لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۳۵ مطلب با موضوع «آدم‌ها» ثبت شده است

از روزها حرف بزن

محیا . | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

دیشب توییت خوبی دیدم دربارۀ تفاوت بین درست بودن و طبیعی بودن. فکر می‌کنم در این هنگامۀ بی‌قیدی و بی‌اخلاقی باید این تفاوت رو مدام در نظر داشته باشیم. هر چیزی که طبیعیه (با این فرض که ما بتونیم تشخیص بدیم چی طبیعیه) لزوماً درست نیست. اصلاً تمدن رو شاید بشه مقابل اون چیزی تلقی کرد که بهش می‌گن طبیعی. اگر قرار بود طبق طبیعت رفتار کنیم، انسان هنوز در غارها به آمیزش مشغول بود. و طبیعت انسان لابد خونریزه. چون کدام جانور در طبیعت چنین نیست؟ و اخلاق چیزی زائده. چون کدام موجود طبیعی در طبیعت به اخلاق پایبنده؟ خیلی از چیزهای غیرطبیعی ما رو انسان می‌کنن. مثل پرهیز. مثل قضاوت. مثل ادبیات و هنر. به عنوان یک تجربۀ شخصی، تصور می‌کنم وقتی کسی در توجیه عملی می‌گه که فلان چیز «طبیعیه»، به این علت این رو می‌گه که برای «درستی» اون کار دلیلی نداره. امتحان کنید. این بار که از کسی (یا از خودتون) شنیدید که فلان چیز بی‌اشکاله چون طبیعیه، بپرسید که آیا چیزی در اون نادرست نیست که توسل به طبیعت وسط کشیده شده؟ احتمالاً هست.

***

من معمولاً در بحث‌ها مخالفم. مرض مخالفت کردن ندارم. به این خاطر مخالفم که معمولاً جایی در میانه‌ام و طرف دیگر بحث چنین نیست. در صحبت از سیاست، از دین، از آزادی، اغلب مخالف طرف دیگر بحثم. وقتی تقلید تجاوز تفریح مرسوم دانش‌آموزهاست، خانواده‌ها رو درک می‌کنم که به هر شکلی می‌خوان فرزندشون رو به مدرسۀ خیلی مذهبی که لابد خیلی چیزهاش مقبول من نیست بفرستن. وقتی زن هیچ حق و حقوقی نداره، حق می‌دم که آدم‌ها از دین دور بشن. وقتی هرزگی و شهوترانی شیوۀ معمول و مطلوب زندگی خیلی‌هاست، حد و حدود اسلام رو قطعاً قبول دارم.

گاهی خارج از بحث‌ها یادم می‌ره که طرف مقابل هر کدوم از دو طرف در هر ماجرایی روی تاریکی هم داره، و در تنهایی به یک طرف می‌لغزم. باید مستقل‌تر باشم هر لحظه.

***

فکر کردم حال سعید رو بپرسم. بعد یادم افتاد که دلم برای همۀ اون جمع تنگ شده. عکس گروه رو گذاشتم استوری: «به یاد حرف بزن داخلی     مراقب خودتون باشید رفقا.»

سه سال قبل، چند روز بعد از حالا، سعید شروع کرد به اعلام آرزوهاش برای ما در سال جدید. آرزویی که برای من کرد به اپلای مربوط بود. یک عالمه آرزوی بامزه کرد برای همه. سعید وقتی حالش خوب باشه استاد آرزو کردنه. توی خاطراتم از دو سال قبل نوشته‌ام که «برایم چنان آرزو کرد که انگار قلبم را خوانده باشد».

گلناز رو به یاد می‌آرم با آهنگ‌هایی که می‌فرستاد. با دونیا یالان دونیا دی. با عکس‌هایی از پاییز و شومینه و آتش که اولین روزهایی که از گروه رفته بودم برام می‌فرستاد. با کاناپۀ زردش.

چمن رو به یاد می‌آرم. سعیده رو که توی آژانس بود و توی راه. سعید و پویا که شوخی می‌کردن و اینقدر باحال بود که چند وقت بعد که ستایش رو دیدم هم دربارۀ حرف‌های اون شب حرف زدیم و خندیدیم. می‌گفتیم یه جوری با هم هماهنگ بودن که انگار یک نفرن. «ردای بلند حقانیت» رو به یاد می‌آرم.

عید نودوشش، چند تا ریجکت دریافت کردم. یک شب رفتم توی گروه به غر زدن و حرف زدن از وحشتی که از سال بعد داشتم. از این که کجا خواهم بود. و اون آدما، برای چنان شبی، بهترین، بهترین رفقای روی زمین بودن که می‌شد داشت. دلداریم دادن و امید. یادم مونده که سعید گفت این چیزها یه توزیع رندومه و اگر تا به حال بیشتر بدهاش رو دیدی، شاید از این به بعد خوب‌ترهاش بهت رو کنن.

یک بار هم اتفاقی افتاد که خیلی مایۀ شرمندگی من شد. ایمیلی به اشتباه به کل دانشگاه ارسال شده بود و پاسخی از یکی از بچه‌ها هم توش بود. به عنوان سند مؤدب بودن بهش اشاره کردم، ولی فهمیدم که کلی فحش خورده برای یه جواب خیلی خیلی محترمانه.

من هری پاتر رو نخونده‌ام و ندیده‌ام. اما اون بچه‌ها اغلب دیده بودن. یه بار داشتن می‌گفتن هر کی کدوم شخصیته. من گفتم هر چی صلاحه. گفتن محیا دامبلدوره. مهسا گفت نه دامبلدور رو من می‌خوام. من بازم گفتم والا هر چی صلاحه. بعد دیگه فکر کنم شخصیت جایگزینی معرفی نکردن. :)) از اون وقت گاهی فکر می‌کنم کاش خونده بودم و می‌دونستم دامبلدور چجور کاراکتریه. چی رو دوست داره و چطور عمل می‌کنه.

کاش می‌دیدید که در روزهای کرونا چه لبخند بزرگی رو صورتم نشسته وقت نوشتن این چیزها.

به جز مهسا با مکالمات گاه‌گاه، و به جز سعیده با فرستادن آهنگی یا کامنتی در اینستاگرام، ارتباط مداومی با هیچکدوم از اون دوستان ندارم. ولی در وقت‌های خوش، یا وقت‌های تنهایی، یادشون می‌افتم و دلتنگشون می‌شم.

اگر زمان برمی‌گشت، اگر هستی چنین منعطف بود، ارتباطم رو با اون آدم‌ها با تغییر کوچکی به بیرون از اون چارچوب گسترش می‌دادم. تلاشم رو می‌کردم که اون جمع باقی بمونه.

چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ بچه‌ها می‌گفتن من خوب یادم می‌مونه. و راست می‌گفتن. سر من خونۀ اتفاق‌های کوچکه. سرپناه جملات عادی که روزی از دست و دهن کسی بیرون اومدن. اما حافظه باز هم پر از نقصه و جزئیات روزهای با هم بودن ما از یاد می‌رن. چون هر چند گذشته از هر گزندی در امانه، حافظه در امان نیست و جادو یک بار اتفاق می‌افته. سال سوم راهنمایی برای من سال بی‌نظیری بود. بهترین پاییز و زمستان عمرم بود. من به شهود می‌دونستم و می‌دونم که همون یک بار بود. سال‌های خوب شاید باز هم باشن. اما اون سال، اون کیفیت، اون چینش بی‌نقص همه چیز، یک بار ممکن شده بود. هم می‌دونم که حرف بزن یک بار بود. اون اعتماد و راحتی که معلوم نیست از کجا جوانه زده بود، اون احترام و حد و مرز و رفاقت توأم، یک بار بود. به شهود این رو می‌دونم.

هنوز گوش دادن به آهنگی که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. هنوز دیدن تصویری که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. دیروز با پری‌ناز چندین تصویر از «دست» نگاه کردم. «دست در دست». عالی بود. بهش گفتم چه کنایه‌آمیزه در روزهای دست‌دردست‌ممنوع. یاد فیلم دیدن‌ها افتادم. یاد عکس فرستادن‌ها. حرف زدن‌ها. «اومدیم اینجا که زیاد حرف بزنیم :))»

شاید جزئیاتی که الآن به خاطر دارم فراموش بشن. اما آنچه تجربه کردم، کیفیتی از دوستی و هم‌صحبتی که درک کردم، هرگز از وجودم پاک نمی‌شه. دارم می‌نویسم، چون اگر فردا من نبودم، پس کاش یادی از چیزهای شیرین و تمیزی که چشیدم باقی باشه.

  • محیا .

نم‌نمِ وارش

محیا . | شنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۵۴ ب.ظ | ۰ نظر

شما می‌خندید، من گریه می‌کنم. کشته می‌شوید، گریه می‌کنم. جنازه‌های شما را زیر خاک می‌کنند، گریه می‌کنم. موسیقی می‌شنوم، گریه می‌کنم. تماشا می‌کنم، گریه می‌کنم. تمام این روزها را باید گریست. ماتم شما را باید خون گریه کرد. امروز بغض و غصۀ مصیبت شما از خواب بیدارم کرد. باید گریه شد در عزای شما. 

  • محیا .

پرواز ۷۵۲

محیا . | سه شنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۲ ب.ظ | ۰ نظر

تمام آنچه فردای فاجعه نوشته بودم چقدر ناچیز است در مقابل غمی که حالا حس می‌کنم.

جنازه‌های شما را تحویل می‌دهند. من فراموشتان نخواهم کرد. 

  • محیا .

پرواز ۷۵۲

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ | ۰ نظر

اگر در اتوبوس یا سینما یا هواپیما نشسته باشید، نفر کناری را از زاویهٔ مخصوصی می‌بینید. آدم‌هایی که دیروز با خبر مرگ آن‌ها شروع شد، تا چند ثانیه قبل از تمام شدن همه چیز، همدیگر را برای آخرین بار از همین زاویه دیده‌اند. از دیروز بارها به لحظات آخر آن‌ها فکر کرده‌ام. ما هرگز نمی‌دانیم که آخرین بار چطور از آن زاویهٔ مخصوص به نفر کناری نگاه کرده‌اند. نگران؟ آسوده‌خاطر؟ با فریاد؟

پروفایل لینکدین چند نفر از کشته‌شده‌های هواپیما را دیدم. صورت‌های خندان که مهارت‌های حرفه‌ای و علایق علمیشان را اعلام می‌کنند. یکی از آن‌ها (که در جای دیگری خواندم کاشف درمان یک بیماریست) آخرین بار سه هفته پیش پستی را لایک کرده بوده. پروفایل یکی دیگر از آن آدم‌ها را هم در گروه اپلای پیدا کردم. از نظر تلگرام او اخیراً آنلاین بوده. ما نمی‌دانیم این مدت برای او چقدر گذشته است. کسی نمی‌داند آن دم آخر برای آن‌ها چقدر طول کشیده. ولی به هر حال تقویم ورق می‌خورد و چند روز دیگر تلگرام به ما می‌گوید که او طی یک هفتهٔ گذشته آنلاین بوده است. بعد می‌شود یک ماه و همینطور روزها می‌گذرند. زوجی که برای ازدواجشان به ایران سفر کرده بودند هم نشسته‌اند توی آن هواپیما که برگردند به خانه و ناگهان همه چیز قبل از آنکه شروع شود به پایان رسیده است. با قلب‌هایی پر از عشق و تعلق و آرزو، با خیال آسوده و خوش، نشسته‌اند و آخرین کلماتشان را به هم گفته‌اند. فردا یک هفته از ازدواجشان می‌گذرد و سال بعد، یک سال و یک هفته. اما همهٔ آن‌ها دیروز در جایی از گذشته یخ زدند و جوانیشان برای همیشه از گزند زمان محفوظ خواهد ماند. جان‌های مشتاق آتش را دیدند، گرما به پوستشان رسید، آتش به پوستشان رسید، لابد فریاد کشیدند و فکر کردند که «یعنی همین بود؟»، انفجار تنشان را کوبید روی دیوار، و قبل از این که باور کنند که «همین بود.»، خون تازه و بهت‌زدهٔ آن‌ها روی دیوار پاشید.
بدن‌ها سوخته‌اند و تجزیه شده‌اند. جایی خواندم که تقریباً هیچ تن یک‌تکه‌ای باقی نمانده. دست‌هایی که شاید در هم گره خورده بودند، هر کدام به یک طرف پرتاب شدند.

در یکی از تصاویر بقایای هواپیما، دیوان حافظی هست که باز و نیم‌سوخته افتاده روی زمین و این شعر پیداست:

بر سر آنم که گر ز دست برآید       دست به کاری زنم که غصه سرآید


غم این واقعه برای من شبیه پلاسکوست. با این تفاوت که این‌بار غم با چند ساعت فاصله از شنیدن خبر شروع شد و زمستان آن سال چند روز طول کشیده بود. آن تن‌های شریف که زیر آوار جهنم دفن شدند و لباس‌های نسوزشان را چند روز بعد بیرون کشیدند. 
چشم‌هام خیس است و دلم می‌خواهد پیش از سوختن مرده باشند. دوست دارم که بودنی دیگر باشد و خداوند همهٔ این جان‌های سوخته را آرام و آب بدهد. آمین.

  • محیا .

دلی گرم در روزهای سرد مونترال

محیا . | يكشنبه, ۸ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

من فهیمه را از همان انجمن کذایی شناختم. روز جشن ورودی‌های جدید، با او قرار گذاشتم و توی جشن پیداش کردم. ترم پنج، برای پروژۀ انتقال جرم باید به گروه‌های سه‌نفری تقسیم می‌شدیم و فهیمه من را، که هیچ دوست و آشنایی در کل کلاس نداشتم، برد توی گروه خودش و فائزه. من و فائزه با هم اپلای کردیم، شکست خوردیم، پروژۀ لیسانس را تمام کردیم، و حالا او دارد می‌رود آن سر دنیا. امروز دیدمش، شاید برای آخرین بار.

من هیچ دوست نزدیکی توی دانشکده ندارم و فائزه نزدیک‌ترین آدمی است که می‌شناسم. تقریباً در همه چیز، به جز شکست‌هایی که تجربه کرده، نقطۀ مقابل من است: تکاپوی مدام، یک عالمه آشنایی، کلّی ماجراجویی.

صندلی‌هایی هست و چیزهایی که گذشته را یاد آدم می‌آورند. صندلی‌های برای خاطرات ما، و چیزها از گذشتۀ من. مثل صندلی‌های قسمت اداری دانشکده که همیشه خلوت است و ما روزی در چهار سال قبل اسلایدهای پروژۀ انتقال جرم را آنجا مرور کرده‌ بودیم، مثل صندلی‌های سایت.

صندلی‌های سایت را عوض کرده‌اند. فائزه می‌گوید خیلی وقت است، اما من قبلاً ندیده بودم. این صورت بی‌عقده، با موهای خیلی کوتاهی که رنگ سیاهش خیلی تیره نیست، با مانتوی چهارخانه و شالی تقریباً به همان رنگ، نشست روبه‌روی من و شاید برای آخرین بار، قبل از این که برود به سرزمین‌های دور، یکی دو ساعتی حرف زدیم، هدیۀ کوچکی به او دادم، و یکی دو بار چشم‌هامان کمی تر شدند.

برای فائزه کتابی را نشان کرده بودم که سال‌ها قبل با خواندنش من را آدم دیگری کرده بود. نمی‌دانستم که برای فائزۀ الآن می‌توانست همانقدر جالب باشد که برای منِ یازده سال پیش بود یا نه. ولی اگر قرار بود چیزی از خودم به او به یادگار بدهم، و اگر قرار بود آن چیز کتاب باشد، لابد باید کتابی می‌بود که نقشی از آن بر من نشسته باشد. جملات تقدیم اول کتاب را با عجله دربارۀ این نوشته بودم که چرا هدیه‌ام این است. آخر یادداشتم، بدون آن که از پیش فکرش را کرده باشم، سطری از خودکارم بیرون ریخت و من این چند کلمۀ بی‌اختیار را به فال نیک می‌گیرم: «... با آرزوی موفقیت و دلی گرم در روزهای سرد مونترال.»

  • محیا .

جنسیت

محیا . | چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۰ نظر

کارشناس آموزش ما مصداق دقیق ناکارآمدی و بی مسئولیتیه. اما نکته اینه که هیچکی حتی لحظه‌ای به ذهنش خطور نمیکنه که این آدم جنسیت داره. مردها به وقت ناکارآمدی و خراب کردن، بی جنسن.

  • محیا .

نجیبِ قناعت‌پیشه باش

محیا . | جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ب.ظ | ۰ نظر

چقدر قبیح و مشمئزکننده است این کراش و کراش‌بازی. یا کسی رو دوست داری، یا نه. دوست داشتن رمانتیک. کراش یعنی نظر داشتن و مشخصاً با «فلانی چه زیباست» متفاوته. انگار کراش نامیدنش زهرش رو کم می‌کنه. این‌ها مرز مشخصی هم ندارن. کسی که روی چند نفر کراش داره، به چند نفر نظر داره و اون چند نفر رو در شرایط مختلفی «تصور» می‌کنه. و اگر در دسترس باشن، آشکارِ آشکار یا پنهان و با خودفریبی، برای جلب نظر و علاقۀ اون‌ها، و بودن کنارشون کارهایی هم می‌کنه. وقتی کسی میگه شخصی رو دوست داره و ضمناً روی بعضی هم کراش داره، یعنی من اون رو می‌خوام کنارم، اما همزمان به چند نفر هم نظر و کشش دارم و خب، یه فکر و خیال‌هایی هم راجع به اون‌ها می‌کنم. اگه خیلی شریف باشه، حکم نیمکت ذخیره رو دارن. آفرین به این پاک‌دلی و پاک‌چشمی. حقا که اون سیستم چشم‌و‌گوش‌بستگی و سربه‌زیری قدیم شرف داره به این نظربازی و هرزه‌دلی. انسان، چشم و دلی در خیال مدام جفت‌گیری. 

  • محیا .

محکمِ مهربان باش

محیا . | يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ب.ظ | ۳ نظر

دربارۀ آدم‌ها پخته‌تر از قبل شده‌ام. در چند ماه گذشته از ناگواری‌های آدم‌ها زیاد دیده و شنیده‌ام. کار مداوم در دانشگاه هم به آن اضافه شده. حالا فکر می‌کنم که رفیق و همکار و همسر و استاد باید چنین باشند: محکمِ مهربان.

محکمی برای من آمیختۀ چند ویژگیست. خردمندی، جدیت، صاحب فکر و استدلال بودن، اصول اخلاقی و شخصیتی جدی داشتن و تسلط بر خود. مهربانی هم این است که فکر کنی آدم تنها و بی‌پناه است. پس با تنها و بی‌پناه و بی‌چاره چنان کنی که رسم جوانمردیست.

کسی را می‌شناسم که در رشتۀ تحصیلی‌اش ظاهراً فرد توانمندیست. اهل مطالعه است. ممتاز است. اما دیده‌ام و می‌دانم که عقاید و دلایل و شیوۀ زندگی‌اش بند شریک عاطفی فعلی اوست. من گاهی با او حرف می‌زنم. اتفاقاً به حرف‌هایش فکر می‌کنم و بعضی برایم جدی هستند. اما حتی وقتی حق با اوست، حتی وقتی دست روی نکتۀ درستی گذاشته، نمی‌توانم به این فکر نکنم که هم‌صحبتم در حقیقت کسی است که نمی‌بینمش. نمی‌توانم از خودم نپرسم که این آدم در این موضع، اصلاً چقدر اعتبار دارد. و نمی‌توانم فکر نکنم که پایه و اساس این باور و استدلال را باید از شریک عاطفی مربوطه پیگیر شد. به نظر من از چنین افرادی باید دوری کرد. در مقام رفیق، در مقام معشوق، در مقام همکار. اینان هیچند. با رفت و آمد یک نفر در زندگیشان، همه چیز زیر و رو خواهد شد. با قرار گرفتن در یک گروه دوستی یا کاری متفاوت همه چیز زیر و رو خواهد شد. با پیدا شدن منافع جدید هم. و حاضرم با شما شرط ببندم که همان یک نفر و همان یک گروه هم برایشان هیچ است. چون هیچ چیزی به قدر کافی اصالت ندارد. چون اندیشه‌ای پشت هیچ چیز نیست. خوشی بی‌قید. تصمیم بی‌تعهد. چون لحظه و عمر را نفهمیده‌اند. که انسان همچون باد است به هر سو.

در محکمی چیزی از جنس پرهیز هست. در مهربانی هم همینطور. من فکر می‌کنم پرهیز آن چیزیست که انسان را انسان می‌کند. آن چیزیست که انسان را از باد متمایز می‌کند و بر زمین عمرش -تنها عمری که دارد- می‌نشاند. ما هرگز از همۀ مرزها عبور نخواهیم کرد. ما سرگردانِ خودمان نیستیم. ما از چیزهایی خواهیم گذشت، چون غلطند. ما کارهای درستِ سخت خواهیم کرد. می‌خواهم که خیال من از من راحت باشد. می‌خواهم که تو هم از من آسوده‌خاطر باشی. این شیوۀ ایده‌آل من است برای تمام زندگی.

  • محیا .

تو را در مهمانی باز باید دید

محیا . | دوشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۱۹ ب.ظ | ۱ نظر

 دو روز پیش برای آخرین بار رفتم مطب دندانپزشکم تا آخرین قطعات ارتودنسی را از دهانم بیرون بکشد. سحر بعد از بیش از یک سال و نیم، هنوز از روی چهره به اسم می‌شناختم. اولین بار، تابستان پیش از سوم دبیرستان رفتم آنجا. هشت سال. هشت سال. فاصلۀ مراجعه‌ام به آنجا کم و زیاد می‌شد. اما نهایتاً ارتباط کوتاه و مختصر من با آدم‌هایش، که در این هشت سال پیوسته بود، دو روز پیش قطع شد.

فکر می‌کنم در بهشت باید باغ‌هایی باشد، یا تالارهایی یا خانه‌ها یا دشت‌هایی، برای مهمانیِ دیدار با همۀ آن‌ها که در زندگی ما دور ماندند و از کنار هم به لبخندی و نگاهی گذشتیم. آشنایی‌هایی که هرگز به دوستی تبدیل نشدند، اما به لبخند و کلامی ما را به آستانه‌های دوستی بردند.

 

  • محیا .

انارهای رنج

محیا . | شنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۰۱ ب.ظ | ۲ نظر

«قدیم» پر بوده از چیزهای زیبا و خواستنی. آدم‌ها به هم نامه می‌نوشته‌اند. ماشین‌های توی خیابان رنگارنگ بوده‌اند. مردم شب‌ها دور هم جمع می‌شده‌اند و انار می‌خورده‌اند و از نور چراغ و چراغ نفتی روی در و دیوار خانه لذت می‌برده‌اند. شاید آدم‌ها مهربان‌تر از حالا بوده‌اند. شاید تنشان را به لباس‌های زیباتری می‌پوشانده‌اند. و موسیقی‌های قدیمی اندوهی زلال داشته‌اند. من همۀ این‌ها را دوست دارم. من بیشتر آدم قدیمم. سلیقه‌ام و شیوه‌ای که برای زندگی می‌پسندم، از زمانی پیش از امروز می‌آید. اما مادربزرگم یادم می‌آورد که یک زن معمولی، در یک شهر معمولی و یک خانوادۀ معمولیِ ایرانی، دو سه نسل پیش از ما ناچار بوده چه راهی را زندگی کند. زیبایی خیابان مقابل دانشگاه و آن سال‌های لبریز از خواندن و آموختن و منفعل نبودن، تنها نصیب کسر کوچکی از مردم می‌شده؛ آنقدر کوچک که می‌شود با کمی اغماض هیچش نامید. مادربزرگم دلیلیست که همیشه به یادم آورده که احتمالاً ناگزیرم در آرزوهایم بین نامه‌های مشتاق و صبور و دانشگاه، یکی را انتخاب کنم. زندگی امروزم، زندگی دانشگاه و تصمیم‌گیری -هر چند محدود- را انتخاب می‌کنم و یک تکه از دلم پیش نامه‌ها و انارها و چراغ‌های نفتیست.

حالا او دارد از دنیا می‌رود، و چند روز دیگر دنیایی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک خواهد رفت. همیشه دو دعا را تکرار می‌کرد: این که خدا از چهار ستون بدن بازش نکند، و این که به وقت مردن، یک ساعت تب و یک ساعت مرگ. هیچ‌کدام از دعاهایش مستجاب نشدند و حالا چند روزیست که درست روی مرز ایستاده است.

فکر می‌کنم که هرگز در زندگی‌اش برای کسی بد نخواسته بود. یادم است بین دعواهایم با خواهرم برایش آرزوهای بد می‌کردم. می‌گفت نگو دخترجان؛ مرغ آمین به راهه. یک بار پرسیدم که مرغ آمین چیست. گفت مرغیست که به هر جا پرواز می‌کند و آمین آمین می‌گوید. اگر بد بخواهی و همان وقت از بالای سرت بگذرد و به دعایت آمین بگوید، دعا مستجاب می‍شود. هیچ وقت بد نگو. هیچ وقت بد نخواه.

یک بار پرنده‌ها پشت پنجرۀ اتاقم لانه کرده بودند. از کثیفیشان شکایت می‌کردم. می‌گفت برکتند. چند وقت بعد خواب دیدم که توی حیاط داشتم سقوط می‌کردم، ولی دستم را به حفاظ پنجرۀ اتاقم گرفتم و نیافتادم. گفتند که از برکت پرنده‌ها بوده.

از ابتدای عمرش هر چه انتخاب و تصمیم بود از او دریغ شد. نام خانوادگی او را گذاشته بودند لعل خزان. یعنی انار. یک بار شنیده بودم که در وصف حال و روزگار و دنیایش می‌گفت: اگر گویم دهان سوزه، اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزه. من فکر می‌کنم که زندگی او از او دزدیده شد. خوشحالی‌هایش هم همیشه با زحمت بی‌پایان همراه بودند: با مادری، با مهمانداری. نگرانی از رسیدن مهمان‌ها و پشت در ماندنشان، نگرانی از پشت در ماندن بچه‌اش، تا آخرین روزها از لابه‌لای کلمات پراکنده‌اش به بیرون نشت می‌کرد. آنچه به عمری در وجود آدم نشسته باشد، به عمر هم بیرون می‌شود. دعا می‌کنم که فردای این زندگی برایش گوارا و مهربان باشد.

  • محیا .