لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴۸ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

پنج سال

محیا . | دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۷ ق.ظ | ۰ نظر

دیشب وقت خواب، درست نمی‌دونم چرا، یاد تابستان نودوشش افتادم.  یادمه یه روز توی گرمای تابستان تهران و توی راه دانشگاه بوی عطر معمولم رو که حس کردم فکر کردم چقدر گرمه برای این هوا و لابد مردم رو اذیت می‌کنه. همین شد که بعدش اون عطر صورتی رو خریدم. حالا اگه چشمامو ببندم بوی کولر آبی خونه، بوی عطرم، صدای اون موسیقی که اون تابستون اول بار شنیدم، همه برام زنده می‌شن. پنج سال گذشته، اما اگه برم به اون خونه، تنها باشم، کولر رو روشن کنم، روی تختم دراز بکشم و مشغول موبایلم بشم یا که بشینم پشت میزم، دوباره می‌شم همون آدم سرگردان اما دلگرم بیست‌ودوساله.

نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه می‌برد به دورها. یادمه ماه رمضان بود و من از سرگردانی و دوراهی انتخاب رشته (که جز خودم کلا دو سه نفر می‌دونن چرا) چقدر اشک ریختم. اون حس استیصال هنوز یادم هست. گرمای سوزان تهران و لباس‌هایی که اون سال می‌پوشیدم هنوز یادم هست. مانتوی لیمویی، مانتوی مرجانی، مانتوی آبی آسمانی با دکمه‌های صورتی کمرنگ. اون رفت و آمدها به دانشگاه، بحث‌های انتخابات شورای شهر، حرف بزن، همه یادم هست.

کدوم بهتره؟ به خاطر داشتن رنگ لباس و بوی عطر و بوی کولر و حس گرمای تابستان خیابان طالقانی، وقتی پنج سال پیرتر و دلسردتری؟ یا تبدیل شدن به موجود بی‌ریشه و بی‌گذشته و گذرنده‌ای که همه چیز رو به آنی از یاد می‌بره؟ اولی بهتره، ولی سخت‌تره. مثل بیشتر چیزهای خوب که ساده نیستن.

ولی در همون روزها، چیزها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ پشت حس‌های ساده و هرروزه‌ای مثل حس کردن بوی کولر یا بوی عطر توی گرمای ظهر تابستان تهران، مثل شنیدن اون موسیقی، چیزهایی بود که اون روزها رو "اون روزها" می‌کردن. و حالا با گفتن این چیزهای گفتنی، چیزهایی توصیف می‌شن که به بیان درنمی‌آن. اما اون بیان‌نشدنی‌ها چقدر همونی بودن که ما گمان می‌کردیم؟ چقدر همونی بودن که من گمان می‌کردم؟ شاید تنها برای لحظه‌ای، شاید تنها برای ساعتی. نمی‌دونم. اما همه چیز عوض شد. اون چه که بین سطرهای توصیف پنهان بود عوض شد. چیزهای جدیدی شنیدم که تصور نمی‌کردم. فراموشی‌هایی پیش اومد که تصور نمی‌کردم. چیزهایی دیدم که هرگز نمی‌دونستم و از تصورم خارج بود. ولی هنوز، بعد پنج سال، تو خیال کن بعد ده سال، کافیه چشمامو ببندم تا بوی کولر آبی و عطر و ظهر داغ و موسیقی جون بگیرن، و واقعه‌های ناراست بین این حس‌ها، چنان که اون وقت گمان می‌کردیم، باز زنده بشن.

  • محیا .

کاروان

محیا . | جمعه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۸ ق.ظ | ۰ نظر

از پست قبلی تا به حال بارها آیین مستان رو شنیده‌ام، بارها مسافر، بارها بهار دلنشین، و بارها کاروان.  تقویم می‌گه کمتر از دو ماه می‌گذره. من به قدر چند سال تغییر کرده‌ام. فردا که روز نخست ماه چهارم میلادیه رسماً پروژه دکتری شروع می‌شه. و امروز که روز آخر ماه سوم میلادی بود، پایان رسمی کار استاد عزیزی بود که اگه چنان نبود که هست، همه چیز متفاوت می‌شد. چطور می‌شه سپاست رو بگزاری از چنین کسی؟

بار قبلی که اون پست رو گذاشتم در آستانه سفری گروهی به شهری سرد بودیم. سفری که بعدها به نظر من خوابی بود. حالا من تنها در همون شهر سرد در اتاق محقری مچاله شده‌ام.

هنوز کم‌حرفم. هنوز به بیشتر حرف‌ها و صداها گوش نمی‌دم. راحت‌تر دوست دارم و مهربانی چند نفری قبلم رو نرم کرده. آینده نامعلومه و دست‌های من در این دو ماه چمدان‌های سنگینی رو بلند کرده‌اند. از راهروهای زیادی گذشته‌ام و در بعضی گم شده‌ام.

برای من دعا کنید.

زندگی شکل دیگری گرفته. تمام چیزهای این زندگی جدیدن، مگر این آدم تودار تنها که البته هنوز اگر حرف بزنه پنهان کردن بلد نیست.

مسافر رو بشنوید.

  • محیا .

همه‌ی غمم

محیا . | سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر

فعلاً جای جدیدی پیدا نکرده‌ام. ولی دلم خواست بنویسم که با «خونین‌شهر، شهر خون، آزاد شد» چشم‌هام گرم می‌شوند. و دلم خواست بنویسم که در دبیرستان روی میز سفیدرنگ مدرسه‌ام پرنده‌ای آبی می‌کشیدم. چند نقطه‌ی پررنگ از جوهر خودکار را با پاک‌کن پخش می‌کردم روی میز و پرنده می‌شد.

 

تو کمان کشیده و در کمین

  • محیا .

تازگی

محیا . | جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ | ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۷
  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

این روزها کارم خیلی زیاده. باید یک فایل از نحوۀ اجرای یک مورد شبیه‌سازی و نمایش نتایجش و همۀ جزئیات ضبط کنم و تحویل آزمایشگاه بدم. کارهای ثبت نمره‌ام هنوز انجام نشده و استادها به ندرت دانشگاهن چون نیمه‌تعطیله. قراره همین روزها کار مقالۀ دوم رو از سر بگیریم.

من هیچوقت جرئت نکرده‌ام از خدا بخوام هر چه خیره رقم بزنه. همیشه خواسته‌ام چیزی رو بخواد که رضایت بلندمدتم رو داره، یا خواسته‌ام آنچه دوست دارم محقق بشه و خیر هم در همون باشه. لطفاً شما هم دعا کنید همون که می‌خوام بشه و خیر هم در همون باشه.

نگرانم. شب‌ها وقتی یاد امضای فرم‌های دفاع، اپلای، مقاله و این‌ها می‌افتم، خوابم می‌پره. تمام زندگیم پر شده از ددلاین‌هایی که از قبل خیلی نزدیک‌تر و متراکم‌ترن. ولی همین که می‌شه به این‌ها فکر کرد هم از خوش‌شانسی بوده. خیلی عجیبه. تقریباً هر چی باشی و هر کاری بکنی باز خوش‌شانس بوده‌ای. می‌فهمم نسبیه و لابد این جمله بی‌معنیه. منظورم تقریباً هر چیزیه که برای ما به عنوان بدشانسی قابل تصوره.

چند روز پیش چند نفر دربارۀ من گفتن که از همه بدش می‌آد و هیچ دلیلی هم لازم نداره برای بد اومدن و این حرف‌ها. چقدر روز عجیبی بود. من به قضاوت‌های حسی نه بی‌تفاوتم و نه لزوماً بدبین. می‌فهمم که خیلی وقت‌ها بدون وجود شواهد کافی به هر حال احساس بد یا خوب به افراد داریم. خودم هم اتفاقاً هم خیلی از این قضاوت‌ها دارم و هم سعی می‌کنم تا وقتی دلیلی براش ندارم روی رفتارم اثر نذاره. و خب مسئله واقعاً این نیست که یک عده فکر کنن من از همه بدم می‌آد. هر فکری می‌خوان بکنن. ولی این که برای اثبات این قضاوت دست به کذب‌گویی بزنن به نظر من غیراخلاقیه و این خیلی ناراحتم کرد. چیزهایی رو بهم نسبت دادن که من هرگز انجام نداده‌ام. نه بحثی رو نصفه گذاشته‌ام و از جواب و گفتگو فرار کرده‌ام، نه به کسی گفته‌ام حق نداری دربارۀ فلان فیلم چنان فکری بکنی، نه فلان شخص رو بر خلاف ادعاش هرگز بلاک کرده‌ام (یک نفر دیگه رو فقط بلاک آنبلاک کردم که از قضا به خاطر نصفه گذاشتن بحثی از جانب خودش بود). ولی گفتن که من تمام این کارها رو کرده‌ام. و راستش از چنین کسی  (و این صرفاً یک مثاله) که این مشتی از خروار تعریف اخلاقیات در نظرشه و معتقده به مجاز شمردن چیزها با «سهل‌گیری مومی‌شکل» در هر کجا که خوش داشته باشه، می‌شه انتظار هر عملی رو داشت به نظر من. پس حتی خود این که چی گفتن هم برام ناراحت‌کننده نیست و حیرت‌انگیزه. در وجه شخصی ماجرا، همین که دو نفر حداقل فکر کنن در حقت بی‌انصافی شده برای من کافیه و مایۀ خوشحالیه. واقعاً دلم نخواست حتی کلمه‌ای حرف بزنم باهاشون یا از خودم دفاع کنم. حقیقتاً برای خودم هم عجیبه ولی هیچ مشکل شخصی‌ای با ماجرا ندارم و اگر کسی بهم می‌گفت روزی واکنشت در برابر چنان حرف‌هایی اینطور خواهد بود، باور نمی‌کردم. اما اینجور طلبکارانه دروغ گفتن هرگز برام عادی نمی‌شه. دروغ کم نشنیده‌ام ولی باز عادی نشده. خود این عمل و شکلش. نه این که محتواش چی بود، نه این که دربارۀ من بود. این که چنین چیزی به راحتی ممکنه. حتی وقتی تو هم حاضری، حتی وقتی می‌دونن تو هم می‌دونی. 

قراره چند روز دیگه با یک استاد ژاپنی جلسه داشته باشم. تجربۀ کاملاً جدیدیه و خب حرف زدن با غریبه‌ها همینجوریش هم برام سخته. منتها به هر حال این کارها اجتناب‌ناپذیره و بد نیست شروعش با استادی باشه که هم علاقه نشون داده و هم دانشگاهش برای دکتری ایده‌آل من نیست. بهم گفت اگه به زوم دسترسی نداری می‌تونیم اسکایپ رو امتحان کنیم. البته من از زوم استفاده کرده‌ام و مشکلی نبوده. ولی خب خود این حرف، این که وضع ما اینقدر عجیبه، باعث ناراحتیه. نه این که همه می‌دونن، بلکه خود این که شرایط اینه.

دلم خیلی نامه‌نگاری می‌خواد. می‌فهمم زندگی در امروز برای ما، خصوصاً برای یک زن، به مراتب بهتر از زندگی در زمانۀ چراغ‌های نفتیه. ولی خب زیبایی‌هایی هم هست که ازشون محرومیم. یکیش همین آهستگی و نامه‌های مشتاق و صبور. 

کاش به نیکویی ازم یاد کنید و کاش برام دعا کنید.

 

  • محیا .

کارشناسی ارشد

محیا . | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ب.ظ | ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۷
  • محیا .

دانشگاه

محیا . | سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ | ۱ نظر

امشب یه ویدیوی خیلی کوتاه دیدم از یک روز بارونی دانشگاه، سال پیش. فرستادم برای مهلا و کمی حرف زدیم.

من دانشگاه تهران رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. مهلا می‌گه وسط دود و شلوغی تهران، پاتو که می‌ذاری دانشگاه، عین آلیس وارد یه جهان دیگه می‌شی. راست می‌گه. آرامش دانشگاه، اصالت و قدمت دانشگاه، شباهتی به سراسیمگی و آلودگی بیرون نداره. باورنکردنیه که اینقدر یک مکان رو دوست دارم.

و دلتنگ دانشگاهم.

بعد از چند ماه فشار روانی، تو حیاط دانشگاه بود که ناگهان فکر کردم حالم چقدر خوبه. تو دانشگاه بچه بودم، بعد یه کم بزرگ‌تر شدم. برام خونه است. همونطور امن و آشنا و عزیز.

 

فقط کاش چند تا دوست هم داشتم تو دانشگاه. این نوشته از اون چیزاییه که احتمالاً حذف کنم. ولی امشب دلم بی‌اندازه برای دانشگاه تنگ شد و باید حتماً چیزی می‌گفتم.

  • محیا .

چای

محیا . | شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ | ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۴
  • محیا .

تَن

محیا . | سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش دوستم درباره‌ی زیبایی بدن زن و عکس‌های برهنه‌ی کسی نوشته بود.

من هیچوقت از تماشای این تصاویر ، این پیکرهای زیبا، حس خوبی پیدا نکرده‌ام. نمی‌دانم چرا. یادم افتاد که از چیزهای زیاده جسمانی خوشم نمی‌آید. زمانی فکر می‌کردم چه زیبا بود اگر دستی بودم. مثال دست. دستی به معنای حقیقی. دستی که جسم نیست و روح را نوازش می‌کند. یک شب که داشتیم می‌گشتیم توی شهر، باد خنک شب‌ تابستان به صورتم می‌خورد و فکر کردم کاش می‌شد دستی باشم برای در آغوش گرفتن و نوازش کردن کسانی که محتاج آنند. امن و بزرگ. لابد آن شب خسته بوده‌ام. این‌ها هذیان است. ولی این که من همیشه غیرجسمانی بودن را دوست داشته‌ام واقعیت دارد.

در خوشحالی و رویاهای من روح می‌تپد. تن زیبا در نظرم تنی است که لباس زیبایی بر آن نشسته و بر آن زیبا شده. هیچوقت از هر چه که زیاده بر تن تأکید کند خوشم نیامده. عضلات برجسته‌ی ورزشکارها به چشمم زیبا نیست. اگر روزی عاشق کسی بشوم، یقیناً کریه نبودن او کافیست. اصلاً جذابیت «پسر خوشتیپ» برایم معنی ندارد. نه این که این نگاه غلط است (که هست) یا نمی‌خواهم. «معنی ندارد.» همین و بس. نمی‌فهممش. هرگز تجربه نکرده‌ام و نخواهم کرد. این را می‌دانم.

وقتی می‌گویند پسر یا دختر زیبایی دیده‌اند و دلشان لرزیده، اصلاً نمی‌فهمم چه می‌گویند. نمی‌دانم چه رخ داده. نمی‌توانم تصور کنم که چنین چیزی ممکن باشد.

شاید یک دلیل علاقه‌ام به لباس، و خصوصاً لباس‌های گشاد، همین علاقه به غیرجسمانی بودن باشد. لباس (خصوصاً لباس گشاد) تأکید را از تن به خودش برمی‌گرداند و کمی مجال می‌دهد برای رهایی. حتی شاید از همین است که لباس‌های زمستانی را بیشتر دوست دارم. و حتی خود زمستان را.

  • محیا .

خشم

محیا . | يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ب.ظ | ۱ نظر

دیشب فکر کردم چقدر خشم درونم هست. حیرت می‌کنم که چطور این حجم بزرگ خشم در من جا شده. گاهی فکر می‌کنم قوی‌تر از چیزی هستم که به نظر می‌رسد. این که می‌توانم ظاهر آرام را حفظ کنم. می‌توانم خشمم را بردارم با خودم ببرم سر کارم و وانمود کنم چیزی نشده و ادامه دهم. خشم از همه چیز. از همه چیز. ولی این حد از خشمگینی خود از ضعف نیست؟

من چه چیزی را ادامه می‌دهم؟ حقیقتاً چه چیز ارزشمندی در من هست که به خاطرش ادامه می‌دهم؟ چه چیزی مجابم می‌کند پرده روی خشمم بکشم؟ چرا من برای عصبانیت و بیزاری فقط بهانه‌ای می‌خواهم؟

چرا نمی‌توانم جواب آدم‌ها را ندهم؟ چرا هر چیزی برای من بدترین معنایی را دارد که می‌تواند داشته باشد؟ چرا اینقدر زودرنجم و دلم دلم را می‌خورد که بروم به کسی که از او رنجیده‌ام پرخاش کنم؟ شاید زیادی با خودم تنها بوده‌ام. شاید زیادی زخم خورده‌ام. شاید شواهد انکارناپذیر دیده‌ام.

از نابرابری‌های بزرگ و ظلم‌های بزرگ حرف نمی‌زنم. واقعیات اطراف. انسان‌های در دسترس. یک حرف معمولی. یک سکوت معمولی. یک تأخیر معمولی. این‌ها همیشه هم برای من معمولی نیست و نمی‌دانم چرا اینطور شده.

کسی که با من حرف بزند هیچوقت فکرش را نمی‌کند که زیر صدای آرام و جثۀ ریز خشم مذاب است که در وجودم جاریست. چرا همزمان که آدم‌ها را دوست دارم، عصبانی‌ام؟ چرا همزمان که اهمیت می‌دهم می‌توانم دیوانه‌وار خشمگین باشم؟

  • محیا .