باز آی... ای امید!
همیشه فکر میکردم وقتی آدم دلتنگ میشه، دلتنگی برای چیزها و افراد نیست، بلکه برای حال خودش در زمانی خاص و در کنار چیزها و آدمهای خاصه. هنوز هم اینطور فکر میکنم. شاید من بیعاطفهام و شاید دیگران واقعا دلتنگ خود چیزها و کسان میشن. نمیدونم.
مثلاً من وقتی این موسیقی رو میشنوم دلتنگ میشم. نه دلتنگ تابستان جهنمی تهران، نه دلتنگ همهی آدمها که اذیتم کردن (از مسئول آموزش دانشکده تا نزدیکترین دوستی که داشتم)، نه دلتنگ بلاتکلیفی و دوراهی سخت اون وقت، نه دلتنگ حالت شبهافسردگیای که از ترم شش تا اوایل ارشد همراهم بود. دلتنگ مجموع حال و هوای خودم، امید و آرزوی خودم، و درکم از تمام خوب و بد اون زمان میشم و تمام اون چیزی که در اون روزها همهی دریافتم از زندگی بود. لابد امیدش پررنگتر و بزرگتر از وحشتش بوده. آره بزرگتر بود. و احتمالا دلتنگ "جوانی" که شامل و یادآور تمام این چیزهاست - یادآور امیدهای بزرگتر.
لطفاً اون قطعه رو که بالاتر گفتم باز کنید، بشنوید، و منِ حدوداً ۲۴ساله رو تصور کنید. شب نزدیک عید و جادهی شمال و این موسیقی رو میشنوم. تابستان تهران، دراز کشیدهام روی تختم و بوی کولر خونه رو پر کرده. این موسیقی رو میشنوم. (این رو اولین بار در توئیت دختر غریبهای دیدم که دنبالش میکردم و به زودی صفحهام رو دنبال کرد و بعد از شاید یه سال یا بیشتر یا کمتر، سر موضوعی دیگه دنبال نکرد و من هم همین کار رو کردم.) بیقرار رو میشنوم و در تمام این حالها در قلبم چراغ امیدی روشنه. اون وسطها انتخاب رشته هست، ساختمان آبشناسی هست، خبر خودکشی یک نفر در دانشکده هست، و چیزهای دیگه.
الآن اینجا نزدیک نیمهشبه، من بیش از بیستوهفت سال دارم، از کاری که میکنم راضیام، خیلی چیزها یاد گرفتهام، بیقرار رو میشنوم و دیگه چندان جوان نیستم. خوشحالم، ولی اون چراغ هم در قلبم نیست و دلتنگشام.
- ۰۱/۰۴/۲۰