نه گفتن، نه نگفتن
یک. شخصی در توییتر است که من بیاندازه توصیفهاش را دوست دارم و درکش از تکههای زندگی را تحسین میکنم. فلسفهخوانده است و بارها پیش آمده که چیزی را توصیف کرده و با خواندنش فکر کردهام این همان چیزیست که همیشه میدانستم و هیچوقت نتوانسته بودم به این خوبی بگویمش. امروز دربارۀ دو اتفاق نوشته بود. اول، دربارۀ کتابی که توریست مؤنث انگلیسی دربارۀ سفرش به ایران نوشته به اسم زنها نمیتوانند در ایران موتورسواری کنند. روی جلد کتاب، عکس خود آن زن است سوار بر موتور، و پشت سر او پیرمرد طبیعتاً فقیری که با الاغ دارد میرود و کمی تار است. نوشته بود که رنج واقعی عدهای از انسانها تبدیل میشود به منبع رزق عدهای ماجراجوی سادهلوح که همه میگویند فکر میکردیم ایران خیلی بد است، اما دیدیم «اینجورها هم نیست». دوم، دربارۀ تجربهاش از فقر در سالهای کودکی. این که یک بار از پدرش پول خواسته برای مدرسه، و او گفته که بگو ما پول نداریم. نویسنده به پدرش گفته که اگر این را بگویم از مدرسه خواهند آمد و وضعیت زندگی را خواهند دید تا باور کنند، و پدر جواب داده که خب ببینند. نوشته بود که آن وقت از این حرف پدرم حالم بد شد. شاید چون عینیت تجربۀ من از من دزدیده میشد. آن فقط از چیزی که مال من بود تبدیل میشد به چیزی که از چشم دیگری نگریسته میشود.
دو. چند ماه پیش، نوجوانی در کوه به خاطر فقر یخ زد و جانش را باخت. عکس مشت منجمد او معروف شد و بسیاری برایش مرثیه نوشتند. بعضی از آن نوشتهها آنقدر زیبا بودند که برای لحظاتی با خودم میگفتم کاش اینها کلمات من بود. ولی این غبطه زود به انزجار نبدیل میشد.
سه. وقتی که کورونا آمد و جدی شد، یک حرف بیش از بقیه شنیده و خوانده میشد: در خانه بمانیم. در درجۀ بعد، این که دستها را بشوییم، ماسک بزنیم، وسایل را ضدعفونی کنیم، ماسک و ضدعفونیکننده از کجا پیدا کنیم؟ بعد کمکم دربارۀ کودکان کار حرف میزدند. دربارۀ بیخانمانها.
این «ـیم» کیست که در خانه بماند و لوازمش را ضدعفونی کند؟
من فکر میکنم وقتی تفاوت در بخت و اقبال (که نمود مهمش رفاه و طبقه است) از حدی بگذرد، گفتن هر حرفی، هر مرثیهای، هر «اینجوریها هم نیست»ی میشود منبع رزق، که میتواند رزق روح باشد یا رزق تن. یک نفر از فقر جان میدهد؛ در کوه یا کنار سطل زباله. هر حرفی، هر نگرانیای، هر شرمی، هر چیز پیچیده و والایی که از بخت بلندتر آمده، در قیاس با این واقعیت عریان و بیرحم و سخت و صاف «مرگ» در خودش رگهای از شادمانی دارد. البته گوینده حتماً ابراز شادمانی نمیکند و حتماً در عمق وجودش به آن آگاه است. ولی مطمئنم همزمان که اشک میریزد ترجیح میدهد همین مرفهی باشد که دارد گریه میکند، تا فقیری که میمیرد و این اشک برای اوست (؟). وقتی توریست مرفهی با انسان فقیر اینجایی عکس خندان میاندازد حالم به هم میخورد. وقتی توریست سفید مرفه با کودک اینجایی عکس خندان میاندازد حالم به هم میخورد. این که چطور انسانها در شرایط مختلف، اما همه به خاطر تفاوت در یک چیز، تبدیل میشوند به اشیای موزه، به عکسهای جالب هنری، به موضوع انشاهای غمگین یا ستایشگر، منزجرکننده است. اما تمام ماجرا این نیست. شاید این نوشتنها بتواند برای بچۀ زبالهگرد چند وعده غذا یا سرپناه محقری فراهم کند. ناچیز است. در قیاس با آنچه باید باشد هیچ است. دربارۀ یک نفر است در مقابل هزاران. اما همین هم از هیچ بهتر است. یا اگر قرار باشد یک بهبود پایدار در زندگی تعداد زیادی حاصل شود چه؟ راهش لابد همین گفتنها و فکر کردنها و نوشتنها و نشان دادنهاست. و این کارها هم احتمالاً بخت بلند میخواهند. پس در جایی، افرادی که هیچ درکی از موضوع ندارد باید دستبهکار شوند و رنج را مبتذل کنند و این منزجرکننده است. شاید محدودۀ باریکی بین مواجۀ درست و غلط با این تفاوت باشد. من نمیدانم که واقعاً مرزی گفتن درست و غلط را از هم جدا میکند یا نه. ترجیح میدهم اگر نمیتوانم کاری کنم ساکت باشم و وجدانم را هم طور دیگری ساکت کنم.
- ۹۹/۰۲/۰۴