تمام آنچه فردای فاجعه نوشته بودم چقدر ناچیز است در مقابل غمی که حالا حس میکنم.
جنازههای شما را تحویل میدهند. من فراموشتان نخواهم کرد.
- ۰ نظر
- ۲۴ دی ۹۸ ، ۱۶:۳۲
تمام آنچه فردای فاجعه نوشته بودم چقدر ناچیز است در مقابل غمی که حالا حس میکنم.
جنازههای شما را تحویل میدهند. من فراموشتان نخواهم کرد.
من از اول راهنمایی در سمپاد درس خواندهام، و حالا حدود هفت سال از دانشجو شدنم میگذرد. شبیه خیلی از بچههای این مدارس، تا اوایل دانشگاه اگر قرار بود خودم را برای خودم تعریف کنم، سمپاد حتماً بخشی از آن تعریف بود؛ قسمتی از هویتم. حالا چند سال است که خودم و زندگی را با هیچ چیز دیگری تعریف نمیکنم. منم و زندگی من و این خود تمام چیزیست که برای تعریف کردن دارم. اما فکر میکنم سمپاد بر من اثر گذاشت و این اثر تا همیشه با من است. اثر کدام مدرسه تا همیشه با محصّلانش نیست؟ قسمت اخیر پادکست رادیو مرز دربارۀ سمپاد بود. یا به قول خودشان، دربارۀ «فاصلهای که قبولی در مدارس سمپاد بین آن دانشآموزان و دیگران ایجاد میکند». من قدری از این پادکست را شنیدم، اما چنان یکطرفه و نادرست به نظرم رسید که نتوانستم (نخواستم) ادامه بدهم. میخواهم توضیح بدهم که چرا آنچه شنیدم در نظرم غیرمنصفانه و غیرواقعبینانه بود و نقدم به قضاوتهایی مانند آنچه شنیدم چیست.
یک. بیا و فکر کن که چه انتخابهایی داریم
در سالی که من وارد سمپاد شدم، چهار مدرسه (راهنمایی و دبیرستان، دخترانه و پسرانه) در کل استاد وجود داشت که جمعیت هر پایۀ تحصیلی در هر یک از آن مدارس به حدود پنجاه نفر میرسید. هر سال پنجاه دختر و پنجاه پسر از کل استان میتوانستند وارد سمپاد بشوند. این تعداد که بعداً به حدود هفتادوپنج نفر و بعد هم به تعداد خیلی بیشتری افزایش یافت، به ویژه برای دختران تقریباً تمام امکان موجود برای برخورداری از یک دورۀ تحصیلی نسبتاً مناسب بود.
تا آنجا که من شنیدم، به نظر میرسید با افرادی مصاحبه شده باشد که از شهرهای بزرگ و مرفه میآمدند. برای کسی که محل زندگی (و البته وضعیت مالیاش) چند انتخاب مناسب پیش رویش میگذارند، شاید طرف تاریک سمپاد پررنگتر باشد. برای من که در استان کوچکی زندگی میکردم که حتی همین حالا (که حدود ۱۳ سال از ورودم به سمپاد میگذرد) با تقریب قابل قبولی میشود گفت که مدرسۀ غیردولتی یا دولتی مناسبی وجود ندارد، البته چنین نیست. سمپاد در آن استان محلی بود که شانسی برای تنفس به ما میداد. من دوستانی داشتم که از روستا به مدرسه میآمدند. یکی از دوستان دورۀ دبیرستانم از یکی از شهرهای دیگر استان آمده بود. قبلاً دربارۀ یکی از این بچهها همین جا نوشتهام. یا شهریهای که هر سال میپرداختیم، به نسبت درآمد خانواده تعیین میشد. انتخاب برای آن آدمها شاید بین سمپاد و درسهای سختش، و مدارس خوبِ هنرمندپرور و اعتمادبهنفسدهنده بوده باشد. اما برای ما انتخاب بین سمپاد و مدارسی پر از رخوت و کسالت بود.
دو. یک احتمال هم این است که تو زیاده کمالطلب باشی
یک حرف پرتکرار (تا آنجا که من شنیدم) این بود که ما اهل هنر و نوشتن بودیم، اما چون در سمپاد دیگر بهترین نویسنده یا بهترین نقاش به حساب نمیآمدیم، اعتماد به نفسمان و علاقه به این کارها را از دست دادیم. این حرف خودفریبی و تکبر عجیبی را با خود حمل میکند: باید اطرافیان ما ضعیفتر از ما باشند؛ چون در غیر این صورت اعتماد به نفس ما آسیب میبیند و این ایراد قرار گرفتن در مجموعهای است که افراد توانمند را به ما نشان داده است. یک مسابقۀ نقاشی هم میتواند به نابرندگانش نشان بدهد که دیگران بهتر از آنها نقاشی کشیدهاند. پس این اشکال شرکت در مسابقۀ نقاشی است؟ یا اگر نوجوان ورزشدوستی در مسابقۀ دوچرخهسواری شرکت کند و اعتماد به نفس و خودباوریاش از آخر شدن آسیب ببیند، مسئول این آسیب مسابقهای است که برگزار شده؟ چرا بعضی عقیده دارند سیستم آموزشی باید در خدمت خودفریبی آنها باشد؟ مادامی که کمالطلبی منفی بخشی اساسی از شخصیت شما نباشد، میتوانید بهترین نباشید ولی برای بهتر شدن تلاش کنید. ضعف و قوت خودتان را بشناسید و بپذیرید. بیاموزید و رشد کنید. من فکر میکنم که از قضا اینها را در کودکی و نوجوانی باید آموخت و نشان دادن افراد توانمند در نویسندگی یا نقاشی، خدمت به کسی است که میخواهد نویسنده یا نقاش قابلی بشود. من اطمینان دارم که با سمپاد یا بدون آن، میدانهای رقابت برای حفظ اعتماد به نفس کسی برچیده نخواهند شد، و کسی که در دوازدهسالگی از قلم خوب همکلاسیاش آسیب دیده، در سیزدهسالگی و بیستسالگی از توانمندی شخصی دیگر رنج خواهد برد.
سه. تجربۀ شخصی
من فکر میکنم که حتی در یک نظام آموزشی فرضی که از وضعیت کاملاً برابری شروع به کار کرده، نمیتوان وضعیت پایانی را هم برابر تصور کرد. همیشه مدارسی هستند که به دلایل مختلف (مثل منطقۀ جغرافیایی، کمکهای مردمی، رفاه دانشآموزان، تحصیلات خانوادگی و ...) بهتر از باقی مدارس عمل میکنند و متقاضیان بیشتری دارند. در چنین شرایطی که ملاک ورود به این مدارس برتر به طور مستقیم یا غیرمستقیم پول است، سمپاد کمی بازی را به نفع تلاش یا استعداد یا هر چه شما بنامیدش تغییر میدهد. بله آن استعداد در حضور حداقلی از رفاه است که بروز پیدا میکند و کودک فقیر احتمالاً شانس کمتری برای تلاش تحصیلی دارد. این را بگذارید در کنار سیاست تعدیل شهریه. من فکر میکنم که همین «کمی» هم بهتر از هیچ است.
علاوه بر این، احتمالاً دورهای هست که آدم میتواند سریع، زیاد و خوب بیاموزد. در مورد خودم، فکر میکنم که این دورۀ طلایی یادگیری از حدود سیزدهسالگی تا پانزدهسالگیام بود. این توانایی ذهنی، علاوه میشود به دانستن مقدمات و پایههایی از دورۀ ابتدایی: خواندن و نوشتن، چهار عمل اصلی ریاضیات و سایر دانستههایی که مبنا هستند و آموختنشان صرف زمان زیادی را میطلبد. بر همین اساس، تصور میکنم که آن دورۀ ویژه، که برای من حدوداً متناظر با سالهای راهنمایی بود، زمانی است که میشود عاداتی مثل مطالعه و دقت و پرسشگری و تحقیق را در وجود کسی نهادینه کرد. کاملاً معتقدم که فشار تحصیلی وارد بر دانشآموزان نباید از توان آنها خارج باشد (و البته قطعاً این با آسیب دیدن از نقاشی خوب یک همکلاسی متفاوت است). من بر اساس تجربه و مشاهدۀ شخصی خودم (که البته به سالها پیش بازمیگردد) فکر میکنم که سمپاد دانشآموزانش را میانداخت توی مسیر درس و مطالعه. اگر برنامۀ درسی سمپاد در تحمل کسی باشد، چه چیزی بهتر از این؟ این آن وجهی است که به نظر من هم در این مصاحبهها و هم در قضاوتهایی که پراکنده در جاهای مختلف خواندهام، تا حد زیادی مغفول مانده. این که سمپاد همانقدر که برای برخی محدودکننده بوده، عدۀ دیگری را پرورش داده است. شاید به این نکته به طرز گذرایی اشاره شده، اما تصور نمیکنم که به قدر ناراضیان و آسیبدیدگان سمپاد به آن پرداخته شده باشد. در تمام سالهایی که در سمپاد درس خواندم، هرگز احساس نکردم که بودن در آن مدرسه دارد محدودم میکند یا دارد چیزی را از من میدزدد. تجربۀ شخصی هیچ کسی را زیر سؤال نمیبرم. اما فکر میکنم واقعبینانهتر و منصفانهتر این است که وجه پرورشدهندگی سمپاد و آدمهایی که خودشان را قربانی آن مجموعه نمیدانند هم شنیده بشود و نقشی در قضاوت عمومی داشته باشد.
دربارۀ آدمها پختهتر از قبل شدهام. در چند ماه گذشته از ناگواریهای آدمها زیاد دیده و شنیدهام. کار مداوم در دانشگاه هم به آن اضافه شده. حالا فکر میکنم که رفیق و همکار و همسر و استاد باید چنین باشند: محکمِ مهربان.
محکمی برای من آمیختۀ چند ویژگیست. خردمندی، جدیت، صاحب فکر و استدلال بودن، اصول اخلاقی و شخصیتی جدی داشتن و تسلط بر خود. مهربانی هم این است که فکر کنی آدم تنها و بیپناه است. پس با تنها و بیپناه و بیچاره چنان کنی که رسم جوانمردیست.
کسی را میشناسم که در رشتۀ تحصیلیاش ظاهراً فرد توانمندیست. اهل مطالعه است. ممتاز است. اما دیدهام و میدانم که عقاید و دلایل و شیوۀ زندگیاش بند شریک عاطفی فعلی اوست. من گاهی با او حرف میزنم. اتفاقاً به حرفهایش فکر میکنم و بعضی برایم جدی هستند. اما حتی وقتی حق با اوست، حتی وقتی دست روی نکتۀ درستی گذاشته، نمیتوانم به این فکر نکنم که همصحبتم در حقیقت کسی است که نمیبینمش. نمیتوانم از خودم نپرسم که این آدم در این موضع، اصلاً چقدر اعتبار دارد. و نمیتوانم فکر نکنم که پایه و اساس این باور و استدلال را باید از شریک عاطفی مربوطه پیگیر شد. به نظر من از چنین افرادی باید دوری کرد. در مقام رفیق، در مقام معشوق، در مقام همکار. اینان هیچند. با رفت و آمد یک نفر در زندگیشان، همه چیز زیر و رو خواهد شد. با قرار گرفتن در یک گروه دوستی یا کاری متفاوت همه چیز زیر و رو خواهد شد. با پیدا شدن منافع جدید هم. و حاضرم با شما شرط ببندم که همان یک نفر و همان یک گروه هم برایشان هیچ است. چون هیچ چیزی به قدر کافی اصالت ندارد. چون اندیشهای پشت هیچ چیز نیست. خوشی بیقید. تصمیم بیتعهد. چون لحظه و عمر را نفهمیدهاند. که انسان همچون باد است به هر سو.
در محکمی چیزی از جنس پرهیز هست. در مهربانی هم همینطور. من فکر میکنم پرهیز آن چیزیست که انسان را انسان میکند. آن چیزیست که انسان را از باد متمایز میکند و بر زمین عمرش -تنها عمری که دارد- مینشاند. ما هرگز از همۀ مرزها عبور نخواهیم کرد. ما سرگردانِ خودمان نیستیم. ما از چیزهایی خواهیم گذشت، چون غلطند. ما کارهای درستِ سخت خواهیم کرد. میخواهم که خیال من از من راحت باشد. میخواهم که تو هم از من آسودهخاطر باشی. این شیوۀ ایدهآل من است برای تمام زندگی.
مدام از آدمها فرار کردهام به خانه. به اتاقم. به خواب. ترس از مزاحم بودن، احساس گناه و شرم، و ملال معلق در بیشتر جمعهایی که تجربهشان کردهام، من را واداشتهاند که چنین کنم. در تمام سالهای دانشگاه به ندرت بعد از اتمام کلاسها برگشتن به خانه را کمی عقب انداختهام. در تمام این سالها از هر جمعی فرار کردهام. چند روز دیگر هفتیمن سالی که در دانشگاهام شروع میشود، و هیچ دوستی ندارم.
حسابی بیدوست ماندهام. بیدوست بودهام. اما حالا دارم احساسش میکنم. هنوز هم فرار میکنم به خانه. به خواب. اما جای چیزی خالیست. چند سال گذشته است و فهمیدهام که آدم آدم میخواهد. فرار میکنم چون جز این چیزی نمیدانم. اصلاً نمیدانم دوستی بین آدمهایی یک روز برای اولین بار همدیگر را میبینند چطور شروع میشود. نمیدانم چطور بعضی با بعضی دوست میشوند، و با دیگران نه. اصلاً از یادم رفته که اعتماد از کجا وارد یک ارتباط دوستانه میشود. همه چیز را فراموش کردهام. اصلاً چرا و چطور باید حرف بزنم، به جای آن که ساکت باشم؟ چطور باید حرف بزنم که مزاحم نباشم؟ اصلاً چه حرفی هست؟ من اگر دلم بخواهد دوست کسی باشم، باید چه کنم؟ نمیدانم. نمیدانم.
یک بار سعیده نوشته بود که هیچ دوستی ندارد که بشود با او از هر چیزی حرف زد. دربارۀ من، همین را اضافه کنید به این که هیچ دوستی ندارم که بشود با او مداوم و زیاد حرف زد. منظورم از زیاد و مداوم این است که تقریباً هر روز دربارۀ چیزی صحبت کنیم. دوستیِ هرروزه. دوستان قابل اعتمادی دارم. سالهاست که همدیگر را میشناسیم. اما سهم ما از فکرها و حرفهای یکدیگر چقدر است؟ تقریباً هیچ. هفته و ماهی که بگذرد، شاید دربارۀ چیزی کوتاه مکالمه کنیم. یا شاید گاهی همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعت از هر دری حرف بزنیم. اما همین. هیچ یک از ما ضرورتی برای نگه داشتن رشتۀ ارتباط احساس نمیکند. شاید خیالمان راحت است که قرار نیست رفاقتمان را از دست بدهیم. شاید ته دلمان مطمئنایم رفاقتی که سالها فاصله را تاب آورده، از این به بعدش را هم میگذراند. مثل این که خیالت راحت باشد همیشه کسی هست که به او و صدق و خیرخواهیاش مطمئنی. شاید هم فاصله دغدغههای ما و سلیقۀ ما را از هم دور کرده و فقط خاطره و اعتمادی را بر جا گذاشته است. نمیدانم.
دیروز صبح، همزمان با یکی از نظافتچیهای دانشکده رسیدم جلوی آسانسور. داشت آگهی جذب نیروی امریه را روی دیوار میخواند. سوار که شدیم، گفت که دولت راهش را یاد گرفته و به جای پول دادن به کارمندان، از سربازها استفاده میکند. من، که لعنت به من، در تأیید حرفش، در تأیید شرایط دشوار چه گفتم؟ گفتم تازه سربازها همین کار مجانی را ترجیح میدهند، چون بهتر از این است که دستشویی پادگان را بشویند.
کاش همان لحظه تمام شده بودم.
بعد فوراً اضافه کردم که بهتر از این است که مدام بازداشت شوند.
لعنت به من. تحقیر شدن آدمها قلبم را فشار میدهد. من تماشای صحنههای تحقیرآمیز را تاب نمیآورم. من جرأت نمیکنم ویدیوهای خبرسازی که کسی در آنها تحقیر شده است را نگاه کنم.
خودم چه کردم؟ خودم چه گفتم؟
به خدا پناه باید برد از نگاه متکبرانهای که کلمات پراکنده و ناارادی عیانش کنند. در خاطرۀ من از دیروز، شرم نشسته است.
میخواهم تکههای پراکندۀ داستانی را از نابودی حفظ کنم. من در گذشته این داستان را در فراموشی، تماماً دور ریخته بودم. اینها آخرین چیزهاییست که به یاد میآورم.
***
شاید اوکراین. یا شاید کشوری در هیچ کجا. درگیری شورشیان با دولت. بعد از یک انفجار بزرگ، جمع کوچکی از آنها گریخته و حالا در روستایی گرفتار شدهاند. کتابیست که همه میشناسندش. بخشی از میراث ادبی این مردم. آنچه این کتاب را از هر کتاب دیگری متمایز میکند، این است: قسمتی از زندگی هر انسانی در آن آمده است. هر که بخواندش، یا داستان خودش را خواهد یافت، یا داستانی از کتاب را در آینده زندگی خواهد کرد. کسی نویسندهاش را نمیشناسد. طی سالها بارها تلاش کردهاند هویت نویسنده را کشف کنند. اما هیچ کس نتوانسته. یک بار در برگۀ واکسیناسیونی به اسمی رسیدند که میتوانست درست باشد. اما چند حرفش ناخوانا بود. دختری که برادرش در آن روستا گرفتار شده، کتاب را توی کیفش گذاشته تا در سفر بلندش آن را بخواند. شب قبل از حرکتش، بعد از برگشتن از دانشکده خبر انفجار را شنیده. حالا، صبح زود یک روز برفی، راه افتاده تا به نشانهای از برادرش برسد. قبل از سوار شدن به قطار، پایش میغلتد. انگشتری توی دستش است. داستان این انگشتر، و شاید هم داستان این لغزیدن پیش از سوار شدن به قطار، توی کتاب آمده است.
***
این بخشی از داستان بلندیست که برای یک تصویر ساخته بودم. تمام داستان در گفتگویی بود که حذفش کردم، بدون این که به یاد آورده باشم که این قصه هم بخشی از آن بوده است. میخواستم وقتی قصه را ادامه بدهم. اما بیحوصلهتر از آن بودم که بتوانم. بعد هم تمامش از دست رفت. تکهای از من در سطرهای رفته و از یاد رفتۀ این داستان جا مانده است.
چیزهای پارهپارۀ دیگری را هم به یاد میآورم: نان گرم، پیرمرد و پیرزن مهربان، کسی که اقتصاد میخواند، جعبهای پر از گلهای خشکشده، روزنامه.
دختر، شاید دانشجوی ادبیات باشد.
یکی از فارغالتحصیلهای مدرسه در آلمان دانشجوی پزشکی شده بود و هر از گاهی که سری به ایران میزد، به مدرسه هم میآمد و سر بعضی کلاسها میرفت. هدف این بود که واسطهای بین دفتر و بچهها بشود و حل برخی مشکلات را پیش از بزرگ شدنشان ممکن کند. یک بار که آمده بود سر کلاس ما، سؤالی پرسید که یادم نیست چه بود. در مورد چیزی نظر شخصی بچهها را پرسیده بود و داشت تصادفی چند نفری را انتخاب میکرد که جواب خودشان را بگویند. الف نزدیک من مینشست و زد بهم که جواب بده. گفتم اگر نظرم را پرسید میگویم. گفت نظر تو را خودش نمیپرسد.
الف در لحظه دقیقاً دست روی چیز درستی گذاشته بود. این که من همیشه کمرنگتر از آنم که خودبهخود دیده شوم. نمیدانم هم چرا. شاید چهرهام طوری بود که به نظر نمیرسید جواب خوب یا مهمی برای آن سؤال داشته باشم. شاید بیمعنیتر و خالیتر و کندتر از آن به نظر میرسیدهام که بتوانم قابل توجه باشم.
بعضی از آدمها پررنگند. دیده میشوند. محل رجوعند. داستانهای مختلف جایی به آنها وصل میشوند. در مرکزند. باخبرند. من هیچوقت چنین نبودهام. شاید لازمۀ آن نوعی برونگرایی واقعی یا جعلشده است. شاید لازمهاش باز کردن سر صحبت با هر کسیست. شاید چون کم حرف میزنم آدمها میترسند که چیز خطرناکی در من پنهان باشد. نمیدانم. واقعیت این است که من تشنۀ هیاهو نیستم. اما گاهی فکر میکنم کمتر از آنچه منصفانه است دیده میشوم.
هیچوقت دلم نخواسته که وسط ارتباطات جدیِ متعدد گیر بیافتم. اصلاً تحملش را ندارم. اما همیشه دوست داشتهام سهیم قصههای پرشماری باشم که خوب به پایان میرسند. این که جایی در میانۀ نزدیکی و دوری بایستی. این که بتوانی اثر بگذاری.
برای نوشتن اینها مردد بودم. دلم میخواست بالأخره یک جایی بگویمشان. اما نگران بودم که به اشتباه گدایی/درخواست توجه تلقی شود. یا چیزی شبیه به این.
هر روز که میگذره، من هی بیشتر به این فکر میکنم که شغل مرتبط به رشته ام، چیزی نیست که دوستش داشته باشم.
در این رشته، کاری که بتونم دوست داشته باشم فقط تدریسه که به طور واقع بینانه، دور از دسترس برای من به نظر میرسه.
و کارهای واقعیِ مهندسیش رو دوست ندارم.
هر روز، بیشتر احساس میکنم اشتباه آمده ام. و خب، چیکار کنم؟
مشکل اینه که راه حلی ندارم. جایگزینی ندارم. راهی بلد نیستم.
کاش یک نفر بود که دستم رو بگیره و کمکم کنه و نشونم بده چی میخوام. افسوس که تنها آدمی که میتونه کاری بکنه، خودمم و خودم چی ام؟ هیچ.
کاش پیش از این مرده بودم. یا به زودی بمیرم.
خدایا کمکم کن. یا راه نشانم بده. یا ببَر از اینجا.
توی راهروی مدرسه، دم در، یک کانتر بود که شاید بتوان اسمش را نگهبانی گذاشت. جایی شبیه گیشه بانک بود. مستخدم های مدرسه معمولا آن جا مینشستند. روی آن میز چوبی، یک رومیزی پلاستیکی تقریبا قهوه ای رنگ انداخته بودند.
برای ورود به جلسه، نصب کارت دانش آموزی روی مقنعه الزامی بود و من برای این کار، همیشه از سوزن ته گِرد استفاده میکردم.
در دو سال گذشته، همیشه، اولین روز امتحانات یک سوزن میگرفتم و بعد از امتحان آن را روی همان رومیزی پلاستیکی، کنار دیوار میگذاشتم. و روز بعد، دوباره از همان جا برش میداشتم و این ماجرا تا پایان امتحانات تکرار میشد.
به مدرسه میروم. پالتو و کیفم را آویزان میکنم. خودکار آبی را برمیدارم. کارتم را از توی کیفم بیرون می آورم و سراغ سوزن ته گرد خودم میروم. با دقت، آن را توی سوراخ روز(های) قبل فرو میکنم و کارت را روی مقنعه ام میزنم.
حالا از میان تمام خاطرات روزهای سرد دی ماه و امتحانات دبیرستان، همین خاطره سوزن ته گرد تقریبا از همه برایم پر رنگ تر است.
حسرت هیجان پیچاندن کلاس شیمی را نمی خورم. اما حسرت جای مخصوص آن سوزن ته گرد و اینخاطره تکرار شونده را چرا.
فکر میکنم در زندگی، لحظه هایی پیدا میشوند که نه نفس گیرند، نه خارق العاده؛ و هیچ لفظ دهان پرکنی هم به آن ها نمی چسبد. معمولی اند. اما وقتی دوباره به یادشان می آوری، چیزی در تو زنده میشود. انگار در آن لحظه های معمولی معنایی را دریافته بودی.
کسی چه میداند! شاید چند سال بعد، دختری که شبیه من است، سوزن ته گردی را لابه لای نقش های محو رومیزی پلاستیکی پنهان کند و در لحظه ای ساده، آن معنای غریب را از نو بخواند.