انارهای رنج
«قدیم» پر بوده از چیزهای زیبا و خواستنی. آدمها به هم نامه مینوشتهاند. ماشینهای توی خیابان رنگارنگ بودهاند. مردم شبها دور هم جمع میشدهاند و انار میخوردهاند و از نور چراغ و چراغ نفتی روی در و دیوار خانه لذت میبردهاند. شاید آدمها مهربانتر از حالا بودهاند. شاید تنشان را به لباسهای زیباتری میپوشاندهاند. و موسیقیهای قدیمی اندوهی زلال داشتهاند. من همۀ اینها را دوست دارم. من بیشتر آدم قدیمم. سلیقهام و شیوهای که برای زندگی میپسندم، از زمانی پیش از امروز میآید. اما مادربزرگم یادم میآورد که یک زن معمولی، در یک شهر معمولی و یک خانوادۀ معمولیِ ایرانی، دو سه نسل پیش از ما ناچار بوده چه راهی را زندگی کند. زیبایی خیابان مقابل دانشگاه و آن سالهای لبریز از خواندن و آموختن و منفعل نبودن، تنها نصیب کسر کوچکی از مردم میشده؛ آنقدر کوچک که میشود با کمی اغماض هیچش نامید. مادربزرگم دلیلیست که همیشه به یادم آورده که احتمالاً ناگزیرم در آرزوهایم بین نامههای مشتاق و صبور و دانشگاه، یکی را انتخاب کنم. زندگی امروزم، زندگی دانشگاه و تصمیمگیری -هر چند محدود- را انتخاب میکنم و یک تکه از دلم پیش نامهها و انارها و چراغهای نفتیست.
حالا او دارد از دنیا میرود، و چند روز دیگر دنیایی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک خواهد رفت. همیشه دو دعا را تکرار میکرد: این که خدا از چهار ستون بدن بازش نکند، و این که به وقت مردن، یک ساعت تب و یک ساعت مرگ. هیچکدام از دعاهایش مستجاب نشدند و حالا چند روزیست که درست روی مرز ایستاده است.
فکر میکنم که هرگز در زندگیاش برای کسی بد نخواسته بود. یادم است بین دعواهایم با خواهرم برایش آرزوهای بد میکردم. میگفت نگو دخترجان؛ مرغ آمین به راهه. یک بار پرسیدم که مرغ آمین چیست. گفت مرغیست که به هر جا پرواز میکند و آمین آمین میگوید. اگر بد بخواهی و همان وقت از بالای سرت بگذرد و به دعایت آمین بگوید، دعا مستجاب میشود. هیچ وقت بد نگو. هیچ وقت بد نخواه.
یک بار پرندهها پشت پنجرۀ اتاقم لانه کرده بودند. از کثیفیشان شکایت میکردم. میگفت برکتند. چند وقت بعد خواب دیدم که توی حیاط داشتم سقوط میکردم، ولی دستم را به حفاظ پنجرۀ اتاقم گرفتم و نیافتادم. گفتند که از برکت پرندهها بوده.
از ابتدای عمرش هر چه انتخاب و تصمیم بود از او دریغ شد. نام خانوادگی او را گذاشته بودند لعل خزان. یعنی انار. یک بار شنیده بودم که در وصف حال و روزگار و دنیایش میگفت: اگر گویم دهان سوزه، اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزه. من فکر میکنم که زندگی او از او دزدیده شد. خوشحالیهایش هم همیشه با زحمت بیپایان همراه بودند: با مادری، با مهمانداری. نگرانی از رسیدن مهمانها و پشت در ماندنشان، نگرانی از پشت در ماندن بچهاش، تا آخرین روزها از لابهلای کلمات پراکندهاش به بیرون نشت میکرد. آنچه به عمری در وجود آدم نشسته باشد، به عمر هم بیرون میشود. دعا میکنم که فردای این زندگی برایش گوارا و مهربان باشد.
- ۹۸/۰۶/۰۲
اشکم دراومد:((((