لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴۶ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

همه‌ی غمم

محیا . | سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر

فعلاً جای جدیدی پیدا نکرده‌ام. ولی دلم خواست بنویسم که با «خونین‌شهر، شهر خون، آزاد شد» چشم‌هام گرم می‌شوند. و دلم خواست بنویسم که در دبیرستان روی میز سفیدرنگ مدرسه‌ام پرنده‌ای آبی می‌کشیدم. چند نقطه‌ی پررنگ از جوهر خودکار را با پاک‌کن پخش می‌کردم روی میز و پرنده می‌شد.

 

تو کمان کشیده و در کمین

  • محیا .

تازگی

محیا . | جمعه, ۱۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۱۷ ب.ظ | ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۳:۱۷
  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۹ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

این روزها کارم خیلی زیاده. باید یک فایل از نحوۀ اجرای یک مورد شبیه‌سازی و نمایش نتایجش و همۀ جزئیات ضبط کنم و تحویل آزمایشگاه بدم. کارهای ثبت نمره‌ام هنوز انجام نشده و استادها به ندرت دانشگاهن چون نیمه‌تعطیله. قراره همین روزها کار مقالۀ دوم رو از سر بگیریم.

من هیچوقت جرئت نکرده‌ام از خدا بخوام هر چه خیره رقم بزنه. همیشه خواسته‌ام چیزی رو بخواد که رضایت بلندمدتم رو داره، یا خواسته‌ام آنچه دوست دارم محقق بشه و خیر هم در همون باشه. لطفاً شما هم دعا کنید همون که می‌خوام بشه و خیر هم در همون باشه.

نگرانم. شب‌ها وقتی یاد امضای فرم‌های دفاع، اپلای، مقاله و این‌ها می‌افتم، خوابم می‌پره. تمام زندگیم پر شده از ددلاین‌هایی که از قبل خیلی نزدیک‌تر و متراکم‌ترن. ولی همین که می‌شه به این‌ها فکر کرد هم از خوش‌شانسی بوده. خیلی عجیبه. تقریباً هر چی باشی و هر کاری بکنی باز خوش‌شانس بوده‌ای. می‌فهمم نسبیه و لابد این جمله بی‌معنیه. منظورم تقریباً هر چیزیه که برای ما به عنوان بدشانسی قابل تصوره.

چند روز پیش چند نفر دربارۀ من گفتن که از همه بدش می‌آد و هیچ دلیلی هم لازم نداره برای بد اومدن و این حرف‌ها. چقدر روز عجیبی بود. من به قضاوت‌های حسی نه بی‌تفاوتم و نه لزوماً بدبین. می‌فهمم که خیلی وقت‌ها بدون وجود شواهد کافی به هر حال احساس بد یا خوب به افراد داریم. خودم هم اتفاقاً هم خیلی از این قضاوت‌ها دارم و هم سعی می‌کنم تا وقتی دلیلی براش ندارم روی رفتارم اثر نذاره. و خب مسئله واقعاً این نیست که یک عده فکر کنن من از همه بدم می‌آد. هر فکری می‌خوان بکنن. ولی این که برای اثبات این قضاوت دست به کذب‌گویی بزنن به نظر من غیراخلاقیه و این خیلی ناراحتم کرد. چیزهایی رو بهم نسبت دادن که من هرگز انجام نداده‌ام. نه بحثی رو نصفه گذاشته‌ام و از جواب و گفتگو فرار کرده‌ام، نه به کسی گفته‌ام حق نداری دربارۀ فلان فیلم چنان فکری بکنی، نه فلان شخص رو بر خلاف ادعاش هرگز بلاک کرده‌ام (یک نفر دیگه رو فقط بلاک آنبلاک کردم که از قضا به خاطر نصفه گذاشتن بحثی از جانب خودش بود). ولی گفتن که من تمام این کارها رو کرده‌ام. و راستش از چنین کسی  (و این صرفاً یک مثاله) که این مشتی از خروار تعریف اخلاقیات در نظرشه و معتقده به مجاز شمردن چیزها با «سهل‌گیری مومی‌شکل» در هر کجا که خوش داشته باشه، می‌شه انتظار هر عملی رو داشت به نظر من. پس حتی خود این که چی گفتن هم برام ناراحت‌کننده نیست و حیرت‌انگیزه. در وجه شخصی ماجرا، همین که دو نفر حداقل فکر کنن در حقت بی‌انصافی شده برای من کافیه و مایۀ خوشحالیه. واقعاً دلم نخواست حتی کلمه‌ای حرف بزنم باهاشون یا از خودم دفاع کنم. حقیقتاً برای خودم هم عجیبه ولی هیچ مشکل شخصی‌ای با ماجرا ندارم و اگر کسی بهم می‌گفت روزی واکنشت در برابر چنان حرف‌هایی اینطور خواهد بود، باور نمی‌کردم. اما اینجور طلبکارانه دروغ گفتن هرگز برام عادی نمی‌شه. دروغ کم نشنیده‌ام ولی باز عادی نشده. خود این عمل و شکلش. نه این که محتواش چی بود، نه این که دربارۀ من بود. این که چنین چیزی به راحتی ممکنه. حتی وقتی تو هم حاضری، حتی وقتی می‌دونن تو هم می‌دونی. 

قراره چند روز دیگه با یک استاد ژاپنی جلسه داشته باشم. تجربۀ کاملاً جدیدیه و خب حرف زدن با غریبه‌ها همینجوریش هم برام سخته. منتها به هر حال این کارها اجتناب‌ناپذیره و بد نیست شروعش با استادی باشه که هم علاقه نشون داده و هم دانشگاهش برای دکتری ایده‌آل من نیست. بهم گفت اگه به زوم دسترسی نداری می‌تونیم اسکایپ رو امتحان کنیم. البته من از زوم استفاده کرده‌ام و مشکلی نبوده. ولی خب خود این حرف، این که وضع ما اینقدر عجیبه، باعث ناراحتیه. نه این که همه می‌دونن، بلکه خود این که شرایط اینه.

دلم خیلی نامه‌نگاری می‌خواد. می‌فهمم زندگی در امروز برای ما، خصوصاً برای یک زن، به مراتب بهتر از زندگی در زمانۀ چراغ‌های نفتیه. ولی خب زیبایی‌هایی هم هست که ازشون محرومیم. یکیش همین آهستگی و نامه‌های مشتاق و صبور. 

کاش به نیکویی ازم یاد کنید و کاش برام دعا کنید.

 

  • محیا .

کارشناسی ارشد

محیا . | چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ب.ظ | ۱ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۷
  • محیا .

دانشگاه

محیا . | سه شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ | ۱ نظر

امشب یه ویدیوی خیلی کوتاه دیدم از یک روز بارونی دانشگاه، سال پیش. فرستادم برای مهلا و کمی حرف زدیم.

من دانشگاه تهران رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. مهلا می‌گه وسط دود و شلوغی تهران، پاتو که می‌ذاری دانشگاه، عین آلیس وارد یه جهان دیگه می‌شی. راست می‌گه. آرامش دانشگاه، اصالت و قدمت دانشگاه، شباهتی به سراسیمگی و آلودگی بیرون نداره. باورنکردنیه که اینقدر یک مکان رو دوست دارم.

و دلتنگ دانشگاهم.

بعد از چند ماه فشار روانی، تو حیاط دانشگاه بود که ناگهان فکر کردم حالم چقدر خوبه. تو دانشگاه بچه بودم، بعد یه کم بزرگ‌تر شدم. برام خونه است. همونطور امن و آشنا و عزیز.

 

فقط کاش چند تا دوست هم داشتم تو دانشگاه. این نوشته از اون چیزاییه که احتمالاً حذف کنم. ولی امشب دلم بی‌اندازه برای دانشگاه تنگ شد و باید حتماً چیزی می‌گفتم.

  • محیا .

چای

محیا . | شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۴۴ ق.ظ | ۰ نظر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۴۴
  • محیا .

تَن

محیا . | سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۲۶ ق.ظ | ۱ نظر

چند روز پیش دوستم درباره‌ی زیبایی بدن زن و عکس‌های برهنه‌ی کسی نوشته بود.

من هیچوقت از تماشای این تصاویر ، این پیکرهای زیبا، حس خوبی پیدا نکرده‌ام. نمی‌دانم چرا. یادم افتاد که از چیزهای زیاده جسمانی خوشم نمی‌آید. زمانی فکر می‌کردم چه زیبا بود اگر دستی بودم. مثال دست. دستی به معنای حقیقی. دستی که جسم نیست و روح را نوازش می‌کند. یک شب که داشتیم می‌گشتیم توی شهر، باد خنک شب‌ تابستان به صورتم می‌خورد و فکر کردم کاش می‌شد دستی باشم برای در آغوش گرفتن و نوازش کردن کسانی که محتاج آنند. امن و بزرگ. لابد آن شب خسته بوده‌ام. این‌ها هذیان است. ولی این که من همیشه غیرجسمانی بودن را دوست داشته‌ام واقعیت دارد.

در خوشحالی و رویاهای من روح می‌تپد. تن زیبا در نظرم تنی است که لباس زیبایی بر آن نشسته و بر آن زیبا شده. هیچوقت از هر چه که زیاده بر تن تأکید کند خوشم نیامده. عضلات برجسته‌ی ورزشکارها به چشمم زیبا نیست. اگر روزی عاشق کسی بشوم، یقیناً کریه نبودن او کافیست. اصلاً جذابیت «پسر خوشتیپ» برایم معنی ندارد. نه این که این نگاه غلط است (که هست) یا نمی‌خواهم. «معنی ندارد.» همین و بس. نمی‌فهممش. هرگز تجربه نکرده‌ام و نخواهم کرد. این را می‌دانم.

وقتی می‌گویند پسر یا دختر زیبایی دیده‌اند و دلشان لرزیده، اصلاً نمی‌فهمم چه می‌گویند. نمی‌دانم چه رخ داده. نمی‌توانم تصور کنم که چنین چیزی ممکن باشد.

شاید یک دلیل علاقه‌ام به لباس، و خصوصاً لباس‌های گشاد، همین علاقه به غیرجسمانی بودن باشد. لباس (خصوصاً لباس گشاد) تأکید را از تن به خودش برمی‌گرداند و کمی مجال می‌دهد برای رهایی. حتی شاید از همین است که لباس‌های زمستانی را بیشتر دوست دارم. و حتی خود زمستان را.

  • محیا .

خشم

محیا . | يكشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ب.ظ | ۱ نظر

دیشب فکر کردم چقدر خشم درونم هست. حیرت می‌کنم که چطور این حجم بزرگ خشم در من جا شده. گاهی فکر می‌کنم قوی‌تر از چیزی هستم که به نظر می‌رسد. این که می‌توانم ظاهر آرام را حفظ کنم. می‌توانم خشمم را بردارم با خودم ببرم سر کارم و وانمود کنم چیزی نشده و ادامه دهم. خشم از همه چیز. از همه چیز. ولی این حد از خشمگینی خود از ضعف نیست؟

من چه چیزی را ادامه می‌دهم؟ حقیقتاً چه چیز ارزشمندی در من هست که به خاطرش ادامه می‌دهم؟ چه چیزی مجابم می‌کند پرده روی خشمم بکشم؟ چرا من برای عصبانیت و بیزاری فقط بهانه‌ای می‌خواهم؟

چرا نمی‌توانم جواب آدم‌ها را ندهم؟ چرا هر چیزی برای من بدترین معنایی را دارد که می‌تواند داشته باشد؟ چرا اینقدر زودرنجم و دلم دلم را می‌خورد که بروم به کسی که از او رنجیده‌ام پرخاش کنم؟ شاید زیادی با خودم تنها بوده‌ام. شاید زیادی زخم خورده‌ام. شاید شواهد انکارناپذیر دیده‌ام.

از نابرابری‌های بزرگ و ظلم‌های بزرگ حرف نمی‌زنم. واقعیات اطراف. انسان‌های در دسترس. یک حرف معمولی. یک سکوت معمولی. یک تأخیر معمولی. این‌ها همیشه هم برای من معمولی نیست و نمی‌دانم چرا اینطور شده.

کسی که با من حرف بزند هیچوقت فکرش را نمی‌کند که زیر صدای آرام و جثۀ ریز خشم مذاب است که در وجودم جاریست. چرا همزمان که آدم‌ها را دوست دارم، عصبانی‌ام؟ چرا همزمان که اهمیت می‌دهم می‌توانم دیوانه‌وار خشمگین باشم؟

  • محیا .

فنی

محیا . | سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

بارها خواب دیده‌ام که دانشکده بزرگ و پیچ‌درپیچ و باشکوه شده و در هر کنج آن چیزی در جریان است. انگار که قلعه‌ایست که از سال‌ها جان به در برده و ما مقیمش شده‌ایم.

دیشب خواب دیدم در گوشه‌ای از دانشکده سبزی می‌فروختند و من و مهلا رد می‌شدیم و من خواستم سبزی بخرم. مهلا داشت می‌رفت به یک اتاق دیگر دانشکده و گفتم که از آنجا ظرف بیاور برای سبزی. گفت نمی‌آورم و سر همین دعوا کردیم.

 

  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر

۱. کار پایان‌نامه دوباره بیشتر وقتم را گرفته. چندین هفته است که هیچ فرصتی برای فلسفه خواندن نبوده. مهلت زیادی برای تمام کردن پروژه باقی نمانده و باید به کارها برسم.

۲. فکر می‌کنم توییتر حرف زدنم را تغییر داده و این تغییر خوب نیست. خوشبختانه کلمات جنسی و رکیک هنوز برایم عادی نشده‌اند. اما احتمالاً زیادی رک و بی‌تعارف شده باشم. چند وقت پیش با استادم تلفنی صحبت می‌کردم. وقتی قطع کردم بهم گفتند که با استادت «بد» حرف می‌زنی. بعد توضیح دادند که یعنی به قدر کافی احوالپرسی نمی‌کنی، خسته‌نباشید نمی‌گویی، از این که تماس گرفته تشکر نمی‌کنی و چیزهایی از این دست. خصوصاً که روز جمعه زنگ زده بود و عذرخواهی کرد که جمعه تماس گرفته. البته برای کار لازم بود و خیلی خوب شد که تماس گرفت. بعد یادم افتاد که در جوابیۀ داورها چیزهایی نوشته بودم که بهم گفت انگار داری موضع می‌گیری و می‌گویی غلط کرده‌اند این کامنت را نوشته‌اند. یک طرف ماجرا البته بحث نگارش علمیست، که از نظر من بدون هیچ حاشیه و هیچ تعارف و هیچ چیز اضافه‌ایست. اما من بیشتر به این اتفاقات فکر کردم. فکر می‌کنم موضوع این است که من از یاد برده‌ام کسی که جملات تو را می‌خواند و می‌شنود هم انسان است. از یاد برده‌ام، یعنی که هر لحظه در ذهنم حاضر نیست. به تلاش نیاز است. ماه‌هاست با هیچ کسی به جز اعضای خانواده ارتباط واقعی نداشته‌ام. ماه‌هاست به بچه‌های آزمایشگاه بلند سلام و صبح بخیر نگفته‌ام. و در تمام این چند ماه توییتر را خوانده‌ام. یک بار که از دانشگاه بر می‌گشتم، در خیابان چند نفر دعواشان شده بود و من منتظر شروع فریادهای رکیک و توهین‌های جنسی بودم. ولی هیچکس چنین چیزهایی نگفت. یکی از طرفین دعوا از خشم، از استیصال، گریه می‌کرد. داد می‌زدند. اما هیچ چیز آن دعوا توییتری نبود. توییتر فارسی چنان وحشی و بی‌شرم و خشونت‌بار است که از ملایمت و مهربانی دعوای خیابانی شگفت‌زده شدم. مدت‌ها به کسی می‌گفتم «خودت را جای دیگران بگذار». فکر می‌کنم شیوۀ درست زندگی کنار ادم‌ها هم همین است. ولی خودم از یاد برده‌ام که در حرف زدن و واکنش نشان دادن دیگران را در نظر بگیرم. باید کمی مهربان بشوم.

۳. به آخر بند قبل که رسیدم، یاد چیزی افتادم که مدت‌ها بود می‌خواستم بگویم. وقتی برای ردّ غیرت، استدلال خواهر-مادر را تحقیر می‌کنند، البته می‌فهمم که این استدلال در آن جایگاه چه بی‌معنی و ابلهانه است. ولی ابلهانه بودنش از این است که آن حس برتری و مالکیت برای خواهر و مادر هم غلط است. واقعیت این است که من با پایه و اساس این استدلال، که خودت را جای طرف بگذار و خانواده‌ات را جای طرف بگذار و رفیقت را جای طرف بگذار، چندان هم مخالف نیستم. این همدلیست. این که اگر کاسبی یا اگر پزشکی یا اگر معلمی، کسی که مقابلت ایستاده را مثل عزیزانت ببین، که عزیز کسی است. و منصف باش.

۴. چند سال پیش یکی از تولیدکننده‌های لبنیات عکس یک بچۀ سیاهپوست را روی تبلیغ بستنی شکلاتی زده بود، و عکس یک بچۀ سفید را روی تبلیغ بستنی وانیلی. این اتفاق، و انتقادها به آن، حالا برای شیر پاستوریزه تکرار شده. به نظر من این انتقادها از نژادپرستانه بودن چنین تبلیغاتی خود تا مغز استخوان نژادپرستانه است. چنین است که عده‌ای باور قلبیشان این است که یک رنگ پوست پست‌تر از باقی رنگ‌هاست، و نژادپرست نبودن امتیازیست که به ترحم و ملاحظه باید به انسان‌های این‌رنگی داد: کتمان کنیم که رنگ وجود دارد.

۵. ما می‌توانیم برای کارهایی که دوست داریم دلایل اخلاقی و منطقی بتراشیم. توجیه‌های قابل قبول. مثلاً وقتی از کسی خوشمان بیاید احتمالاً در برابر انتقاد از رفتار غلط او به «اطلاعات ما کافی نیست» و «شاید نمی‌دانسته» و ... پناه می‌بریم. یا وقتی هیچ قید و تعلقی به خانواده‌ای که در آن بزرگ شده‌ایم احساس نمی‌کنیم، می‌شود به کاستی‌های والدین متوسل شد. من این‌ها را درک می‌کنم و هر دلیلی که چنان انگیزه‌ای پشتش باشد را رد نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم در پس این توجیه‌ها چیزهای دیگری پنهان شده که باید دانسته شود. پرسیدن از مرزها آموزنده و مهم است. این که اگر فلانی چجور خطایی بکند به «اطلاعات ما کافی نیست» متوسل نمی‌شوم؟ این که خانواده‌ام باید چطور باشد تا بهش تعهدی داشته باشم و مهم بدانمش؟ یا من در چگونه شرایطی تا همیشه به معشوق خودم متعهد خواهم ماند؟ یا احتمال کشته شدن انسان‌ها با ویروسی که می‌توانم ناقلش باشم باید چقدر بشود تا از مهمانی و دورهمی صرفنظر کنم؟ احتمالاً برای وضعیت فعلی توجیه ما کارساز است. ولی فکر می‌کنم پاسخ صادقانه به این سؤال‌ها عیار ما را معلوم می‌کند و اگر به قدر کافی انسان‌های محکم و آزاده‌ای باشیم، تصمیم‌های آینده را تغییر خواهد داد.

۶. یک بار مستندی دیدم که در بخشی از آن، طرف وارد خانۀ یک پیرزن و پیرمرد خوشبخت می‌شد. مرد با خنده تعریف می‌کرد که در جوانی و اول زندگی زنش را کتک می‌زده. زن هم می‌خندید و تأیید می‌کرد. حیرت‌انگیز بود.

  • محیا .