لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۳۶ مطلب با موضوع «چیزها» ثبت شده است

از روزها

محیا . | جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر

۱. کار پایان‌نامه دوباره بیشتر وقتم را گرفته. چندین هفته است که هیچ فرصتی برای فلسفه خواندن نبوده. مهلت زیادی برای تمام کردن پروژه باقی نمانده و باید به کارها برسم.

۲. فکر می‌کنم توییتر حرف زدنم را تغییر داده و این تغییر خوب نیست. خوشبختانه کلمات جنسی و رکیک هنوز برایم عادی نشده‌اند. اما احتمالاً زیادی رک و بی‌تعارف شده باشم. چند وقت پیش با استادم تلفنی صحبت می‌کردم. وقتی قطع کردم بهم گفتند که با استادت «بد» حرف می‌زنی. بعد توضیح دادند که یعنی به قدر کافی احوالپرسی نمی‌کنی، خسته‌نباشید نمی‌گویی، از این که تماس گرفته تشکر نمی‌کنی و چیزهایی از این دست. خصوصاً که روز جمعه زنگ زده بود و عذرخواهی کرد که جمعه تماس گرفته. البته برای کار لازم بود و خیلی خوب شد که تماس گرفت. بعد یادم افتاد که در جوابیۀ داورها چیزهایی نوشته بودم که بهم گفت انگار داری موضع می‌گیری و می‌گویی غلط کرده‌اند این کامنت را نوشته‌اند. یک طرف ماجرا البته بحث نگارش علمیست، که از نظر من بدون هیچ حاشیه و هیچ تعارف و هیچ چیز اضافه‌ایست. اما من بیشتر به این اتفاقات فکر کردم. فکر می‌کنم موضوع این است که من از یاد برده‌ام کسی که جملات تو را می‌خواند و می‌شنود هم انسان است. از یاد برده‌ام، یعنی که هر لحظه در ذهنم حاضر نیست. به تلاش نیاز است. ماه‌هاست با هیچ کسی به جز اعضای خانواده ارتباط واقعی نداشته‌ام. ماه‌هاست به بچه‌های آزمایشگاه بلند سلام و صبح بخیر نگفته‌ام. و در تمام این چند ماه توییتر را خوانده‌ام. یک بار که از دانشگاه بر می‌گشتم، در خیابان چند نفر دعواشان شده بود و من منتظر شروع فریادهای رکیک و توهین‌های جنسی بودم. ولی هیچکس چنین چیزهایی نگفت. یکی از طرفین دعوا از خشم، از استیصال، گریه می‌کرد. داد می‌زدند. اما هیچ چیز آن دعوا توییتری نبود. توییتر فارسی چنان وحشی و بی‌شرم و خشونت‌بار است که از ملایمت و مهربانی دعوای خیابانی شگفت‌زده شدم. مدت‌ها به کسی می‌گفتم «خودت را جای دیگران بگذار». فکر می‌کنم شیوۀ درست زندگی کنار ادم‌ها هم همین است. ولی خودم از یاد برده‌ام که در حرف زدن و واکنش نشان دادن دیگران را در نظر بگیرم. باید کمی مهربان بشوم.

۳. به آخر بند قبل که رسیدم، یاد چیزی افتادم که مدت‌ها بود می‌خواستم بگویم. وقتی برای ردّ غیرت، استدلال خواهر-مادر را تحقیر می‌کنند، البته می‌فهمم که این استدلال در آن جایگاه چه بی‌معنی و ابلهانه است. ولی ابلهانه بودنش از این است که آن حس برتری و مالکیت برای خواهر و مادر هم غلط است. واقعیت این است که من با پایه و اساس این استدلال، که خودت را جای طرف بگذار و خانواده‌ات را جای طرف بگذار و رفیقت را جای طرف بگذار، چندان هم مخالف نیستم. این همدلیست. این که اگر کاسبی یا اگر پزشکی یا اگر معلمی، کسی که مقابلت ایستاده را مثل عزیزانت ببین، که عزیز کسی است. و منصف باش.

۴. چند سال پیش یکی از تولیدکننده‌های لبنیات عکس یک بچۀ سیاهپوست را روی تبلیغ بستنی شکلاتی زده بود، و عکس یک بچۀ سفید را روی تبلیغ بستنی وانیلی. این اتفاق، و انتقادها به آن، حالا برای شیر پاستوریزه تکرار شده. به نظر من این انتقادها از نژادپرستانه بودن چنین تبلیغاتی خود تا مغز استخوان نژادپرستانه است. چنین است که عده‌ای باور قلبیشان این است که یک رنگ پوست پست‌تر از باقی رنگ‌هاست، و نژادپرست نبودن امتیازیست که به ترحم و ملاحظه باید به انسان‌های این‌رنگی داد: کتمان کنیم که رنگ وجود دارد.

۵. ما می‌توانیم برای کارهایی که دوست داریم دلایل اخلاقی و منطقی بتراشیم. توجیه‌های قابل قبول. مثلاً وقتی از کسی خوشمان بیاید احتمالاً در برابر انتقاد از رفتار غلط او به «اطلاعات ما کافی نیست» و «شاید نمی‌دانسته» و ... پناه می‌بریم. یا وقتی هیچ قید و تعلقی به خانواده‌ای که در آن بزرگ شده‌ایم احساس نمی‌کنیم، می‌شود به کاستی‌های والدین متوسل شد. من این‌ها را درک می‌کنم و هر دلیلی که چنان انگیزه‌ای پشتش باشد را رد نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم در پس این توجیه‌ها چیزهای دیگری پنهان شده که باید دانسته شود. پرسیدن از مرزها آموزنده و مهم است. این که اگر فلانی چجور خطایی بکند به «اطلاعات ما کافی نیست» متوسل نمی‌شوم؟ این که خانواده‌ام باید چطور باشد تا بهش تعهدی داشته باشم و مهم بدانمش؟ یا من در چگونه شرایطی تا همیشه به معشوق خودم متعهد خواهم ماند؟ یا احتمال کشته شدن انسان‌ها با ویروسی که می‌توانم ناقلش باشم باید چقدر بشود تا از مهمانی و دورهمی صرفنظر کنم؟ احتمالاً برای وضعیت فعلی توجیه ما کارساز است. ولی فکر می‌کنم پاسخ صادقانه به این سؤال‌ها عیار ما را معلوم می‌کند و اگر به قدر کافی انسان‌های محکم و آزاده‌ای باشیم، تصمیم‌های آینده را تغییر خواهد داد.

۶. یک بار مستندی دیدم که در بخشی از آن، طرف وارد خانۀ یک پیرزن و پیرمرد خوشبخت می‌شد. مرد با خنده تعریف می‌کرد که در جوانی و اول زندگی زنش را کتک می‌زده. زن هم می‌خندید و تأیید می‌کرد. حیرت‌انگیز بود.

  • محیا .

پیش‌دانشگاهی

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ | ۱ نظر

من از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان در فرزانگان درس خواندم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. اواخر تابستان قبل از پیش‌دانشگاهی مدیر مدرسه عوض شد. مدیر قبلی هم «خوب» نبود و من ازش هیچ دل خوشی نداشتم. ولی قدیمی بود. قدیم، یعنی زمانی که سمپاد اختیارات خودش را داشت و معلم‌ها را انتخاب می‌کرد، مدرسه‌های دخترانه می‌توانستند معلم مرد داشته باشند، و بچه‌های مدرسۀ ما سال‌ها پیش دو سه تا مدال جهانی آورده بودند. او از آن فضا می‌آمد و هرچند بسیاری چیزها عوض شده بود، اما هنوز آشنایی‌ها و ترفندها و نگاه قدیمی‌اش برقرار بود. مدیر جدید حاضر نشد برای آوردن معلم‌های خوب با اداره بجنگد یا به آن‌ها کلک بزند یا به نحوی راضیشان کند. من و هشت نفر دیگر هم سال آخر از مدرسه رفتیم.

من از شهری هستم که امکانات آموزشی آن ناچیز است. من دیده‌ام و چشیده‌ام که المپیاد متعلق به ما نیست. می‌خواستم برای المپیاد فیزیک بخوانم ولی هیچ معلمی در شهر ما نبود. المپیاد میدان رقابت مدرسه‌های برخوردار تهران و تبریز و اصفهان و این‌ها بود. و هست. امکانات ناکافی آموزشی فقط به همینجا محدود نمی‌شود. حتی اگر بخواهید هرقدر لازم است پول بدهید و در یک مدرسۀ «خوب» درس بخوانید، خصوصاً اگر دختر باشید، در این شهر شدنی نیست. قبلاً همینجا دربارۀ سمپاد و المپیاد نوشته‌ام. ما از آن مدرسه فرار کردیم و پناه بردیم به معروف‌ترین مدرسۀ غیردولتی دخترانه.

با چیزهایی که در آن مدرسه دیدم و چیزهایی که بعداْ از بچه‌های فامیل که در مدرسه‌های گران‌قیمت تهران درس می‌خواندند شنیدم، فکر می‌کنم یک تفاوت سمپاد با رقیبانش در محل اعتبار مدرسه است. سمپاد به خودی خود معتبر است. اسم سمپاد برای معلم‌ها اعتبار می‌آورد. و برعکس، برای تعریف از فلان مدرسۀ گران‌قیمت می‌گویند که فلانی آنجا درس می‌دهد. این تفاوت، قدرت مدرسه را در مواجهه با معلم‌ها تغییر می‌دهد. در راهنمایی و دبیرستان فرزانگان مدرسه به معلم‌ها تسلط داشت و در مدرسۀ جدید مدیر هیچکاره بود.

کسی که در یکی از غیردولتی‌های گران تهران درس می‌خواند، می‌گفت که فلان معلم معروف گفته که باید جای پارکش خالی باشد. مدرسه باید جای پارک او را در خیابان نگه دارد و اگر برسد و نتواند ماشینش را در فلان نقطه پارک کند، قهر می‌کند و می‌رود. یا می‌گفت یکی دیگر از این معلم‌ها کتاب بچه‌ها را پرت می‌کند روی زمین. یا یکی دیگر با شاگردش ازدواج کرده. و چیزهای مضحک دیگری از این دست.

چند روز پیش یک نفر دربارۀ معلمی به اسم سرورپور نوشته بود. من هم اسم این آدم را شنیده بودم. چیزی که او نوشته بود، با کمی تغییر، می‌توانست توصیف من باشد از معلم حسابان و گسستۀ پیش‌دانشگاهی. شخصی بود به اسم آرمان اسدی. اسدی یکی از دو سه معلم مطرح ریاضی شهر ما بود. البته با وارد شدن افراد جدید و جوان به بازار آموزشگاه‌های کنکور، کم‌کم این‌ها رقیب پیدا کردند. ولی تا یکی دو سال قبل از کنکور ما، تقریباً فقط همین دو سه نفر برای ریاضی معروف بودند و مشتری داشتند.

اسدی شخصی بود قدبلند و لاغر، با دو پسر تقریباً کوچک، زنی که جدا شده بود، اداهایی در عرفان و فلسفه و شاعری. می‌گفت مشکل قلبی دارد و یک بار هم چند روزی مدرسه نیامد. من هیچوقت نفهمیدم که چقدر از آنچه راجع به او می‌دانستیم راست بود و چقدرش دروغ. مثلاً یک بار مدیر مدرسه گفت که زنگ زده‌اند به خانه‌اش و خانمش گفته که دارد می‌آید. چیزی که ما می‌دانستیم این بود که اسدی همسر نداشت. اسدی به وضوح انسانی مذهبی نبود. ولی می‌گفت در ماشینش رادیو قرآن گوش می‌کند چون به آن آوا علاقه داد. می‌گفت یک بار مرده و زنده شده است. می‌گفت ریل وایت‌برد مدرسه صدای ریل سردخانه را می‌دهد. وقتی همۀ این‌ها را کنار هم می‌گذارم، اسدی متخصص حاشیه بود. کسی بود که بچه‌های نوجوان تحت اضطراب کنکور را وادار می‌کرد بهش فکر کنند. این را بگویم که حداقل من هیچوقت هیچ حرفی راجع به رابطۀ او با هیچ شاگردی نشنیدم. حاشیه‌‌های او از این جنس نبود. به نظر من بیشتر اینطور بود که بچه‌ها را مجبور می‌کرد درباره‌اش فکر کنند، حرف بزنند، و حاشیه‌های بیشتر بسازند. و اینطور بود که جایگاهش را در مدرسه حفظ می‌کرد. خودش هم این وسط همیشه به حاشیه‌سازی کمک می‌کرد. سر کلاس او مدام صدای خنده می‌آمد. یک بار معلم دینی با لحن بدی گفت که سر کلاس فلانی فکر کنم زیاد گرمتان می‌شود؛ چون پارسال که مدام شلیک خنده بود. یک بار دیگر مدیر مدرسه آمد گفت که به روی این نخندید و بگذارید درسش را بدهد. اسدی بعد که آمد سر کلاس دعوا راه انداخت. بعد از این دعوا که آمدم خانه حالم بد بود و داشت گریه‌ام می‌گرفت. چرا من باید سر کلاسی باشم که اینقدر تنش و توهین دارد؟ اسدی هم چند روزی تندتند درس می‌داد و بعد کم‌کم مثلاً آشتی کرد و برگشت به همان روال مزخرف قبل. یا مثلاً یک بار سر یکی از کلاس‌ها به خاطر کمرنگ بودن ماژیک قهر کرده بود و رفته بود. 

شما اگر از یک مدرسۀ دولتی بروید به گران‌ترین دبیرستان غیردولتی شهرتان که در بهترین منطقه هم قرار گرفته و معلم‌های معروف دارد، لابد انتظار دارید برخوردهایی که می‌بینید بارها بهتر از مدرسۀ قبلی باشد. این انتظار من بود و خیلی طول نکشید که بفهمم چه خیال باطلیست. همین آدم، آرمان اسدی، قبلاً در فرزانگان هم مدت کوتاهی درس داده بود. معلم خوش‌برخوردی بود که محترمانه حرف می‌زد و تندی نمی‌کرد. یکی دو روز که از مدرسۀ جدید گذشت، سر کلاس چندین بار خطاب به شاگردهاش گفت که «شما هیچی نیستید». پفیوز. من با معلم فیزیک ارتباط خوبی داشتم. معلم جدی و سختگیری بود که با من خیلی خوب راه می‌آمد و بهش اعتماد داشتم. به او گفتم که چنین چیزی شده و یعنی چه که معلم سر کلاس بارها به این همه بچه این را بگوید. بعد از آن شکایت اسدی حرف زدنش را تعدیل کرد. ولی حتی همین معلم فیزیک، که آنقدر با من راه می‌آمد و مهربان بود، در جواب «خسته نباشید» زودهنگام یکی از بچه‌های این مدرسه گفت «خفه شو». چنین بود دبیرستان پولی معروف شهر.

ولی من دست‌کم انتظار داشتم اگر معلم‌ها بدرفتارند، خانواده‌ها واکنشی نشان بدهند. فکر می‌کردم تحقیر شدن دخترهاشان مهم باشد. ولی این هم خیال باطلی بود. خانواده‌ها پول خرج می‌کردند و بچه‌ها خوشحال از اسم مدرسه و معلم‌های معروف و مشغول حاشیه‌ها، هیچ چیزی نمی‌گفتند. 

اسدی دنبال این بود که با هر کس ماجرایی داشته باشد. منظورم از ماجرا رابطه نیست. بلکه ارتباط کوچکی که بچه‌ها به آن اهمیت بدهند و راجع بهش حرف بزنند. مثلاً در همان دورۀ کوتاه تدریسش در فرزانگان، دو بار به من گفت که برنامۀ دینانی را برایش ضبط کنم. مطمئنم که هیچوقت آن‌ها را ندید. به دوستانم گفته بودم اگر بار سومی هم باشد، می‌گویم که این کار را نمی‌کنم. فهمیده بود من فلسفه را دوست دارم و علت این کارش همین بود. بهش گفته بودم که به نظر آنچه دینانی می‌گوید شاید قشنگ باشد اما فلسفه نیست. حالا از من می‌خواست برایش سی‌دی آن برنامۀ مسخره را ببرم. یا مثلاً بعد از آن ماجرای «به روی اسدی نخندید تا درسش را بدهد»، یکی از بچه‌ها را بیرون از مدرسه گیر آورده بود و گرفته بود به حرف که «من وقتی زنم رفته بود و شرع و قانون بهم اجازه می‌دادند هیچ کاری نکردم». 

دلم به خاطر آن اضطراب مضحک کنکور که من را از کتاب‌ها برید، مدرسه‌ای که در سال آخر دیگر خانۀ ما نبود، و تمام چیزهای بیهوده‌ای که شنیدیم می‌سوزد. ما کوچک بودیم و آن همه ماجرای بی‌ارزش و احمقانه در جهان پردلهرۀ ما بزرگ بود. این معلم‌ها هنوز همینطور کاسبی می‌کنند. در تمام ایران هم روششان به هم شبیه است. از برکت سیستم افتضاح آموزشی، بازار این شیادها سکه است. با سال‌ها تجربه در حاشیه‌سازی و داغ نگه داشتن شایعه‌ها بچه‌های مضطرب را گرفتار چرندیاتی می‌کنند که هرچند دو سال بعد ناچیز و ازیادبردنیست، در روزهای کشدار پیش‌دانشگاهی همه چیز است. یا تقریباً همه چیز.

  • محیا .

اجاقت

محیا . | چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ | ۴ نظر

در شهر ما کدوحلوایی خوراکی محبوب زمستان‌ها کنار غذاست. کدو را با آب یا آب و شکر یا آب و شیره آب‌پز می‌کنند و می‌گذارند توی سفره. مادربزرگ من که پارسال از دنیا رفت در پختن این کدوها استاد بود. حواسش به همه چیز بود. به روغن برنج، به شیرینی کدو، به سالاد، به ادویۀ دوغ. تمام عمر خانه‌داری کرده بود. زمانی که جوان‌تر بوده توی حیاط اجاق می‌بسته و برای مهمان‌های تابستان غذا می‌پخته. یکی از خوشحال‌ترین عکس‌هایی که از او دیده‌ام عکس یکی از همین مهمانی‌هاست. او و یکی از جاری‌هاش و شاید چند زن دیگر جایی بیرون از ساختمان (شاید در حیاط، شاید در دامنۀ کوهی) نشسته‌اند و بشقاب‌های برنج دستشان است و غذا می‌خورند و می‌خندند.

یکی دو روز پیش توییتی دیدم دربارۀ بار ذهنی کار خانگی که چقدر به زنان فشار می‌آورد. من قبلاً به این فکر کرده بودم و رنجیده بودم و گمان می‌کردم مطرح کردنش برای بقیه مسخره باشد. وقتی آن توییت را دیدم با مهسا هم راجع بهش حرف زدم و حالا می‌خواهم اینجا هم بنویسم.

من از این که خدمتکار خانه بشوم می‌ترسم و یکی از مهمترین چیزها دربارۀ ازدواج کردن برایم همین است که طرف مقابل فکر نکند صرفاً به خاطر این که زن منم کار خانه کار من است. از تصور این که روزی ازدواج کنم، سال‌ها از آن روز بگذرد، و من به عقب نگاه کنم و ببینم که در تمام آن سال‌های رفته مسئول نظافت و پخت و پز بوده‌ام می‌ترسم. این را می‌دانم که باید دربارۀ مشارکت در کار خانگی حرف زد. باید راه و روش زندگی را از قبل معلوم و توصیف کرد. می‌دانم که کمک واژۀ غلطیست. می‌دانم که کار خانگی فرساینده است. بی‌مزد و بی‌مرخصیست. هیچ وقت تمام نمی‌شود و هیچ وقت پیش نمی‌رود و همیشه همانیست که بوده و خواهد بود. اما وقتی به کل این بحث‌ها، به آن فرد فرضی و زندگی فرضی فکر می‌کنم، چیز دیگری هم هست که چندان در گرو این آگاهی نیست: این که در تصور خودم از بهترین حالت هم، تقریباً همیشه و احتمالاً ناگزیر، مسئول نهایی کار خانه خواهم بود. کسی که باید حواسش به روغن برنج باشد به شیرینی کدوها و ادویۀ دوغ. کسی که اگر تایپ می‌کند و می‌خواند باید حواسش هم باشد لباس تمیز نمانده و میز خاک گرفته؛ کسی که صاحب بی‌رقیب این نگرانی‌هاست. و هر بار که به ازدواج کردن فکر می‌کنم، این یکی از چیزهاییست که می‌ترساندم و تقریباً دچار تهوع می‌شوم. سال‌های زیادی گذشته از آن عکس زنان خندان با بشقاب‌های غذا در دست. من باور دارم به چیزی به اسم برابری. به مشارکت در کار خانگی. به این‌ها فکر کرده‌ام و می‌دانم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم باید درباره‌شان حرف بزنم. این‌های برای من خط قرمز است. اما آن اجاق بستن‌های در حیاط، آن مهمانی‌های شلوغ که من هرگز ندیده‌امشان، در بخشی از وجودم ریشه کرده‌اند.

زیر آن توییت، زن عالمی گفته بود که این حساسیت موتوریست که در ما روشن کرده‌اند و باید خودمان خاموشش کنیم. درست است و خاموش کردن این موتورها درد دارد. کندن آن ریشه‌ها از اعماق وجود کار سختیست. به مهسا گفتم آنقدر که عمر کرده‌ایم باید دوباره عمر کنیم تا بشود زخم‌های مردسالاری را کشف کرد. اگر خانواده و محیط زندگی همراه باشند، بعد از کشف این آسیب‌ها تازه نوبت التیام می‌رسد.

+ من با همین تجربۀ کم و ناچیز می‌توانم ساعت‌ها دربارۀ زن بودن بنویسم و این ایستادن روی کوهی از استخوان‌های خردِ ازیادرفته است.

  • محیا .

حمله

محیا . | سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ | ۲ نظر

حدود ده روز پیش، من و دوستانم مطالبی رو دیدیم و خوندیم که باعث شد به حداقل عده‌ای از فمینیست‌های ایرانی بدبین‌تر از قبل بشیم. من شخصاً سه دلیل برای این بدبینی و زاویه‌ام با اون آدم‌ها و تفکری که نمایندگیش می‌کنن دارم: خشم کور، حسابگری بی‌حد و اندازه و بی‌معنا کردن عاطفه، و حمله به قیود اخلاقی. فکر می‌کنم دلایل دوستانم هم کم‌وبیش همین‌هاست. برای این که معنی هر بخش رو روشن‌تر کنم دقیقاْ مصداقش رو توضیح می‌دم.

من هیچ‌وقت صفحۀ ن.و. رو دنبال نکرده‌ام. اما گاهی مطالبش رو در صفحۀ خودش یا مثلاً در میدان خونده‌ام. نقدی طولانی بر سریال پایتخت و کلیشه‌های جنسیتیش نوشته بود و به نظر می‌رسید هر منظور زن‌ستیزانه‌ای که بتونه از سریال استخراج کنه، امتیاز و پاداش بیشتری شامل حالش می‌شه. مثلاً شخصیت فهیمه، یک آرایشگر تازه‌به‌دوران‌رسیده است و استقلال رأی نداره، پس نمایش چنین زنی یعنی زن‌ستیزی. این رو دربارۀ سریالی می‌گه که نه‌تنها تمام شخصیت‌های مردش هم همینقدر از «تشخص» به دورن، بلکه عاقل‌ترین شخصیتش از قضا زنه. یا مثلاً مردی چند سال در اسارت بوده و اونجا نگران بوده که نکنه همسرش ازدواج کرده باشه. من فکر کنم نگرانی هر انسانی در چنین شرایطی همینه. ولی چون یک مرد در سریال این نگرانی رو داشته، پس یک حرکت ضد زن رخ داده. من اصلاً و ابداً منکر کلیشه‌های پرشمار جنسیتی سریال نیستم. ولی خشم کور همینه که هر چیز بی‌ربطی رو تعبیر به زن‌ستیزی کنی و به هم ببافی.

انتهای دو پست پیش از این نوشته بودم که عده‌ای باور دارن زن و مرد باید مبلغی مساوی رو در حسابی برای خرج و مخارج زندگی کنار بذارن، و باقیماندۀ پول هر کسی مال خودشه. پس کسی که درآمد بیشتری داره پول بیشتر جمع یا برای خودش خرج می‌کنه. به نظر ما این تبدیل خانواده به شرکت تجاری بود. من هم مثل دوستانم فکر می‌کنم برابری اینه که زن و مرد هر دو در حد توان، تمام حاصل کارشون رو در اختیار خانواده بذارن. ربطی هم نداره زن پول بیشتری درمی‌آره یا مرد. ولی چنین خط‌کشی و حسابگری زننده‌ای رو «معنای فمینیسم» خونده بودن. انگار عاطفه در زندگی هیچ جایگاهی نداره، خانواده هیچ معنایی نداره، عشق و همراهی هیچه، و فقط باید در هر لحظه چرتکه دستت بگیری و حساب کنی که چه کسی چقدر پول داره و چقدر باید داشته باشه و ماکزیمم حقی که حتماْ هم باید ازش استفاده کنه چقدره.

من فکر می‌کنم که این افراد بهتره خیلی وقت‌ها ملاحظه رو کنار بذارن و صاف و پوست‌کنده اعلام کنن که مشکلشون با حدود اخلاقیه و نه با نابرابر بودن حدود. مثلاً همون ن.و. که باز نسبت به خیلی‌ها کمتر غیرمنطقیه، در چند پست اخیرش دربارۀ این نوشته که ما اصلاً حق نداریم برامون مهم باشه که فلان زن چه پوششی داره. خب شما هم با این موافقید. پس بذارید روشن‌تر بگم که منظور چیه. مثلاً می‌گه اگر دو تا زن بی‌حجابن (یا باحجابن) و شما فرضاً دربارۀ ازدواج شخصی در خانواده با این دو زن حرف می‌زنید، حق ندارید به پوشش اشاره کنید. مثلاً اگر بگید این زن بی‌حجابه ولی پوشیده است و اون یکی نه، این یعنی شما رفتار ضد زن انجام دادید. من عمداً طرف بی‌حجاب رو مثال زدم، چون حجاب مختص زنه و حکم برابری نیست. و می‌خواستم بحثم رو روی جنبۀ دیگه‌ای متمرکز کنم. این که پوشش (که می‌توه دربارۀ زن یا مرد باشه، و نه حجاب) نباید هرگز ملاکی برای تصمیمگیری دربارۀ هیچ چیزی باشه. وگرنه شما مردسالارید. خب فکر کنم اینجا منظور مطلقاً برابری و نابرابری زن و مرد نیست. موضوع اینه که پوشیدگی نباید و نشاید که هرگز برای شما مطرح باشه. یا مثلاً وقتی دربارۀ مالکیت بر بدن حرف می‌زنن، همواره اینطوریه که هیچکس نباید براش مهم باشه که زنش قبلاً چه روابط عاطفی یا فیزیکی‌ای داشته. ببینید. به یک معنا این تأکیدها دربارۀ زنه در عرف ما متأسفانه. ولی وقتی می‌گی که نباید کاری داشته باشی که طرف مقابلت در گذشته چه کرده، داری یک حکم کلی می‌دی، فراتر از زن بودن طرف. این مهمه، و اتفاقاً دربارۀ مرد هم خیلی مهمه. بنابراین، من فکر می‌کنم که خیلی جاها وقتی با فلان حکم مخالفت می‌کنن، مشکل با نابرابری نیست. با خود اون حده. و من بسیاری از این حدود رو کاملاً درست و ضروری می‌دونم.

حالا اتفاقی که افتاد این بود که دوستان من به این نتیجه رسیدن که «فمینیسم» خطاست و هر کسی که برای توصیف دغدغه‌هاش از یک ایسم نام می‌بره لابد منافع آکادمیک و مالی و غیره داره. من ضمن این که با دغدغه‌های اخلاقیشون به شدت موافقم، ضمن این که انکار نمی‌کنم که خیلی جاها منافع آکادمیک باعث موافقت افراد با خیلی چیزها می‌شه، ضمن این که می‌فهمم چرا این عنوان خیلی جاها دافعه ایجاد می‌کنه و درک می‌کنمشون، با این واکنش و حمله به این عنوان مخالفم و توضیح می‌دم که چرا.

خب من کلاً دربارۀ هیچ نوشته‌ای در اینجا هیچ ادعایی ندارم. همه نظرات شخصیه و من فقط پژوهشگر رشتۀ خودمم یا موضوعی که براش رفرنس بیارم. دربارۀ این مسائل هم به همین ترتیب هیچ ادعایی مبنی بر مطالعۀ خاصی یا صرف وقت زیادی ندارم. ولی این رو می‌دونم که فمینیسم یک تودۀ همگون عقیدتی نیست. مثل دین که فقط و فقط یکی نیست. افراد آنقدر طیف وسیعی رو تشکیل می‌دن که خیلی وقت‌ها تشخیص این که خودشون رو به چی پایبند می‌دونن سخته. همونطور که مخالف اینم که دینداران رو بکوبیم چون یک عده از افراد سنتی کاری رو می‌کنن که به نظر ما خوب نیست، مخالفم که فمینیسم رو بکوبیم چون یک عده به چیزهایی باور دارن که از نظر ما خیلی غلطه. اگر شما دارید این نوشته رو می‌خونید، یعنی که مدرسه رفته‌اید و نگران نبوده‌ان که سواد داشتن شما آبروی خانواده رو در خطر بندازه. خود این، حاصل تلاش گروه بزرگی از زنان و مردانه که حالا اون تلاش‌ها و تلاش‌های تاریخی دیگه (مثل این که به عنوان زن بتونید تصمیم بگیرید که رأی بدید یا ندید) تحت یک عنوان کلی دسته‌بندی و مطالعه می‌شه. من هیچ مشکلی ندارم که خودمون رو برابری‌خواه بنامیم و این اسم رو ترجیح بدیم. من هم این اسم رو ترجیح می‌دم. ولی به شدت مخالف اینم که به سهم خودمون اجازه بدیم به اون عنوان کلی حمله کنن.

این که شما می‌بینید مردها به اون عنوان فحش می‌دن، به این خاطر نیست که خیلی اخلاقمدار و آزاده هستن و مخالف اون بی‌قیدی‌های اخلاقی و این‌هان. نه. نگران منافعشونن و تصور می‌کنن اون برچسب چیزیه که جای حمله داره. اگر یک نفر از مردها از زاوبۀ اخلاقی با یک پرچم مخالفت می‌کنه، در مقابلش نهصدونودونه مرد ریاکارانه و به خاطر منافع و امتیازاتشون حمله می‌کنن. این چیزیه که نباید فراموش کرد. مقصود همه از نفی اون پرچم، همون مقصودی نیست که شما دارید. ولی وقتی به نوبۀ خودتون سکوت یا همراهی می‌کنید، نهایتاً همه چیز به سمت مقصود اون‌ها سوق پیدا می‌کنه؛ نه خواستۀ شما.

یک فردی که در توییتر جز سبکسری و لودگی تقریباً چیزی ازش دیده نمی‌شه (می‌شناسیدش و اسمش با ک شروع می‌شه)، چرا هر از گاهی یک لگدی هم به فمینیست‌ها می‌پرونه؟ خیلی آزاده است؟ نگران عاطفه در خانواده است؟ نه. همون برابری‌خواهی مطلوب شما براش ناخوشاینده.

این پیج روزمره که اخیراً چرند گفته، حدود سه سال پیش به درستی گفته بود که مهریه هم لازمه. و اون وقت هم خیلی‌ها بهش حمله کردن. من یک نفر رو می‌شناختم که اون وقت به شدت مخالف این بحث بود. باهاش مفصل صحبت کردم و قانع شد که خب با قانون فعلی مهریه هم لازمه. حتی با یک پسر دیگه‌ای بحث کرده بود و بعداً برای من فرستادش و شاید هنوز تصویری که از بحثشون فرستاد رو داشته باشم. چند روز پیش متأسفانه یکی از توییت‌های همین شخص رو دیدم که به بهانۀ مطالب اخیر این صفحه، حمله می‌کرد بهش و اصرار و اصرار که فمینیسم همینه، با اشاره‌ای در لفافه به بحث قدیمی مهریه. شما فکر می‎کنید اون‌هایی که این حرف‌های اخیر رو دستمایۀ حملۀ مجدد کرده‌ان و اصرار دارن که فمینیسم همینه، دلشون برای بنیان‌های اخلاقی جامعه سوخته؟ نه. دل در گرو برابری واقعی دارن؟  فکر می‌کنید پسری که با وجود این همه بحث و شواهد و دلایل کافی، باز بحث مهریه رو نمی‌فهمه مشکل هوشی داره؟ نه هرگز اینجوری نیست. یک زمانی، به خاطر استدلال‌های مخالفشون که به قدر کافی محکمه، یا به خاطر این که دافعۀ این ضدیت با فمینیسم عواقبی داره، یا به خاطر این که نیاز به قضاوت‌های مثبت اطرافیان و دخترها دارن، یا به خاطر این که مدرن به نظر رسیدن راهشون رو برای خیلی کارها باز می‌کنه، از موضعشون عقب می‌شینن. وقتی که ما همراهی کنیم یا سکوت کنیم به خاطر دغدغه‌های بحق اخلاقی و منطقی، تنها اتفاقی که می‌افته اینه که یک مجموعۀ بزرگ از تلاش زنان و مردان آزاده زیر سؤال می‌ره، و قدرتمند قدرتمندتر می‌شه. نهایتاً نظر شخصی من در این مورد اینه که ما هم جای خودمون رو در اون طیف گستره به رسمیت بشناسیم. لزومی نداره زیر میز بزنیم و همه چیز رو دور بریزیم. مهم نیست خودمون رو به چه اسمی صدا می‌کنیم. مهم اینه که در مقابل حمله به عنوانی که حکم یک چتر رو داره ساکت و همراه نباشیم، و همراهی‌های افرادی که به هر نحوی نفعی دارن با این حمله رو هم تعبیر به برابری‌خواهی و اخلاقمداری نکنیم. به جاش، اگر با بحثی مخالفیم، موضعی که درست می‌دونیم رو توضیح بدیم. می‌خواستم نظرم رو به دوستانم بگم. اما فکر کردم بهتره مفصل بنویسم و بیش از یک چت خصوصی یا اصلاً مسئلۀ خصوصی برام مهم بود. چون در واقع به حسن نیت این افراد اطمینان دارم. 

  • محیا .

مشاهدات دانشگاهی

محیا . | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر

من آنقدر که تصور می‌شود در دانشگاه با جنسیت‌زدگی مواجه نشده‌ام. یا شاید مستقیم نبوده و حتی نفهمیده‌ام که ریشۀ آن چیست. با این حال، چند نمونه را اینجا می‌نویسم.

 

یک. توصیه‌نامه

سال سوم، من و فائزه رفتیم دفتر یکی از استادها که دربارۀ ارسال توصیه‌نامه با او صحبت کنیم. همانوقت که آنجا نشسته بودیم، پسری آمد و با استاد صحبت کرد. استاد رو به پسر گفت که دانشگاهی از من خواسته دانشجو معرفی کنم، اما فکر می‌کنم معدل شما برای آنجا پایین باشد. من و فائزه به هم نگاه کردیم که یعنی کاش ما را معرفی کند. بعد فائزه بحث را به این موضوع نزدیک کرد. استاد پرسید که شما می‌خواهید هر طور که هست بروید یا نه؟ من گفتم نه قطعاً دانشگاه و کیفیت پژوهش برای ما مهم است. منظورش را روشن کرد: «به نظر من بهتر است خانم‌ها قبل از رفتن مسئلۀ ازدواج را حل کنند. الآن خانمی هست که پست‌داکش را هم تمام کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده است.»

ما فقط بهت‌زده نگاه می‌کردیم. آن استاد به ما توصیه‌نامه داد (استادانی هستند که به دختر مجرد توصیه‌نامه نمی‌دهند)، و از قضا توصیه‌نامۀ خوبی هم داد. اما این که خودش شخصاً مداخله‌ای کند و معرف ما شود منوط به شوهر داشتن ما بود.

 

دو. رئیسِ مردان

یکی از استادان عمومی دربارۀ فعالیت زنان و چیزهایی از این دست حرف می‌زد. در جایی از حرفش، با لبخندی که بخشی از تمسخر و بخشی از ناباوری و بخشی از انکار می‌آمد، گفت که مثلاً می‌بینی یک خانمی سر ساختمان به مردها دستور می‌دهد که تیرآهن را کجا بگذارند. این که درست نیست.

ببینید. در کلاس دانشجوهای مهندسی که تعداد قابل توجهی از آن‌ها دختر بودند، می‌گفت این غلط و مضحک است که زنی به مردی دستور بدهد، هرچند که درسش را خوانده باشد و هرچند که مرد یک کارگر ساده باشد. خود مرد بودن فضیلتی بود که انسان‌ها را شایستۀ امر کردن می‌کرد و این فضیلت ذاتی نمی‌بایست زیر دست یک «زن» شأنش را می‌باخت.

 

 سه.  تبعیض مثبت

چند ماه قبل استاد من از دانشیاری ارتقا پیدا کرد و قرار شد جمع بشویم توی آزمایشگاه و کیک و چای بخوریم. یکی دیگر از استادها گفت که هر کسی باید دربارۀ ایشان چیزی بگوید. یکی از پسرها این را گفت: دخترها را راحت‌تر قبول می‌کنید.

من چند ماه پیش از آن دورهمی هم این حرف را در آزمایشگاه راجع به استادهای یک آزمایشگاه دیگر شنیده بودم. در دانشکدۀ ما جمعیت دخترها و پسرها تقریباً برابر است. در ورودی خود ما حتی دخترها شاید کمی بیشتر بودند (مطمئن نیستم). سرپرستان آزمایشگاه ما هم عمد دارند که برابری جمعیتی در گروه حفظ شود. آن دو استادِ آزمایشگاه دیگر البته انسان‌های شریفی هستند، اما من بعید می‌دانم که در حق کسی ارفاق کنند. ولی نکتۀ جالب از نظر من این نیست. سؤال این است: این پسرها از کجا می‌دانند که امتیازی به دخترها داده شده؟ خصوصاً که ترکیب جنسیتی دانشکده هم حدوداً برابر است.

دوستی داشتم که مخالف تبعیض مثبت بود (من، شخصاً، نه موافق همیشگی آنم و نه مخالف بی‌قیدوشرطش.) و دلایلی داشت. یادم مانده که یکی از دلایلش این بود که از کجا معلوم است همان مردی که از جایگاهی محروم می‌شود تا زنی جایش را بگیرد، از امتیازی تبعیض‌آمیز برخوردار شده باشد؟

من فکر می‌کنم تبعیض علیه زنان چنان رایج و عادیست که مردها (و حتی شاید خود زنان) خیلی اوقات اصلاً تبعیض به حسابش نمی‌آورند. و برعکس، برابری یعنی تبعیضی به نفع زنان صورت گرفته. در اکثریت قاطع دیدن مردان در محیط کار آنقدر بدیهی شده که هر کجا ترکیب جنسیتی خلاف این باشد، هیچ راهی نیست جز این که تبعیضی به نفع زنان وجود داشته باشد. حداقل در ایران، هر پسر نوجوانی در تلویزیون و مدرسه می‌شنود که کارش مشارکت در جامعه است: این دانشمندی افتخارآفرین بشود، یا پزشکی حاذق، نجاری چیره‌دست، مدیری برجسته. و هر دختر نوجوانی دست‌کم می‌شوند که باید مادر فداکاری بشود که فرزندان خوب تربیت می‌کند. این کمترین حد از تبعیض است که از خانواده تا مدرسه و جامعه همه در آن همدستند. ولی از نظر مردان حتماً مردی وجود دارد که از «هیچ» امتیازی به خاطر جنسیت بهره نبرده، و با فرض وجود تبعیض مثبت ظلمی در حقش روا می‌شود.

بخش آزارندۀ این نگاه آن است که از پشت نقاب برابری‌خواهی بیان می‌شود. در نظر بگیرید که با وجود انواع محدودیت‌هایی که بر اساس جنسیت اعمال می‌شوند، مثلاً در کشوری مثل ایران، چقدر باید طول بکشد تا فرضاً سی درصد از اعضای هیئت علمی زن باشند؟ عدد را کنار بگذاریم. چقدر باید طول بکشد تا زنان به همان میزانی در هیئت‌های علمی عضو باشند، که اگر تبعیضی وجود نداشت می‌توانستند؟ آن رویکرد ریاکارانه (که در حقیقت از رجحان ‌آمده) می‌گوید چون مهم برابریست، بگذار سال‌ها بگذرد و نسل‌ها به دانشگاه بیایند و فارغ‌التحصیل بشوند، چون راه برابر این است و نباید حتی موقتاً از هدف مقدس برابری روی گرداند. و چه باک که صدها و هزاران زن نشوند آن کسی که می‌توانستند باشند؟ مهم برابریست.

می‌خواستم این پست به مسائل دانشگاهی محدود باشد. اما چیز دیگری هم یادم آمد. شاید یکی دو سال پیش، کسانی گفته بودند که مهریه هم لازم است. آن وقت عده‌ای وکیل و فعال اجتماعی و ... در مخالفت می‌گفتند که اگر هدف برابریست، نباید از راه غلط و نابرابر به آن رسید و گفتن این که مهریه لازم است به خطا رفتن است.

وقتی پای زنان در میان است، مهم نیست واقعیت قانون و جامعه چه می‌گویند. حالا که برابری می‌خواهید، هر امتیازی هم که می‌تواند بخشی از نابرابری را جبران کند فراموش کنید، و بنشینید به امید روزی که دخترهای نوجوان برای بچه‌داری تربیت نشوند و ارث زن و مرد برابر باشد. تا آن زمان، البته زندگی هزاران زن تلف می‌شود، که خب بشود. و مردان از نابرابری‌ای که هیچ امتیاز کوچکی هم از آن کسر نشده لذت می‌برند، که خب چه می‌شود کرد وقتی قانون این است؟ چون مهم برابریست و ما خوش داریم که تو زیستنت را، به نام برابری، چند ده سال تأخیر کنی. 


+ امروز یک چیز بسیار زننده دیدم. این که کسانی گفته بودند در راستای برابری در زندگی مشترک، هر دو نفر مقدار یکسانی پول در حسابی می‌ریزند برای مخارج، و باقی پول مال خودشان است. پس کسی که درآمد بیشتری دارد پول بیشتری هم جمع می‌کند یا برای خودش خرج می‌کند. این شیوۀ حسابگری و خط‌کشی در زندگی زننده است. من گمان می‌کردم که فاصلۀ برابری حقوقی و اجتماعی، و تبدیل خانه به شرکت تجاری روشن است.

++ امروز رفتم دکتر. شکر خدا. و هر بار چقدر استرس. اما همچنان شکر خدا.

+++دلم برای شبهای قصه‌گویی و دخترهای معمار خیلی تنگ شده.

++++در شب‌زنده‌داری‌ها یادم کنید. 

  • محیا .

نه گفتن، نه نگفتن

محیا . | پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک. شخصی در توییتر است که من بی‌اندازه توصیف‌هاش را دوست دارم و درکش از تکه‌های زندگی را تحسین می‌کنم. فلسفه‌خوانده است و بارها پیش آمده که چیزی را توصیف کرده و با خواندنش فکر کرده‌ام این همان چیزیست که همیشه می‌دانستم و هیچوقت نتوانسته بودم به این خوبی بگویمش. امروز دربارۀ دو اتفاق نوشته بود. اول، دربارۀ کتابی که توریست مؤنث انگلیسی دربارۀ سفرش به ایران نوشته به اسم زن‌ها نمی‌توانند در ایران موتورسواری کنند. روی جلد کتاب، عکس خود آن زن است سوار بر موتور، و پشت سر او پیرمرد طبیعتاً فقیری که با الاغ دارد می‌رود و کمی تار است. نوشته بود که رنج واقعی عده‌ای از انسان‌ها تبدیل می‌شود به منبع رزق عده‌ای ماجراجوی ساده‌لوح که همه می‌گویند فکر می‌کردیم ایران خیلی بد است، اما دیدیم «اینجورها هم نیست». دوم، دربارۀ تجربه‌اش از فقر در سال‌های کودکی. این که یک بار از پدرش پول خواسته برای مدرسه، و او گفته که بگو ما پول نداریم. نویسنده به پدرش گفته که اگر این را بگویم از مدرسه خواهند آمد و وضعیت زندگی را خواهند دید تا باور کنند، و پدر جواب داده که خب ببینند. نوشته بود که آن وقت از این حرف پدرم حالم بد شد. شاید چون عینیت تجربۀ من از من دزدیده می‌شد. آن فقط از چیزی که مال من بود تبدیل می‌شد به چیزی که از چشم دیگری نگریسته می‌شود.

 

دو. چند ماه پیش، نوجوانی در کوه به خاطر فقر یخ زد و جانش را باخت. عکس مشت منجمد او معروف شد و بسیاری برایش مرثیه نوشتند. بعضی از آن نوشته‌ها آنقدر زیبا بودند که برای لحظاتی با خودم می‌گفتم کاش این‌ها کلمات من بود. ولی این غبطه زود به انزجار نبدیل می‌شد.

 

سه. وقتی که کورونا آمد و جدی شد، یک حرف بیش از بقیه شنیده و خوانده می‌شد: در خانه بمانیم. در درجۀ بعد، این که دست‌ها را بشوییم، ماسک بزنیم، وسایل را ضدعفونی کنیم، ماسک و ضدعفونی‌کننده از کجا پیدا کنیم؟ بعد کم‌کم دربارۀ کودکان کار حرف می‌زدند. دربارۀ بی‌خانمان‌ها.

 

این «ـیم» کیست که در خانه بماند و لوازمش را ضدعفونی کند؟

 

من فکر می‌کنم وقتی تفاوت در بخت و اقبال (که نمود مهمش رفاه و طبقه است) از حدی بگذرد، گفتن هر حرفی، هر مرثیه‌ای، هر «اینجوری‌ها هم نیست»ی می‌شود منبع رزق، که می‌تواند رزق روح باشد یا رزق تن. یک نفر از فقر جان می‌دهد؛ در کوه یا کنار سطل زباله. هر حرفی، هر نگرانی‌ای، هر شرمی، هر چیز پیچیده و والایی که از بخت بلندتر آمده، در قیاس با این واقعیت عریان و بی‌رحم و سخت و صاف «مرگ» در خودش رگه‌ای از شادمانی دارد. البته گوینده حتماً ابراز شادمانی نمی‌کند و حتماً در عمق وجودش به آن آگاه است. ولی مطمئنم همزمان که اشک می‌ریزد ترجیح می‌دهد همین مرفهی باشد که دارد گریه می‌کند، تا فقیری که می‌میرد و این اشک برای اوست (؟). وقتی توریست‌ مرفهی با انسان فقیر اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. وقتی توریست سفید مرفه با کودک اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. این که چطور انسان‌ها در شرایط مختلف، اما همه به خاطر تفاوت در یک چیز، تبدیل می‌شوند به اشیای موزه، به عکس‌های جالب هنری، به موضوع انشاهای غمگین یا ستایشگر، منزجرکننده است. اما تمام ماجرا این نیست. شاید این نوشتن‌ها بتواند برای بچۀ زباله‌گرد چند وعده غذا یا سرپناه محقری فراهم کند. ناچیز است. در قیاس با آنچه باید باشد هیچ است. دربارۀ یک نفر است در مقابل هزاران. اما همین هم از هیچ بهتر است. یا اگر قرار باشد یک بهبود پایدار در زندگی تعداد زیادی حاصل شود چه؟ راهش لابد همین گفتن‌ها و فکر کردن‌ها و نوشتن‌ها و نشان دادن‌هاست. و این کارها هم احتمالاً بخت بلند می‌خواهند. پس در جایی، افرادی که هیچ درکی از موضوع ندارد باید دست‌به‌کار شوند و رنج را مبتذل کنند و این منزجرکننده است. شاید محدودۀ باریکی بین مواجۀ درست و غلط با این تفاوت باشد. من نمی‌دانم که واقعاً مرزی گفتن درست و غلط را از هم جدا می‌کند یا نه. ترجیح می‌دهم اگر نمی‌توانم کاری کنم ساکت باشم و وجدانم را هم طور دیگری ساکت کنم. 

 

  • محیا .

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .

از دستِ رفته

محیا . | يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

در خاطراتم، کمی بیش از سه سال قبل، نوشته‌ام که گاهی اتفاقات را پیش از وقوع به یاد می‌آوریم. دربارهٔ روزیست که در کلاس از آتشسوزی پتروشیمی و کشته‌های آن حرف زده بودیم، و چند روز بعد پلاسکو در آتش فروریخته بود. من آن وقت نمی‌دانستم که «آتش» تا چند روز دیگر برای مدتی محور حرف‌ها و اتفاقات خواهد شد. اما وقتی پلاسکو فروریخت، به دانشگاه فکر کردم و آتش به یادم آمد. اتفاقات بزرگ دریچه‌ای متفاوت به یادآوری رخدادهای پیش‌پاافتاده باز می‌کنند.
بریده شدن یک دست چه دریچه‌ای به یادآوری خاطرات یک عمر باز می‌کند؟
امروز بالأخره I lost my body را تماشا کردم. داستان دستیست که در حادثه‌ای بریده شده و دنبال صاحبش می‌گردد. کسی که این فیلم را معرفی کرده بود، آن را روایتی از گسست توصیف می‌کرد. مثل گسست دستی از تنش، گسست کودک از والدینش و گسست از معشوق. اما برای من، مثل خود زندگی، گسست با پیوست توأم بود. دست جداافتاده در فیلم کاملاً هویت انسانی دارد. محیط را درک می‌کند، فکر می‌کند، حافظه و مقصودی دارد. و بنابراین هرچند بریده شده، هنوز با صاحبش در پیوند است. علاوه بر این، تکه‌هایی از گذشتهٔ صاحب دست (مثل پشه یا عروسک فضانورد) در روایت سرگذشت او و آنچه حالا دستش تجربه می‌کند کنار هم قرار می‌گیرند و این هم پیوستگی دست بریده و صاحبش است، و هم پیوستگی قسمت‌های ظاهراً مجزای گذشتهٔ آن‌ها.
دستی که می‌خواسته پشه را بگیرد. دستی که میکروفون ضبط صوت را نگه می‌داشته. دستی که ساز می‌نواخته. دستی که تلاش کرده دری را باز کند. دستگیره‌ای در اتوبوس که خالی مانده. عمر رفته را این بار دست رفته‌ای به یاد می‌آورد.

  • محیا .

زن بودن در حلقهٔ متحدان

محیا . | سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

فرد دهان‌دریده‌ای در اینستاگرام چیزی نوشته دربارۀ دخترهای محجبۀ بالاشهری اهل موسیقی و مد و عکاسی و چیزهایی از این دست، که سراسر تحقیر و تمسخر این عده است. من احساس نزدیکی به این دخترها نمی‌کنم و در دوستانم کسی از این‌ها نیست. می‌توانستم بعضی از حرف‌هاش را ملموس و حتی درست بدانم، اگر به این دخترها توهین جنسی نکرده بود. هر چند در پایان به این دخترها گفته «دختران متعفن» و نمی‌دانم این که کسی عشق بنیامین است یا از ترنجستان خرید می‌کند با لباس‌های گران می‌پوشد چطور تعفن محسوب می‌شود. اما در جایی از متنش گفته «کشتزارهای خیس حاصلخیز بعد از قبِلتُ». من البته که می‌دانم این از کجا آمده. دیشب مهسا اشاره کرد به نوشته‌های قبلی طرف. رفتم و خواندم. به قول خودش در هشتاد درصد اوقات به سکس فکر می‌کند. این عبارت کشتزار خیس را هم قبلاً در یکی دیگر از نوشته‌های اروتیکش به کار برده بود. داشته دخترهای مذهبی پولدار را می‌نواخته، که دیگر نتوانسته جلوی خودش را بگیرد و مجبور شده اشاره‌ای به زیر چادر کند.

اما این ماجرا برای من عجیب و تکان‌دهنده بود. نویسنده ظاهراً به نسبت مذهبیست. ما می‌دانیم که این عبارت از کجا آمده. قبلاً در نوشته‌ای، ظاهراً به قصدی به جز تحقیر، همین را به کار برده. پس دقیقاً دارد چه چیزی را سرزنش می‌کند؟ چیزی که ستایشش می‌کند، برای دخترهای مذهبی مایۀ ننگ و نشانۀ ابتذال است؟ در توییتر دو واکنش آمیخته به تحسین دیدم. یکی از طرف فردی که مدام به شوخی یا جدی در اکانتش از عکس برهنه و غیره حرف می‌زند، و یکی از فردی که ظاهراً متفکر و البته اهل دین و مذهب است. در نظر هر دو این توهین جنسی یا درست و بیان حقایق بود، یا بامزه و خنده‌دار. البته از حق نگذریم: نفر اول دست‌کم دست روی آن عبارت نگذاشته بود و دومی دقیقاً از کشتزارهای خیس حاصلخیز ذوق‌زده شده بود. البته کسی که زیادی احکام خوانده باشد همین می‌شود.

من خجالت کشیدم و احساس حقارت کردم. یک بار به جای خودم، چون به هر حال دخترم و این سکسیسم رکیک و عریان در مقابل من هم متوقف نمی‌شود، و یک بار به جای دخترهای مذهبی هدف این متن که به چنان چیزی تقلیل داده می‌شوند و این اصلاً خنده‌دار نیست.

زننده بودن و کثیف بودن این توصیف واضح است. حتی افراد مذهبی و بعضاً متعصبی را دیدم که در اینستا واکنش نشان داده بودند. یکی گفته بود اگر جلوی دختری می‌گفتی کشتزار می‌زدم توی دهانت چون همۀ دخترها ناموس ما هستند. من بحثی دربارۀ نفرتم از کلمۀ ناموس نمی‌کنم. اما حتی در قاموس کسی که زن را ناموس می‌بیند هم این توصیف بی‌شرمانه و توهین‌آمیز است. 

به دومی اعتراض کردم که توهین رکیک جنسی خنده ندارد و دعوت به خنده هم ندارد. جواب شنیدم که این از سختگیری من ریشه گرفته. غلط دانستن تحقیر «زن»، شیء جنسی دانستن «زن» و توهین جنسی به گروه بزرگی از دخترها (که اتفاقاً حداقل حدی از عفاف را برای خودشان محفوظ داشته‌اند)، غلط دانستن خندیدن به چنین چیزی و دعوت به خندیدن به چنین چیزی، از سختگیری من است، نه از بی‌حیایی و سکسیسم ریشه‌دار در وجود کسانی که به چنان تعفنی می‌خندند.

من خجالت کشیدم و احساس کردم تحقیر شده‌ام. کسی که می‌خندد یا کسی که فکر می‌کند حرف دلش زده شده، نهایتاً ما را کشتزار می‌بیند. می‌تواند به پیش از قبلتُ بخندد یا به بعد از آن. وقتی پای زن وسط است، حرف دل همۀ سکسیست‌ها یکی است.

  • محیا .

تحقیر

محیا . | چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

از این که کسی جلوی چشمم تحقیر شود خجالت می‌کشم. حتی بیشتر: می‌ترسم. از این که در سریالی یا فیلمی یکی از شخصیت‌ها به خاطر پول، ظاهر، موقعیت اجتماعی، تحقیر شود می‌ترسم. این استرس معمولاً وقت تماشای فیلم‌هایی که به نوعی ارتباط‌های نابرابر را نشان می‌دهند همراهم است. معمولاً ویدیوهای مواجهۀ یک فرد فقیر را با کسی که مقامی دارد تماشا نمی‌کنم. فیلم‌هایی که هر از گاهی منتشر می‌شوند که فلان شخص صاحب مقام با فقیری، کشاورزی، پرستاری، سربازی، چنین و چنان حرف زده. از این که دکتری با منشی‌اش تندی کند می‌ترسم. از این که آدم‌ها اغلب با بزرگتری که مرتبۀ پایین‌تری دارد با ارجاعات مفرد حرف می‌زنند آزار می‌بینم. ویدیوی راه رفتن شفیعی کدکنی با فروتنی بسیار در کنار مریدان بی‌نام و نشانش هم. در آن‌ها هم تحقیر هست. عکس گرفتن و جمع شدن مردم دور سلبریتی‌ها هم منزجرم می‌کند. در آن‌ها هم تحقیر هست. و بدتر: هر آن ممکن است طرف نقاب مردمداری‌اش را کنار بزند و از تواضع و صبوری‌ای که از ادعا و تفاخر است، برسد به تفاخر و ادعایی که عریان است.

تحقیر کردن را فقط وقتی مجاز می‌دانم که کسی تحقیرم کرده باشد. اما حالا نگرانم از این که بدون این شرط کسی را خرد کرده باشم. خصوصاً به خاطر چیزهایی که در کنترل خود شخص نیستند. «خطا» نیستند.

خدا همۀ ما را از تحقیر کردن و تحقیر شدن حفظ کند.

  • محیا .