لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

همه‌ی غمم

محیا . | سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۹، ۱۲:۳۰ ق.ظ | ۰ نظر

فعلاً جای جدیدی پیدا نکرده‌ام. ولی دلم خواست بنویسم که با «خونین‌شهر، شهر خون، آزاد شد» چشم‌هام گرم می‌شوند. و دلم خواست بنویسم که در دبیرستان روی میز سفیدرنگ مدرسه‌ام پرنده‌ای آبی می‌کشیدم. چند نقطه‌ی پررنگ از جوهر خودکار را با پاک‌کن پخش می‌کردم روی میز و پرنده می‌شد.

 

تو کمان کشیده و در کمین

  • محیا .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی