لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۴۶ مطلب با موضوع «من» ثبت شده است

بی‌دوست

محیا . | دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

مدام از آدم‌ها فرار کرده‌ام به خانه. به اتاقم. به خواب. ترس از مزاحم بودن، احساس گناه و شرم، و ملال معلق در بیشتر جمع‌هایی که تجربه‌شان کرده‌ام، من را واداشته‌اند که چنین کنم. در تمام سال‌های دانشگاه به ندرت بعد از اتمام کلاس‌ها برگشتن به خانه را کمی عقب انداخته‌ام. در تمام این سال‌ها از هر جمعی فرار کرده‌ام. چند روز دیگر هفتیمن سالی که در دانشگاه‌ام شروع می‌شود، و هیچ دوستی ندارم. 

حسابی بی‌دوست مانده‌ام. بی‌دوست بوده‌ام. اما حالا دارم احساسش می‌کنم. هنوز هم فرار می‌کنم به خانه. به خواب. اما جای چیزی خالیست. چند سال گذشته است و فهمیده‌ام که آدم آدم می‌خواهد. فرار می‌کنم چون جز این چیزی نمی‌دانم. اصلاً نمی‌دانم دوستی بین آدم‌هایی یک روز برای اولین بار همدیگر را می‌بینند چطور شروع می‌شود. نمی‌دانم چطور بعضی با بعضی دوست می‌شوند، و با دیگران نه. اصلاً از یادم رفته که اعتماد از کجا وارد یک ارتباط دوستانه می‌شود. همه چیز را فراموش کرده‌ام. اصلاً چرا و چطور باید حرف بزنم، به جای آن که ساکت باشم؟ چطور باید حرف بزنم که مزاحم نباشم؟ اصلاً چه حرفی هست؟ من اگر دلم بخواهد دوست کسی باشم، باید چه کنم؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم.

یک بار سعیده نوشته بود که هیچ دوستی ندارد که بشود با او از هر چیزی حرف زد. دربارۀ من، همین را اضافه کنید به این که هیچ دوستی ندارم که بشود با او مداوم و زیاد حرف زد. منظورم از زیاد و مداوم این است که تقریباً هر روز دربارۀ چیزی صحبت کنیم. دوستیِ هرروزه. دوستان قابل اعتمادی دارم. سال‌هاست که همدیگر را می‌شناسیم. اما سهم ما از فکرها و حرف‌های یکدیگر چقدر است؟ تقریباً هیچ. هفته و ماهی که بگذرد، شاید دربارۀ چیزی کوتاه مکالمه کنیم. یا شاید گاهی همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعت از هر دری حرف بزنیم. اما همین. هیچ یک از ما ضرورتی برای نگه داشتن رشتۀ ارتباط احساس نمی‌کند. شاید خیالمان راحت است که قرار نیست رفاقتمان را از دست بدهیم. شاید ته دلمان مطمئن‌ایم رفاقتی که سال‌ها فاصله را تاب آورده، از این به بعدش را هم می‌گذراند. مثل این که خیالت راحت باشد همیشه کسی هست که به او و صدق و خیرخواهی‌اش مطمئنی. شاید هم فاصله دغدغه‌های ما و سلیقۀ ما را از هم دور کرده و فقط خاطره و اعتمادی را بر جا گذاشته است. نمیدانم.

  • محیا .

شرم

محیا . | چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

دیروز صبح، همزمان با یکی از نظافتچی‌های دانشکده رسیدم جلوی آسانسور. داشت آگهی جذب نیروی امریه را روی دیوار می‌خواند. سوار که شدیم، گفت که دولت راهش را یاد گرفته و به جای پول دادن به کارمندان، از سربازها استفاده می‌کند. من، که لعنت به من، در تأیید حرفش، در تأیید شرایط دشوار چه گفتم؟ گفتم تازه سربازها همین کار مجانی را ترجیح می‌دهند، چون بهتر از این است که دستشویی پادگان را بشویند. 

کاش همان لحظه تمام شده بودم. 

بعد فوراً اضافه کردم که بهتر از این است که مدام بازداشت شوند. 

لعنت به من. تحقیر شدن آدم‌ها قلبم را فشار می‌دهد. من تماشای صحنه‌های تحقیرآمیز را تاب نمی‌آورم. من جرأت نمی‌کنم ویدیوهای خبرسازی که کسی در آن‌ها تحقیر شده است را نگاه کنم. 

خودم چه کردم؟ خودم چه گفتم؟

به خدا پناه باید برد از نگاه متکبرانه‌ای که کلمات پراکنده و ناارادی عیانش کنند. در خاطرۀ من از دیروز، شرم نشسته است. 

  • محیا .

بازماندۀ فراموشی

محیا . | پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ | ۰ نظر

می‌خواهم تکه‌های پراکندۀ داستانی را از نابودی حفظ کنم. من در گذشته این داستان را در فراموشی، تماماً دور ریخته بودم. این‌ها آخرین چیزهاییست که به یاد می‌آورم.

***

شاید اوکراین. یا شاید کشوری در هیچ کجا. درگیری شورشیان با دولت. بعد از یک انفجار بزرگ، جمع کوچکی از آن‌ها گریخته‌ و حالا در روستایی گرفتار شده‌اند. کتابیست که همه می‌شناسندش. بخشی از میراث ادبی این مردم. آنچه این کتاب را از هر کتاب دیگری متمایز می‌کند، این است: قسمتی از زندگی هر انسانی در آن آمده است. هر که بخواندش، یا داستان خودش را خواهد یافت، یا داستانی از کتاب را در آینده زندگی خواهد کرد. کسی نویسنده‌اش را نمی‌شناسد. طی سال‌ها بارها تلاش کرده‌اند هویت نویسنده را کشف کنند. اما هیچ کس نتوانسته. یک بار در برگۀ واکسیناسیونی به اسمی رسیدند که می‌توانست درست باشد. اما چند حرفش ناخوانا بود. دختری که برادرش در آن روستا گرفتار شده، کتاب را توی کیفش گذاشته تا در سفر بلندش آن را بخواند. شب قبل از حرکتش، بعد از برگشتن از دانشکده خبر انفجار را شنیده. حالا، صبح زود یک روز برفی، راه افتاده تا به نشانه‌ای از برادرش برسد. قبل از سوار شدن به قطار، پایش می‌غلتد. انگشتری توی دستش است. داستان این انگشتر، و شاید هم داستان این لغزیدن پیش از سوار شدن به قطار، توی کتاب آمده است.

***

این بخشی از داستان بلندیست که برای یک تصویر ساخته بودم. تمام داستان در گفتگویی بود که حذفش کردم، بدون این که به یاد آورده باشم که این قصه هم بخشی از آن بوده است. می‌خواستم وقتی قصه را ادامه بدهم. اما بی‌حوصله‌تر از آن بودم که بتوانم. بعد هم تمامش از دست رفت. تکه‌ای از من در سطرهای رفته و از یاد رفتۀ این داستان جا مانده است.

چیزهای پاره‌پارۀ دیگری را هم به یاد می‌آورم: نان گرم، پیرمرد و پیرزن مهربان، کسی که اقتصاد می‌خواند، جعبه‌ای پر از گل‌های خشک‌شده، روزنامه. 

دختر، شاید دانشجوی ادبیات باشد.  


  • محیا .

کنار و کمرنگ که منم

محیا . | پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

یکی از فارغ‌التحصیل‌های مدرسه در آلمان دانشجوی پزشکی شده بود و هر از گاهی که سری به ایران می‌زد، به مدرسه هم می‌آمد و سر بعضی کلاس‌ها می‌رفت. هدف این بود که واسطه‌ای بین دفتر و بچه‌ها بشود و حل برخی مشکلات را پیش از بزرگ شدنشان ممکن کند. یک بار که آمده بود سر کلاس ما، سؤالی پرسید که یادم نیست چه بود. در مورد چیزی نظر شخصی بچه‌ها را پرسیده بود و داشت تصادفی چند نفری را انتخاب می‌کرد که جواب خودشان را بگویند. الف نزدیک من می‌نشست و زد بهم که جواب بده. گفتم اگر نظرم را پرسید می‌گویم. گفت نظر تو را خودش نمی‌پرسد.

الف در لحظه دقیقاً دست روی چیز درستی گذاشته بود. این که من همیشه کمرنگ‌تر از آنم که خودبه‌خود دیده شوم. نمی‌دانم هم چرا. شاید چهره‌ام طوری بود که به نظر نمی‌رسید جواب خوب یا مهمی برای آن سؤال داشته باشم. شاید بی‌معنی‌تر و خالی‌تر و کندتر از آن به نظر می‌رسیده‌ام که بتوانم قابل توجه باشم.

بعضی از آدم‌ها پررنگند. دیده می‌شوند. محل رجوعند. داستان‌های مختلف جایی به آن‌ها وصل می‌شوند. در مرکزند. باخبرند. من هیچ‌وقت چنین نبوده‌ام. شاید لازمۀ آن نوعی برونگرایی واقعی یا جعل‌شده است. شاید لازمه‌اش باز کردن سر صحبت با هر کسیست. شاید چون کم حرف می‌زنم آدم‌ها می‌ترسند که چیز خطرناکی در من پنهان باشد. نمی‌دانم. واقعیت این است که من تشنۀ هیاهو نیستم. اما گاهی فکر می‌کنم کمتر از آنچه منصفانه است دیده می‌شوم.

هیچ‌وقت دلم نخواسته که وسط ارتباطات جدیِ متعدد گیر بیافتم. اصلاً تحملش را ندارم. اما همیشه دوست داشته‌ام سهیم قصه‌های پرشماری باشم که خوب به پایان می‌رسند. این که جایی در میانۀ نزدیکی و دوری بایستی. این که بتوانی اثر بگذاری.



برای نوشتن این‌ها مردد بودم. دلم می‌خواست بالأخره یک جایی بگویمشان. اما نگران بودم که به اشتباه گدایی/درخواست توجه تلقی شود. یا چیزی شبیه به این. 

  • محیا .

کاش

محیا . | دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۷ ب.ظ | ۰ نظر

هر روز که میگذره، من هی بیشتر به این فکر میکنم که شغل مرتبط به رشته ام، چیزی نیست که دوستش داشته باشم.

در این رشته، کاری که بتونم دوست داشته باشم فقط تدریسه که به طور واقع بینانه، دور از دسترس برای من به نظر میرسه.

و کارهای واقعیِ مهندسیش رو دوست ندارم.

هر روز، بیشتر احساس میکنم اشتباه آمده ام. و خب، چیکار کنم؟

مشکل اینه که راه حلی ندارم. جایگزینی ندارم. راهی بلد نیستم.

کاش یک نفر بود که دستم رو بگیره و کمکم کنه و نشونم بده چی میخوام. افسوس که تنها آدمی که میتونه کاری بکنه، خودمم و خودم چی ام؟ هیچ.

کاش پیش از این مرده بودم. یا به زودی بمیرم.

خدایا کمکم کن. یا راه نشانم بده. یا ببَر از اینجا.

  • محیا .

دی ماه 91 نوشته بودم:

محیا . | چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۷:۲۸ ب.ظ | ۰ نظر

توی راهروی مدرسه، دم در، یک کانتر بود که شاید بتوان اسمش را نگهبانی گذاشت. جایی شبیه گیشه بانک بود. مستخدم های مدرسه معمولا آن جا مینشستند. روی آن میز چوبی، یک رومیزی پلاستیکی تقریبا قهوه ای رنگ انداخته بودند.

برای ورود به جلسه، نصب کارت دانش آموزی روی مقنعه الزامی بود و من برای این کار، همیشه از سوزن ته گِرد استفاده میکردم.

در دو سال گذشته، همیشه، اولین روز امتحانات یک سوزن میگرفتم و بعد از امتحان آن را روی همان رومیزی پلاستیکی، کنار دیوار میگذاشتم. و روز بعد، دوباره از همان جا برش میداشتم و این ماجرا تا پایان امتحانات تکرار میشد.

به مدرسه میروم. پالتو و کیفم را آویزان میکنم. خودکار آبی را برمیدارم. کارتم را از توی کیفم بیرون می آورم و سراغ سوزن ته گرد خودم میروم. با  دقت، آن را توی سوراخ روز(های) قبل فرو میکنم و کارت را روی مقنعه ام میزنم.  

 

حالا از میان تمام خاطرات روزهای سرد دی ماه و امتحانات دبیرستان، همین خاطره سوزن ته گرد تقریبا از همه برایم پر رنگ تر است.

حسرت هیجان پیچاندن کلاس شیمی را نمی خورم. اما حسرت جای مخصوص آن سوزن ته گرد و اینخاطره تکرار شونده را چرا.

فکر میکنم در زندگی، لحظه هایی پیدا میشوند که نه نفس گیرند، نه خارق العاده؛ و هیچ لفظ دهان پرکنی هم به آن ها نمی چسبد. معمولی اند. اما وقتی دوباره  به یادشان می آوری، چیزی در تو زنده میشود. انگار در آن لحظه های معمولی معنایی را دریافته بودی.  

 

کسی چه میداند! شاید چند سال بعد، دختری که شبیه من است، سوزن ته گردی را لابه لای نقش های محو رومیزی پلاستیکی پنهان کند و در لحظه ای ساده، آن معنای غریب را از نو بخواند.

  • محیا .