زمستان دو سال پیش، ویندوز لپتاپم رو عوض کردم. در نتیجه تلگرام رو هم دوباره نصب کردم و محل ذخیرۀ فایلها رو هم تغییر دادم. امشب رفتم توی اون پوشۀ قدیمی، و البته همه رو نگاه نکردم.
تعریف همسایههای احمد محمود رو شنیده بودم، و دانلودش کرده بودم. فایل نمرات حل تمرین سیالات پیشرفته، فایل اصلاحیۀ نمرات سیالات پیشرفته. نمرات ریاضی مهندسی، اسلایدهای بیوتکنولوژی و وای که چقدر استادش رو لعنت میکردم. با تیای سیالات هم نیمچه بحثی کرده بودم که چرا حتی به کسانی که «هیچ» کاری برای پروژه انجام نداده بودن هم حداقل شش نمره (از ده نمره) داده. حالا شاید به نظرتون حرکت سبکی باشه که آدم توی ارشد این کار رو بکنه. :)) نمیتونم بگم که نیست. ولی خب ترم سختی بود. یک درس بیو داشتم که بسی رنج بردم برای خوندنش. سه واحد سیالات پیشرفته، سه واحد ریاضی مهندسی پیشرفته، سه واحد آمار و طراحی آزمایش. عجب درسهای خوبی بودن این سه درس، و چقدر میترسیدم. من ترم اول به دلایلی ثبتنامم دیر انجام شد و در نتیجه گرایشم قطعی نبود. از بس سیالات رو دوست داشتم ترم اول برش داشتم و گفتم حالا یه چیزی میشه دیگه. سیالات فقط به یکی از این گرایشها میخورد ولی دلم میخواستش. :) وقتی گرایشم معلوم شد، در حالت عادی باید بین آمار و سیالات یکی رو نگه میداشتم. ولی با نامهنگاری و اینا سیالات رو هم ثبت کردن. آنقدر از این درس میترسیدم، و آنقدر دوستش داشتم، که مدام به سرنوشت نمرهاش فکر میکردم. تا مدتها خوابش رو با فواصل نسبتاً کوتاهی میدیدیم. همین چند وقت پیش باز هم خواب دیدم نمرههای سیالات اومده. زمستان نودوشش، وقتی بالأخره نمره رو دیدم یه نفس راحت کشیدم تازه. برف میاومد. تند. سخت. از خونۀ خالهام برگشته بودیم. عصر، مثل چند روز قبلش، گلستان رو چک کردم و بالأخره نمره اومده بود. ریاضی هم خیلی اوضاع بهتری نداشت. من تکالیف پرشمار ریاضی رو یکی در میان تحویل داده بودم. استاد ریاضی و آمار یک نفر بود و بسیار سختگیر. وقتی میانترم رو دادم، چون نرسیده بودم تمام سؤالات رو کامل حل کنم خیلی ناراحت بودم. اما همه وقت کم آورده بودن و استاد گفت سؤال فلان و بهمان رو تا حد خاصی هم نوشته باشید کافیه. چند روز تعطیلی داشتیم و من اومده بودم خونه. یه شب یه شازدهای برداشته بود جوابهاش به سؤالات رو ارسال کرده بود توی گروه درس. چقدر اعصابم به هم ریخت. :)) وقتی نمرههای میانترم اومد و فرستادن توی گروه، ردیف اسم من رو هایلایت کرده بودن. تا برسم به ستون نمره، فکر کردم لابد زیر ده شدهام. بعد دیدم که اتفاقاً بالاترین نمره بود و برای همین استاد هایلایتش کرده بود. ببینید. من هیچوقت، هیچوقت، از خودم راضی نیستم، مگر این که نتیجۀ کارم به نحو واضحی از بقیه بهتر باشه. در اواخر پاییز نودوشش هم، اون دانشجو با اعتماد به نفس جواب سؤالات رو گذاشته بود توی گروه و من واقعاً به هم ریخته بودم تا جایی که به حذف درس فکر میکردم.
کمی به عقب برگردیم. مثلاً به تابستان نودوشش. انتخاب رشته برای من یک جنبۀ اخلاقی پیدا کرده بود و چقدر گریه کردم. شبهای ماه رمضان به دو کار میگذشت: غصه و ناراحتی از وضعیت رشته، حرف زدن با کسی که اوضاع روحی درهمی داشت. به جز خانوادهام، کلاً سه نفر میدونن که اون چالش اخلاقی چی بود و چقدر بهم سخت گذشت. البته، مقصر خودم بودم.
ویدیوهایی مربوط به جام جهانی، ویدیوی بازیگران ندیمه که به کمپینی به اسم equality now دعوت میکردن.
مناجات با صدای معتمدی. همون وقت، احتمالاً بهار یا تابستان نودوشش، این رو توییت کرده بودم: «... کام دل، آرزوی جان خواهم/ عاقبت بگسلد چو بند از بند/ بندبند مرا به خود پیوند... خدای من».
دوستم برام یک اسکرینشات از یک گفتگوی بلند توییتری با دوستش رو فرستاده بود. الآن که میخونم میگم عجبا که انگار من نوشتهام. رسمالخط من، استدلالهای من، و با کمی اغماض کلمات من. با این که محتوای بحث رو یادم بود، تعجب کردم باز هم. در نوشتار من، از اون وقت تا حالا، فقط این تغییر کرده که میروم شده میروم. و سالها شده سالها.
ویدیوی مصاحبه با استادی که فوت کرده بود. ویدیوهایی از شهرزاد. کلیپهای دوبلۀ جشن سالیانه. :)) یکیش جدایی نادر از سیمین بود، که دو تا دانشجوی همگروهی در آزمایشگاه، داشتن پیش استاد (قاضی) شکایت همدیگه رو میکردن. یه جاییش سیمین میگفت این همهاش میره با دخترای سالبالایی گزارشای اونا رو مینویسه. نادر میگفت استاد اونا خیلی خوبن. شما بودین نمیرفتین؟ :)) چقدر خندیدیم که استادها هم اونجا نشسته بودن. ولی باحالترین کلیپ جشن، دوربین مخفی کلاس بهمنیار بود. :)) شاید حتی غیراخلاقی بود دست انداختن اون بچهها. داستان این بود که همه نشسته بودن سر کلاس و استاد داشت درس میداد، یهو در زدن که فلانی هست؟ مامانش براش لقمه آورده. اون بدبخت میگفت مامان من الآن کرجه استاد! بچهها هم ریزریز میخندیدن. قسمت دوم این بود که یهو در زدن و یه بچۀ کوچولو اومد توی کلاس که فلانی بابامه! پسر بیچاره. :)) رفت نشست پیش پسره و هی میگفت من گشنهامه. :)) بهمنیار شکلات داد به بچه و هی به پسره میگفت راستشو بگو خانمت کجاست؟ :)) شب که اینو گذاشتن توی گروه دانشکده من برای همۀ دوستام فرستادمش. ساعاتی بعد هم حذفش کردن. تا مدتها هر از گاهی میرفتم نگاه میکردم میخندیدم. یادمه اون ویدیوی دوبله خیلی هم معروف شد. یه دوبلۀ دربارۀ الی هم بود. ولی جدایی بیشتر دیده شد.
من اونقدر شیفتۀ کلاس بهمنیار و متنفر از حق و ناحق کردنش بودم، و اونقدر از رفتارش رنج بردم و اونقدر از کلاسش یاد گرفتم که میتونم کلی دربارهاش حرف بزنم. یک بار باید دربارهاش بنویسم.
نسخههای متوالی مقالۀ پروژۀ لیسانسو اصلاحاتش، چند مقاله، ویدیوی کار با اندنوت که فائزه فرستاده بود. رزومهها، پروژههای بچهها که باید برای امتحان میخوندیم.
فکر کنم ویدیوی اون خانومه که میگفت پای شوهرتون رو ماساژ بدید هم باشه. :/
یک عالمه هم آهنگ هست. کتابهای درسی و غیردرسی.
یه بار هم ویدیوی یه بچۀ بامزه رو فرستاده بودن تو گروه که سیزده فروردین به مامانش اصرار و التماس میکرد که بذاره فقط یه روز دیگه مدرسه نره. :)) اون رو هم دارم ولی الآن ندیدمش.
خیلی جزئیات یادمه. خیلی زیاد. دربارۀ تکتک این چیزها میتونم مفصل بنویسم. بعضی وقتها فکر میکنم اگه اینقدر یادم مونده، ببین چقدر چیز یادم رفته. اگر اینقدر رو از نابودی حفظ کردهام، چقدر از آنچه زندگی کردهایم از دست رفته. من نمیدونم که باید بیشتر غصۀ یادآوری خاطرهها رو خورد، یا غصۀ فراموش کردنشون رو. هرچند همواره و همزمان که به یاد میآریم، از یاد بردهایم، من بیشتر آدم به یاد سپردنم.
- ۹۹/۰۳/۰۷