لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

از روزها حرف بزن

محیا . | يكشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

دیشب توییت خوبی دیدم دربارۀ تفاوت بین درست بودن و طبیعی بودن. فکر می‌کنم در این هنگامۀ بی‌قیدی و بی‌اخلاقی باید این تفاوت رو مدام در نظر داشته باشیم. هر چیزی که طبیعیه (با این فرض که ما بتونیم تشخیص بدیم چی طبیعیه) لزوماً درست نیست. اصلاً تمدن رو شاید بشه مقابل اون چیزی تلقی کرد که بهش می‌گن طبیعی. اگر قرار بود طبق طبیعت رفتار کنیم، انسان هنوز در غارها به آمیزش مشغول بود. و طبیعت انسان لابد خونریزه. چون کدام جانور در طبیعت چنین نیست؟ و اخلاق چیزی زائده. چون کدام موجود طبیعی در طبیعت به اخلاق پایبنده؟ خیلی از چیزهای غیرطبیعی ما رو انسان می‌کنن. مثل پرهیز. مثل قضاوت. مثل ادبیات و هنر. به عنوان یک تجربۀ شخصی، تصور می‌کنم وقتی کسی در توجیه عملی می‌گه که فلان چیز «طبیعیه»، به این علت این رو می‌گه که برای «درستی» اون کار دلیلی نداره. امتحان کنید. این بار که از کسی (یا از خودتون) شنیدید که فلان چیز بی‌اشکاله چون طبیعیه، بپرسید که آیا چیزی در اون نادرست نیست که توسل به طبیعت وسط کشیده شده؟ احتمالاً هست.

***

من معمولاً در بحث‌ها مخالفم. مرض مخالفت کردن ندارم. به این خاطر مخالفم که معمولاً جایی در میانه‌ام و طرف دیگر بحث چنین نیست. در صحبت از سیاست، از دین، از آزادی، اغلب مخالف طرف دیگر بحثم. وقتی تقلید تجاوز تفریح مرسوم دانش‌آموزهاست، خانواده‌ها رو درک می‌کنم که به هر شکلی می‌خوان فرزندشون رو به مدرسۀ خیلی مذهبی که لابد خیلی چیزهاش مقبول من نیست بفرستن. وقتی زن هیچ حق و حقوقی نداره، حق می‌دم که آدم‌ها از دین دور بشن. وقتی هرزگی و شهوترانی شیوۀ معمول و مطلوب زندگی خیلی‌هاست، حد و حدود اسلام رو قطعاً قبول دارم.

گاهی خارج از بحث‌ها یادم می‌ره که طرف مقابل هر کدوم از دو طرف در هر ماجرایی روی تاریکی هم داره، و در تنهایی به یک طرف می‌لغزم. باید مستقل‌تر باشم هر لحظه.

***

فکر کردم حال سعید رو بپرسم. بعد یادم افتاد که دلم برای همۀ اون جمع تنگ شده. عکس گروه رو گذاشتم استوری: «به یاد حرف بزن داخلی     مراقب خودتون باشید رفقا.»

سه سال قبل، چند روز بعد از حالا، سعید شروع کرد به اعلام آرزوهاش برای ما در سال جدید. آرزویی که برای من کرد به اپلای مربوط بود. یک عالمه آرزوی بامزه کرد برای همه. سعید وقتی حالش خوب باشه استاد آرزو کردنه. توی خاطراتم از دو سال قبل نوشته‌ام که «برایم چنان آرزو کرد که انگار قلبم را خوانده باشد».

گلناز رو به یاد می‌آرم با آهنگ‌هایی که می‌فرستاد. با دونیا یالان دونیا دی. با عکس‌هایی از پاییز و شومینه و آتش که اولین روزهایی که از گروه رفته بودم برام می‌فرستاد. با کاناپۀ زردش.

چمن رو به یاد می‌آرم. سعیده رو که توی آژانس بود و توی راه. سعید و پویا که شوخی می‌کردن و اینقدر باحال بود که چند وقت بعد که ستایش رو دیدم هم دربارۀ حرف‌های اون شب حرف زدیم و خندیدیم. می‌گفتیم یه جوری با هم هماهنگ بودن که انگار یک نفرن. «ردای بلند حقانیت» رو به یاد می‌آرم.

عید نودوشش، چند تا ریجکت دریافت کردم. یک شب رفتم توی گروه به غر زدن و حرف زدن از وحشتی که از سال بعد داشتم. از این که کجا خواهم بود. و اون آدما، برای چنان شبی، بهترین، بهترین رفقای روی زمین بودن که می‌شد داشت. دلداریم دادن و امید. یادم مونده که سعید گفت این چیزها یه توزیع رندومه و اگر تا به حال بیشتر بدهاش رو دیدی، شاید از این به بعد خوب‌ترهاش بهت رو کنن.

یک بار هم اتفاقی افتاد که خیلی مایۀ شرمندگی من شد. ایمیلی به اشتباه به کل دانشگاه ارسال شده بود و پاسخی از یکی از بچه‌ها هم توش بود. به عنوان سند مؤدب بودن بهش اشاره کردم، ولی فهمیدم که کلی فحش خورده برای یه جواب خیلی خیلی محترمانه.

من هری پاتر رو نخونده‌ام و ندیده‌ام. اما اون بچه‌ها اغلب دیده بودن. یه بار داشتن می‌گفتن هر کی کدوم شخصیته. من گفتم هر چی صلاحه. گفتن محیا دامبلدوره. مهسا گفت نه دامبلدور رو من می‌خوام. من بازم گفتم والا هر چی صلاحه. بعد دیگه فکر کنم شخصیت جایگزینی معرفی نکردن. :)) از اون وقت گاهی فکر می‌کنم کاش خونده بودم و می‌دونستم دامبلدور چجور کاراکتریه. چی رو دوست داره و چطور عمل می‌کنه.

کاش می‌دیدید که در روزهای کرونا چه لبخند بزرگی رو صورتم نشسته وقت نوشتن این چیزها.

به جز مهسا با مکالمات گاه‌گاه، و به جز سعیده با فرستادن آهنگی یا کامنتی در اینستاگرام، ارتباط مداومی با هیچکدوم از اون دوستان ندارم. ولی در وقت‌های خوش، یا وقت‌های تنهایی، یادشون می‌افتم و دلتنگشون می‌شم.

اگر زمان برمی‌گشت، اگر هستی چنین منعطف بود، ارتباطم رو با اون آدم‌ها با تغییر کوچکی به بیرون از اون چارچوب گسترش می‌دادم. تلاشم رو می‌کردم که اون جمع باقی بمونه.

چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ بچه‌ها می‌گفتن من خوب یادم می‌مونه. و راست می‌گفتن. سر من خونۀ اتفاق‌های کوچکه. سرپناه جملات عادی که روزی از دست و دهن کسی بیرون اومدن. اما حافظه باز هم پر از نقصه و جزئیات روزهای با هم بودن ما از یاد می‌رن. چون هر چند گذشته از هر گزندی در امانه، حافظه در امان نیست و جادو یک بار اتفاق می‌افته. سال سوم راهنمایی برای من سال بی‌نظیری بود. بهترین پاییز و زمستان عمرم بود. من به شهود می‌دونستم و می‌دونم که همون یک بار بود. سال‌های خوب شاید باز هم باشن. اما اون سال، اون کیفیت، اون چینش بی‌نقص همه چیز، یک بار ممکن شده بود. هم می‌دونم که حرف بزن یک بار بود. اون اعتماد و راحتی که معلوم نیست از کجا جوانه زده بود، اون احترام و حد و مرز و رفاقت توأم، یک بار بود. به شهود این رو می‌دونم.

هنوز گوش دادن به آهنگی که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. هنوز دیدن تصویری که اون‌ها برام می‌فرستن لذتبخشه. دیروز با پری‌ناز چندین تصویر از «دست» نگاه کردم. «دست در دست». عالی بود. بهش گفتم چه کنایه‌آمیزه در روزهای دست‌دردست‌ممنوع. یاد فیلم دیدن‌ها افتادم. یاد عکس فرستادن‌ها. حرف زدن‌ها. «اومدیم اینجا که زیاد حرف بزنیم :))»

شاید جزئیاتی که الآن به خاطر دارم فراموش بشن. اما آنچه تجربه کردم، کیفیتی از دوستی و هم‌صحبتی که درک کردم، هرگز از وجودم پاک نمی‌شه. دارم می‌نویسم، چون اگر فردا من نبودم، پس کاش یادی از چیزهای شیرین و تمیزی که چشیدم باقی باشه.

  • محیا .

نظرات  (۲)

سرت سلامت باشه و دلت خوش. 

پاسخ:
مرسی. :)
تو هم همینطور. 

چقدر حالم خوش‌ شد با این پست :*

پاسخ:
خوشحالم. :) :*

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی