از بعد از پست قبلی هر روز چیزهایی خوندهام. فهمیدم یک بخشی از فلسفۀ علم به فلسفۀ شبیهسازیهای کامپیوتری میپردازه که الآن برای من قابل فهمه. چند تا آدم مطرح این حوزه رو شناختم و چندین مقاله و کتاب پیدا کردم برای خوندن و دارم میخونم. این جهان رو بیش از مهندسی دوست دارم. در نظرم شاید معنادارتره از کارهای مهندسی.
چقدر چیز هست برای یاد گرفتن. هر چی میخونی بیشتر میفهمی هیچی بلد نیستی و این هرچند بدیهیه، همچنان آزارنده است. الآن تازه دارم معنی یک سری از کارهایی که توی آزمایشگاه و در مدلسازی انجام میدیم رو میفهمم. قبلاً هیچوقت در ذهنم اینطور دستبندیشده نداشتم خیلی چیزها رو. الآن فکر میکنم همۀ بچههای مهندسی، حداقل در مقطع ارشد، اگه شده به قدر یک کارگاه چندساعته، باید معنی کاری که میکنن رو یاد بگیرن و بفهمن.
من ایراد مهمی دارم. این که کلاً لجبازم. روی هر چیزی اصرار میکنم. ایستادن خیلی وقتها خیلی خوبه. ولی گاهی هم نه. بعد در تحقیق این مشکل ایجاد میکنه. روی اطلاعات غلط یا خروجی غلط اصلاً پافشاری نمیکنم. اما روی ایده چرا. در نتیجه وقت خوندن ایدهای به ذهنم میرسه و دیگه نمیتونم کنارش بذارم. میچسبم به همون و احتمالاً ایدههای بهتری رو از دست میدم، چون دیگه راه رو به روی چیزهای جدید بستهام.
------
چند روز پیش که روز معلم بود، فکر کردم چقدر خوب که استاد دومم که توی آزمایشگاهش کار میکنم هیچ فشاری بهم نیاورد که اینقدر ساعت در آزمایشگاه باشم یا هر روز حضور داشته باشم یا هر چی. همین که میدید کارم رو انجام میدم براش کافی بود و من معمولاً صبحها دو سه ساعت میرفتم دانشگاه و برمیگشتم خونه و بخشهای مطالعاتی و چیزهای یادگرفتنی رو تقریباً به طور کامل توی خونه دنبال میکردم. برای من که بیرون بودن خستهام میکنه و تحت کنترل بودن و ترسیدن از برخوردی در حد جملۀ «چرا نیستی؟» بیاندازه به هم میریزدم، این واقعاً امتیاز بزرگی بود.
------
این دو تا رو بشنوید: این و این.
اولی آهنگ معروفیه که مرحوم فریدون پوررضا هم اون رو اجرا کرده با حال و هوای محلیتر. من این اجرا رو بیشتر دوست داشتم.
دومی زمزمۀ دلتنگی نوعروس نوجوانی برای مادرشه. اگه گوش کردید، تا آخر ادامه بدید.
- ۹۹/۰۲/۱۵