از پست قبلی تا به حال بارها آیین مستان رو شنیدهام، بارها مسافر، بارها بهار دلنشین، و بارها کاروان. تقویم میگه کمتر از دو ماه میگذره. من به قدر چند سال تغییر کردهام. فردا که روز نخست ماه چهارم میلادیه رسماً پروژه دکتری شروع میشه. و امروز که روز آخر ماه سوم میلادی بود، پایان رسمی کار استاد عزیزی بود که اگه چنان نبود که هست، همه چیز متفاوت میشد. چطور میشه سپاست رو بگزاری از چنین کسی؟
بار قبلی که اون پست رو گذاشتم در آستانه سفری گروهی به شهری سرد بودیم. سفری که بعدها به نظر من خوابی بود. حالا من تنها در همون شهر سرد در اتاق محقری مچاله شدهام.
هنوز کمحرفم. هنوز به بیشتر حرفها و صداها گوش نمیدم. راحتتر دوست دارم و مهربانی چند نفری قبلم رو نرم کرده. آینده نامعلومه و دستهای من در این دو ماه چمدانهای سنگینی رو بلند کردهاند. از راهروهای زیادی گذشتهام و در بعضی گم شدهام.
برای من دعا کنید.
زندگی شکل دیگری گرفته. تمام چیزهای این زندگی جدیدن، مگر این آدم تودار تنها که البته هنوز اگر حرف بزنه پنهان کردن بلد نیست.
مسافر رو بشنوید.
- ۰۱/۰۱/۱۲