امشب یه ویدیوی خیلی کوتاه دیدم از یک روز بارونی دانشگاه، سال پیش. فرستادم برای مهلا و کمی حرف زدیم.
من دانشگاه تهران رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. مهلا میگه وسط دود و شلوغی تهران، پاتو که میذاری دانشگاه، عین آلیس وارد یه جهان دیگه میشی. راست میگه. آرامش دانشگاه، اصالت و قدمت دانشگاه، شباهتی به سراسیمگی و آلودگی بیرون نداره. باورنکردنیه که اینقدر یک مکان رو دوست دارم.
و دلتنگ دانشگاهم.
بعد از چند ماه فشار روانی، تو حیاط دانشگاه بود که ناگهان فکر کردم حالم چقدر خوبه. تو دانشگاه بچه بودم، بعد یه کم بزرگتر شدم. برام خونه است. همونطور امن و آشنا و عزیز.
فقط کاش چند تا دوست هم داشتم تو دانشگاه. این نوشته از اون چیزاییه که احتمالاً حذف کنم. ولی امشب دلم بیاندازه برای دانشگاه تنگ شد و باید حتماً چیزی میگفتم.
چه قدر نیاز دارم که بعد از چند ماه فشار روانی ناگهان فکر کنم حالم چه قدر خوبه. خواستم جایی نوشته باشم.