لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

باد

محیا . | شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۴ ق.ظ | ۱ نظر

اومدم خونه. همین الآن که این‌ها رو می‌نویسم، صدای باد می‌آد. بادهای شدید و سخت و سرد. اینجا تا بوده چنین بوده. بادهای جدی و محکم. صدای بلند رد شدن باد از لای شاخه‌های خالی درخت‌ها رو می‌شه شنید.

در چنین شب‌هایی، دوستی و عشق دو چیزی هستن که دل آدم رو گرم و محکم نگه می‌دارن. وسط سرمای پرسروصدای بیرون، گرم بودن و امن بودن جات رو مرئی می‌کنن و می‌شه یه دل سیر کیف کنی که اگر بیرون سرده، تو نمی‌لرزی؛ اگر بیرون فقط صدای باده، توی دل تو پر از زمزمه‌های گرمه. تصور کن، از اون مهمونی‌های خودمونی که تا نصف شب حرف بزنی و بخندی و غیبت کنی. یا مثلاً برای یه کار گروهی، برای فردا، از امشب جمع شده باشید. من می‌گم یه فیلم هم ببینید و بعد بخش دوم تعریف رو شروع کنید. 

خب. من هیچ کدوم رو ندارم. نه عشقی و نه چنین جمعی. حالم بد نیست. ولی از اون زمزمه‌های گرم هم خبری نیست. 

دیشب به مرگ فکر کردم. و قصه‌ای شنیدم راجع به زنی که کودکش مرده، و برای تسکین شروع می‌کنه به یادآوری مرده‌هایی که می‌شناخته و هر چه از جزئیات اون‌ها به یاد می‌آره می‌نویسه. اما سوگ فرزند، به سوگ‌های دیگه می‌رسه و قصه‌ای که خودش درگیرشه، به قصه‌های دیگه. و برای سوگواری قصه‌های دیگه هیچ وقت دیر نیست. بعد چیز دیگری شنیدم: نوایی. من اولین بار احتمالاً پاییز پارسال شنیده بودمش. اون صدای زیبا، اون صدای قوی، واقعاً معرکه است. شنیدنی. توی همون حال و هواها، ناگهان برای چند لحظه حس کردم کینه ندارم‌. از کسی که بانی خیلی چیزها بود و اینجا درباره‌اش نوشته بودم، کینه ندارم. مرگ، فکر کردن به مرگ، بین آدم‌ها خط می‌کشه. جدا می‌کنه. در نسبت با مرگه که معلوم می‌شه ما کی هستیم و چی می‌خوایم. من چیزهای همیشگی می‌خوام. چیزهای ناممکن. چیزهای کم‌تعداد و اصیل و دائمی. قلمرو امن و ابدی. همه چنین چیزهایی نمی‌خوان. بعضی خوشی می‌خوان. کیه که نخواد؟ اما برای من خوشی هرگز تنها خواسته نیست. هرگز مهمترین خواسته نیست. اصالت رو به خوشی نمی‌دم در زندگی. اما برای بعضی چنین جایگاهی داره. باید هم رو بشناسیم. باید خودمون رو بشناسیم. باید در نسبت با مرگ معلوم کنیم که کجا ایستادیم. مرگ چیزهای زائد رو خط می‌زنه و چیزهای اساسی رو باقی می‌ذاره. چیزهای اساسی ما کدومن؟ 

برای من این خط‌کشی در قلمروی جدا از اخلاق قرار می‌گیره‌. به نظرم در هر طرف ماجرا می‌شه اخلاقی بود یا نبود. و او اخلاقی نبود، و از سرزمین دیگری می‌اومد. 

اما حس کردم که کینه ندارم.دیشب، داستانی شنیدم و آهنگی، و با چشمی که بسیار گریسته و قلبی که نبخشیده، ناگهان دیگه کینه‌ای نداشتم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم. من هیچ وقت براش آرزوی مرگ یا چنین چیزی نکردم. نتونستم. گاهی که می‌خواستم آرزویی کنم به این چیزها فکر می‌کردم و می‌دیدم که نه اینو نمی‌خوام. پس چی می‌خوام؟ فقط می‌گفتم کاش بفهمه چیکار کرده. فهمیدن یعنی تجربه کردن، و می‌خواستم که رنجی که به وجود من بار کرده بود رو با وجودش بچشه. همین. هنوز هم دوست دارم بفهمه. ولی کینه؟ فکر نکنم داشته باشم. پس این کینه چیه؟ نمی‌دونم.

نبخشیده‌ام و فکر کنم که نخواهم بخشید. می‌دونم «هر» دوست دیگری در جایگاه من، باید انتظار همون چیزی رو بکشه که به من نشون داد. پس یادم نرفته که واقعیت‌ها چی بودن. اما کینه انگار چیز دیگریه. چیه؟ نمی‌دونم.

باد می‌آد. سرد و جدی. من یاد اون سه دانشجوی معماری می‌افتم که قرار بود با دوست مسافرشون چند روز کنار هم بگذرونن و برای مسابقه آماده بشن. یاد تمام شیشه‌های مربا و همهٔ ساعت‌سازی‌ها. اون دخترها کجان؟ برنده شدن؟ امشب بهشون خوش می‌گذره. برای فردا هدف دارن، و برای امشب دوستی. 

ما کجاییم؟ سعیده، سعیدهٔ عزیز. انگار که من چند بند از اون ۲۷سالگی رو زندگی کرده باشم. من که همواره ترسیدم از «اه بازم این». من که هرگز، هرگز، هرگز، عزیزِ یگانهٔ هیچ کس نبودم. من که معمولی، سرگردان، با هدف‌هایی از سراب، می‌چرخم. 

می‌خواستم دست باشم. مثال دست. دستی برای آغوش و نوازش. فقط دست. دستی که هم هست و هم نیست. دستی که می‌تونه نوازش کنه، اما جسم نداره. و می‌خواستم همهٔ اون‌هایی که ترسیده‌اند، لرزیده‌اند، تنهان، و بی‌نهایتِ کوچکی برای خودشون ندارن، نوازش کنم. باشم به قدر همهٔ نبودن‌ها. ولی فقط محیام. معمولی، سرگردان، که هیچ‌وقت عزیزِ یگانه‌ نبوده‌ام و هیچ وقت بی‌نهایتِ کوچکی برای خودم نداشته‌ام، و همیشه از بار بودن ترسیده‌ام. و امشب، که بادهای سرد و جدی شاخه‌های درخت‌ها رو با خودشون به هر جا می‌برن، نه مهمانی در خانه دارم و نه عشقی در دل.

من دیشب انگار که از کینه گذر کردم. دیروز، انگار که تکلیفم رو با زندگی فهمیدم. من اینجام، و دستی نیست. ما که به جایی نرسیدیم، ما که ترسیدیم، باید حلقه می‌زدیم و اشک‌هامون رو به آتش می‌سپردیم. نه حلقه‌ای هست و نه آتشی.

من دیشب خاکستر اشک‌های کوچک رو به باد دادم. و حالا اشک‌های گران پشت پلک‌هام دارم. من محیا بودم که شروع کردم به نوشتن این. و حالا کی‌ام؟ نمی‌دونم. ما که هیچ جای این دنیا رو مال خود نکردیم، ما که تکلیف سختی با زندگی داریم، ما که منتظر گذشتن روزهاییم, ما که دستی برای حلقه زدن نداریم.

  • محیا .

نظرات  (۱)

چه خوب که از کینه‌ها گذشتی. :)

پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی