وقایع بزرگ میتوانند واقعیتهای مهمی را به روی آدم بیاورند.
***
زمانی که به ایران حمله کردند، من بنا بود در ایران باشم. عصر همان روز، پرواز به تهران لغو شد. پرواز جدیدی برای چند ساعت دیرتر تعیین کردند، بعد با حدود دو ساعت تأخیر بیشتر، درست در زمان حمله قرار بود ما از زمین بلند شویم. هواپیما قدری روی زمین حرکت کرد و من خوابم برد. نیم ساعت بعد بیدار شدم و هنوز همان جا بودیم. چند دقیقه بعد اعلام کردند که این پرواز لغو شده. آن روز را در کشور سوم در هتلی گذراندم و فردای آن روز هم برگشتم به مبدأ سفرم. قرار بود حدود یک ماه در ایران باشم و آنچه نصیبم شد، دو روز در هواپیما یا در انتظار پرواز بود.
در اتاق هتل قرآنی بود. آن را گشودم. گریستم.
سختترین زمان برای من، آن روزهای آوارگی بود و بعد هم زمان بیخبری و بریدگی از هر چه در خانه میگذشت. بالأخره زندگی به دور از عزیزان فقط نمایشی از زندگیست.
***
من هم مثل هر کس دیگری به معنی چیزها فکر کردم. به مفهوم خانواده، به مفهوم 'عزیز'، به دوستی و دوستان، به وطن و به وجدان.
از بین کسانی که در اینجا، در این کشور، شناختم، تنها سه نفر از حالم پرسیدند: دختری از چین، دختری از عمان و دختری از رومانی. در این واقعیت موجز هیچ چیزی اتفاقی نیست. از آدمهای اینجا، تمام آن دیگرانی که نزدیکتر از حدی به هم به نظر میرسیدیم برایم نیست شدند. نه به این معنا که هرگز به آنها سلام هم نخواهم کرد؛ که یعنی مرده و زندهی ایشان برای من یکیست. چنان که مرده و زندهی من برای آنها یکسان بود. و قطعاً این نیست شدن تلافی چیزی نیست؛ بلکه نتیجهی ناگزیر چیزیست. من این را فهمیدم که از میان آدمهایی که رگ و ریشههای ما، ملاحظات و فرهنگ و زادگاههای ما، شباهت هرچند اندکی نداشته باشند، هرگز دوستی نخواهم داشت. و این از نخواستن نیست؛ بلکه از نشدن است. دوستی برای مردمی که به رغم تهدیدها زیستهاند و بزرگ شدهاند و نسلهایی را پروردهاند، برای کسانی که در جهان به نحوی غیرخودی و اقلیت بودهاند، چیزیست که به بقا گره میخورد. فرهنگ جوانمردی و دستگیری شاید از همینجاست. ما میبایست قلبهایمان را به هم گره میزدهایم (و زدهایم). دوستی برای ما، و برای من، چیزیست زمین تا آسمان متفاوت با قرارهای نوشیدن و وقت گذراندن.
***
دربارهی آنی که نمیخواهم اسمش را بنویسم، و دربارهی طرفدارانش، یک جمله کافی بوده و هست: آدم چیزی که قی کرده را باز نمیخورد. اگر کسی باز هم اصرار دارد، نمیشود کاریش کرد. این اصلاً موضوعی پیش از دلیل و استدلال و بحث است. اگر شکی هم بوده، در این مدت برطرف کرده. اما نمیتوانم پنهان کنم که دلم میسوزد وقتی کسی، دوستی، زیر بمباران با شوق میگا میگا میکند و خیال میکند فرشتهی نجاتش آمده. واقعاً دلم میسوزد و غصه میخورم. این که خودت را بفریبی و امیدت را به کسی ببندی که نهایت اهمیتی که به تو میدهد این است که به کشتن تو برخاسته، حد غمانگیزی از ناچاری و بهحقارتکشاندهشدگیست. البته برای آن حس ناچاری احساس همدلیای دارم و میفهمم که چرا به اینجا رسیده. اما این غم رنگی از شرم هم دارد و توصیفش سخت است. این را نمینویسم تا احیاناً در اینجا کسی را برنجانم. بلکه واقعاً، حقیقتاً، برای این وضعیت غصه میخورم.
***
این دنیا جنگل بزرگیست. این یکی از واقعیتهاییست که جنگ بیشتر به روی ما میآورد. و حس استیصالی که به دنبال آن است، جانکاه است. امیدی اگر هست فقط به خداست.
همان روزهای اول خواندم که مجری یکی از شبکهها برنامهاش را با بیت حافظ تمام کرده: به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند، چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی. بودن این بیت در یکی از کتابهای گذشتگان ما، خواندنش در آن زمان، به دل نشستنش، برای من چکیدهی همهی چیزهاییست که این دنیا همیشه سر راه ما گذاشته و ما ناچار بودهایم که از میانشان، به صبر و امید، راهی بگشاییم.
***
برای من، بزرگترین واقعیتی که جنگ پیش چشمم آورد تنهایی بود. تنهایی نه در جایگاه یک تکوضعیت و رخداد، که به عنوان رنگ پسزمینهی همه چیز. تنهایی ما به عنوان یک ملت، یک کشور. تنهایی ما به عنوان تک به تک خانوادهها یا گروههای دوستان. تنهایی من، محیا.
- ۰۴/۰۴/۰۹