دارم بفهمه. ولی کینه؟ فکر نکنم داشته باشم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم.

نبخشیده‌ام و فکر کنم که نخواهم بخشید. می‌دونم «هر» دوست دیگری در جایگاه من، باید انتظار همون چیزی رو بکشه که به من نشون داد. پس یادم نرفته که واقعیت‌ها چی بودن. اما کینه انگار چیز دیگریه. چیه؟ نمی‌دونم.

باد می‌آد. سرد و جدی. من یاد اون سه دانشجوی معماری می‌افتم که قرار بود با دوست مسافرشون چند روز کنار هم بگذرونن و برای مسابقه آماده بشن. یاد تمام شیشه‌های مربا و همهٔ ساعت‌سازی‌ها. اون دخترها کجان؟ برنده شدن؟ امشب بهشون خوش می‌گذره. برای فردا هدف دارن، و برای امشب دوستی. 

ما کجاییم؟ سعیده، سعیدهٔ عزیز. انگار که من چند بند از اون ۲۷سالگی رو زندگی کرده باشم. من که همواره ترسیدم از «اه بازم این». من که هرگز، هرگز، هرگز، عزیزِ یگانهٔ هیچ کس نبودم. من که معمولی، سرگردان، با هدف‌هایی از سراب، می‌چرخم. 

می‌خواستم دست باشم. مثال دست. دستی برای آغوش و نوازش. فقط دست. دستی که هم هست و هم نیست. دستی که می‌تونه نوازش کنه، اما جسم نداره. و می‌خواستم همهٔ اون‌هایی که ترسیده‌اند، لرزیده‌اند، تنهان، و بی‌نهایتِ کوچکی برای خودشون ندارن، نوازش کنم. باشم به قدر همهٔ نبودن‌ها. ولی فقط محیام. معمولی، سرگردان، که هیچ‌وقت عزیزِ یگانه‌ نبوده‌ام و هیچ وقت بی‌نهایتِ کوچکی برای خودم نداشته‌ام، و همیشه از بار بودن ترسیده‌ام. و امشب، که بادهای سرد و جدی شاخه‌های درخت‌ها رو با خودشون به هر جا می‌برن، نه مهمانی در خانه دارم و نه عشقی در دل.

من دیشب انگار که از کینه گذر کردم. دیروز، انگار که تکلیفم رو با زندگی فهمیدم. من اینجام، و دستی نیست. ما که به جایی نرسیدیم، ما که ترسیدیم، باید حلقه می‌زدیم و اشک‌هامون رو به آتش می‌سپردیم. نه حلقه‌ای هست و نه آتشی.

من دیشب خاکستر اشک‌های کوچک رو به باد دادم. و حالا اشک‌های گران پشت پلک‌هام دارم. من محیا بودم که شروع کردم به نوشتن این. و حالا کی‌ام؟ نمی‌دونم. ما که هیچ جای این دنیا رو مال خود نکردیم، ما که تکلیف سختی با زندگی داریم، ما که منتظر گذشتن روزهاییم, ما که دستی برای حلقه زدن نداریم.

  • محیا .

ناممکن

محیا . | چهارشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

«اگر  پیش از تو مُردم، تو را وصیت می‌کنم به انجام ناممکن.»  - محمود درویش

 

احسان سنایی، که هر جا و هر چه نوشت من توصیه می‌کنم به خوندن، امروز دربارۀ یادآوری سوگ و به یاد سپردن امور دردناکی که واقع شده‌اند نوشته. اندیشیدن به انسان‌هایی که کشته شدند و رنج بردند. یادآوریِ همواره، انجام ناممکن. 

یک سال قبل از کسی شنیدم که «تو همیشه می‌خوای کارای غیرممکن بکنی». در این مدت و در اوقات سخت دیگه، هرگز فکر نکردم چیزی که می‌خوام تحقق امر ناممکن باشه. الآن فکر می‌کنم اگر از یاد نبردن ناممکنه، اگر ماندن و صبوری، اگر تعلق ناممکنه، پس راست گفته. همیشه می‌خوام کارای غیرممکن بکنم و چیزهای غیرممکن دریافت کنم. «و این بار هم کردی.» 

و باز هم می‌کنم. دست‌کم براش خواهم جنگید. و امید دارم. این، محقق کردن چیزهای دور، اهتمام به امور ناممکن، مهمترین چیزیه که از بودنم می‌خوام.

  • محیا .