لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

۳۵ مطلب با موضوع «آدم‌ها» ثبت شده است

فروز

محیا . | سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۷ ق.ظ | ۰ نظر

گفته بودم که دلم می‌خواهد بیشتر از فروز بنویسم. فروز معلم ادبیات سوم دبیرستان ما بود و از بهترین معلم‌هاییست که داشته‌ام. ظاهرش ردّی از خستگی داشت: زیر چشمانش کمی تیره بود، ابروهایش بی‌زاویه به پایین خمیده بودند و با هر یک از قدم‌های آرامی که برمی‌داشت، تمام وزنش را روی یک پا می‌انداخت. به جز تیرگی زیر چشم‌هایش که به روشنی در خاطرم مانده، شاید باقیِ این مشخصات شمایلی باشد که ذهن من بعد از هفت سال به خاطرۀ او نسبت می‌دهد. نمی‌دانم. روز اول که سر کلاس آمد، حتی بیشتر از این هم خسته به نظر می‌رسید. با لحنی به غایت خسته و بی‌حوصله، در مورد تمرین‌های کتاب درسی و کتاب‌های کمک‌آموزشی و قوانین کلاسش اینطور توضیح داد: «آخر هر درس کتاب یه سری تمرین داره، که می‌خواین حل کنین، می‌خواین حل نکنین. کتاب هم گاج هست، قلمچی هست، کلک معلم هست، الگو هست، که همه هم مثل همن. فرق خاصی ندارن. می‌خواین بگیرین استفاده کنین، می‌خواین نکنین. من کاری با شما ندارم.» چقدر ناامید شدم. هیچ چیزی برایش مهم نبود. حتی حوصلۀ حرف زدن با ما را نداشت. تا مدت‌ها با بچه‌ها تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم. هنوز می‌توانم قدسیه را ببینم که ادای فروز را وقت گفتن این‌ها درمی‌آورد و بلندبلند می‌خندد. اما واقعیت این است که فروز فقط همان یک روز چنین بود. ذاتاً آدم پرانرژی یا پرجنب‌وجوشی نبود. من هم نیستم. اما خیلی وقت‌ها آشکارا برای شنیدن حرف‌های ما اشتیاق نشان می‌داد. در این بحث‌های کلاسی، گاهی دیگر خودش چیزی نمی‌گفت و با لبخندی امیدوارانه و گرم نگاهمان می‌کرد.

یکی از خاطرات شیرین من از کلاس فروز، مربوط به روزیست که بحث کلاس به عرفان و بت‌پرستی و چیزهایی مانند آن‌ها کشید. فروز می‌گفت که وقتی کسی عاشق می‌شود، هر بار با گذشت زمان، عیب‌هایی را در معشوقش می‌بیند که قبلاً نمی‌دیده است. و هر بار آنچه عشق را می‌آفریند در نظرش کامل‌تر می‌شود و نگاهش وسیع‌تر. و می‌گفت که انسان در وجود خدا به دنبال مطلق و نهایت همۀ این ویژگی‌هاست. یادم است که پرسیدم اگر قرار است آنکه پرستیده می‌شود مطلق همۀ خوبی‌ها باشد، پس چرا بت‌پرستی؟ آیسا جوابم را داد: چون بت‌ها نمی‌توانند اذیت کنند*

یک خاطرۀ روشن دیگر، ارائۀ کلاسی ما دربارۀ محمد بهمن‌بیگیست. در کتاب فارسی درسی داشتیم از «بخارای من، ایل من». فروز کتاب «به اجاقت قسم» بهمن‌بیگی را هم به ما امانت داد. در یکی از اسلایدها، آخر داستان آل را گذاشته بودیم. آل داستان زلیخاییست که هفت دختر زاییده ولی هیچ پسری برای شوهرش نیاورده است.  

«پیرزن که لحظه‌ای از کنار زلیخا دور نمی‌شد دست به کار بود و با دست‌های خون‌آلود و چروکیده، بدن کوچک طفل را از پیکر مادر جدا کرد. بچه را سر دست گرفت و فریاد کشید: «پسر!» فریاد بعدی فریاد خود پسر بود. چند تن از زن ها هلهله کردند. کل زدند. صفدر خود را فریادکشان به صحنه رساند ولی مجالی برای شادمانی نیافت. زلیخا طاقت خبر به این بزرگی را نداشت. او به غم خو گرفته بود. طاقت این همه شادی را نداشت. ... زلیخا آسوده شد. از چنگ بیداری‌های پردلهره، از چنگ خواب‌های بی‌سروته، و از چنگ اژدهاهایی که می‌بلعیدند، گرگ‌هایی که می‌دریدند، سیلهایی که ویران می‌کردند آسوده شد. اندوهی ژرف و سیاه همه را فرا گرفت. در میان این دریای مواج ژرف و سیاه تنها یک نقطه می‌درخشید: پسر!  از آن پس صفدر همسر نداشت ولی پسر داشت. دخترانش مادر نداشتند ولی برادر داشتند.» این قسمت را در ارائه گنجانده بودیم و یادم است که خودم خواندمش.

 

شعری در کتاب بود از ویس و رامین. نمی‌دانم چرا ما همه فکر می‌کردیم جنسیت این دو اسم برعکس رایج است؛ یعنی رامین دختر است و ویس پسر. از آنجا که این فکر مشترک بود، حدس می‌زنم که سال‌های قبل معلم دیگری به اشتباه اینطور گفته بوده. آن شعر گفتۀ یکی از این دو نفر بود خطاب به دیگری. وقتی سر کلاس معلوم شد که به اتفاق جنسیت این بزرگواران را اشتباه گرفته بودیم، یکی از بچه‌ها گفت که اصلاً به این فکر نکرده که دختر این‌ها را گفته یا پسر. یادم مانده که فروز این نگاه را می‌پسندید.

فروز از نگاه من روشنفکری بود که بیهوده نمی‌گفت. یک بار دربارۀ این که خدا چیست و هست یا نه، گفت که نمی‌داند کیست، نمی‌داند چطور، اما فکر می‌کند که نیرویی هست که چیزها را می‌چیند. همین. در این ابهام و اختصار، من دوری از بیهوده‌گویی را می‌دیدم و تحسینش می‌کردم.

چند سال بعد، حانیه صفحۀ اینستاگرام فروز را به ما معرفی کرد. من از همان وقت دنبالش می‌کنم. زمان می‌گذرد و همه چیز را هم با گذشتنش عوض می‌کند. وقتی فروز واقعیِ اکنون مقابل چشمم قرار گرفت، جادوی فروز روشنفکرِ بلندسلیقۀ معرکه در نظرم کمرنگ شد. چند وقت بعد هم، دربارۀ رابطۀ دوم نجفی (خیلی پیش از ماجرای قتل) نوشته بود که همسر اول او باید وقتی خواسته نمی‌شده خودش را کنار می‌کشیده، نه این که مصاحبه کند و خواسته نشدن را نپذیرد تا بی‌احترام بشود. درک می‌کردم و موافق بودم که زن‌ها نباید در این شرایط وابسته باشند و چیزهایی از این دست. اما نمی‌توانستم بفهمم که فروز چطور توانسته بود وضعیتی را که در شرایط برعکس ممکن بود منجر به مرگ زن اول شود، به یک خواستن و نخواستن ساده تقلیل بدهد.

فکر می‌کنم که زمان هر چیزی را با خودش می‌برد، مگر آنچه در گذشته به جا مانده و یخ زده باشد. من نمی‌دانم که فروز دقیقاً کیست، یا حالا دقیقاً کیست. در خاطرات من، فروز معلم متفکر و به‌مقدارگوییست که به اجاقت قسم را به من امانت داده، با من از کلاریس و تکه‌های خنک بسترش حرف زده،  و ما را مشتاقانه شنیده است.



*به روشنی یادم مانده که فروز به آیسا گفت «آها. تو امروز داری حرفای خوبی می‌زنی.» و واقعاً حرف خوبی زده بود.

***

تصویر زیر از یادداشت‌هاییست که از به اجاقت قسم برداشته بودم.

  • محیا .

گفته و نگفته، گفتنی و نگفتنی

محیا . | سه شنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ب.ظ | ۱ نظر

امروز صبح پست معلم ادبیات سوم دبیرستانم را دیدم که چند سطری دربارۀ چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم و کلاریس نوشته بود. اسمش خانم فروزانفر بود و ما زمانی در جمع‌ خودمان به او می‌گفتیم فروز. دلم می‌خواهد بعداً باز هم درباره‌اش بنویسم. من آن کتاب را در سال‌های راهنمایی خوانده بودم. روزهایی بود که یک کتابخوان واقعی بودم و قصه‌ها را با ولع می‌بلعیدم. اتفاقاً چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم کتابی بود که دوستش داشتم و اگر قرار بر دسته‌بندی بود، توی دستۀ خوب‌ها می‌گذاشتمش. چند سال بعد، سوم دبیرستان، بین من و فروز چند جمله‌ دربارۀ این کتاب رد و بدل شد. به طور مشخص یادم است به بخشی اشاره کرد که کلاریس دارد دربارۀ جستجوی شبانۀ تکه‌ای خُنک از بسترش حرف می‌زند. فروز این را تحسین می‌کرد. می‌گفت چیزی را توصیف می‌کند که همه تجربه کرده‌اند، اما همه بیان نکرده‌اند. می‌گفت هنر نوشتن همین است که با خواندنش به خودت بگویی همان چیزی را گفته که من هم می‌خواسته‌ام بگویم، ولی به این خوبی نمی‌توانستم.

چند هفته قبل، در تبریک تولد مهسا می‌گفتم که می‌دانم چیزهای مهم به کلمه درنمی‌آیند؛ باید چیزهایی را گفت، و حدس زدن بخش اصلی را به عهدۀ مخاطب گذاشت.

شاید این که تو هم با پاهایت دنبال تکه‌های خنک تشک گشته‌ای، به خودی خود درخشان نباشد. اما این که آن جستجو معمولاً در خالی و بیهودگی آخرین دقایق روز اتفاق می‌افتد، شاید چرا. فکر می‌کنم که لمس تکه‌های خنک رخت‌خواب، نه به خاطر توصیف کاری که عیناً انجام داده‌ایم، بلکه به خاطر اشاره کردن به چیز دیگری که حدس زدنش به عهدۀ ما گذاشته شده جالب است. من با فروز موافقم که هنر نوشتن در بازآفرینی تجربه‌ایست که مخاطب آن را زیسته*؛ اما حالا بیشتر فکر می‌کنم که این بازآفرینی با سکوت است که اتفاق می‌افتد. جایی بین سطرها. این که چیزی را بخوانی که بناست تو را به حدس چیزی که نمی‌خوانی راهنمایی کند.



*حدود دو سال قبل، با یک نفر سه‌گانۀ رنگ‌های کیشلوفسکی را تماشا می‌کردم (من قرمز را بیش از بقیه دوست دارم). کتابی هست به اسم «من، کیشلوفسکی»، که بعد از تماشای فیلم‌ها مقداری از آن را خواندم. خواندن این بخش از کتاب که بیان مفصل‌تری از حرف فروز است، می‌تواند جالب باشد:

«نشانۀ کیفیت یا سطح هنر برای من این است که وقتی اثر هنری را می‌خوانم یا می‌بینم یا به آن گوش می‌دهم ناگهان این احساس عمیق و روشن در وجودم بیدار شود که شخص دیگری چیزی را تدوین کرده که من تجربه کرده‌ام یا به آن فکر کرده‌ام؛ یعنی دقیقا همان را. منتهی به یاری جملهای بهتر با آرایش بصری بهتر یا ترکیب آوایی بهتری که هرگز به ذهن من نمی‌رسیده. یا اینکه برای لحظه‌ای نوعی احساس زیبایی، شادی و چیزی از این قبیل را در من بیدار کند. این همان است که ادبیات عالی را از ادبیات متوسط متمایز می‌کند. وقتی ادبیات عالی می‌خوانید به جمله‌هایی بر می‌خورید که فکر می‌کنید آنها را با خودتان گفته‌اید یا از کسی شنیدهاید. توصیف و تصویری است که شما را عمیقاً درگیر می‌کند، شما را عمیقاً تکان می‌دهد، تصویر خودتان است.»


  • محیا .

بورخس، پاپیون، دُرنا

محیا . | يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ | ۱ نظر

از یکی دو سال آخر مدرسه تا پایان نخستین سال دانشگاه گاهی با هم صحبت می‌کردیم. این که چطور پیدایش کرده بودم، چطور هم‌صحبت شده بودیم، داستان مفصّلیست و به آن انجمن کذایی برمی‌گردد*. چیزی در او بود که آن وقت به سادگی هوش می‌نامیدمش، و فکر می‌کنم که حالا توصیف بهتری برایش می‌شناسم: آمیخته‌ای از تسلط، تأمل، دقت و میل به واکاوی. حرف زدن با او همیشه چیزهایی به من اضافه می‌کرد و من فکر می‌کنم که آن هم‌صحبتی‌ها برای او هم چنین بود. از آن معاشرت‌های ایده‌آلم بود: فیلم دیدن، کتاب خواندن، دربارۀ فکرهایمان بحث کردن. امروز یاد داستان نامیرای بورخس افتادم. جماعتی که عمر جاودان نصیبشان شده و زندگیشان را از شوق و زیبایی تهی کرده. در جایی از داستان، باران می‌بارد و برای لحظاتی چیزی انسانی را به وجودشان برمی‌گرداند. ما این داستان را با هم خوانده بودیم. 

یک بار سال اول دانشگاه، پیشنهاد کرد فیلم پاپیون را ببینم. پاپیون داستان کنار هم قرار گرفتن دو زندانی و تلاششان برای فرار است و در آن صحنه‌هایی از عملکرد گیوتین وجود دارد. با دیدنش تا مدت‌ها به آن دم واپسین، به لحظۀ وقوع فکر می‌کردم. لحظه‌ای که یک زندگی می‌خواهد آخرین قدمش را بردارد. لحظه‌ای که یک موجود، تصمیم نهایی را می‌گیرد: دستی که ماشه را لمس می‌کند، دستی که تیر را در فشرده‌ترین حالت متوقف می‌کند، دستی که چاقو را بر گلو مماس می‌کند. و دستی که تیغه را رها می‌کند. این که مرگ درست از کجای آن لحظه وارد می‌شود و آن «یعنی چۀ» بزرگی که در خود فرومی‌بَردم. دفعۀ بعد که با هم صحبت کردیم، سعی کردم این بهت و ناتوانی در فهم و توصیف آن صحنه را برایش تعریف کنم. نمی‌دانم که موفق بودم یا نه. بعید است بوده باشم. او گفت پایان فیلم تحت تأثیرش قرار داده. گفت که شاید مسخره به نظر برسد، اما این که دو نفر در پایان فیلم همچنان دو نفرند، این که راه آدم‌ها جدا می‌شود، ناراحتش کرده. مسخره نبود و می‌فهمیدمش. اما فکر می‌کردم طبیعت زندگی همین است و گرچه خوشایند نیست، بدیهیست.

یادم است که آن روزها فکر می‌کردم کتاب و درس و آموختن می‌توانند تا همیشه آدم را سر پا نگه دارند. باید چند سال می‌گذشت تا روی دیگری از خودم را ببینم. آدم حصار تنهایی‌اش را با خودش به هر جا می‌کشد. راه هر قدر بلند، در پایان آن دو نفر باز هم دو نفرند. واقعیت همانیست که بوده. اما شاید سنگینی بعضی بدیهیات از تحمل شانه‌های ما خارج باشد. شاید ما ناچاریم چهرۀ دیگری از واقعیت را تصور کنیم. رفاقت بی‌حد. اعتماد بی‌خدشه. این که حصار تنهایی من همیشه با حصار تنهایی تو همسایه باشد.

یک بار دربارۀ چالۀ تاریک حرف زدیم. این عبارت از او بود. می‌گفت که کاش از چالۀ تاریک در امان باشیم. بعد دربارۀ این حرف زدیم که این چالۀ تاریک چیست، و من گفتم که فکر می‌کنم چیزی از جنس استیصال باشد. من فکر می‌کنم که چالۀ تاریک استیصال است. 

ترم سوم دانشگاه شروع نشده بود که ارتباط مختصر ما، بی آن که نقطۀ پایانی بر آن گذاشته باشیم، ناگهان از بین رفت و (به جز چند ایمیل کوتاه و بی‌سرانجام) دیگر هرگز از سر گرفته نشد. شبیه قصۀ به غایت کوتاهی که مگر چند سطری در میانه‌ها، باقی آن را پاک کرده باشند.


من اینجا نام تو را خواهم نوشت و برایت آرزویی خواهم کرد. امروز بورخس من را به اینجا کشید. من امروز یاد تو افتادم و خواستم که از تو بنویسم. شاید روزی به دنبال اسم خودت به آن برسی. نمی‌دانم. درنا، امیدوارم که از چالۀ تاریک در امان باشی.

___________________________

*آن روزها قابل تصور نبود. اما فکر می‌کنم بخش قابل توجهی از آدم‌هایی که می‌شناسم به طریقی به آن گفتگوها متصلند. درنا عبدالعظیمی هم یکی از آن‌هاست. یک سال قبل، یکی از سال‌پایینی‌ها از من پرسید که درنا را می‌شناسم یا نه. حتی سلام‌علیک گاه‌گاه من با این آدم هم حالا به آن انجمن متصل شده. 

 


  • محیا .

برای ف. و انتخابش

محیا . | جمعه, ۲۸ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۳۳ ب.ظ | ۲ نظر

از سال اول راهنمایی با دختری همکلاس بودم که صداقت، سر‌به‌هوایی و هوشش بیش از هر چیز دیگری در او توی چشم می‌زد. ما در مدرسه‌ای پذیرفته شده بودیم که آن وقت هنوز در کل استان مشابهی نداشت و هر کس از جایی می‌آمد. اسمش را ف. می‌گذارم. ف. هیچ ابایی نداشت که بگوید روستاییست. بگوید وقتی برای فلان عروسی به ده رفته بوده‌اند چنین و چنان شده. پدر ف. معلم مدرسۀ کناری ما بود. ته‌لهجۀ ف. را هنوز یادم است. صدایش هنوز یادم است. صورتش و جثۀ نسبتاً ریزش که مشابه خودم بود هم. به وضوح در ریاضی توانا بود. درس نمی‌خواند اما بعید می‌دانم هرگز کسی تنبل و کند به حسابش آورده بوده باشد. نمراتش ممتاز نبود. اما استعدادش مانع آن می‌شد که کسی او را چنین ببیند. من تا سوم دبیرستان همکلاسی ف. بودم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. آخرین باری که دیدمش بعد از کنکور بود. یک روز با بچه‌های مدرسه در بوستانی جمع شدیم. رتبۀ نسبتاً خوبی آورده بود و می‌توانست در هر رشته‌ای در دانشگاه شهرمان پذیرفته شود. به نظر من رشتۀ خوبی را انتخاب نکرده بود. فکر می‌کنم انتخاب رشته‌اش هم مانند باقی آن چیزی بود که ما در او سراغ داشتیم: بی‌پروا، سهل‌گیر، بی‌دقت، خالص، تنها. آخرین باری که چیزی از او شنیدم، دو سال بعد بود. تابستان دومین سال دانشگاه. با جمع محدودتری از بچه‌ها قرار پارک گذاشته بودیم*. قبل از رسیدن همه و کامل شدن جمعمان، دوست نزدیکم دربارۀ او گفت که دارد ازدواج می‌کند. تعجب کردم. فکر می‌کنم اولین نفر از خاطرات مدرسه‌ام بود که داشت ازدواج می‌کرد. گفت که دارد ترک تحصیل می‌کند. گفت که با ف. صحبت کرده و سعی کرده متقاعدش کند که دست‌کم مدرکش را بگیرد، اما او نپذیرفته. دوستم به او گفته بود در آینده فرزندانش این را از او خواهند خواست؛ این که مدرک دانشگاهی داشته باشد، این که تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد. ف. جواب داده بود که می‌خواهد فرزندانش را با ارزش‌های خودش بزرگ کند، نه ارزش‌های جامعه. فکر می‌کنم ف. با مدرک معادل کاردانی از تحصیل و دانشگاه کناره گرفت. دیگر از او خبری ندارم. نمی‌دانم که فرزندانی دارد یا نه. نمی‌دانم سرنوشت زندگی مشترکش به کجا رسیده. هر چه شده باشد، نمی‌تواند فرزندانی داشته باشد که از او مدرک دانشگاهی بخواهند. می‌دانم این فرزندان –اگر وجود داشته باشند- هنوز به سن درک ارزش‌های جامعه در برابر ارزش‌های مادرشان نرسیده‌اند.

حدود چهار سال از آخرین خبری که از ف. شنیدم می‌گذرد. من در این سال‌ها هر بار که به معنی انتخاب فکر کرده‌ام، او را به خاطر آورده‌ام. آیا او انتخاب کرد؟ آیا من انتخاب کرده‌ام؟ انتخاب چیست؟ در چه شرایطی می‌توانیم راهی را که در آن گام می‌زنیم انتخاب بدانیم؟ من –البته با جهان‌بینی و جهت‌گیری‌های ذهنی‌ام- از خودم می‌پرسم که آیا به حالتی که همسرش از دنیا برود فکر کرده بود؟ به این که می‌توانست مرد خوبی نباشد چه؟ به این که هزارویک مشکل می‌تواند ادامۀ زندگی مشترک را ناممکن و آزارنده کند چه؟ آیا ف. به این که توانایی کسب درآمد چقدر می‌تواند برای هر انسانی حیاتی باشد فکر کرده بود؟ نمی‌دانم. من فکر نمی‌کنم که ف. از بیرون مجبور به این کار شد. چون فکر نمی‌کنم خانواده‌ای که او را به بهترین مدرسۀ استان و بعد به تحصیل در یک رشتۀ مهندسی فرستاده بود، توانسته باشد به چنان راهی مجبورش کند. اما فکر می‌کنم که چیزی درونش او را مجبور به این «انتخاب» کرد. شاید اصلاً عاشق چنان کسی شده و آن دوگانۀ ارزشی در ذهنش شکل گرفته. نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم این است که ف.، بی‌پروا، باهوش و سهل‌گیر، تحصیل را رها کرد تا خانواده‌ای منفک از ارزش‌های جامعه بسازد.

________________________________

* روز دلسردکننده‌ای بود. دست‌کاری نکردن خاطرات بهتر است.  

  • محیا .

بدون جزئیات

محیا . | جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۸:۵۸ ب.ظ | ۰ نظر

مثل کسی که از خواب تازه بیدار شده باشد و برای مدتی نتواند متعادل راه برود یا هوشیار و دقیق حرف بزند. درست نمی‌دانم، اما فکر می‌کنم که چیزی در من عوض شده. شما نمی‌دانید که دقیقاً چه بر من گذشته و من هم جزئیات ماجرا را به شما نخواهم گفت. اما اگر این نوشته را بخوانید، خواهید دانست که چه چیزی گیج و نامطمئنم کرده است. 

می‌توانستم خطا را بفهمم. سهو را بفهمم. سخت‌گیر بودم و راحت نمی‌بخشیدم و راحت نمی‌پذیرفتم. اما خود این که آدم‌ها خطا می‌کنند و می‌لغزند، به معنای کلّی آن، برایم قابل فهم بود. این را هم به اکراه می‌توانستم تصور کنم که برخی خطرناکند. بعضی از آدم‌ها خطرناکند و نباید نزدیکشان شد. باید احتیاط کرد و ذره‌ذره پیش رفت. در این صورت، این خطرناکان علائم هشداردهنده‌ای را نشان خواهند داد. به هر حال، در تصور من، این افراد از ما جدا بودند و کارشان با دنیای ما نبود؛ زیرا هرگز نمی‌توانستند به ما نزدیک شوند.

این را که بعضی به عمد، به اصرار، بی‌ضرورت، گناهان بزرگ می‌کنند، هرگز نفهمیده بودم. این که این افراد لزوماً نشانه‌ای ندارند را هرگز حتی ممکن نپنداشته بودم. این که می‌شود چنین بود و فراموش کرد و عذاب وجدان نداشت، در دورترین خیالاتم هم نمی‌گنجید.

چیزی که در دنیای ذهنی من عوض شده این است: آدم‌ها می‌توانند درست به نظر برسند، اما درست نباشند. می‌توانند چنان در کثافت پیش بروند که همواره شگفت‌زده شوید. و می‌توانند برای تک‌تک این‌ها آگاهانه تصمیم بگیرند.

البته شما می‌توانید خشمگین بشوید. حتماً خواهید شد. می‌توانید فریاد بکشید و فحش بدهید. می‌توانید گلایه کنید. می‌توانید یادآوری کنید. می‌توانید داستان آنچه با شما کردند را هزار‌باره برایشان تکرار کنید. اما اینان نخواهند فهمید. نخواهند فهمید. به خاطر نخواهند آورد. شما می‌توانید تمام این کارها را بکنید. اما هرگز نمی‌توانید بیان شوید. بیان با فهم و مخاطب عجین است. اینان آموخته‌اند که نفهمند یا فراموش کنند، و تمام تقلای شما برای بیان کردن خودتان و آنچه بر شما گذشته، فریادی زیر آب است.*

این، این تقلای بیان کردن و شکست خوردن، برای من از دردناک‌ترین چیزهاییست که در این مدت تجربه کرده‌ام. می‌دانم که اگر تجربه‌اش نکرده باشید، نخواهیدش فهمید. اگر شما از این نادُرستان نیستید، امیدوارم که هرگز نفهمید. اگر هستید، آرزو می‌کنم که به سخت‌ترین شکل مزه‌اش را بچشید.

اما در مورد علائم هشداردهنده‌ای که وجودشان را قطعی می‌پنداشتم. چطور می‌شود کسی را راستگو دانست؟ مثلاً یک راه آن این است که دربارۀ چیزهای مختلف تاکنون دروغی از او نشنیده باشید. اما یک راه زیرکانه‌تر که بیشتر می‌تواند شما را مطمئن کند این است: در مورد واقعیت‌های خجالت‌آور یا ناخوشایند چیزهایی را به شما بگوید و گفته باشد که می‌توانست پنهان کند. لابد فکر می‌کنید که این آدم اگر کثافت است، اگر بارها پایش را کج گذاشته، اما خب دست‌کم در مورد کثافت درونش راستگوست. منطقی نیست؟

اتفاقی که برای من افتاد این بود که چنین کسی، کسی که دوستی نزدیک می‌دانستمش، گرچه بسیاری از آلودگی‌های درونش را به زبان آورد، هرگز تماماً صادق نبود. برعکس، در مورد مهم‌ترین چیزها دروغ گفت و پنهان‌کاری در پیش گرفت. تلخ این که تا چندین ماه پس از آن که ارتباطم را با او قطع کردم، گمانم این بود که به رغم تمام کثافتی که در خود اندوخته بود، حداقل این لطف را در حقم کرد که اجازه دهد بفهمم چه موجود پست و حقیریست.

آخرین چیزی که از او می‌خواستم، آخرین چیزی که می‌شود از یک دوست خواست، این بود که بفهمد با من چه کرده. بفهمد که چه جانوریست. وجدانش کمی آزرده شود. حافظه‌اش کمی زخمش بزند. اما نفهمید. من هر چه گفتم، او نفهمید. من تا آخرین لحظه هم بیان نشدم. من نتوانستم خودم را بیان کنم. نتوانستم آن درد را بیان کنم. می‌دانم که او تمام آنچه کرده بود، و تمام آنچه بر من گذشت را به هیچ گرفت. می‌دانم که وجدانی ندارد که آزرده باشد یا نباشد. می‌دانم که آدم‌ها می‌توانند چنین باشند.

اتفاق دیگری که افتاد این بود که سؤال‌هایی در ذهنم شکل گرفتند که قبلاً وجود نداشتند. من همیشه سخت اعتماد می‌کرده‌ام. اما همیشه راهی برای اعتماد کردن وجود داشت. حالا آن علائم هشداردهنده در نظرم بی‌معنی شدهاند. وجودشان دلیل نادرستیست. نبودشان علت درستی نمی‌تواند باشد. پس حالا اعتماد کردن با چالشی روبه‌روست که منطقاً رفع‌شدنی نیست. حالا تنهایی عمیق‌تر می‌شود. ارتباطات محدودتر می‌شوند. دیوارها بلندتر شده‌اند. 

حالا که این‌ها را می‌نویسم، بارها و بارها آنچه گذشته را دوره کرده‌ام. فهمیدن با هضم کردن فرق می‌کند. من فهمیده‌ام که آدم می‌تواند به چنین چیزی تبدیل شود. اما هنوز هضمش نکرده‌ام.

فقط خداوند می‌داند که در قلب نزدیک‌ترین رفیقان ما چه مارهایی منتظر حلقه زده‌اند.


___________

*مضحک این که هنوز دلم نمی‌خواهد فکر کنم که یک انسان می‌تواند حتی به فراموشی نیازمند نباشد و فقط کافیست ببیند و بفهمد و بگوید به درک. 


  • محیا .