دیشب وقت خواب، درست نمیدونم چرا، یاد تابستان نودوشش افتادم. یادمه یه روز توی گرمای تابستان تهران و توی راه دانشگاه بوی عطر معمولم رو که حس کردم فکر کردم چقدر گرمه برای این هوا و لابد مردم رو اذیت میکنه. همین شد که بعدش اون عطر صورتی رو خریدم. حالا اگه چشمامو ببندم بوی کولر آبی خونه، بوی عطرم، صدای اون موسیقی که اون تابستون اول بار شنیدم، همه برام زنده میشن. پنج سال گذشته، اما اگه برم به اون خونه، تنها باشم، کولر رو روشن کنم، روی تختم دراز بکشم و مشغول موبایلم بشم یا که بشینم پشت میزم، دوباره میشم همون آدم سرگردان اما دلگرم بیستودوساله.
نرو که رفتن تو آفتاب را از این کرانه میبرد به دورها. یادمه ماه رمضان بود و من از سرگردانی و دوراهی انتخاب رشته (که جز خودم کلا دو سه نفر میدونن چرا) چقدر اشک ریختم. اون حس استیصال هنوز یادم هست. گرمای سوزان تهران و لباسهایی که اون سال میپوشیدم هنوز یادم هست. مانتوی لیمویی، مانتوی مرجانی، مانتوی آبی آسمانی با دکمههای صورتی کمرنگ. اون رفت و آمدها به دانشگاه، بحثهای انتخابات شورای شهر، حرف بزن، همه یادم هست.
کدوم بهتره؟ به خاطر داشتن رنگ لباس و بوی عطر و بوی کولر و حس گرمای تابستان خیابان طالقانی، وقتی پنج سال پیرتر و دلسردتری؟ یا تبدیل شدن به موجود بیریشه و بیگذشته و گذرندهای که همه چیز رو به آنی از یاد میبره؟ اولی بهتره، ولی سختتره. مثل بیشتر چیزهای خوب که ساده نیستن.
ولی در همون روزها، چیزها چقدر همونی بودن که ما گمان میکردیم؟ پشت حسهای ساده و هرروزهای مثل حس کردن بوی کولر یا بوی عطر توی گرمای ظهر تابستان تهران، مثل شنیدن اون موسیقی، چیزهایی بود که اون روزها رو "اون روزها" میکردن. و حالا با گفتن این چیزهای گفتنی، چیزهایی توصیف میشن که به بیان درنمیآن. اما اون بیاننشدنیها چقدر همونی بودن که ما گمان میکردیم؟ چقدر همونی بودن که من گمان میکردم؟ شاید تنها برای لحظهای، شاید تنها برای ساعتی. نمیدونم. اما همه چیز عوض شد. اون چه که بین سطرهای توصیف پنهان بود عوض شد. چیزهای جدیدی شنیدم که تصور نمیکردم. فراموشیهایی پیش اومد که تصور نمیکردم. چیزهایی دیدم که هرگز نمیدونستم و از تصورم خارج بود. ولی هنوز، بعد پنج سال، تو خیال کن بعد ده سال، کافیه چشمامو ببندم تا بوی کولر آبی و عطر و ظهر داغ و موسیقی جون بگیرن، و واقعههای ناراست بین این حسها، چنان که اون وقت گمان میکردیم، باز زنده بشن.
- ۰۱/۰۴/۱۳