دیشب فکر کردم چقدر خشم درونم هست. حیرت میکنم که چطور این حجم بزرگ خشم در من جا شده. گاهی فکر میکنم قویتر از چیزی هستم که به نظر میرسد. این که میتوانم ظاهر آرام را حفظ کنم. میتوانم خشمم را بردارم با خودم ببرم سر کارم و وانمود کنم چیزی نشده و ادامه دهم. خشم از همه چیز. از همه چیز. ولی این حد از خشمگینی خود از ضعف نیست؟
من چه چیزی را ادامه میدهم؟ حقیقتاً چه چیز ارزشمندی در من هست که به خاطرش ادامه میدهم؟ چه چیزی مجابم میکند پرده روی خشمم بکشم؟ چرا من برای عصبانیت و بیزاری فقط بهانهای میخواهم؟
چرا نمیتوانم جواب آدمها را ندهم؟ چرا هر چیزی برای من بدترین معنایی را دارد که میتواند داشته باشد؟ چرا اینقدر زودرنجم و دلم دلم را میخورد که بروم به کسی که از او رنجیدهام پرخاش کنم؟ شاید زیادی با خودم تنها بودهام. شاید زیادی زخم خوردهام. شاید شواهد انکارناپذیر دیدهام.
از نابرابریهای بزرگ و ظلمهای بزرگ حرف نمیزنم. واقعیات اطراف. انسانهای در دسترس. یک حرف معمولی. یک سکوت معمولی. یک تأخیر معمولی. اینها همیشه هم برای من معمولی نیست و نمیدانم چرا اینطور شده.
کسی که با من حرف بزند هیچوقت فکرش را نمیکند که زیر صدای آرام و جثۀ ریز خشم مذاب است که در وجودم جاریست. چرا همزمان که آدمها را دوست دارم، عصبانیام؟ چرا همزمان که اهمیت میدهم میتوانم دیوانهوار خشمگین باشم؟
- ۹۹/۰۶/۰۹
درمانگر من بهم میگه تو به طرز ماهرانهای خشمگینی و این خشم رو در روابطت هم میبری. و الان داریم خشم رو ریشهیابی میکنیم