چطور ممکن است؟
فاطمه* دوست صمیمی مدرسۀ من بود. از وقتی که هفت سالم شد تا دهسالگی که در آن مدرسه بودم، فاطمه کسی بود که زنگ تفریحهام با او میگذشت. حالا فکر میکنم که صمیمیت نیازمند چیزهاییست که در هفتسالگی و هشتسالگی بعید است وجود داشته باشند. اما آن وقت، هر چه که بود، فاطمه کسی بود که تعریف محدود من از دوستی با او مصداق پیدا میکرد. از زمانی به بعد، فاطمه شروع کرد به تعریف کردن از خواهرها و برادرهاش. خانوادۀ پرجمعیتی بودند. شش تا بچه اگر اشتباه نکنم، که بزرگترینشان یک پسر دبیرستانی و کوچکترین هم یک دختر چندماهه بود. از ماجراهای آنها تعریف میکرد و میشنیدم. این که کدام بچه مریض شده و کدام چکار کرده. یک روز نمیدانم چه شد، که مامان خواست با مادر فاطمه تلفنی صحبت کند. برای تشکر کردن بود. شاید من را به خانه رسانده بود. یادم نیست. بعد از آن مکالمۀ تلفنی بچهای نبود. ماجرایی نبود. فاطمه بود و یک برادر دبیرستانی. من هشتساله بودم. فاطمه به من دروغ گفته بود. بعد از آن تلفن فقط خزیدم زیر پتو و فقط میخواستم تنها باشم. من معنی بدی کردن به دوست را نمیدانستم و در آن دقایقی که پتو را روی صورتم کشیده بودم فقط از خودم میپرسیدم چطور ممکن است. فاطمه. فاطمه. چطور ممکن است؟
فاطمه به من دروغ گفته بود. این واقعیت صاف و سخت مثل یک سنگ بزرگ به صورت هشتسالهام خورد و بیحالم کرد. آنچه دیده بودم از سادگی زیاد قابل هضم و حلاجی نبود. کلمههای من به قدر عمر هشتسالهام بودند. نمیتوانستم بگویم فاطمه به اعتماد من خیانت کرده. به خودم میگفتم من که به فاطمه اعتماد داشتم. ما که دوست صمیمی هم بودیم. پس چرا؟
من با فاطمه دوست نماندم. ولی زنگ تفریحهای ما هنوز با هم میگذشت. فردای آن روز تنها بهش گفتم که مامانت گفته تو فقط یک برادر داری. و یادم نیست چه گفت. من از دردی که کشیده بودم به او چیزی نگفتم، چون نمیخواستم کذب آن دختر بیارزش مهم به نظر برسد. آنچه گذشته بود رنج من بود و رنج من میماند. دو سال بعد من از آن مدرسه رفتم و دیگر با فاطمه حرفی نزدم. راه زندگی ما از هم جدا شد. یک سال بعد هم من به روشنترین مدرسهام رفتم و زندگی برای همیشه معنی دیگری گرفت.
قیافۀ فاطمه هنوز یادم است. یادم مانده که زمانی چقدر از او بدم میآمد. حتی یادم مانده که یک بار که پشتش بود بهش گفته بودم بیشعور. و یادم مانده که آن روز، وقتی پتو را روی صورتم کشیده بودم، چه دردی را حس میکردم.
وقتی که عمرم چند برابر عمر آن روزم شد و باز آن درد سخت آشنا چنگ انداخت به گلوی من، کلمههای بیشتری داشتم. ولی هر بار که به آنچه شده بود فکر میکردم فقط به خودم میگفتم ما که دوست صمیمی هم بودیم. چرا؟ چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟
چطور ممکن بود؟ هنوز نفهمیدهام بعضی از رذالتها چطور ممکن میشوند. چطور کسی که چنان کرده هم شب میخزد زیر پتو و تعفن نفسش خودش را مشمئز نمیکند. فقط میدانم اینها ممکناند. من مزۀ بدی دیدن از دوست چشیدم. سختی و صافی سنگی که با فاصلۀ بیشتر از ده سال باز به صورتم خورد یادم مانده. بهتی که تمام وجودم را گرفته بود یادم مانده. یادم مانده که هر بار به سادهترین کلمهها و سادهترین جملهها متوسل شدم تا بفهمم همۀ آنچه گذشته یعنی چه، و هیچوقت نفهمیدم. یادم مانده که عبارتهای بلندتر و پیچیدهتر در تلخیهای بزرگ آن طرف پتو میمانند.
* امروز توییت م. من را یاد «چطور ممکن است؟» و فاطمه انداخت.
- ۹۹/۰۳/۳۰