مدام از آدمها فرار کردهام به خانه. به اتاقم. به خواب. ترس از مزاحم بودن، احساس گناه و شرم، و ملال معلق در بیشتر جمعهایی که تجربهشان کردهام، من را واداشتهاند که چنین کنم. در تمام سالهای دانشگاه به ندرت بعد از اتمام کلاسها برگشتن به خانه را کمی عقب انداختهام. در تمام این سالها از هر جمعی فرار کردهام. چند روز دیگر هفتیمن سالی که در دانشگاهام شروع میشود، و هیچ دوستی ندارم.
حسابی بیدوست ماندهام. بیدوست بودهام. اما حالا دارم احساسش میکنم. هنوز هم فرار میکنم به خانه. به خواب. اما جای چیزی خالیست. چند سال گذشته است و فهمیدهام که آدم آدم میخواهد. فرار میکنم چون جز این چیزی نمیدانم. اصلاً نمیدانم دوستی بین آدمهایی یک روز برای اولین بار همدیگر را میبینند چطور شروع میشود. نمیدانم چطور بعضی با بعضی دوست میشوند، و با دیگران نه. اصلاً از یادم رفته که اعتماد از کجا وارد یک ارتباط دوستانه میشود. همه چیز را فراموش کردهام. اصلاً چرا و چطور باید حرف بزنم، به جای آن که ساکت باشم؟ چطور باید حرف بزنم که مزاحم نباشم؟ اصلاً چه حرفی هست؟ من اگر دلم بخواهد دوست کسی باشم، باید چه کنم؟ نمیدانم. نمیدانم.
یک بار سعیده نوشته بود که هیچ دوستی ندارد که بشود با او از هر چیزی حرف زد. دربارۀ من، همین را اضافه کنید به این که هیچ دوستی ندارم که بشود با او مداوم و زیاد حرف زد. منظورم از زیاد و مداوم این است که تقریباً هر روز دربارۀ چیزی صحبت کنیم. دوستیِ هرروزه. دوستان قابل اعتمادی دارم. سالهاست که همدیگر را میشناسیم. اما سهم ما از فکرها و حرفهای یکدیگر چقدر است؟ تقریباً هیچ. هفته و ماهی که بگذرد، شاید دربارۀ چیزی کوتاه مکالمه کنیم. یا شاید گاهی همدیگر را ببینیم و یکی دو ساعت از هر دری حرف بزنیم. اما همین. هیچ یک از ما ضرورتی برای نگه داشتن رشتۀ ارتباط احساس نمیکند. شاید خیالمان راحت است که قرار نیست رفاقتمان را از دست بدهیم. شاید ته دلمان مطمئنایم رفاقتی که سالها فاصله را تاب آورده، از این به بعدش را هم میگذراند. مثل این که خیالت راحت باشد همیشه کسی هست که به او و صدق و خیرخواهیاش مطمئنی. شاید هم فاصله دغدغههای ما و سلیقۀ ما را از هم دور کرده و فقط خاطره و اعتمادی را بر جا گذاشته است. نمیدانم.
- ۰ نظر
- ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۲۹