دیروز حساب توییترم باز بود و غریبهای دنبالم کرد. احساس کردم امنیتم خدشهدار شده و حذفش کردم، حساب را هم بستم. دیشب لیست تهیه میکردند از وبلاگهای هنوزبهروزشونده. احساس کردم که اعلام نشانی اینجا امنیتم را مختل میکند. این که آدمهایی تماشام کنند که هیچ نمیشناسمشان آزارم میدهد. این که با آدمهایی که زیاد آشنا نیستند ارتباط همزمان داشته باشم، میترساندم. از تلفن زدن فرار میکنم. من آنم که وقتی بوق آزاد را میشنود، آرزو میکند کسی آن طرف خط جوابش را ندهد. وقتی استاد مشاورم، که خیلی مهربان و محترم است، ایمیل میفرستد حتماً کمی هول میکنم. پس باید با دستکم چند ساعت تأخیر جواب بدهم. حتی وقتی استاد دومم، که اصلاً نمیدانم چطور در حرف زدن با او اینقدر راحتم، چیزی میفرستد هم همینطور است. چند ماه پیش دانشجویی را پیدا کردم که متخصص کاریست که من تازه در قرنطینه یادش گرفتهام. بعد از چند ماه که درخواستم را در لینکدین پذیرفت، پیشنهاد همکاری دادم. قبول کرد و من حالا مضطربم که اگر کار جلو برود، با ایمیلهای پرشمار، شاید با تماس تصویری، شاید با چت با یک آدم غریبه، باید چه کنم.
امروز حرف رقص شد. من هیچوقت، در هیچ جمعی نرقصیدهام. بلد نیستم، این کار را دوست ندارم، و البته دوست ندارم نگاههای آدمها به من ختم شود. به ویژه آنجا که جسم مطرح است، دوست دارم از تن تهی باشم. لباس باشم، عطر باشم، اصلاً نامرئی باشم. اما تن نباشم.
زمانی که به استادها ایمیل میزدم، ته دلم بدم نمیآمد که بینتیجه بماند. با مصاحبه چه باید میکردم؟ با محیط جدید چه باید میکردم؟ اصلاً این که روی بیشتر از یک چیز تمرکز کنم تقریباً ناممکن است. پا گذاشتن به یک محیط جدید، توجه به هر چیزی جز در و دیوار را ناممکن میکند. گفتگو با کسی که اولین بار است میبینمش توجه به هر چیزی جز حرکات لبها (به چشم آدمها نمیتوانم نگاه کنم) و صدای او را ناممکن میکند.
از زمانی به بعد من آدم دیگری شدم. آن روز باید در کودکیام بوده باشد. هیچوقت خودم را برونگرا به یاد نمیآورم. ولی زمانی بود که با پسرهای مهدکودک دزد و پلیس بازی میکردم و رئیس بودم. مبصر کلاس میشدم و برای بچهها سخنرانی میکردم. عروسکی همراهم داشتم. در جشنهای کودکستان فعال بودم. هرچند همیشه بخش مهمتر زندگی در تنهایی و سکوت میگذشت، ولی از روزی به بعد، آدم دیگری شدم. هیچ اتفاق بخصوصی در بچگی من نیافتاده. نمیدانم که چه شد و چه چیزی بین شیوهها خط کشید. ولی از جایی به بعد، بازی کردن را دوست نداشتم، دویدن را دوست نداشتم، جلب توجه در جمعها را دوست نداشتم. من عروسکها را زود کنار گذاشتم.
+ لطفاً به من نگویید که باید تلاش کنم خودم را تغییر بدهم.
- ۹۹/۰۳/۱۱
بهت نمیگم خودتو تغییر بده. چون راحتی. ولی اگه اضطراب شدیدی بهت میده موقعیتهایی که توصیف کردی، شاید بد نباشه که با یه روانشناس حرف بزنی.
تجربهی شخصی میگه گاهی این اضطرابها منجر به چیزهای بدتر میشه.
اگر هم راحتی و مشکلی نداره که خب اوکیه. همینه که هست.