دلی گرم در روزهای سرد مونترال
من فهیمه را از همان انجمن کذایی شناختم. روز جشن ورودیهای جدید، با او قرار گذاشتم و توی جشن پیداش کردم. ترم پنج، برای پروژۀ انتقال جرم باید به گروههای سهنفری تقسیم میشدیم و فهیمه من را، که هیچ دوست و آشنایی در کل کلاس نداشتم، برد توی گروه خودش و فائزه. من و فائزه با هم اپلای کردیم، شکست خوردیم، پروژۀ لیسانس را تمام کردیم، و حالا او دارد میرود آن سر دنیا. امروز دیدمش، شاید برای آخرین بار.
من هیچ دوست نزدیکی توی دانشکده ندارم و فائزه نزدیکترین آدمی است که میشناسم. تقریباً در همه چیز، به جز شکستهایی که تجربه کرده، نقطۀ مقابل من است: تکاپوی مدام، یک عالمه آشنایی، کلّی ماجراجویی.
صندلیهایی هست و چیزهایی که گذشته را یاد آدم میآورند. صندلیهای برای خاطرات ما، و چیزها از گذشتۀ من. مثل صندلیهای قسمت اداری دانشکده که همیشه خلوت است و ما روزی در چهار سال قبل اسلایدهای پروژۀ انتقال جرم را آنجا مرور کرده بودیم، مثل صندلیهای سایت.
صندلیهای سایت را عوض کردهاند. فائزه میگوید خیلی وقت است، اما من قبلاً ندیده بودم. این صورت بیعقده، با موهای خیلی کوتاهی که رنگ سیاهش خیلی تیره نیست، با مانتوی چهارخانه و شالی تقریباً به همان رنگ، نشست روبهروی من و شاید برای آخرین بار، قبل از این که برود به سرزمینهای دور، یکی دو ساعتی حرف زدیم، هدیۀ کوچکی به او دادم، و یکی دو بار چشمهامان کمی تر شدند.
برای فائزه کتابی را نشان کرده بودم که سالها قبل با خواندنش من را آدم دیگری کرده بود. نمیدانستم که برای فائزۀ الآن میتوانست همانقدر جالب باشد که برای منِ یازده سال پیش بود یا نه. ولی اگر قرار بود چیزی از خودم به او به یادگار بدهم، و اگر قرار بود آن چیز کتاب باشد، لابد باید کتابی میبود که نقشی از آن بر من نشسته باشد. جملات تقدیم اول کتاب را با عجله دربارۀ این نوشته بودم که چرا هدیهام این است. آخر یادداشتم، بدون آن که از پیش فکرش را کرده باشم، سطری از خودکارم بیرون ریخت و من این چند کلمۀ بیاختیار را به فال نیک میگیرم: «... با آرزوی موفقیت و دلی گرم در روزهای سرد مونترال.»
- ۹۸/۱۰/۰۸