لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۳۶ مطلب با موضوع «چیزها» ثبت شده است

محکمِ مهربان باش

محیا . | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ب.ظ | ۳ نظر

دربارۀ آدم‌ها پخته‌تر از قبل شده‌ام. در چند ماه گذشته از ناگواری‌های آدم‌ها زیاد دیده و شنیده‌ام. کار مداوم در دانشگاه هم به آن اضافه شده. حالا فکر می‌کنم که رفیق و همکار و همسر و استاد باید چنین باشند: محکمِ مهربان.

محکمی برای من آمیختۀ چند ویژگیست. خردمندی، جدیت، صاحب فکر و استدلال بودن، اصول اخلاقی و شخصیتی جدی داشتن و تسلط بر خود. مهربانی هم این است که فکر کنی آدم تنها و بی‌پناه است. پس با تنها و بی‌پناه و بی‌چاره چنان کنی که رسم جوانمردیست.

کسی را می‌شناسم که در رشتۀ تحصیلی‌اش ظاهراً فرد توانمندیست. اهل مطالعه است. ممتاز است. اما دیده‌ام و می‌دانم که عقاید و دلایل و شیوۀ زندگی‌اش بند شریک عاطفی فعلی اوست. من گاهی با او حرف می‌زنم. اتفاقاً به حرف‌هایش فکر می‌کنم و بعضی برایم جدی هستند. اما حتی وقتی حق با اوست، حتی وقتی دست روی نکتۀ درستی گذاشته، نمی‌توانم به این فکر نکنم که هم‌صحبتم در حقیقت کسی است که نمی‌بینمش. نمی‌توانم از خودم نپرسم که این آدم در این موضع، اصلاً چقدر اعتبار دارد. و نمی‌توانم فکر نکنم که پایه و اساس این باور و استدلال را باید از شریک عاطفی مربوطه پیگیر شد. به نظر من از چنین افرادی باید دوری کرد. در مقام رفیق، در مقام معشوق، در مقام همکار. اینان هیچند. با رفت و آمد یک نفر در زندگیشان، همه چیز زیر و رو خواهد شد. با قرار گرفتن در یک گروه دوستی یا کاری متفاوت همه چیز زیر و رو خواهد شد. با پیدا شدن منافع جدید هم. و حاضرم با شما شرط ببندم که همان یک نفر و همان یک گروه هم برایشان هیچ است. چون هیچ چیزی به قدر کافی اصالت ندارد. چون اندیشه‌ای پشت هیچ چیز نیست. خوشی بی‌قید. تصمیم بی‌تعهد. چون لحظه و عمر را نفهمیده‌اند. که انسان همچون باد است به هر سو.

در محکمی چیزی از جنس پرهیز هست. در مهربانی هم همینطور. من فکر می‌کنم پرهیز آن چیزیست که انسان را انسان می‌کند. آن چیزیست که انسان را از باد متمایز می‌کند و بر زمین عمرش -تنها عمری که دارد- می‌نشاند. ما هرگز از همۀ مرزها عبور نخواهیم کرد. ما سرگردانِ خودمان نیستیم. ما از چیزهایی خواهیم گذشت، چون غلطند. ما کارهای درستِ سخت خواهیم کرد. می‌خواهم که خیال من از من راحت باشد. می‌خواهم که تو هم از من آسوده‌خاطر باشی. این شیوۀ ایده‌آل من است برای تمام زندگی.

  • محیا .

تو را در مهمانی باز باید دید

محیا . | دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۱۹ ب.ظ | ۱ نظر

 دو روز پیش برای آخرین بار رفتم مطب دندانپزشکم تا آخرین قطعات ارتودنسی را از دهانم بیرون بکشد. سحر بعد از بیش از یک سال و نیم، هنوز از روی چهره به اسم می‌شناختم. اولین بار، تابستان پیش از سوم دبیرستان رفتم آنجا. هشت سال. هشت سال. فاصلۀ مراجعه‌ام به آنجا کم و زیاد می‌شد. اما نهایتاً ارتباط کوتاه و مختصر من با آدم‌هایش، که در این هشت سال پیوسته بود، دو روز پیش قطع شد.

فکر می‌کنم در بهشت باید باغ‌هایی باشد، یا تالارهایی یا خانه‌ها یا دشت‌هایی، برای مهمانیِ دیدار با همۀ آن‌ها که در زندگی ما دور ماندند و از کنار هم به لبخندی و نگاهی گذشتیم. آشنایی‌هایی که هرگز به دوستی تبدیل نشدند، اما به لبخند و کلامی ما را به آستانه‌های دوستی بردند.

 

  • محیا .

خواهم که

محیا . | يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۸ ق.ظ | ۰ نظر

موسیقی محزون و بی‌تکلفی که دارم گوش می‌کنم رو می‌شه اینجا شنید. 


  • محیا .

تصمیم اول

محیا . | جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ | ۰ نظر

چند روز پیش یک نفر در اینستا از مخاطب‌هایش پرسیده بود که عقل اصل است یا احساس.  من توضیح کوتاهی دادم که ظاهراً او چندان نپسندید، با این حال بهانۀ من شد برای توضیح دادن چیزی که چند وقتیست به آن باور دارم.

من به برابری حقوق زن و مرد باور دارم. پس مخالف بسیاری چیزها هستم که ضد برابری می‌دانمشان. من می‌توانم بحث کنم که چرا فلان چیز خلاف برابریست و باید چگونه باشد. اما اگر کسی از من بپرسد که چرا به این برابری باور داری چه باید بگویم؟ لابد می‌گویم چون باور دارم همۀ انسان‌ها به صرف انسان بودنشان باید حقوق پایۀ برابر داشته باشند، و چیزهایی مثل جنسیت، نژاد یا مذهب نباید دلیلی برای نفی این برابری شمرده شوند.

یا مثلاً در مورد عاطفه و ارتباط عاطفی، طرفدار سفت و سخت تعهدم. این که باید از هر کاری که در قلب یا در عمل تهدید و نقض این تعهد است دوری کرد. می‌توانم مفصل بحت کنم که چه کارهایی را نباید انجام داد و چرا. می‌توانم تلاش کنم حدود مورد قبولم را با دقت بیشتری ترسیم کنم. اما اگر کسی بگوید که چرا باید به خودمان سخت بگیریم چه؟ لابد چیزی شبیه به این می‌گویم که چون فکر می‌کنم باید چیزی را یکتا و همیشگی نگه داشت.

در هر دو مورد، و دربارۀ هر موضوع دیگری، می‌توان ساعت‌ها بحث کرد. می‌توان ساعت‌ها دلیل و مثال نقض و نتیجه‌گیری ردیف کرد. اما اگر با «چرا»های متعدد و متوالی به عقب برگردیم تا به ریشه برسیم، تمام آن استدلال‌های منطقی بر فرضی بنا شده‌اند که خودش منطقی یا فلسفی نیست. ریشه‌شان چیزیست که از احساس، از تجربه، یا مفهومی از این دست آمده است.

احساس یا تجربه پِی یک بناست، استدلال نقشۀ ساختمانیست که بر آن ساخته می‌شود. فکر می‌کنم که وقتی وارد بحث و واکاوی یک موضوع می‌شویم، آن تصمیم اصلی قبلاً در جایی گرفته شده است. این که چقدر در استدلال کردن دقیق و مسلط عمل کنیم می‌تواند نتایج نامطلوب آن تصمیم اولیه را محدود و مدیریت کند*. یا حتی می‌تواند دید بهتری از آن احساس به دست بدهد. اما فکر می‌کنم که نمی‌توان با استدلالی متفاوت، ساختمانی را که بنا بوده لب دریا ساخته بشود به بالای کوه برد. 



*تجربۀ شخصی من (که قطعاً شما هم مشابهش را در حافظه دارید) می‌گوید حتی در تعیین -نه‌چندان حرفه‌ای- حدود و ثغور اعتبار این استدلال‌ها باز هم همان احساسات و تجربه‌ها تخیلند. 


  • محیا .

گفته و نگفته، گفتنی و نگفتنی

محیا . | سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر

امروز صبح پست معلم ادبیات سوم دبیرستانم را دیدم که چند سطری دربارۀ چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم و کلاریس نوشته بود. اسمش خانم فروزانفر بود و ما زمانی در جمع‌ خودمان به او می‌گفتیم فروز. دلم می‌خواهد بعداً باز هم درباره‌اش بنویسم. من آن کتاب را در سال‌های راهنمایی خوانده بودم. روزهایی بود که یک کتابخوان واقعی بودم و قصه‌ها را با ولع می‌بلعیدم. اتفاقاً چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم کتابی بود که دوستش داشتم و اگر قرار بر دسته‌بندی بود، توی دستۀ خوب‌ها می‌گذاشتمش. چند سال بعد، سوم دبیرستان، بین من و فروز چند جمله‌ دربارۀ این کتاب رد و بدل شد. به طور مشخص یادم است به بخشی اشاره کرد که کلاریس دارد دربارۀ جستجوی شبانۀ تکه‌ای خُنک از بسترش حرف می‌زند. فروز این را تحسین می‌کرد. می‌گفت چیزی را توصیف می‌کند که همه تجربه کرده‌اند، اما همه بیان نکرده‌اند. می‌گفت هنر نوشتن همین است که با خواندنش به خودت بگویی همان چیزی را گفته که من هم می‌خواسته‌ام بگویم، ولی به این خوبی نمی‌توانستم.

چند هفته قبل، در تبریک تولد مهسا می‌گفتم که می‌دانم چیزهای مهم به کلمه درنمی‌آیند؛ باید چیزهایی را گفت، و حدس زدن بخش اصلی را به عهدۀ مخاطب گذاشت.

شاید این که تو هم با پاهایت دنبال تکه‌های خنک تشک گشته‌ای، به خودی خود درخشان نباشد. اما این که آن جستجو معمولاً در خالی و بیهودگی آخرین دقایق روز اتفاق می‌افتد، شاید چرا. فکر می‌کنم که لمس تکه‌های خنک رخت‌خواب، نه به خاطر توصیف کاری که عیناً انجام داده‌ایم، بلکه به خاطر اشاره کردن به چیز دیگری که حدس زدنش به عهدۀ ما گذاشته شده جالب است. من با فروز موافقم که هنر نوشتن در بازآفرینی تجربه‌ایست که مخاطب آن را زیسته*؛ اما حالا بیشتر فکر می‌کنم که این بازآفرینی با سکوت است که اتفاق می‌افتد. جایی بین سطرها. این که چیزی را بخوانی که بناست تو را به حدس چیزی که نمی‌خوانی راهنمایی کند.



*حدود دو سال قبل، با یک نفر سه‌گانۀ رنگ‌های کیشلوفسکی را تماشا می‌کردم (من قرمز را بیش از بقیه دوست دارم). کتابی هست به اسم «من، کیشلوفسکی»، که بعد از تماشای فیلم‌ها مقداری از آن را خواندم. خواندن این بخش از کتاب که بیان مفصل‌تری از حرف فروز است، می‌تواند جالب باشد:

«نشانۀ کیفیت یا سطح هنر برای من این است که وقتی اثر هنری را می‌خوانم یا می‌بینم یا به آن گوش می‌دهم ناگهان این احساس عمیق و روشن در وجودم بیدار شود که شخص دیگری چیزی را تدوین کرده که من تجربه کرده‌ام یا به آن فکر کرده‌ام؛ یعنی دقیقا همان را. منتهی به یاری جملهای بهتر با آرایش بصری بهتر یا ترکیب آوایی بهتری که هرگز به ذهن من نمی‌رسیده. یا اینکه برای لحظه‌ای نوعی احساس زیبایی، شادی و چیزی از این قبیل را در من بیدار کند. این همان است که ادبیات عالی را از ادبیات متوسط متمایز می‌کند. وقتی ادبیات عالی می‌خوانید به جمله‌هایی بر می‌خورید که فکر می‌کنید آنها را با خودتان گفته‌اید یا از کسی شنیدهاید. توصیف و تصویری است که شما را عمیقاً درگیر می‌کند، شما را عمیقاً تکان می‌دهد، تصویر خودتان است.»


  • محیا .

از المپیاد و کنکور و سمپاد

محیا . | يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۴۰ ب.ظ | ۰ نظر

یکی دو روز است که بحث المپیاد دانش‌آموزی و تدریس آن در توییتر بالا گرفته. خواندن این بحث‌ها بهانۀ من شد برای مفصل نوشتن چیزهایی که مدت‌هاست دربارۀ المپیاد در فکرم می‌چرخند. لازمۀ خواندن این نوشته این است که فرض حسادت‌ورزانه/غرض‌ورزانه بودن حرف‌هایم را از همین ابتدا کنار بگذارید.

سال‌هاست که فکر کردن به المپیاد دانش‌آموزی برای من با یک تصویر همراه است: سایت یکی از دبیرستان‌های معروف غیردولتی پسرانۀ تهران را باز می‌کنم؛ به جز یک یا دو نفر، تمام اعضای تیم المپیاد نجوم ایران از دانش‌آموزان این مدرسه‌اند.

هر کاری، اعم از معلمی و نجاری و حسابداری و شاعری، استعداد و تلاش می‌خواهد. نسبت این‌ها می‌تواند کم و زیاد شود. اما به هر حال، هر دو برای خوب بودن در هر کاری ضروری هستند. اما به گمانم بیش از اندازه احمقانه باشد که تصور کنیم مثلاً نود درصد از استعداد‌های نجوم ایران، یا نود درصد از پرتلاش‌ترین دانش‌آموزان ایرانی در زمینۀ نجوم، اتفاقاً سر از یک استان، یک شهر، یک منطقه و یک دبیرستان درآورده‌اند. المپیاد، یعنی هنر معلم المپیاد.

این را که المپیاد رقابتی به غایت نابرابر است، نمی‌شود انکار کرد. نتایج هرسالۀ آزمون‌های المپیاد هم به وضوح همین را نشان می‌دهند. اما این رقابت نابرابر، کلاسش از کنکور بالاتر است، و بیشتر توهم نخبگی به افراد می‌دهد. بارها دیده‌ام که دانش‌آموزان المپیادی دچار این توهم‌اند که دانشگاه چیز بیشتری برای افزودن به دانششان ندارد. حتی شخصاً دیده‌ام که معلمان المپیاد هم به این توهم دامن می‌زنند، که البته قابل درک است. در واقع، افراد کم‌سن‌وسالی در موقعیتی اغراق‌شده و ناسالم قرار می‌گیرند و محتوای ناقصی از دانش یک رشته را در مدت کوتاهی می‌آموزند. در ادامه دو حالت ممکن وجود دارد: شکست می‌خورند و آن جایگاه علمی والایی را که برایشان ترسیم شده بود از دست می‌دهند و سرخورده می‌شوند، یا حالا آزمونی داده‌اند که دیگر آن تخصص و دانش را رسماً تأیید می‌کند (و عموماً می‌تواند تا میانسالیِ فرد سند افتخارش باشد). من طرفدار نظر دادن محتاطانۀ همۀ افراد در هر زمینه‌ام. اما این دانش‌آموزان را دیده‌ام که به اعتبار یک دوره مطالعۀ کوتاه و ناقص خود را متخصص یک دانش وسیع تلقی می‌کنند. این مسئله حتی در بین همکلاسان و رفیقان آن دانش‌آموزان هم دیده می‌شود که دانشجوی قبلاً المپیادی را  در آکادمی هم به طور پیشفرض از خود قدَرتر و باسوادتر و تواناتر تصور می‌کنند. حتی شنیده‌ام که بعضی از مدال‌داران المپیاد دانش‌آموزی قبل از ورود به دانشگاه، مدال المپیاد دانشجویی را بی‌تردید حق خود می‌شمارند. این کاریست که یک مسابقۀ دانش‌آموزی با فردی کم‌سال و ناپخته می‌کند.

همۀ ما می‌دانیم که تمام دورۀ دوازده‌سالۀ تحصیل عمومی در ایران، برای رسیدن به دانشگاه است. من فکر می‌کنم مشکل المپیاد دانش‌آموزی در ایران از همین ناشی می‌شود. بازار اصلی، بازار کنکور است. هیچ پدر و مادری میلیون‌ها تومان پول خرج یک مسابقۀ وقت‌گیر دانش‌آموزی نخواهند کرد، چنانچه پایان آن رشته و دانشگاه برتر نباشد. و فکر می‌کنم این دقیقاً نقطه‌ایست که اصلاح این روال باید از آن شروع شود: حذف سهمیۀ کنکور المپیاد و یا محدود کردنش تنها به همان رشتۀ تحصیلی. مثلاً نفرات برتر المپیاد ریاضی، تنها بتوانند در رشتۀ ریاضی ادامۀ تحصیل دهند. در این صورت، مدارس گران‌قیمت پایشان را از ماجرای المپیاد به تدریج بیرون می‌کشند و این بازار توهم نخبگی و تخصص همراه با آن از سکه می‌افتد.

مگر تفاوت کنکور با المپیاد چیست؟ تفاوت این است: کنکور آزمونیست با هدف مشخصِ اجتناب‌ناپذیر، المپیاد مسابقه‌ایست برای کسب افتخار. دانشگاه‌ها در یک سطح نیستند، متقاضیان ورود به دانشگاه‌های برتر و رشته‌های خاص پرشمارند. کنکور پر از اشکال است. اما فکر می‌کنم از هر راه دیگری به عدالت نزدیک‌تر باشد. آزمون‌های تشریحی یا غیرمتمرکز ذات فسادپروری دارند و نمی‌توانند جایگزین خوبی باشند. از طرفی هم اگر هدف کنکور ورود به دانشگاه‌های پرطرفدار است، هر سال افرادی از مناطق محروم هم به این دانشگاه‌ها راه پیدا می‌کنند. متأسفانه تعدادشان کمتر است. اما این هم تا حدی اجتناب‌ناپذیر است. امکانات و آرامش روحی بیشتر، در شرایط فردی مساوی، نتیجه را به نفع فرد مرفه‌تر تغییر می‌دهند. این واقعیت تلخیست که باید به نحوی بهبود پیدا کند. اما حرف من این است: کنکور (بر خلاق المپیاد) هرگز به طور مطلق متعلق به یک قشر خاص نیست. هدف نهایی المپیاد چیست؟ آیا المپیاد یک آزمون اجتناب‌ناپذیر است؟ منتهای مزیت المپیاد این است که می‌تواند مطالعه و آموخته‌های عدۀ کوچکی نوجوان مستعد و مرفه را در رشته‌ای که به آن علاقه دارند از حد دبیرستان فراتر ببرد. همین. این بساط تفاخر و توهم و بازار مدارس ثروتمند، همه بر سر این است.

اگر ایراد شیوۀ فعلی مواجهه با المپیاد در نابرابری آن است، پس مدارس سمپاد چه تفاوتی دارند؟ تا همین لحظه که این‌ها را می‌نویسم، بر این نظرم که سمپاد اتفاقاً پدیده‌ایست در جهت برابری. تمام مدارس هرگز نمی‌توانند برابر باشند و عده‌ای از دانش‌آموزان آموزش بهتری را دریافت می‌کنند. این ناگزیر است. حتی در یک سیستم آموزشی بسیار صحیح، همچنان می‌توان آموزش‌های گران‌تر و حرفه‌ای‌تری را تصور کرد. مدارسی بهتر برای افراد برخوردارتر. این راه انتها ندارد. در این میان، سمپاد تا حدی ملاک برخورداری از آموزش بهتر را از پول به تلاش یا سواد یا استعداد تغییر داده است. بر خلاف المپیاد که تنها در چند استان و چند شهر متمرکز است، سمپاد در تمام استان‌های کشور گسترده شده. و البته سمپاد سهمیه‌ای در کنکور ندارد. و البته پرتعداد بودن دانش‌آموزان سمپاد، و دردسترس بودن آن در قیاس با مدال المپیاد، مانع این حد از توهم و خودبزرگ‌بینی می‌شود. سمپاد به تعدادی از دانش‌آموزانی که به خاطر موقعیت جغرافیایی یا توان مالی دستشان به آموزش‌ ممتاز نمی‌رسد، فضایی برای تنفس می‌دهد، بدون آن که جایزۀ این موقعیت دور زدن متکبرانۀ کنکور باشد.

  • محیا .