لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

چطور ممکن است؟

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۲۴ ب.ظ | ۰ نظر

فاطمه* دوست صمیمی مدرسۀ من بود. از وقتی که هفت سالم شد تا ده‌سالگی که در آن مدرسه بودم، فاطمه کسی بود که زنگ تفریح‌هام با او می‌گذشت. حالا فکر می‌کنم که صمیمیت نیازمند چیزهاییست که در هفت‌سالگی و هشت‌سالگی بعید است وجود داشته باشند. اما آن وقت، هر چه که بود، فاطمه کسی بود که تعریف محدود من از دوستی با او مصداق پیدا می‌کرد. از زمانی به بعد، فاطمه شروع کرد به تعریف کردن از خواهرها و برادرهاش. خانوادۀ پرجمعیتی بودند. شش تا بچه اگر اشتباه نکنم، که بزرگترینشان یک پسر دبیرستانی و کوچکترین هم یک دختر چندماهه بود. از ماجراهای آن‌ها تعریف می‌کرد و می‌شنیدم. این که کدام بچه مریض شده و کدام چکار کرده. یک روز نمی‌دانم چه شد، که مامان خواست با مادر فاطمه تلفنی صحبت کند. برای تشکر کردن بود. شاید من را به خانه رسانده بود. یادم نیست. بعد از آن مکالمۀ تلفنی بچه‌ای نبود. ماجرایی نبود. فاطمه بود و یک برادر دبیرستانی. من هشت‌ساله بودم. فاطمه به من دروغ گفته بود. بعد از آن تلفن فقط خزیدم زیر پتو و فقط می‌خواستم تنها باشم. من معنی بدی کردن به دوست را نمی‌دانستم و در آن دقایقی که پتو را روی صورتم کشیده بودم فقط از خودم می‌پرسیدم چطور ممکن است. فاطمه. فاطمه. چطور ممکن است؟

فاطمه به من دروغ گفته بود. این واقعیت صاف و سخت مثل یک سنگ بزرگ به صورت هشت‌ساله‌ام خورد و بی‌حالم کرد. آنچه دیده بودم از سادگی زیاد قابل هضم و حلاجی نبود. کلمه‌های من به قدر عمر هشت‌ساله‌ام بودند. نمی‌توانستم بگویم فاطمه به اعتماد من خیانت کرده. به خودم می‌گفتم من که به فاطمه اعتماد داشتم. ما که دوست صمیمی هم بودیم. پس چرا؟

من با فاطمه دوست نماندم. ولی زنگ تفریح‌های ما هنوز با هم می‌گذشت. فردای آن روز تنها بهش گفتم که مامانت گفته تو فقط یک برادر داری. و یادم نیست چه گفت. من از دردی که کشیده بودم به او چیزی نگفتم، چون نمی‌خواستم کذب آن دختر بی‌ارزش مهم به نظر برسد. آنچه گذشته بود رنج من بود و رنج من می‌ماند. دو سال بعد من از آن مدرسه رفتم و دیگر با فاطمه حرفی نزدم. راه زندگی ما از هم جدا شد. یک سال بعد هم من به روشن‌ترین مدرسه‌ام رفتم و زندگی برای همیشه معنی دیگری گرفت.

قیافۀ فاطمه هنوز یادم است. یادم مانده که زمانی چقدر از او بدم می‌آمد. حتی یادم مانده که یک بار که پشتش بود بهش گفته بودم بیشعور. و یادم مانده که آن روز، وقتی پتو را روی صورتم کشیده بودم، چه دردی را حس می‌کردم.

وقتی که عمرم چند برابر عمر آن روزم شد و باز آن درد سخت آشنا چنگ انداخت به گلوی من، کلمه‌های بیشتری داشتم. ولی هر بار که به آنچه شده بود فکر می‌کردم فقط به خودم می‌گفتم ما که دوست صمیمی هم بودیم. چرا؟ چطور ممکن است؟ چطور ممکن است؟

چطور ممکن بود؟ هنوز نفهمیده‌ام بعضی از رذالت‌ها چطور ممکن می‌شوند. چطور کسی که چنان کرده هم شب می‌خزد زیر پتو و تعفن نفسش خودش را مشمئز نمی‌کند. فقط می‌دانم این‌ها ممکن‌اند. من مزۀ بدی دیدن از دوست چشیدم. سختی و صافی سنگی که با فاصلۀ بیشتر از ده سال باز به صورتم خورد یادم مانده. بهتی که تمام وجودم را گرفته بود یادم مانده. یادم مانده که هر بار به ساده‌ترین کلمه‌ها و ساده‌ترین جمله‌ها متوسل شدم تا بفهمم همۀ آنچه گذشته یعنی چه، و هیچوقت نفهمیدم. یادم مانده که عبارت‌های بلندتر و پیچیده‌تر در تلخی‌های بزرگ آن طرف پتو می‌مانند.

* امروز توییت م. من را یاد «چطور ممکن است؟» و فاطمه انداخت.

  • محیا .

امشب به اشکی

محیا . | جمعه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۱ ق.ظ | ۰ نظر

 

بشنوید. به یاد جان‌های شریفِ رفته و رنج‌هاشان.

  • محیا .

تابستان

محیا . | چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۵ ب.ظ | ۰ نظر

آخرین باری که واقعاً تابستان داشتم سال دوم دانشگاه بود. سال سوم استرس کنکور و امتحان زبان را داشتم، سال آخر استرس پروژۀ لیسانس را و در سال‌های بعد، تا همین حالا، استرس مقاله و تز.

مشغول سه کار همزمانم. طراحی و شبیه‌سازی بخش دوم پروژۀ ارشدم، خواندن چیزهایی از فلسفۀ علم و خصوصاً شبیه‌سازی، پروژه‌ای که خودم شروع کردم و تهایتاً به یک کد سادۀ جمع و جور رسید. دانشجویی که برای همکاری در این پروژه پاسخ مثبت داده بود دیگر پیگیر نشد و من هم. فکر کردم وقتی اینقدر سهل‌انگار است حتماً در ادامه با او به مشکل خواهم خورد. هر از گاهی جستجویی می‌کنم که چه کسانی دانشجو هستند و در این کار مهارت دارند. فعلاً همان استرسش مال من است.

فلسفۀ علم دنیای جدید و بزرگ و خوبیست. من مثل بچه می‌چرخم و می‌خوانم و به چیزهای مختلف دست می‌زنم. هدف نگارش چیزیست که نشان بدهد من به این موضوع علاقه دارم و می‌توانم تا حدی هم بفهممش.

استرس باطل شدن تافل را دارم. استرس مقاله، استرس آن انشا. باید کاری کرد و باید چیزی بشود. ولی دست من چه کوتاه است و توانم چقدر کم است و چقدر خسته‌ام. و چقدر چیز هست برای نگرانی. کاش حداقل تا قبل از تمام شدن اعتبار آن نمره چیزی پیش برود.

دوست دارم گله کنم از ناتوانی استادها. امکانات ما کم است، ولی این هرگز تمام ماجرا نیست. استادهای ما ایدۀ تحقیق ندارند و این بزرگترین مشکل است. با همین امکانات، با صرف همینقدر وقت و تلاش، می‌شد کارهای مهم و ارزشمندتری کرد، اگر که راهنماهای ما به واقع راه نشان می‌دادند. تعریف مسئله و برگزیدن ایدۀ تحقیق نباید به دوش یک دانشجوی تازه‌کار ارشد می‌افتاد، اما افتاد. من تلاشم را کرده‌ام. زیاد خوانده‌ام. آنچه می‌بایست بدانم را یاد گرفته‌ام. ولی نهایتاً ایدۀ من و بینشی که پشت آن ایده است، ایدۀ یک دانشجوی بی‌تجربه است و بینش او. همه چیز می‌توانست چقدر بهتر پیش برود اگر حداقل بخشی از آن متعلق به استادی راه‌بلد و مجرب و به پشتوانۀ سال‌ها مطالعۀ او بود. من برای استاد دومم احترام زیادی قائلم. از کار کردن در آزمایشگاه او خوشحالم. با او راحت حرف می‌زنم و این برای من عجیب است. ولی همه چیز می‌توانست بهتر باشد. می‌توانستم بهتر کار کنم و بیشتر یاد بگیرم.

من فکر می‌کنم صنعتی کردن و کاربردی کردن دانشگاه شاید آخرین امیدها به پژوهش اصیل را هم از بین برد. استادهایی که شاید گاهی وقتشان را برای کارهای پایه می‌گذاشتند، حالا مقالات بی‌ارزش کاربردی را کمی تغییر می‌دهند و مقالۀ جدید تولید می‌شود. استاد انتقال جرم ما که در این رشته بهترین این مملکت است، دارد در آزمایشگاهش عرق نعنا استخراج می‌کند و یک دانش‌بنیان هم آن طرف‌تر علم کرده. این صنعتی کردن اصلاً مضحک است. مهندس‌ها در بهترین حالت اپراتور دستگاه‌های آماده هستند. این کاربردمحوری در تحقیقات دانشگاهی فقط تنبل‌پرور و عمرتلف‌کن است. عبارت بی‌معنیِ پوچِ مضریست که فکر می‌کنند دهان‌پرکن است و لابد ما را تبدیل به ژاپن یا آلمان یا چنین جایی می‌کند.

به خاطر آن بخش مرتبط با فلسفۀ نگرانی‌هام، این روزها زیاد به معنی کاری که انجام می‌دهم فکر می‌کنم. این که شبیه‌سازی چیست. نوعی آزمایش است یا تئوری. چقدر مقاله نوشته شده روی همین سؤال. نظر من به تئوری نزدیک‌تر است. بعضی از حرف‌های این مقالات (به نظر من) واضحاً از بی‌اطلاعی از شبیه‌سازی ناشی شده. 

اندازۀ جهل و کم‌دانی آدم همیشه چقدر حیرت‌انگیز و دلسردکننده است. این چند ماه تقریباً هیچ روزی را کاملاً استراحت نکرده‌ام و کافی نیست. نگرانی کارهایی که پیشرفتشان در کنترل من نیست هم بازده مطالعه را کمتر می‌کنند. چند روز پیش چند خط کد نوشتم برای عینی کردن بخشی از نتایج کارم. آنچه دیدم به قدر تخمین قبلی خوب نبود و باز استرس پایان‌نامه تازه شد. حالا کامپیوتر دارد کار می‌کند، گاهی یک هفته بی‌وقفه، و در این فاصله کاری از من جز انتظار ساخته نیست. و این‌ها همه اضطراب است. بخش خوب این است که بیرون نمی‌روم، پس بسیار کمتر با سکسیسم مواجه می‌شوم و این کمی روانم را آسوده می‌گذارد. حتی تقریباً به طور منظم ورزش می‌کنم و چنین کاری چقدر بعید می‌نمود. و البته تنها نیستم. من با تنهایی مشکلی ندارم. ولی تنهایی، حتی وقتی ظاهراً با آن مشکلی نداشته باشی، آهسته‌آهسته کار خودش را می‌کند و روان آدم را می‌خراشد. 

  • محیا .

اجاقت

محیا . | چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۸ ب.ظ | ۴ نظر

در شهر ما کدوحلوایی خوراکی محبوب زمستان‌ها کنار غذاست. کدو را با آب یا آب و شکر یا آب و شیره آب‌پز می‌کنند و می‌گذارند توی سفره. مادربزرگ من که پارسال از دنیا رفت در پختن این کدوها استاد بود. حواسش به همه چیز بود. به روغن برنج، به شیرینی کدو، به سالاد، به ادویۀ دوغ. تمام عمر خانه‌داری کرده بود. زمانی که جوان‌تر بوده توی حیاط اجاق می‌بسته و برای مهمان‌های تابستان غذا می‌پخته. یکی از خوشحال‌ترین عکس‌هایی که از او دیده‌ام عکس یکی از همین مهمانی‌هاست. او و یکی از جاری‌هاش و شاید چند زن دیگر جایی بیرون از ساختمان (شاید در حیاط، شاید در دامنۀ کوهی) نشسته‌اند و بشقاب‌های برنج دستشان است و غذا می‌خورند و می‌خندند.

یکی دو روز پیش توییتی دیدم دربارۀ بار ذهنی کار خانگی که چقدر به زنان فشار می‌آورد. من قبلاً به این فکر کرده بودم و رنجیده بودم و گمان می‌کردم مطرح کردنش برای بقیه مسخره باشد. وقتی آن توییت را دیدم با مهسا هم راجع بهش حرف زدم و حالا می‌خواهم اینجا هم بنویسم.

من از این که خدمتکار خانه بشوم می‌ترسم و یکی از مهمترین چیزها دربارۀ ازدواج کردن برایم همین است که طرف مقابل فکر نکند صرفاً به خاطر این که زن منم کار خانه کار من است. از تصور این که روزی ازدواج کنم، سال‌ها از آن روز بگذرد، و من به عقب نگاه کنم و ببینم که در تمام آن سال‌های رفته مسئول نظافت و پخت و پز بوده‌ام می‌ترسم. این را می‌دانم که باید دربارۀ مشارکت در کار خانگی حرف زد. باید راه و روش زندگی را از قبل معلوم و توصیف کرد. می‌دانم که کمک واژۀ غلطیست. می‌دانم که کار خانگی فرساینده است. بی‌مزد و بی‌مرخصیست. هیچ وقت تمام نمی‌شود و هیچ وقت پیش نمی‌رود و همیشه همانیست که بوده و خواهد بود. اما وقتی به کل این بحث‌ها، به آن فرد فرضی و زندگی فرضی فکر می‌کنم، چیز دیگری هم هست که چندان در گرو این آگاهی نیست: این که در تصور خودم از بهترین حالت هم، تقریباً همیشه و احتمالاً ناگزیر، مسئول نهایی کار خانه خواهم بود. کسی که باید حواسش به روغن برنج باشد به شیرینی کدوها و ادویۀ دوغ. کسی که اگر تایپ می‌کند و می‌خواند باید حواسش هم باشد لباس تمیز نمانده و میز خاک گرفته؛ کسی که صاحب بی‌رقیب این نگرانی‌هاست. و هر بار که به ازدواج کردن فکر می‌کنم، این یکی از چیزهاییست که می‌ترساندم و تقریباً دچار تهوع می‌شوم. سال‌های زیادی گذشته از آن عکس زنان خندان با بشقاب‌های غذا در دست. من باور دارم به چیزی به اسم برابری. به مشارکت در کار خانگی. به این‌ها فکر کرده‌ام و می‌دانم که اگر روزی بخواهم ازدواج کنم باید درباره‌شان حرف بزنم. این‌های برای من خط قرمز است. اما آن اجاق بستن‌های در حیاط، آن مهمانی‌های شلوغ که من هرگز ندیده‌امشان، در بخشی از وجودم ریشه کرده‌اند.

زیر آن توییت، زن عالمی گفته بود که این حساسیت موتوریست که در ما روشن کرده‌اند و باید خودمان خاموشش کنیم. درست است و خاموش کردن این موتورها درد دارد. کندن آن ریشه‌ها از اعماق وجود کار سختیست. به مهسا گفتم آنقدر که عمر کرده‌ایم باید دوباره عمر کنیم تا بشود زخم‌های مردسالاری را کشف کرد. اگر خانواده و محیط زندگی همراه باشند، بعد از کشف این آسیب‌ها تازه نوبت التیام می‌رسد.

+ من با همین تجربۀ کم و ناچیز می‌توانم ساعت‌ها دربارۀ زن بودن بنویسم و این ایستادن روی کوهی از استخوان‌های خردِ ازیادرفته است.

  • محیا .

گوشه

محیا . | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۸ ب.ظ | ۱ نظر

دیروز حساب توییترم باز بود و غریبه‌ای دنبالم کرد. احساس کردم امنیتم خدشه‌دار شده و حذفش کردم، حساب را هم بستم. دیشب لیست تهیه می‌کردند از وبلاگ‌های هنوزبه‌روزشونده. احساس کردم که اعلام نشانی اینجا امنیتم را مختل می‌کند. این که آدم‌هایی تماشام کنند که هیچ نمی‌شناسمشان آزارم می‌دهد. این که با آدم‌هایی که زیاد آشنا نیستند ارتباط همزمان داشته باشم، می‌ترساندم. از تلفن زدن فرار می‌کنم. من آنم که وقتی بوق آزاد را می‌شنود، آرزو می‌کند کسی آن طرف خط جوابش را ندهد. وقتی استاد مشاورم، که خیلی مهربان و محترم است، ایمیل می‌فرستد حتماً کمی هول می‌کنم. پس باید با دست‌کم چند ساعت تأخیر جواب بدهم. حتی وقتی استاد دومم، که اصلاً نمی‌دانم چطور در حرف زدن با او اینقدر راحتم، چیزی می‌فرستد هم همینطور است. چند ماه پیش دانشجویی را پیدا کردم که متخصص کاریست که من تازه در قرنطینه یادش گرفته‌ام. بعد از چند ماه که درخواستم را در لینکدین پذیرفت، پیشنهاد همکاری دادم. قبول کرد و من حالا مضطربم که اگر کار جلو برود، با ایمیل‌های پرشمار، شاید با تماس تصویری، شاید با چت با یک آدم غریبه، باید چه کنم.

امروز حرف رقص شد. من هیچوقت، در هیچ جمعی نرقصیده‌ام. بلد نیستم، این کار را دوست ندارم، و البته دوست ندارم نگاه‌های آدم‌ها به من ختم شود. به ویژه آنجا که جسم مطرح است، دوست دارم از تن تهی باشم. لباس باشم، عطر باشم، اصلاً نامرئی باشم. اما تن نباشم. 

زمانی که به استادها ایمیل می‌زدم، ته دلم بدم نمی‌آمد که بی‌نتیجه بماند. با مصاحبه چه باید می‌کردم؟ با محیط جدید چه باید می‌کردم؟ اصلاً این که روی بیشتر از یک چیز تمرکز کنم تقریباً ناممکن است. پا گذاشتن به یک محیط جدید، توجه به هر چیزی جز در و دیوار را ناممکن می‌کند. گفتگو با کسی که اولین بار است می‌بینمش توجه به هر چیزی جز حرکات لب‌ها (به چشم آدم‌ها نمی‌توانم نگاه کنم) و صدای او را ناممکن می‌کند.

از زمانی به بعد من آدم دیگری شدم. آن روز باید در کودکی‌ام بوده باشد. هیچوقت خودم را برونگرا به یاد نمی‌آورم. ولی زمانی بود که با پسرهای مهدکودک دزد و پلیس بازی می‌کردم و رئیس بودم. مبصر کلاس می‌شدم و برای بچه‌ها سخنرانی می‌کردم. عروسکی همراهم داشتم. در جشن‌های کودکستان فعال بودم. هرچند همیشه بخش مهمتر زندگی در تنهایی و سکوت می‌گذشت، ولی از روزی به بعد، آدم دیگری شدم. هیچ اتفاق بخصوصی در بچگی من نیافتاده. نمی‌دانم که چه شد و چه چیزی بین شیوه‌ها خط کشید. ولی از جایی به بعد، بازی کردن را دوست نداشتم، دویدن را دوست نداشتم، جلب توجه در جمع‌ها را دوست نداشتم. من عروسک‌ها را زود کنار گذاشتم.

+ لطفاً به من نگویید که باید تلاش کنم خودم را تغییر بدهم.

 

  • محیا .

رنگ

محیا . | يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۱ ب.ظ | ۰ نظر

در یکی از کلاس‌های دبیرستان حرف به برده‌داری کشید. یکی از بچه‌ها در جواب بقیه که برده‌داران رو محکوم می‌کردن گفت که شرایطش نبوده؛ وگرنه اگه «چند تا سیاهپوست» دور و بر ما بودن اون وقت معلوم می‌شد که می‌خواستیم اون‌ها رو برده کنیم.

از دیروز این حرف هی تو ذهنم می‌چرخه و می‌خواستم راجع بهش بنویسم. ولی راستش حالش رو ندارم. بمونه اینجا، از روزهایی که دیدیم زانو روی گلو بود. 

  • محیا .

از سال‌ها

محیا . | چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

زمستان دو سال پیش، ویندوز لپ‌تاپم رو عوض کردم. در نتیجه تلگرام رو هم دوباره نصب کردم و محل ذخیرۀ فایل‌ها رو هم تغییر دادم. امشب رفتم توی اون پوشۀ قدیمی، و البته همه رو نگاه نکردم.

تعریف همسایه‌های احمد محمود رو شنیده بودم، و دانلودش کرده بودم. فایل نمرات حل تمرین سیالات پیشرفته، فایل اصلاحیۀ نمرات سیالات پیشرفته. نمرات ریاضی مهندسی، اسلایدهای بیوتکنولوژی و وای که چقدر استادش رو لعنت می‌کردم. با تی‌ای سیالات هم نیمچه بحثی کرده بودم که چرا حتی به کسانی که «هیچ» کاری برای پروژه انجام نداده بودن هم حداقل شش نمره (از ده نمره) داده. حالا شاید به نظرتون حرکت سبکی باشه که آدم توی ارشد این کار رو بکنه. :)) نمی‌تونم بگم که نیست. ولی خب ترم سختی بود. یک درس بیو داشتم که بسی رنج بردم برای خوندنش. سه واحد سیالات پیشرفته، سه واحد ریاضی مهندسی پیشرفته، سه واحد آمار و طراحی آزمایش. عجب درس‌های خوبی بودن این سه درس، و چقدر می‌ترسیدم. من ترم اول به دلایلی ثبت‌نامم دیر انجام شد و در نتیجه گرایشم قطعی نبود. از بس سیالات رو دوست داشتم ترم اول برش داشتم و گفتم حالا یه چیزی می‌شه دیگه. سیالات فقط به یکی از این گرایش‌ها می‌خورد ولی دلم می‌خواستش. :) وقتی گرایشم معلوم شد، در حالت عادی باید بین آمار و سیالات یکی رو نگه می‌داشتم. ولی با نامه‌نگاری و اینا سیالات رو هم ثبت کردن. آنقدر از این درس می‌ترسیدم، و آنقدر دوستش داشتم، که مدام به سرنوشت نمره‌اش فکر می‌کردم. تا مدت‌ها خوابش رو با فواصل نسبتاً کوتاهی می‌دیدیم. همین چند وقت پیش باز هم خواب دیدم نمره‌های سیالات اومده. زمستان نودوشش، وقتی بالأخره نمره رو دیدم یه نفس راحت کشیدم تازه. برف می‌اومد. تند. سخت. از خونۀ خاله‌ام برگشته بودیم. عصر، مثل چند روز قبلش، گلستان رو چک کردم و بالأخره نمره اومده بود.  ریاضی هم خیلی اوضاع بهتری نداشت. من تکالیف پرشمار ریاضی رو یکی در میان تحویل داده بودم. استاد ریاضی و آمار یک نفر بود و بسیار سختگیر. وقتی میانترم رو دادم، چون نرسیده بودم تمام سؤالات رو کامل حل کنم خیلی ناراحت بودم. اما همه وقت کم آورده بودن  و استاد گفت سؤال فلان و بهمان رو تا حد خاصی هم نوشته باشید کافیه. چند روز تعطیلی داشتیم و من اومده بودم خونه. یه شب یه شازده‌ای برداشته بود جواب‌هاش به سؤالات رو ارسال کرده بود توی گروه درس. چقدر اعصابم به هم ریخت. :)) وقتی نمره‌های میانترم اومد و فرستادن توی گروه، ردیف اسم من رو هایلایت کرده بودن. تا برسم به ستون نمره، فکر کردم لابد زیر ده شده‌ام. بعد دیدم که اتفاقاً بالاترین نمره بود و برای همین استاد هایلایتش کرده بود. ببینید. من هیچوقت، هیچوقت، از خودم راضی نیستم، مگر این که نتیجۀ کارم به نحو واضحی از بقیه بهتر باشه. در اواخر پاییز نودوشش هم، اون دانشجو با اعتماد به نفس جواب سؤالات رو گذاشته بود توی گروه و من واقعاً به هم ریخته بودم تا جایی که به حذف درس فکر می‌کردم.

کمی به عقب برگردیم. مثلاً به تابستان نودوشش. انتخاب رشته برای من یک جنبۀ اخلاقی پیدا کرده بود و چقدر گریه کردم. شب‌های ماه رمضان به دو کار می‌گذشت: غصه و ناراحتی از وضعیت رشته، حرف زدن با کسی که اوضاع روحی درهمی داشت. به جز خانواده‌ام، کلاً سه نفر می‌دونن که اون چالش اخلاقی چی بود و چقدر بهم سخت گذشت. البته، مقصر خودم بودم. 

ویدیوهایی مربوط به جام جهانی، ویدیوی بازیگران ندیمه که به کمپینی به اسم equality now دعوت می‌کردن.

مناجات با صدای معتمدی. همون وقت، احتمالاً بهار یا تابستان نودوشش، این رو توییت کرده بودم: «... کام دل، آرزوی جان خواهم/ عاقبت بگسلد چو بند از بند/ بندبند مرا به خود پیوند... خدای من». 

دوستم برام یک اسکرین‌شات از یک گفتگوی بلند توییتری با دوستش رو فرستاده بود. الآن که می‌خونم می‌گم عجبا که انگار من نوشته‌ام. رسم‌الخط من، استدلال‌های من، و با کمی اغماض کلمات من. با این که محتوای بحث رو یادم بود، تعجب کردم باز هم. در نوشتار من، از اون وقت تا حالا، فقط این تغییر کرده که میروم شده می‌روم. و سالها شده سال‌ها. 

ویدیوی مصاحبه با استادی که فوت کرده بود. ویدیوهایی از شهرزاد. کلیپ‌های دوبلۀ جشن سالیانه. :)) یکیش جدایی نادر از سیمین بود، که دو تا دانشجوی همگروهی در آزمایشگاه، داشتن پیش استاد (قاضی) شکایت همدیگه رو می‌کردن. یه جاییش سیمین می‌گفت این همه‌اش می‌ره با دخترای سال‌بالایی گزارشای اونا رو می‌نویسه. نادر می‌گفت استاد اونا خیلی خوبن. شما بودین نمی‌رفتین؟ :)) چقدر خندیدیم که استادها هم اونجا نشسته بودن. ولی باحال‌ترین کلیپ جشن، دوربین مخفی کلاس بهمنیار بود. :)) شاید حتی غیراخلاقی بود دست انداختن اون بچه‌ها. داستان این بود که همه نشسته بودن سر کلاس و استاد داشت درس می‌داد، یهو در زدن که فلانی هست؟ مامانش براش لقمه آورده. اون بدبخت می‌گفت مامان من الآن کرجه استاد! بچه‌ها هم ریزریز می‌خندیدن. قسمت دوم این بود که یهو در زدن و یه بچۀ کوچولو اومد توی کلاس که فلانی بابامه! پسر بیچاره. :)) رفت نشست پیش پسره و هی می‌گفت من گشنه‌امه. :)) بهمنیار شکلات داد به بچه و هی به پسره می‌گفت راستشو بگو خانمت کجاست؟ :)) شب که اینو گذاشتن توی گروه دانشکده من برای همۀ دوستام فرستادمش. ساعاتی بعد هم حذفش کردن. تا مدت‌ها هر از گاهی می‌رفتم نگاه می‌کردم می‌خندیدم. یادمه اون ویدیوی دوبله خیلی هم معروف شد. یه دوبلۀ دربارۀ الی هم بود. ولی جدایی بیشتر دیده شد. 

من اونقدر شیفتۀ کلاس بهمنیار و متنفر از حق و ناحق کردنش بودم، و اونقدر از رفتارش رنج بردم و اونقدر از کلاسش یاد گرفتم که می‌تونم کلی درباره‌اش حرف بزنم. یک بار باید درباره‌اش بنویسم.

نسخه‌های متوالی مقالۀ پروژۀ لیسانسو اصلاحاتش، چند مقاله، ویدیوی کار با اندنوت که فائزه فرستاده بود. رزومه‌ها، پروژه‌های بچه‌ها که باید برای امتحان می‌خوندیم.

فکر کنم ویدیوی اون خانومه که می‌گفت پای شوهرتون رو ماساژ بدید هم باشه. :/

یک عالمه هم آهنگ هست. کتاب‌های درسی و غیردرسی.

یه بار هم ویدیوی یه بچۀ بامزه رو فرستاده بودن تو گروه که سیزده فروردین به مامانش اصرار و التماس می‌کرد که بذاره فقط یه روز دیگه مدرسه نره. :)) اون رو هم دارم ولی الآن ندیدمش. 

خیلی جزئیات یادمه. خیلی زیاد. دربارۀ تک‌تک این چیزها می‌تونم مفصل بنویسم. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم اگه اینقدر یادم مونده، ببین چقدر چیز یادم رفته. اگر اینقدر رو از نابودی حفظ کرده‌ام، چقدر از آنچه زندگی کرده‌ایم از دست رفته. من نمی‌دونم که باید بیشتر غصۀ یادآوری خاطره‌ها رو خورد، یا غصۀ فراموش کردنشون رو. هرچند همواره و همزمان که به یاد می‌آریم، از یاد برده‌ایم، من بیشتر آدم به یاد سپردنم. 

  • محیا .

حمله

محیا . | سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۰۰ ب.ظ | ۲ نظر

حدود ده روز پیش، من و دوستانم مطالبی رو دیدیم و خوندیم که باعث شد به حداقل عده‌ای از فمینیست‌های ایرانی بدبین‌تر از قبل بشیم. من شخصاً سه دلیل برای این بدبینی و زاویه‌ام با اون آدم‌ها و تفکری که نمایندگیش می‌کنن دارم: خشم کور، حسابگری بی‌حد و اندازه و بی‌معنا کردن عاطفه، و حمله به قیود اخلاقی. فکر می‌کنم دلایل دوستانم هم کم‌وبیش همین‌هاست. برای این که معنی هر بخش رو روشن‌تر کنم دقیقاْ مصداقش رو توضیح می‌دم.

من هیچ‌وقت صفحۀ ن.و. رو دنبال نکرده‌ام. اما گاهی مطالبش رو در صفحۀ خودش یا مثلاً در میدان خونده‌ام. نقدی طولانی بر سریال پایتخت و کلیشه‌های جنسیتیش نوشته بود و به نظر می‌رسید هر منظور زن‌ستیزانه‌ای که بتونه از سریال استخراج کنه، امتیاز و پاداش بیشتری شامل حالش می‌شه. مثلاً شخصیت فهیمه، یک آرایشگر تازه‌به‌دوران‌رسیده است و استقلال رأی نداره، پس نمایش چنین زنی یعنی زن‌ستیزی. این رو دربارۀ سریالی می‌گه که نه‌تنها تمام شخصیت‌های مردش هم همینقدر از «تشخص» به دورن، بلکه عاقل‌ترین شخصیتش از قضا زنه. یا مثلاً مردی چند سال در اسارت بوده و اونجا نگران بوده که نکنه همسرش ازدواج کرده باشه. من فکر کنم نگرانی هر انسانی در چنین شرایطی همینه. ولی چون یک مرد در سریال این نگرانی رو داشته، پس یک حرکت ضد زن رخ داده. من اصلاً و ابداً منکر کلیشه‌های پرشمار جنسیتی سریال نیستم. ولی خشم کور همینه که هر چیز بی‌ربطی رو تعبیر به زن‌ستیزی کنی و به هم ببافی.

انتهای دو پست پیش از این نوشته بودم که عده‌ای باور دارن زن و مرد باید مبلغی مساوی رو در حسابی برای خرج و مخارج زندگی کنار بذارن، و باقیماندۀ پول هر کسی مال خودشه. پس کسی که درآمد بیشتری داره پول بیشتر جمع یا برای خودش خرج می‌کنه. به نظر ما این تبدیل خانواده به شرکت تجاری بود. من هم مثل دوستانم فکر می‌کنم برابری اینه که زن و مرد هر دو در حد توان، تمام حاصل کارشون رو در اختیار خانواده بذارن. ربطی هم نداره زن پول بیشتری درمی‌آره یا مرد. ولی چنین خط‌کشی و حسابگری زننده‌ای رو «معنای فمینیسم» خونده بودن. انگار عاطفه در زندگی هیچ جایگاهی نداره، خانواده هیچ معنایی نداره، عشق و همراهی هیچه، و فقط باید در هر لحظه چرتکه دستت بگیری و حساب کنی که چه کسی چقدر پول داره و چقدر باید داشته باشه و ماکزیمم حقی که حتماْ هم باید ازش استفاده کنه چقدره.

من فکر می‌کنم که این افراد بهتره خیلی وقت‌ها ملاحظه رو کنار بذارن و صاف و پوست‌کنده اعلام کنن که مشکلشون با حدود اخلاقیه و نه با نابرابر بودن حدود. مثلاً همون ن.و. که باز نسبت به خیلی‌ها کمتر غیرمنطقیه، در چند پست اخیرش دربارۀ این نوشته که ما اصلاً حق نداریم برامون مهم باشه که فلان زن چه پوششی داره. خب شما هم با این موافقید. پس بذارید روشن‌تر بگم که منظور چیه. مثلاً می‌گه اگر دو تا زن بی‌حجابن (یا باحجابن) و شما فرضاً دربارۀ ازدواج شخصی در خانواده با این دو زن حرف می‌زنید، حق ندارید به پوشش اشاره کنید. مثلاً اگر بگید این زن بی‌حجابه ولی پوشیده است و اون یکی نه، این یعنی شما رفتار ضد زن انجام دادید. من عمداً طرف بی‌حجاب رو مثال زدم، چون حجاب مختص زنه و حکم برابری نیست. و می‌خواستم بحثم رو روی جنبۀ دیگه‌ای متمرکز کنم. این که پوشش (که می‌توه دربارۀ زن یا مرد باشه، و نه حجاب) نباید هرگز ملاکی برای تصمیمگیری دربارۀ هیچ چیزی باشه. وگرنه شما مردسالارید. خب فکر کنم اینجا منظور مطلقاً برابری و نابرابری زن و مرد نیست. موضوع اینه که پوشیدگی نباید و نشاید که هرگز برای شما مطرح باشه. یا مثلاً وقتی دربارۀ مالکیت بر بدن حرف می‌زنن، همواره اینطوریه که هیچکس نباید براش مهم باشه که زنش قبلاً چه روابط عاطفی یا فیزیکی‌ای داشته. ببینید. به یک معنا این تأکیدها دربارۀ زنه در عرف ما متأسفانه. ولی وقتی می‌گی که نباید کاری داشته باشی که طرف مقابلت در گذشته چه کرده، داری یک حکم کلی می‌دی، فراتر از زن بودن طرف. این مهمه، و اتفاقاً دربارۀ مرد هم خیلی مهمه. بنابراین، من فکر می‌کنم که خیلی جاها وقتی با فلان حکم مخالفت می‌کنن، مشکل با نابرابری نیست. با خود اون حده. و من بسیاری از این حدود رو کاملاً درست و ضروری می‌دونم.

حالا اتفاقی که افتاد این بود که دوستان من به این نتیجه رسیدن که «فمینیسم» خطاست و هر کسی که برای توصیف دغدغه‌هاش از یک ایسم نام می‌بره لابد منافع آکادمیک و مالی و غیره داره. من ضمن این که با دغدغه‌های اخلاقیشون به شدت موافقم، ضمن این که انکار نمی‌کنم که خیلی جاها منافع آکادمیک باعث موافقت افراد با خیلی چیزها می‌شه، ضمن این که می‌فهمم چرا این عنوان خیلی جاها دافعه ایجاد می‌کنه و درک می‌کنمشون، با این واکنش و حمله به این عنوان مخالفم و توضیح می‌دم که چرا.

خب من کلاً دربارۀ هیچ نوشته‌ای در اینجا هیچ ادعایی ندارم. همه نظرات شخصیه و من فقط پژوهشگر رشتۀ خودمم یا موضوعی که براش رفرنس بیارم. دربارۀ این مسائل هم به همین ترتیب هیچ ادعایی مبنی بر مطالعۀ خاصی یا صرف وقت زیادی ندارم. ولی این رو می‌دونم که فمینیسم یک تودۀ همگون عقیدتی نیست. مثل دین که فقط و فقط یکی نیست. افراد آنقدر طیف وسیعی رو تشکیل می‌دن که خیلی وقت‌ها تشخیص این که خودشون رو به چی پایبند می‌دونن سخته. همونطور که مخالف اینم که دینداران رو بکوبیم چون یک عده از افراد سنتی کاری رو می‌کنن که به نظر ما خوب نیست، مخالفم که فمینیسم رو بکوبیم چون یک عده به چیزهایی باور دارن که از نظر ما خیلی غلطه. اگر شما دارید این نوشته رو می‌خونید، یعنی که مدرسه رفته‌اید و نگران نبوده‌ان که سواد داشتن شما آبروی خانواده رو در خطر بندازه. خود این، حاصل تلاش گروه بزرگی از زنان و مردانه که حالا اون تلاش‌ها و تلاش‌های تاریخی دیگه (مثل این که به عنوان زن بتونید تصمیم بگیرید که رأی بدید یا ندید) تحت یک عنوان کلی دسته‌بندی و مطالعه می‌شه. من هیچ مشکلی ندارم که خودمون رو برابری‌خواه بنامیم و این اسم رو ترجیح بدیم. من هم این اسم رو ترجیح می‌دم. ولی به شدت مخالف اینم که به سهم خودمون اجازه بدیم به اون عنوان کلی حمله کنن.

این که شما می‌بینید مردها به اون عنوان فحش می‌دن، به این خاطر نیست که خیلی اخلاقمدار و آزاده هستن و مخالف اون بی‌قیدی‌های اخلاقی و این‌هان. نه. نگران منافعشونن و تصور می‌کنن اون برچسب چیزیه که جای حمله داره. اگر یک نفر از مردها از زاوبۀ اخلاقی با یک پرچم مخالفت می‌کنه، در مقابلش نهصدونودونه مرد ریاکارانه و به خاطر منافع و امتیازاتشون حمله می‌کنن. این چیزیه که نباید فراموش کرد. مقصود همه از نفی اون پرچم، همون مقصودی نیست که شما دارید. ولی وقتی به نوبۀ خودتون سکوت یا همراهی می‌کنید، نهایتاً همه چیز به سمت مقصود اون‌ها سوق پیدا می‌کنه؛ نه خواستۀ شما.

یک فردی که در توییتر جز سبکسری و لودگی تقریباً چیزی ازش دیده نمی‌شه (می‌شناسیدش و اسمش با ک شروع می‌شه)، چرا هر از گاهی یک لگدی هم به فمینیست‌ها می‌پرونه؟ خیلی آزاده است؟ نگران عاطفه در خانواده است؟ نه. همون برابری‌خواهی مطلوب شما براش ناخوشاینده.

این پیج روزمره که اخیراً چرند گفته، حدود سه سال پیش به درستی گفته بود که مهریه هم لازمه. و اون وقت هم خیلی‌ها بهش حمله کردن. من یک نفر رو می‌شناختم که اون وقت به شدت مخالف این بحث بود. باهاش مفصل صحبت کردم و قانع شد که خب با قانون فعلی مهریه هم لازمه. حتی با یک پسر دیگه‌ای بحث کرده بود و بعداً برای من فرستادش و شاید هنوز تصویری که از بحثشون فرستاد رو داشته باشم. چند روز پیش متأسفانه یکی از توییت‌های همین شخص رو دیدم که به بهانۀ مطالب اخیر این صفحه، حمله می‌کرد بهش و اصرار و اصرار که فمینیسم همینه، با اشاره‌ای در لفافه به بحث قدیمی مهریه. شما فکر می‎کنید اون‌هایی که این حرف‌های اخیر رو دستمایۀ حملۀ مجدد کرده‌ان و اصرار دارن که فمینیسم همینه، دلشون برای بنیان‌های اخلاقی جامعه سوخته؟ نه. دل در گرو برابری واقعی دارن؟  فکر می‌کنید پسری که با وجود این همه بحث و شواهد و دلایل کافی، باز بحث مهریه رو نمی‌فهمه مشکل هوشی داره؟ نه هرگز اینجوری نیست. یک زمانی، به خاطر استدلال‌های مخالفشون که به قدر کافی محکمه، یا به خاطر این که دافعۀ این ضدیت با فمینیسم عواقبی داره، یا به خاطر این که نیاز به قضاوت‌های مثبت اطرافیان و دخترها دارن، یا به خاطر این که مدرن به نظر رسیدن راهشون رو برای خیلی کارها باز می‌کنه، از موضعشون عقب می‌شینن. وقتی که ما همراهی کنیم یا سکوت کنیم به خاطر دغدغه‌های بحق اخلاقی و منطقی، تنها اتفاقی که می‌افته اینه که یک مجموعۀ بزرگ از تلاش زنان و مردان آزاده زیر سؤال می‌ره، و قدرتمند قدرتمندتر می‌شه. نهایتاً نظر شخصی من در این مورد اینه که ما هم جای خودمون رو در اون طیف گستره به رسمیت بشناسیم. لزومی نداره زیر میز بزنیم و همه چیز رو دور بریزیم. مهم نیست خودمون رو به چه اسمی صدا می‌کنیم. مهم اینه که در مقابل حمله به عنوانی که حکم یک چتر رو داره ساکت و همراه نباشیم، و همراهی‌های افرادی که به هر نحوی نفعی دارن با این حمله رو هم تعبیر به برابری‌خواهی و اخلاقمداری نکنیم. به جاش، اگر با بحثی مخالفیم، موضعی که درست می‌دونیم رو توضیح بدیم. می‌خواستم نظرم رو به دوستانم بگم. اما فکر کردم بهتره مفصل بنویسم و بیش از یک چت خصوصی یا اصلاً مسئلۀ خصوصی برام مهم بود. چون در واقع به حسن نیت این افراد اطمینان دارم. 

  • محیا .

مشاهدات دانشگاهی

محیا . | شنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۲۲ ب.ظ | ۱ نظر

من آنقدر که تصور می‌شود در دانشگاه با جنسیت‌زدگی مواجه نشده‌ام. یا شاید مستقیم نبوده و حتی نفهمیده‌ام که ریشۀ آن چیست. با این حال، چند نمونه را اینجا می‌نویسم.

 

یک. توصیه‌نامه

سال سوم، من و فائزه رفتیم دفتر یکی از استادها که دربارۀ ارسال توصیه‌نامه با او صحبت کنیم. همانوقت که آنجا نشسته بودیم، پسری آمد و با استاد صحبت کرد. استاد رو به پسر گفت که دانشگاهی از من خواسته دانشجو معرفی کنم، اما فکر می‌کنم معدل شما برای آنجا پایین باشد. من و فائزه به هم نگاه کردیم که یعنی کاش ما را معرفی کند. بعد فائزه بحث را به این موضوع نزدیک کرد. استاد پرسید که شما می‌خواهید هر طور که هست بروید یا نه؟ من گفتم نه قطعاً دانشگاه و کیفیت پژوهش برای ما مهم است. منظورش را روشن کرد: «به نظر من بهتر است خانم‌ها قبل از رفتن مسئلۀ ازدواج را حل کنند. الآن خانمی هست که پست‌داکش را هم تمام کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده است.»

ما فقط بهت‌زده نگاه می‌کردیم. آن استاد به ما توصیه‌نامه داد (استادانی هستند که به دختر مجرد توصیه‌نامه نمی‌دهند)، و از قضا توصیه‌نامۀ خوبی هم داد. اما این که خودش شخصاً مداخله‌ای کند و معرف ما شود منوط به شوهر داشتن ما بود.

 

دو. رئیسِ مردان

یکی از استادان عمومی دربارۀ فعالیت زنان و چیزهایی از این دست حرف می‌زد. در جایی از حرفش، با لبخندی که بخشی از تمسخر و بخشی از ناباوری و بخشی از انکار می‌آمد، گفت که مثلاً می‌بینی یک خانمی سر ساختمان به مردها دستور می‌دهد که تیرآهن را کجا بگذارند. این که درست نیست.

ببینید. در کلاس دانشجوهای مهندسی که تعداد قابل توجهی از آن‌ها دختر بودند، می‌گفت این غلط و مضحک است که زنی به مردی دستور بدهد، هرچند که درسش را خوانده باشد و هرچند که مرد یک کارگر ساده باشد. خود مرد بودن فضیلتی بود که انسان‌ها را شایستۀ امر کردن می‌کرد و این فضیلت ذاتی نمی‌بایست زیر دست یک «زن» شأنش را می‌باخت.

 

 سه.  تبعیض مثبت

چند ماه قبل استاد من از دانشیاری ارتقا پیدا کرد و قرار شد جمع بشویم توی آزمایشگاه و کیک و چای بخوریم. یکی دیگر از استادها گفت که هر کسی باید دربارۀ ایشان چیزی بگوید. یکی از پسرها این را گفت: دخترها را راحت‌تر قبول می‌کنید.

من چند ماه پیش از آن دورهمی هم این حرف را در آزمایشگاه راجع به استادهای یک آزمایشگاه دیگر شنیده بودم. در دانشکدۀ ما جمعیت دخترها و پسرها تقریباً برابر است. در ورودی خود ما حتی دخترها شاید کمی بیشتر بودند (مطمئن نیستم). سرپرستان آزمایشگاه ما هم عمد دارند که برابری جمعیتی در گروه حفظ شود. آن دو استادِ آزمایشگاه دیگر البته انسان‌های شریفی هستند، اما من بعید می‌دانم که در حق کسی ارفاق کنند. ولی نکتۀ جالب از نظر من این نیست. سؤال این است: این پسرها از کجا می‌دانند که امتیازی به دخترها داده شده؟ خصوصاً که ترکیب جنسیتی دانشکده هم حدوداً برابر است.

دوستی داشتم که مخالف تبعیض مثبت بود (من، شخصاً، نه موافق همیشگی آنم و نه مخالف بی‌قیدوشرطش.) و دلایلی داشت. یادم مانده که یکی از دلایلش این بود که از کجا معلوم است همان مردی که از جایگاهی محروم می‌شود تا زنی جایش را بگیرد، از امتیازی تبعیض‌آمیز برخوردار شده باشد؟

من فکر می‌کنم تبعیض علیه زنان چنان رایج و عادیست که مردها (و حتی شاید خود زنان) خیلی اوقات اصلاً تبعیض به حسابش نمی‌آورند. و برعکس، برابری یعنی تبعیضی به نفع زنان صورت گرفته. در اکثریت قاطع دیدن مردان در محیط کار آنقدر بدیهی شده که هر کجا ترکیب جنسیتی خلاف این باشد، هیچ راهی نیست جز این که تبعیضی به نفع زنان وجود داشته باشد. حداقل در ایران، هر پسر نوجوانی در تلویزیون و مدرسه می‌شنود که کارش مشارکت در جامعه است: این دانشمندی افتخارآفرین بشود، یا پزشکی حاذق، نجاری چیره‌دست، مدیری برجسته. و هر دختر نوجوانی دست‌کم می‌شوند که باید مادر فداکاری بشود که فرزندان خوب تربیت می‌کند. این کمترین حد از تبعیض است که از خانواده تا مدرسه و جامعه همه در آن همدستند. ولی از نظر مردان حتماً مردی وجود دارد که از «هیچ» امتیازی به خاطر جنسیت بهره نبرده، و با فرض وجود تبعیض مثبت ظلمی در حقش روا می‌شود.

بخش آزارندۀ این نگاه آن است که از پشت نقاب برابری‌خواهی بیان می‌شود. در نظر بگیرید که با وجود انواع محدودیت‌هایی که بر اساس جنسیت اعمال می‌شوند، مثلاً در کشوری مثل ایران، چقدر باید طول بکشد تا فرضاً سی درصد از اعضای هیئت علمی زن باشند؟ عدد را کنار بگذاریم. چقدر باید طول بکشد تا زنان به همان میزانی در هیئت‌های علمی عضو باشند، که اگر تبعیضی وجود نداشت می‌توانستند؟ آن رویکرد ریاکارانه (که در حقیقت از رجحان ‌آمده) می‌گوید چون مهم برابریست، بگذار سال‌ها بگذرد و نسل‌ها به دانشگاه بیایند و فارغ‌التحصیل بشوند، چون راه برابر این است و نباید حتی موقتاً از هدف مقدس برابری روی گرداند. و چه باک که صدها و هزاران زن نشوند آن کسی که می‌توانستند باشند؟ مهم برابریست.

می‌خواستم این پست به مسائل دانشگاهی محدود باشد. اما چیز دیگری هم یادم آمد. شاید یکی دو سال پیش، کسانی گفته بودند که مهریه هم لازم است. آن وقت عده‌ای وکیل و فعال اجتماعی و ... در مخالفت می‌گفتند که اگر هدف برابریست، نباید از راه غلط و نابرابر به آن رسید و گفتن این که مهریه لازم است به خطا رفتن است.

وقتی پای زنان در میان است، مهم نیست واقعیت قانون و جامعه چه می‌گویند. حالا که برابری می‌خواهید، هر امتیازی هم که می‌تواند بخشی از نابرابری را جبران کند فراموش کنید، و بنشینید به امید روزی که دخترهای نوجوان برای بچه‌داری تربیت نشوند و ارث زن و مرد برابر باشد. تا آن زمان، البته زندگی هزاران زن تلف می‌شود، که خب بشود. و مردان از نابرابری‌ای که هیچ امتیاز کوچکی هم از آن کسر نشده لذت می‌برند، که خب چه می‌شود کرد وقتی قانون این است؟ چون مهم برابریست و ما خوش داریم که تو زیستنت را، به نام برابری، چند ده سال تأخیر کنی. 


+ امروز یک چیز بسیار زننده دیدم. این که کسانی گفته بودند در راستای برابری در زندگی مشترک، هر دو نفر مقدار یکسانی پول در حسابی می‌ریزند برای مخارج، و باقی پول مال خودشان است. پس کسی که درآمد بیشتری دارد پول بیشتری هم جمع می‌کند یا برای خودش خرج می‌کند. این شیوۀ حسابگری و خط‌کشی در زندگی زننده است. من گمان می‌کردم که فاصلۀ برابری حقوقی و اجتماعی، و تبدیل خانه به شرکت تجاری روشن است.

++ امروز رفتم دکتر. شکر خدا. و هر بار چقدر استرس. اما همچنان شکر خدا.

+++دلم برای شبهای قصه‌گویی و دخترهای معمار خیلی تنگ شده.

++++در شب‌زنده‌داری‌ها یادم کنید. 

  • محیا .

ریشه‌ها

محیا . | پنجشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۸:۲۹ ب.ظ | ۰ نظر

خانم ح. معلم جغرافیای راهنمایی ما بود. من هیچوقت جغرافیا را دوست نداشتم و به اجبار می‌خواندم. اما ح. در نظرم معلم نسبتاً متفاوتی بود. یا انسان متفاوتی بود. یک بار در دبیرستان به یکی از دوستانم گفته بودم که ح. از یک معلم جغرافیا بیشتر بود. معلوم نبود و نیست که آن فکر بیشتر از تحقیر جغرافیا می‌آمد، یا از تکریم آن معلم، یا هر دو. ریشه‌ها، نوشتۀ الکس هیلی، اسم کتابیست که خانم ح. به ما معرفی کرد و گفت چند سال بعد بخوانیم. آن وقت من سرم درد می‌کرد برای کتاب خواندن. در شهر ما نمایشگاه کتاب کوچکی برگزار می‌شد که حداقل در آن سال‌ها به جز سه چهار ناشر معروف، بقیۀ غرفه‌ها کتاب‌های زرد می‌فروختند. یکی از آن سه چهار انتشارات، امیرکبیر بود. ریشه‌ها را امیرکبیر چاپ کرده بود و من، که هیچوقت آن توصیه فراموشم نشده بود و دبیرستانی شده بودم، تصادفاً دیدمش و خریدم و شروع کردم به خواندن. نمی‌گویم «خواندمش»، چون هیچوقت به پایانش نرسیدم. از جایی به بعد از آن نفسگیری افتاد و رهاش کردم. چند هفته پیش در توییتر همدیگر را دعوت می‌کردند به نام بردن پنج کتاب اثرگذار یا مهم. من به آن سؤال فکر کردم و ریشه‌ها یکی از جواب‌هام بود.

ریشه‌ها داستان هفت نسل از سیاه‌پوستان آمریکاست که آخرینشان خود نویسنده است. کونتا کینته، اولین نفر، سیاه‌پوست مسلمانیست که در ابتدای جوانی در آفریقا دزدیده می‌شود و این شروع بردگیست. ریشه‌ها نفسگیر بود، چون چیزهایی را تصویر می‌کرد که پیش از آن در خیال من نمی‌گنجید. در کتاب ادبیات بخشی از کلبۀ عمو تام را خوانده بودیم و متأثر شده بودم. بعدها آن کتاب را هم کامل خواندم. ولی همیشه فکر می‌کنم که نوشتۀ الکس هیلی کتاب به‌مراتب بهتریست؛ چه صورت برده‌دار و برده‌داری را در هیچ کجا بزک نمی‌کند و برده‌ای را که زندگی‌اش از او دزدیده شده به یک موجود قویِ مظلومِ مهربان تقلیل نمی‌دهد. و البته اثری که بر من گذاشت از یک غم عادی بزرگ‌تر بود.

من نشسته‌ام به دانشگاه فکر می‌کنم. به کیفیت تحصیل. به رشتۀ تحصیلی. به شغل. به این که بهتر است چه چیزهایی بخرم. به پروژه‌ام فکر می‌کنم. شما که این را می‌خوانید به درستان فکر می‌کنید. به آینده. شاید به عشق فکر می‌کنید. به خانواده. همۀ ما به این که می‌خواهیم این زندگی حداقل یک جنبۀ متمایز، خوب، قابل تحسین، داشته باشد فکر می‌کنیم. شاید دانشگاه باشد. شاید این باشد که اسممان به تحسین در کتاب‌ها نوشته شود. شاید این باشد که زندگی عاطفی درخشانی داشته باشیم. یا تفریحات خوب. سفرهای به‌یادماندنی. یا هر چیز خوب و خیلی خوب دیگری. به این که یک چیز ارزشمند و قابل توجه در این زندگی باشد. و این به نظر منتهای چیزهاست.

کونتا کینته را از آفریقا با کشتی به آمریکا می‌برند برای بیگاری. در کشتی جایی هست که برده‌ها را بدون آب، بدون دستشویی، بدون فضای کافی، ریخته‌اند روی هم تا در خون و استفراغ و مدفوعشان بغلتند و به ارزان‌ترین روش برسند به آمریکا. بعدها مدفوع‌های خشک‌شده از روی تن آن‌ها می‌تراشند. آب روی تنشان می‌ریزند و این شکنجه است. برگشتن به آن چالۀ متعفن بعد از تنفس هوای بیرون شکنجه است. مرده‌ها را می‌برند بیرون. به تن‌های شستۀ زنده‌ها روغن می‌مالند تا پوستشان برق بزند. و بر پشتشان داغ می‌زنند تا آمادۀ فروش شوند.

در جایی از توصیف آن سفر طولانی کونتا را نشان می‌دهد که چند روز در برابر نیازش به دفع مقاومت کرده چون نمی‌خواسته کثافتی به کثافت آنجا اضافه کند. اما بعد تسلیم شده. و گریه می‌کند. این توصیف دوخطی برای من تمام شدن جهان یک انسان بود که البته بارها تمام می‌شود. کونتا ازدواج می‌کند و دختردار می‌شود و دخترش در خردسالی هر صبح باید ظرف ادرار ارباب را خالی کند (و ارباب گفته که او این کار را خوب انجام می‌دهد) و بعد دختر نوجوانش را می‌فروشند به یک ارباب دیگر. روشن بودن پوست فرزند برای آن‌ها ننگین است. چون یعنی در جایی از این زنجیرۀ نسل‌ها سفیدپوستی به آنها تجاوز کرده. و دختر نوجوان کونتا نه ماه بعد فرزند کمرنگی به دنیا می‌آورد که نسل سوم ریشه‌هاست.

آنجا در کشتی، موجوداتی در استفراغ و مدفوع می‌لولیدند که انسان بودند. ریشه‌ها با تصاویر فراموش‌نشدنی‌اش انسان‌هایی را به من نشان داد که همه چیزشان، از کرامت و آزادی و آرزو، غصب شد و زندگی‌شان که با رنج بسیار همراه بود به هر حال به پایان رسید. این انسان‌ها زندگی کرده‌اند. واقعیت داشته‌اند. فکر کرده‌اند. آرزو کرده‌اند. خواب دیده‌اند. دنیا به تعداد همۀ آن‌ها معنی گرفته و معنی باخته و به پایان رسیده است. و هنوز هست.

این‌ها واقع شده‌اند. این سرنوشت‌های هولناک ممکن‌اند. تجسم این‌ها، که بدیهی و همزمان بعید است، چیزی بود که از ریشه‌ها برای من ماند. برای فهم بی‌اهمیتی انسان، اهمیت انسان، برای درک هیچ بودنش و این که همه چیز است، می‌شود به تصویر کهکشان‌ها نگاه کرد. اما من این غبار را در رنج‌های سهمگینِ ناشمرده می‌بینم.

  • محیا .