لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

سال او

محیا . | شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۵۷ ب.ظ | ۱ نظر

یک سال قبل، عصر امروز، تاسوعا، سوم مادربزرگم بود.

جهانی از رنج و صبوریِ ناگزیر با او زیر خاک رفت و من به سعادتمندی روزها باور ندارم. مرگ مرگ است. اما کسی برای عزای او به زحمت نیافتاد و اضافه سیاه نپوشید؛ همچنان که در همه‌ی عمرش آسان بود. مرگ او با عزای محرم همزمان شد و می‌دانم این آرزوی او بود. شاید دورترین آرزو.

  • محیا .

استاد ترم هفت

محیا . | چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ق.ظ | ۰ نظر

در ترم هفت دو درس را با استادی داشتم که بعد از یک سال (ظاهراً) تعلیق برگشته بود به دانشکده و حرف و حدیث پشت سرش زیاد بود. می‌گفتند چیزی که باعث یک سال غیبتش شده فایل صوتی گفتگوی او با یکی از دانشجوها بوده. من چیزهایی بریده و غیرصریح شنیده بودم. هیچ کس نمی‌گفت که او دقیقاً چه می‌کرده. چیزی که من از افراد مختلفی، از جمله همکلاسی‌های خودم، شنیدم این بود که در جلسات امتحان دست می‌گذاشته پشت شانۀ بعضی از دخترهایی که از او سؤال می‌پرسیده‌اند. در میانترم ما هم، که آخرین امتحانش بود، همین کار را کرده بود. چند روز بعد از میانترم او مرد.

مرگ آن استاد من را ناراحت کرد و اتفاق مهمی بود. یک‌باره حجمی از نیستی، خالی، در زندگی هرروزۀ ما افتاد و هضم این که نبودن چنان چیزیست، سخت بود. عجیب بود. ولی من هیچوقت فکر نکرده‌ام که دربارۀ مرده نباید چیزی گفت. این را می‌فهمم که دربارۀ کسی که امکان دفاع ندارد باید منصف بود، نباید بی‌دلیل حرف زد، نباید حرف نامطمئن زد و چیزهایی از این دست. اما آنچه دربارۀ او شنیدم برایم قطعیست و بسیاری دیده‌اند.

او در جلسۀ امتحان دست می‌گذاشت پشت بعضی دخترها. در آن فاصلۀ چندروزۀ امتحان تا مرگش، یادم مانده که در سایت با چند نفر به این ماجرا می‌خندیدیم. اینطور نبود که من نفهمم آن کار نوعی آزار بوده. حتی یادم مانده که در همان فاصله با مهلا حرف زده بودم و می‌گفتم این هم نوعی آزارگریست. به مادرم گفته بودم که این استاد چنان کرده و یک سال هم در دانشگاه نبوده و چیزهای دیگر. ولی چرا برای ما خنده‌دار بود؟ چه چیزی در این «نظرکرده» شدن دخترهای زیبا بود که ما بهش می‌خندیدیم؟ نمی‌دانم. واقعاْ نمی‌دانم و متأسفم که علیرغم آگاهی چنان برخوردی کرده‌ام.

در آن فضای سنگین بعد از مرگش، مربی آزمایشگاه حرارت که از قدیمی‌ترین آدم‌های دانشکده است کمی درباره‌اش حرف زد. در جایی از حرف‌ها در لفافه به آن حرف و حدیث‌ها اشاره کرد که «فلانی جانماز آب نمی‌کشید. چون سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده بود رفتارش کمی فرق می‌کرد...». این حرف مسخره است و می‌دانم که همان وقت هم برایم مسخره بود. این چه توجیهیست که طرف چون چند سال از عمرش را در وطنش نبوده، حالا خیال نمی‌کند که مثلاً دست گذاشتن پشت شاگردش اشکالی داشته باشد؟ اصلاً چه ربطی به عرف ایران دارد؟ و اگر اینقدر با عرف اینجا غریبه بود چرا دست نمی‌داد؟

آن استاد البته فضیلت‌هایی هم داشت. مانند این که بعد از مرگش همسایه‌ها فهمیده بودند که استاد دانشگاه بوده و هیچوقت خودش را با عنوان شغلی و مرتبۀ علمی معرفی نکرده بوده. یا این که انسان متواضعی بود یا این که خیلی باسواد بود. خیلی. علاوه بر دانش تخصصی، ادبیات آلمانی و فرانسه را هم به صورت آکادمیک خوانده بود. در یکی لیسانس و در دیگری لیسانس و فوق لیسانس داشت. ولی من هیچوقت درک نکردم که چرا همه یکباره تصمیم به سکوت گرفتند. چرا همه بریده و نامفهوم حرف می‌زدند.

چند ماه پیش یکی از سال‌بالایی‌ها نوشت که می‌گفته‌اند او به دخترها پیشنهاد رابطه می‌داده. نمی‌دانم و نمی‌توانم دربارۀ این گزاره قضاوتی بکنم. یکی از پسرهای سال‌بالایی به همکلاسی من گفته بود که تنها به دفتر این آدم نروید. همان بعد از مرگش صاحب‌عزا شده بود و سکوت می‌کرد. چیزی که من فهمیدم این بود که مرگ صورت همه چیز را تغییر می‌دهد.

  • محیا .

دو.

محیا . | يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۷ ب.ظ | ۰ نظر

آن دختر من را نمی‌شناخت. ولی همین که گفتم چیزی به نام احتمال وجود دارد، فرض کرد من مذهبی هستم و سعی کرد از من اعتراف بگیرد که مذهبی هستم تا نتیجه بگیرد به خاطر مذهب آن حرف را زده‌ام و خب هر چیزی که مذهب بگوید هم لابد جای دفاع ندارد و تکلیفش روشن است.

چرا مدام سعی می‌کنند ما را در کنجی گیر بیاندازند؟

من قبلاً چند بار دربارۀ این چیزها نوشته‌ام و هنوز و همچنان آزارم می‌دهد. می‌توانید این و این و این را ببینید. حقیقتاً خسته شده‌ام.

*** 

این را زیاد شنیده‌ام که زنان محجبه و خصوصاً چادری، اگر می‌خواهند بهشان توهین و حمله نشود باید صدایشان در اعتراض بلند باشد. چرا؟ چرا این آدم‌ها باید کاری بیشتر از دیگران انجام دهند تا بقیۀ شهروندان به آن‌ها حمله نکنند؟ چه کسی این وظیفه را معین کرده؟ به علاوه، اگر زنی آن وظیفه‌ای را که فرموده‌اند انجام بدهد، در مترو و فروشگاه و خیابان از کجا می‌فهمند خوب گوش به فرمان بوده تا بهش توهین نکنند؟ 

این‌ها بهانه است. حرف مفت است.

***

در قسمت آخر این سریال جدید، دختر خواستگارش را دعوت می‌کند داخل خانه. پسر معذب است برای حرف زدن و دختر صیغه می‌خواند فقط برای حرف زدن. این به نظر من مسخره است. این که نشان بدهی آدم خوب آن کسی است که بدون محرمیت حرف هم نمی‌زند را قبول ندارم. این که تصور کنی صیغه رابطۀ مشکل‌دار را حل می‌کند هم قبول ندارم. ولی موضوع این نیست. آدم‌های زیادی به این سکانس فحش داده‌اند که رواج فحشاست و «اینا خوب بلدن» و فلان شهر را با همین چیزها کرده‌اند فاحشه‌خانه. ادبیاتی که اگر ما به کار ببریم احمق و عقب‌افتاده‌ایم، وقتی علیه هر آیین دینی به کار برود متمدنانه و اخلاقیست. شما اگر به عنوان یک مسلمان معتقد بگویید فلان جا شده فاحشه‌خانه، بزرگواران حمله می‌کنند که مگر سکسورکر بودن چه ایرادی دارد؟ چه کسی گفته کار این‌ها را «قضاوت کنید»؟ مگر به شما آسیبی زده‌اند؟ مگر کار خودشان و بدن خودشان نیست؟  شما اگر بگویید چندین دوست‌دختر/دوست‌پسر را تجربه کردن تنوع‌طلبی و خلاف اخلاق است، احمق هستید. اگر بگویید وان نایت استند غلط است عقب‌افتاده‌اید. ولی اگر بگویید صیغه چه غیراخلاقی و هوسبازانه است، مترقی و اهل فکرید.

من موافق هیچکدام نیستم. موافق هیچ رابطۀ موقتی نیستم. ولی حالم به هم می‌خورد که مدام دارند «کراش می‌زنند» (نظر دارند)، کات می‌کنند، پارتنر جدید پیدا می‌کنند، اکسشان چنین و چنان می‌کند، رابطۀ باز دارند، و وقتی همین‌ کارها (البته خیلی کمترش) یک صورت دینی پیدا کند نگران فساد و تنوع‌طلبی می‌شوند. تنوع‌طلبی را عرف جامعه کرده‌اند و به وقتش ادعا می‌کنند.

در نظر داشته باشید که اولاً مهریه به طور کلی در برابر رابطۀ جنسی نیست، و ثانیاً عده چیزیست که از قضا بی‌بندوباری را سخت می‌کند. موافق این که مرد می‌تواند چند رابطه داشته باشد هم نیستم.

فرد مسلمانی در فرنگ از دختر محجبه‌اش فیلمی گذاشته. مدافعان حقوق کودک و انسان حمله کرده‌اند که ای داد و چه حقی دارد بچه را مذهبی بزرگ کند. یکی دو نفر هم گفته‌اند که از قضا از نظر حقوق مدرن هم خانواده حق دارد فرزندان را با عقاید خودش بزرگ کند. به گوینده‌های این حرف هم حمله کرده‌اند که پس کتک زدن زن هم خوب است؟ پس حق دارد بچه را شوهر هم بدهد؟ پس حق دارد فلان کند؟

مقاومت در برابر فهمیدن این که بزرگ کردن یک کودک در خلأ ناممکن است و هر خانواده‌ای ناچار تفکری به بچه می‌دهد. خواه مذهبی باشد یا ضد دین، دوستدار محیط زیست باشد یا نژادپرست. اصلاً به جز این مگر ممکن است؟

این «قانون» و «سن قانونی» بعضی را ارضا می‌کند. نوشته که نباید به بچۀ زیر هجده سال هیچ عقیده‌ای را داد و باید وقتی به سن قانونی رسید خودش تصمیم بگیرد. حقا که کاش وقتی چیزی را به مغزتان فرو می‌کنند جرأت کنید بعد از مدتی بیرونش بیاورید.

البته فقط در این مورد نیست که «پس کتک زدن هم خوب است؟» را وسط می‌کشند. کافیست هر حرفی دربارۀ تعهد، چشم‌پاکی، پاکدامنی، کسب حلال و چیزهایی از این دست بزنی. «کتک زدن چی؟ بچه رو شوهر بدن خوبه؟ ارث زن نصفه هم خوبه؟ ...» و وقتی بگویی «نه»... غلط می‌کنی بگویی نه. اگر برابری می‌خواهی، ما متولی برابری و برابری‌خواهی هستیم و تو باید موافق هر بی‌قیدی‌ای باشی. اگر می‌گویی پاکدامنی، کسب حلال، مجبوری و راهی ندارد جز این که موافق کتک زدن و غیره هم باشی. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و تنها بدیل آن را گسستن همۀ بندها جا می‌زنند.

ببخشید. من اینقدر احمق نیستم که چنین فکری کنم یا چنین فکری را قبول کنم.

 

  • محیا .

یک.

محیا . | يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۲:۳۰ ب.ظ | ۰ نظر

راستش خسته شده‌ام. عصبانی‌ام. احساس می‌کنم گلویم را می‌فشارند. هر لحظه باید جنگید.

وقتی که شما در خانه نشسته‌اید و درها را محکم بسته‌اید، شانس این که گوشی موبایلتان را بدزدند صفر است. ولی نمی‌شود همیشه در خانه نشست. تا یک جایی ریسک دزدی آهسته‌آهسته زیاد می‌شود ولی انجام بعضی کارها تندتند به کیفیت زندگی شما اضافه می‌کند. پس ریسک را می‌پذیرید چون ارزشش را دارد. این که آن نقطۀ بهینه کجاست، بستگی به توانایی مالی شما، اهمیت کارهایتان، نوع تردد شما، امنیت جامعه و چیزهای دیگر دارد. ولی به هر حال، همین که از خانه بیرون می‌روید خطری ایجاد می‌شود که در خانه وجود نداشته. این احتمالات است. و من متأسفم که احتمالات مختلف برای وقوع از ما اجازه نمی‌گیرند و برای میل و نظر ما تره هم خرد نمی‌کنند. تعرض جنسی هم همین است. بله لباس نیمه‌برهنه خطر را زیاد می‌کند، تردد در جاهای خلوت خطر را زیاد می‌کند، رفتن به خانۀ کسی و شراب نوشیدن خطر را زیاد می‌کند، از خانه بیرون آمدن هم خطر را زیاد می‌کند. این هیچ ربطی به تبرئۀ متجاوز و سرزنش قربانی و حرف‌های مد روزی از این دست ندارد. سرزنش قربانی یک اشتباه واقعیست و بهتر است فراموش نکنیم همۀ ما، فارغ از جنسیت و شرایط، می‌توانیم قربانی آزار باشیم. ولی من دربارۀ این حرف نمی‌زنم. هر حرکتی از سوی ما، و هزار عامل دیگر از جمله قانون، می‌توانند احتمال تعرض را کم و زیاد کنند و هیچکدام نمی‌تواند گناه مجرم را کم کنند. امیدوارم در دبیرستان جبر و احتمال را خوب خوانده باشید و بهش فکر کرده باشید تا نگویید «فلانی روبنده داشت و بهش تجاوز شد پس به لباس ربطی ندارد» یا «بهمانی مست بود توی پارتی و کسی دستش را هم نگرفت پس به نوع معاشرت ربطی ندارد». این که احتمال هر کدام از شیر و خط پنجاه درصد است، به این معنی نیست که ناممکن است چهل بار سکه بیاندازم و هر چهل بار خط بیاید. همین را در توییتر گفته‌ایم. س. گفته و من هم. البته خوانندۀ من خیلی کمتر است و طبیعتاً کمتر درگیر بحث می‌شوم. گفته‌ایم که کسی که هنوز درگیر نشده باید بیشتر احتیاط کند. و کسی که از ترس امل خطاب شدن رفته خانۀ غریبه و الکل نوشیده، هرچند مقصر نیست، ولی رفتارش احتمال تعرض را بالا می‌برده. ممکن بود آن فرد متجاوز نباشد و با الکل نوشیدن هم هیچ اتفاقی نیافتد. بله. ولی احتمال همین است. احتمال پیش از وقوع واقعه معنی دارد.

یکی از آدم‌هایی که در بحث شرکت کرده بود مدام تلاش می‌کرد بحث را به این سمت ببرد که شما چون مذهبی هستید فکر می‌کنید خانۀ پسر غریبه رفتن و شراب خوردن خطرناک است، وگرنه این برای دیگران عادیست. من این مقاومت در برابر فهمیدن را درک نمی‌کنم. حقیقتاً درک نمی‌کنم. بله برای خیلی‌ها عادیست. به نظر من هم دانشگاه رفتن عادیست و یک نفر در دانشکدۀ عمران پیدا شده بود که در کلاس‌ها دست می‌کشید به تن دخترها. هر رفتاری، هر حرکتی، احتمال خطر را کم یا زیاد می‌کند و باید تصمیم گرفت که تا کجا هزینۀ احتیاط کردن بیشتر از احتیاط نکردن است.

تمام حرف همین است. اگر شما فکر می‌کنید رفتن به خانۀ غریبه بی‌احتیاطی نیست، بسیار خب. ولی هر کاری که فکر می‌کنید احتمال هزینۀ گزاف مراعات نکردنش خیلی زیاد است را انجام ندهید. همین. همین.

مرز را هر کجا که می‌خواهید بگذارید. ولی مدام تبلیغ نکنید که احتیاط معنی ندارد و احتمال معنی ندارد و هیچکس هیچ نقشی در کاهش و افزایش خطر نمی‌تواند داشته باشد. و بدتر: اگر بگویی احتیاط کن، یعنی متجاوزی. این کلمه‌ها معنی دارند. قبیح و سنگین‌اند. نثار کردنشان به هر کسی که حرفش را نمی‌پسندیم هم غیراخلاقیست و هم تجاوز را به مفهومی دم‌دستی تبدیل می‌کند.

کاش وقتی چیزی را به مغزتان فرو می‌کنند جرأت کنید بعد از مدتی بیرونش بیاورید.

من بیشتر به آن بحث فکر کردم. به تفکر آن دختر که مدام سعی می‌کرد حرف بکشد که «بله رفتن به خانۀ پسر غریبه بی‌احتیاطی است» و پیروز بحث بشود فکر کردم. البته که «تیرش به سنگ آمد». ولی به نظر من این نگاه، آن تلاش، چیزیست که ارزش فکر کردن دارد.

این نوشته ادامه دارد. 

  • محیا .

یک واقعه و دو روایت

محیا . | يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ب.ظ | ۱ نظر

روایت 1، چند ماه پیش:

چند سال پیش عاشق یکی شدم. خوشتیپ و باسواد و مهربون بود. همدیگه رو دوست داشتیم و از این که بهم توجه می‌کرد لذت می‌بردم. پدر و مادرم که فهمیدن تهدید کردن اگه یک بار دیگه با طرف بگردم نمی‌ذارن کلاس کنکور برم و باید بشینم تو خونه خودم درس بخونم. ما همه یک رومیناییم.

پاسخ‌ها:   

- تیپیکال خانوادۀ ایرانی.             

- متأسفم به خاطر تجربۀ بدی که داشتی. اینجا وقتی سنت کم باشه اختیار هیچیت با خودت نیست.

- سختگیری‌های همیشگی پدر و مادرا. منم تجربۀ مشابهی داشتم. وقتی فهمیدن ارتباطم رو با کسی که عاشقش بودم قطع کردن چون به نظرشون غلط و بد بود.

                                                           

روایت 2، چند روز پیش:

سال کنکور که یه بچه تمام زندگیش اضطراب کنکوره، ا.ر، معلم کنکور معروف، تو آموزشگاه همه رو عاشق خودش کرده بود. بچه‌ها برای نشستن تو ردیف اول کلاسش رقابت می‌کردن. یه جورایی لاس می‌زد با بچه‌ها. می‌گن با چند نفر رابطه داشته. من هم فکرم درگیرش بود تمام اون سال. ما همه قربانی هستیم.

               پاسخ‌ها:

- واقعاً سوءاستفادۀ معلم‌ها از بچه‌های درمونده بیداد می‌کنه. متأسفم به خاطر تجربه‌ای که داشتید.

- وقتی قانون درستی برای مجازات این پدوفیل‌ها نباشه همین می‌شه. هر جایی بود طرف به خاطر رابطه با زیر هجده سال پدرش رو درمی‌آوردن.

- فکر نمی‌کنم اینجوری باشه. البته می‌دونم بعد از کنکور با یکی دو نفر دوست شد. که خب هر کی با یکی دوست میشه و می‌خوابه. این به خودشون مربوطه. ولی فکر نکنم با زیر هجده سال رابطه‌ای داشته.

 

مشابه این دو روایت را حتماً خوانده‌اید. احتمالاً جملات بسیار آشنا هستند. این‌ها هر دو روایت یک واقعه هستند که برای دو نفر رخ داده. در هر دو روایت دختر جوانی، هجده‌سال‌ونیمه، عاشق معلم کنکورش شده. هر کدام از این دو نفر واقعه را به صورتی تعریف می‌کنند. یادآوری می‌کنم که هر رفتاری که از خانواده سر بزند لزوماً قابل دفاع نیست.

 

من فکر می‌کنم یکی از چیزهایی که باید مقابل آن ایستاد، خلط قضاوت اخلاقی با حکم قانونی است. قانون ناچار است برای چیزها مرز‌های سفت و سخت تعیین کند. مثلاً حکم رایج قوانین غربی ممنوعیت رابطۀ فرد بالای سن قانونی با فرد زیر سن قانونی است. حتی اگر یک نفر نوزده‌ساله باشد. ولی گویا حکم دادگاه غربی حداقل نزد کسر کاملاً قابل توجهی از ایرانی‌های امروزی و مدرن برابر موازین اخلاقی شمرده می‌شود. اگر این پرونده را به دادگاه فرانسه ببری، مجازاتی ندارد. پس اشکالی به انجامش وارد نیست.

اگر همان دادگاه اعلام کند که از فردا ملاکش برای قضاوت دربارۀ رابطه با افراد نوجوان بالای ۱۳ سال، اختلاف سن دو طرف است و نه فقط سن طرف دیگر، شما می‌توانید همچنان بر مرز بودن مثلاً 18سالگی پافشاری کنید؟ آنطور که الآن دفاع می‌کنند؟

 

 در سال سوم دبیرستان من معلم جدیدی برای ریاضی کنکور در شهرمان مطرح شد و خیلی زود شهرت پیدا کرد. من دو جلسه رفتم سر کلاسش و خوشم نیامد چون فکر کردم این آدم، هر چه هست، معلم نیست و تجربۀ معلمی ندارد. برای همین هم دیگر نرفتم. اما بسیار محبوب بود. عده‌ای از بچه‌های ما رفتند کلاس او و بسیار هم نسبت به معلمشان متعصب بودند. حتی کلاس‌های تابستانی مدرسه را به هم زدند چون مدرسه معلم‌های باسابقۀ شهر را دعوت می‌کرد. بعد از چند ماه، احتمالاً در پاییز، حرفی پیچید که شاگرد فلانی باردار شده و معلم فرار کرده. من دربارۀ این جمله چیز بیشتری نمی‌دانم به به نظرم بخش اولش اغراق است. ولی چیزی که می‌دانستیم این بود که او واقعاً غیب شده بود. آموزشگاهی که در آن درس می‌داد، اطلاعیه‌ای زد که این آموزشگاه از این به بعد با آقای فلانی به دلیل روابط غیراخلاقی هیچ ارتباطی ندارد. بچه‌های مدرسۀ ما هنوز با او در ارتباط بودند. در آن بازۀ پنهان شدن معلم و لغو کلاس‌های آموزشگاه، در محل نامعلومی که از ما مخفی می‌کردند کلاس داشتند. بعد از چند وقت آب‌ها از آسیاب افتاد و معلم برگشت به جامعه. ولی مشاهدۀ مهم من این بود که آن دخترها، که هرچند زیر سن قانونی اما همه بالغ بودند، علیرغم افشاگری، علیرغم طرد شدن آن معلم از آموزشگاه، سری نترس داشتند و در محل نامعلومی سر کلاسش می‌رفتند. این که افشاگری مفید است چون علاوه بر آگاه کردن دیگران باعث ایجاد هزینه برای آزارگر می‌شود، در آن ماجرا کاملاً اتفاق افتاد. همه شنیدند چه شده و آموزشگاه با او  قطع ارتباط کرد. به صراحت، به خاطر روابط غیراخلاقی. بچه‌های ما چه کردند؟ شدند صندوقچۀ اسرار آن شخص و رفتند به یک کلاس غیررسمی مخفی. برای قانون اینجا که سن ملاک چیزی نیست. اما حتی اگر مرز قانونی همان هجده‌سال باشد، من فکر نمی‌کنم که آن‌ها واقعاً کودک بودند و رابطه با آن‌ها رابطه با کودک بود. البته خام بودند، البته درکی از خطر نداشتند، ولی کودک نبودند. آن معلم هم جانور هزاررنگی بود که بعدها ریش گذاشت و توبه کرد و چند شعبه آموزشگاه تأسیس کرد و پولش از پارو بالا رفت و سال قبل همۀ مؤسساتش را پلمپ کردند. اما بیایید ماجرا را طور دیگری هم فرض کنیم. بسیاری از بچه‌های کنکوری بالای هجده سال دارند. فردای کنکور رابطۀ معلم-شاگردی برقرار نیست. به نظر شما چنین ارتباطی از نظر اخلاقی صحیح می‌شود؟ اگر بچه‌های ما چند سال تجدید شده بودند و بالای هجده سال داشتند آن رابطه موجه بود؟ اگر فردا قانون تغییر کند و برای رابطۀ فرد بزرگسال با فرد زیر سن قانونی مجازات در نظر بگیرد، رابطۀ معلم چهل ساله را، فردای کنکور، با شاگرد هجده سال و یک ماهه موجه می‌دانید؟

آیا آن حضور در کلاس غیررسمی علیرغم خطر آشکار درست بود؟

اگر خانواده‌ها بچه‌ها را از حضور در آن کلاس‌ها منع می‌کردند، آن وقت آن دخترها رومینایی دیگر بودند که خانوادۀ احمق و بستۀ ایرانی چون دخترند و چون سنشان کم است، به آن‌ها زور می‌گوید و ارزش‌های خودش را تحمیل می‌کند. بله برگزاری آن کلاس باید عواقبی برای معلم می‌داشت. اما وقتی از همه مخفی می‌کردند چه؟ به فرض که قانونی وجود داشت. چه کسی می‌خواست شکایت کند؟ چه کسی شهادت می‌داد؟

می‌توانید به من فحش بدهید. ولی خیلی وقت‌ها بچه‌ها واقعاً خودشان می‌خواهند. درباره بچه‌های دبیرستانی، هرچند رابطه نادرست و با سوءاستفاده همراه باشد، اما هرگز به این سادگی نیست. این چیزی از فساد آن معلم کم نمی‌کند. دربارۀ تجاوز یا چنین چیزی حرف نمی‌زنم. دربارۀ رابطه با فرد بالغی به میل خودش حرف می‌زنم. از نظر اخلاقی ماجرا از نظر من چنین چیزیست. البته آن فرد روی بچه‌ها نفوذ دارد و فارغ از این که همین حالا رابطۀ معلم-شاگردی برقرار است یا نه، آن نسبت روانی نمی‌تواند به این راحتی از بین برود. من این رابطه را صد درصد غیراخلاقی و کثیف می‌دانم، ولی دلیلش هیچ ربطی به سن قانونی و چیزهایی از این دست ندارد. این رابطه کثیف است، چون هر رابطۀ عاشقانۀ نابرابری که نمی‌تواند به یک تعهد پایدار ختم شود را غیراخلاقی می‌دانم. نمی‌شود همۀ معلم‌ها را اخلاق‌مدار کرد. البته حتماً باید هزینه‌‌های اجتماعی و قانونی برای سوءاستفاده‌های آن‌ها وجود داشته باشد. هیچ شکی نیست. اما نمی‌شود سوءاستفادۀ عاطفی را با قانون از بین برد. قانون نمی‌تواند در تمام حفره‌های ریز زندگی نفوذ کند و جایی برای امور نادرست نگذارد. ولی می‌شود به بچه‌ها درست و غلط آموخت. می‌شود چارچوب‌های اخلاقی را در زندگی تشویق کرد. می‌شود به بچه‌ها آموخت از روانشان محافظت کنند.

امروز روایتی خواندم که یک نفر درگیری‌هاش در آموزشگاه کنکور هنر را تعریف کرده بود. نوشته بود که شهرستانی بوده و با آن بچه‌ها متفاوت بوده. همین باعث جلب توجه بیشتر می‌شده. خصوصاً که برچسب «دختر شیرازی» را هم داشته. در بخشی از ماجرا چیزی گفته بود که من تمام و کمال قبول دارم و حتی خودم تا حدی تجربه کرده‌ام. گفته بود که اگر تربیت مذهبی نداشتم خیلی محتمل بود مورد سوءاستفاده قرار بگیرم. آن دختر حالا دانشجوی دکتری در آمریکاست و به نظر می‌رسید که الآن خیلی معتقد به آن حدود مذهبی نباشد. نمی‌دانم. ولی این را به صراحت و با تأکید گفته بود که داشتن تربیتی که یک سری خط قرمز را در او ایجاد کرده بوده و در اولویت بودن درس از خطر حفظش کرده. شما می‌توانید اهل دین و مذهب نباشید. ولی داشتن خط قرمزهای رفتاری افراد را از بعضی خطرها حفظ می‌کند و این فارغ از عقاید ماست.

وقتی بناست تمام محدودیت‌های رابطۀ جنسی نکوهش شوند، وقتی «تربیت» یعنی محدودیت احمقانه‌ای که خانواده به بچه تحمیل می‌کند چون فکر می‌کند بهتر می‌فهمد، چرا نباید یک فرد کم‌سال درگیری‌های غلط عاطفی پیدا کند؟

یک بار هم، فراتر از جهان مدرن و قاعدۀ حقوقی سرزمین‌های دور خوشبخت، فکر کنیم شاید اخلاق چیزیست به جز قانون، و شاید هر چیزی که خوش داریم مجاز نباشد. و این که نجات در پرهیز است.

  • محیا .

علیه تفاخر

محیا . | سه شنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۱۳ ب.ظ | ۰ نظر

یکی از ملاک‌های صداقت داشتن و جدی بودن در برابری‌خواهی و سایر فضیلت‌ها، برای من، تبدیل نکردن وضعیت و طرز فکر به ابزاری برای تفاخره.

هر چند وقت یکبار، زن امروزی و لابد خوشبختی پیدا می‌شه با اسکرین‌شاتی از خانوم‌های قری در دست، که از شادی شبیه نبودن خودش به اون خانوم‌ها در پوست خود نمی‌گنجه و از حماقتشون تأسف می‌خوره. چی می‌شه که یک زن چنین گدایی توجه می‌کنه و مدام در فکر «عرضه کردن» خودشه؟ یا تحت خشونت فیزیکیه یا عاطفی یا هر دو، یا این که حداقل در زندگی کمبودهای عاطفی زیادی هست. ولی این زن خوشبخت و آگاه خیال می‌کنه این زنان اصلاً عقل ناقصشون به این چیزها نمی‌رسه و از بیکاری، از حماقت، از مشکل هوشی و چیزهایی از این دسته که مدام چنان می‌کنن.

بارها دیده‌ام زن‌های شاغل چیزی با این مضمون می‌گن که تا وقتی دستتون تو جیب شوهرتونه غلط می‌کنید حرف استقلال بزنید. هیچوقت هم به ذهن مستقلشون خطور نکرده که این حرف چه معنای وحشتناکی داره. از یک سو مشارکت‌های تاریخی زن‌ها در اقتصاد رو نادیده می‌گیرن‌، و از سوی دیگه اعمال نظر شخصی که پول توی جیبشه رو بر زندگی بقیه به رسمیت می‌شناسن. من نمی‌تونم انکار کنم که استقلال مالی واقعیه و مهمه و در همه چیز اثر میذاره. اما یک زنِ لابد ضدتبعیض چنین حمله‌ای می‌کنه به باقی زن‌هایی که یا به احتمال زیاد نتونسته‌ان شغلی خارج از خونه داشته باشن، یا با احتمال کمتری تصمیم شخصیشون توی خونه موندن بوده. اولاً که زن‌ها، با این که عموماً نانخور به حساب می‌آن، اما واقعاً همیشه در طول تاریخ داشتن کار می‌کردن و می‌کنن. یک بار مدت‌ها پیش چیز خیلی خوبی خوندم دربارۀ «سبزی پاک کردن» که خودم هم بهش کمی اضافه می‌کنم: سبزی پاک کردن عبارت تحقیرآمیزیه که به حرف‌های «خاله‌زنکی» و «بی‌ارزش» و البته «زنانه» اشاره می‌کنه. در گذشته اوقات کار جمعی، مثل سبزی پاک کردن، تنها زمان‌هایی بوده که زن‌ها از دنیای بیرون از خونه خبر می‌گرفتن. این که در محله چه می‌گذره و در خانواده‌های دیگه چه می‌گذره. نوعی تفریح بوده. و بر خلاف مردها که در قهوه‌خانه و زورخانه فقط و واقعاً تفریح می‌کردن، زن‌ها حتی تفریحشون با کار و تولید ارزش افزوده همراه بوده. و حالا این عبارت تحقیرآمیزه. هر بار، هر بار، حرف مهریه می‌شه، مردها از جمله نفقه رو پیش می‌کشن. بگذریم که نفقه در برابر تمکینه و همینجور مفت و مسلم به زن نمی‌دن. ولی این نگاه «زن یعنی نانخور» علیرغم این که زن‌ها همیشه در طول تاریخ داشتن کار می‌کردن (و به بهای بسیار گزافی نیروی کار جدید هم تولید می‌کرده‌ان) اینقدر ریشه دوانده که زن‌های شاغل طرفدار برابری هم برای نوعی خودنمایی یا فخرفروشی تکرارش می‌کنن. زنی که بیرون کار نمی‌کنه، لابد در خانه کار بیشتری انجام می‌ده (اگر نگیم که تمام کار خانه رو انجام می‌ده). و پولی که می‌بایست خرج می‌شده برای انجام اون کارها رو از هزینه‌های زندگی کسر می‌کنه. به علاوه، گفتن این حرف مجوز اینه که مثلاً یک ناتوان یا یک فرد کم‌سال که نمی‌تونه درآمد داشته باشه هم غلط می‌کنه فکر داشتن حدی از استقلال رو بکنه. این خانوم‌های شاغل و مستقل فرموده‌ان که اجازۀ چنین فکری رو به بقیه نمی‌دن. و باز گذشته از تمام این‌ها، این نگاه حسابگرانه باعث شده دخترهای مستقل و تحصیلکردۀ زیادی استرس کمتر بودن درآمدشون نسبت به شریک زندگی رو داشته باشن. من واقعاً این مورد رو اطرافم دیده‌ام و هیچ دلیلی نداره که تصور کنم تعداد این دخترها کمه. در زندگی چیزهایی فراتر از چرتکه هم هست، و اگر در زندگی شما نیست از قضا این ایراد زندگی و نگرش شماست.

یا مثلاً وقتی خانودۀ برخورداری دارن و در شرایطی بزرگ شده‌ان که شریک زندگیشون چندان مردسالار نیست یا نمی‌تونه باشه و امکان جدایی هم براشون فراهمه، دربارۀ این که مهریه خودفروشیه سخنرانی می‌کنن و به این روش میلیون‌ها زنی رو که به دلایل قانونی و عرفی یا مهریه رو دارن یا هیچی، تحقیر می‌کنن و «آه ببینید من بر خلاف این‌ها چه بلندنظر و ضدتبعیض و وارسته‌ام».

چند وقت پیش دیدم زنی با ظاهر این که «فلان زن چه زیبا و آراسته است» از این که خودش در بند اصلاح موی بدنش نیست و موهاش رنگ نداره و اهل آشپزی نیست، تعریف می‌کرد. طرف رو با ظاهر تعریف تحقیر می‌کرد که خانه‌داره و مدام فکر آشپزیه و موهاش فلانه و ... .

یا یک زن تحصیلکردۀ دیگه دربارۀ «فلانی جون» نوشته بود که آرایشگره و درآمدش چند برابر ایشونه که درس خونده و زحمت کشیده. کی گفته درس خوندن یعنی ما حقی برای درآمد بیشتر از کسی که کار فنی یا فیزیکی‌ای می‌کنه داریم؟ اولاْ که شما هم می‌تونستی بهمانی جون بشی و نخواستی. ثانیاْ چی شده که باورمون شده بیش از بقیه محقیم برای زندگی بهتر؟ بله درسته که وقتی این همه دانشگاه دولتی هست لابد باید شغل مناسبش هم باشه. من نمی‌گم کسی که رفته هشت سال یا پنج سال درس خونده حالا باید بره از جای هشت سال پیشش شروع کنه و مثلاً راننده بشه. ولی اگر درآمد راننده از ایشون در شغل متناسبش بیشتر بود هم دلیلی برای گله نیست.

وقتی کسی اینطور دربارۀ آدم‌هایی که خودش رو نسبت به اون‌ها برتر می‌بینه حرف می‌زنه، من فکر می‌کنم که برابری اقتصادی یا جنسیتی براش فقط یک بازیچه است و جدی نمی‌گیرمش. راهیه برای خوشبختی خودش و هرگز، هرگز حتی به دیگرانی که شرایط متفاوت دارن فکر نکرده. عاجز بوده از گذاشتن خودش به جای آدم‌های دیگه. همون‌هایی هستن که می‌گن هر کی نرسیده، نخواسته که برسه. و خب اگر اینقدر همدل نیستیم یا نمی‌خواهیم شرایط دیگران رو درک کنیم، کاش حداقل به خوشبختی خودمون باور قلبی داشته باشیم و با تحقیر دیگران در چشم مردم فرو نکنیمش.

  • محیا .

فنی

محیا . | سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۳ ب.ظ | ۰ نظر

بارها خواب دیده‌ام که دانشکده بزرگ و پیچ‌درپیچ و باشکوه شده و در هر کنج آن چیزی در جریان است. انگار که قلعه‌ایست که از سال‌ها جان به در برده و ما مقیمش شده‌ایم.

دیشب خواب دیدم در گوشه‌ای از دانشکده سبزی می‌فروختند و من و مهلا رد می‌شدیم و من خواستم سبزی بخرم. مهلا داشت می‌رفت به یک اتاق دیگر دانشکده و گفتم که از آنجا ظرف بیاور برای سبزی. گفت نمی‌آورم و سر همین دعوا کردیم.

 

  • محیا .

از روزها

محیا . | جمعه, ۳ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ب.ظ | ۰ نظر

۱. کار پایان‌نامه دوباره بیشتر وقتم را گرفته. چندین هفته است که هیچ فرصتی برای فلسفه خواندن نبوده. مهلت زیادی برای تمام کردن پروژه باقی نمانده و باید به کارها برسم.

۲. فکر می‌کنم توییتر حرف زدنم را تغییر داده و این تغییر خوب نیست. خوشبختانه کلمات جنسی و رکیک هنوز برایم عادی نشده‌اند. اما احتمالاً زیادی رک و بی‌تعارف شده باشم. چند وقت پیش با استادم تلفنی صحبت می‌کردم. وقتی قطع کردم بهم گفتند که با استادت «بد» حرف می‌زنی. بعد توضیح دادند که یعنی به قدر کافی احوالپرسی نمی‌کنی، خسته‌نباشید نمی‌گویی، از این که تماس گرفته تشکر نمی‌کنی و چیزهایی از این دست. خصوصاً که روز جمعه زنگ زده بود و عذرخواهی کرد که جمعه تماس گرفته. البته برای کار لازم بود و خیلی خوب شد که تماس گرفت. بعد یادم افتاد که در جوابیۀ داورها چیزهایی نوشته بودم که بهم گفت انگار داری موضع می‌گیری و می‌گویی غلط کرده‌اند این کامنت را نوشته‌اند. یک طرف ماجرا البته بحث نگارش علمیست، که از نظر من بدون هیچ حاشیه و هیچ تعارف و هیچ چیز اضافه‌ایست. اما من بیشتر به این اتفاقات فکر کردم. فکر می‌کنم موضوع این است که من از یاد برده‌ام کسی که جملات تو را می‌خواند و می‌شنود هم انسان است. از یاد برده‌ام، یعنی که هر لحظه در ذهنم حاضر نیست. به تلاش نیاز است. ماه‌هاست با هیچ کسی به جز اعضای خانواده ارتباط واقعی نداشته‌ام. ماه‌هاست به بچه‌های آزمایشگاه بلند سلام و صبح بخیر نگفته‌ام. و در تمام این چند ماه توییتر را خوانده‌ام. یک بار که از دانشگاه بر می‌گشتم، در خیابان چند نفر دعواشان شده بود و من منتظر شروع فریادهای رکیک و توهین‌های جنسی بودم. ولی هیچکس چنین چیزهایی نگفت. یکی از طرفین دعوا از خشم، از استیصال، گریه می‌کرد. داد می‌زدند. اما هیچ چیز آن دعوا توییتری نبود. توییتر فارسی چنان وحشی و بی‌شرم و خشونت‌بار است که از ملایمت و مهربانی دعوای خیابانی شگفت‌زده شدم. مدت‌ها به کسی می‌گفتم «خودت را جای دیگران بگذار». فکر می‌کنم شیوۀ درست زندگی کنار ادم‌ها هم همین است. ولی خودم از یاد برده‌ام که در حرف زدن و واکنش نشان دادن دیگران را در نظر بگیرم. باید کمی مهربان بشوم.

۳. به آخر بند قبل که رسیدم، یاد چیزی افتادم که مدت‌ها بود می‌خواستم بگویم. وقتی برای ردّ غیرت، استدلال خواهر-مادر را تحقیر می‌کنند، البته می‌فهمم که این استدلال در آن جایگاه چه بی‌معنی و ابلهانه است. ولی ابلهانه بودنش از این است که آن حس برتری و مالکیت برای خواهر و مادر هم غلط است. واقعیت این است که من با پایه و اساس این استدلال، که خودت را جای طرف بگذار و خانواده‌ات را جای طرف بگذار و رفیقت را جای طرف بگذار، چندان هم مخالف نیستم. این همدلیست. این که اگر کاسبی یا اگر پزشکی یا اگر معلمی، کسی که مقابلت ایستاده را مثل عزیزانت ببین، که عزیز کسی است. و منصف باش.

۴. چند سال پیش یکی از تولیدکننده‌های لبنیات عکس یک بچۀ سیاهپوست را روی تبلیغ بستنی شکلاتی زده بود، و عکس یک بچۀ سفید را روی تبلیغ بستنی وانیلی. این اتفاق، و انتقادها به آن، حالا برای شیر پاستوریزه تکرار شده. به نظر من این انتقادها از نژادپرستانه بودن چنین تبلیغاتی خود تا مغز استخوان نژادپرستانه است. چنین است که عده‌ای باور قلبیشان این است که یک رنگ پوست پست‌تر از باقی رنگ‌هاست، و نژادپرست نبودن امتیازیست که به ترحم و ملاحظه باید به انسان‌های این‌رنگی داد: کتمان کنیم که رنگ وجود دارد.

۵. ما می‌توانیم برای کارهایی که دوست داریم دلایل اخلاقی و منطقی بتراشیم. توجیه‌های قابل قبول. مثلاً وقتی از کسی خوشمان بیاید احتمالاً در برابر انتقاد از رفتار غلط او به «اطلاعات ما کافی نیست» و «شاید نمی‌دانسته» و ... پناه می‌بریم. یا وقتی هیچ قید و تعلقی به خانواده‌ای که در آن بزرگ شده‌ایم احساس نمی‌کنیم، می‌شود به کاستی‌های والدین متوسل شد. من این‌ها را درک می‌کنم و هر دلیلی که چنان انگیزه‌ای پشتش باشد را رد نمی‌کنم. اما فکر می‌کنم در پس این توجیه‌ها چیزهای دیگری پنهان شده که باید دانسته شود. پرسیدن از مرزها آموزنده و مهم است. این که اگر فلانی چجور خطایی بکند به «اطلاعات ما کافی نیست» متوسل نمی‌شوم؟ این که خانواده‌ام باید چطور باشد تا بهش تعهدی داشته باشم و مهم بدانمش؟ یا من در چگونه شرایطی تا همیشه به معشوق خودم متعهد خواهم ماند؟ یا احتمال کشته شدن انسان‌ها با ویروسی که می‌توانم ناقلش باشم باید چقدر بشود تا از مهمانی و دورهمی صرفنظر کنم؟ احتمالاً برای وضعیت فعلی توجیه ما کارساز است. ولی فکر می‌کنم پاسخ صادقانه به این سؤال‌ها عیار ما را معلوم می‌کند و اگر به قدر کافی انسان‌های محکم و آزاده‌ای باشیم، تصمیم‌های آینده را تغییر خواهد داد.

۶. یک بار مستندی دیدم که در بخشی از آن، طرف وارد خانۀ یک پیرزن و پیرمرد خوشبخت می‌شد. مرد با خنده تعریف می‌کرد که در جوانی و اول زندگی زنش را کتک می‌زده. زن هم می‌خندید و تأیید می‌کرد. حیرت‌انگیز بود.

  • محیا .

.

محیا . | سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد

 

بشنوید.

 

خیلی وقت‌ها با حافظ خوندن گریه‌ام می‌گیره. از زیبایی. از غمی که در تمامش هست. از پذیرش.

  • محیا .

پیش‌دانشگاهی

محیا . | پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ | ۱ نظر

من از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان در فرزانگان درس خواندم و سال آخر مدرسه‌ام را عوض کردم. اواخر تابستان قبل از پیش‌دانشگاهی مدیر مدرسه عوض شد. مدیر قبلی هم «خوب» نبود و من ازش هیچ دل خوشی نداشتم. ولی قدیمی بود. قدیم، یعنی زمانی که سمپاد اختیارات خودش را داشت و معلم‌ها را انتخاب می‌کرد، مدرسه‌های دخترانه می‌توانستند معلم مرد داشته باشند، و بچه‌های مدرسۀ ما سال‌ها پیش دو سه تا مدال جهانی آورده بودند. او از آن فضا می‌آمد و هرچند بسیاری چیزها عوض شده بود، اما هنوز آشنایی‌ها و ترفندها و نگاه قدیمی‌اش برقرار بود. مدیر جدید حاضر نشد برای آوردن معلم‌های خوب با اداره بجنگد یا به آن‌ها کلک بزند یا به نحوی راضیشان کند. من و هشت نفر دیگر هم سال آخر از مدرسه رفتیم.

من از شهری هستم که امکانات آموزشی آن ناچیز است. من دیده‌ام و چشیده‌ام که المپیاد متعلق به ما نیست. می‌خواستم برای المپیاد فیزیک بخوانم ولی هیچ معلمی در شهر ما نبود. المپیاد میدان رقابت مدرسه‌های برخوردار تهران و تبریز و اصفهان و این‌ها بود. و هست. امکانات ناکافی آموزشی فقط به همینجا محدود نمی‌شود. حتی اگر بخواهید هرقدر لازم است پول بدهید و در یک مدرسۀ «خوب» درس بخوانید، خصوصاً اگر دختر باشید، در این شهر شدنی نیست. قبلاً همینجا دربارۀ سمپاد و المپیاد نوشته‌ام. ما از آن مدرسه فرار کردیم و پناه بردیم به معروف‌ترین مدرسۀ غیردولتی دخترانه.

با چیزهایی که در آن مدرسه دیدم و چیزهایی که بعداْ از بچه‌های فامیل که در مدرسه‌های گران‌قیمت تهران درس می‌خواندند شنیدم، فکر می‌کنم یک تفاوت سمپاد با رقیبانش در محل اعتبار مدرسه است. سمپاد به خودی خود معتبر است. اسم سمپاد برای معلم‌ها اعتبار می‌آورد. و برعکس، برای تعریف از فلان مدرسۀ گران‌قیمت می‌گویند که فلانی آنجا درس می‌دهد. این تفاوت، قدرت مدرسه را در مواجهه با معلم‌ها تغییر می‌دهد. در راهنمایی و دبیرستان فرزانگان مدرسه به معلم‌ها تسلط داشت و در مدرسۀ جدید مدیر هیچکاره بود.

کسی که در یکی از غیردولتی‌های گران تهران درس می‌خواند، می‌گفت که فلان معلم معروف گفته که باید جای پارکش خالی باشد. مدرسه باید جای پارک او را در خیابان نگه دارد و اگر برسد و نتواند ماشینش را در فلان نقطه پارک کند، قهر می‌کند و می‌رود. یا می‌گفت یکی دیگر از این معلم‌ها کتاب بچه‌ها را پرت می‌کند روی زمین. یا یکی دیگر با شاگردش ازدواج کرده. و چیزهای مضحک دیگری از این دست.

چند روز پیش یک نفر دربارۀ معلمی به اسم سرورپور نوشته بود. من هم اسم این آدم را شنیده بودم. چیزی که او نوشته بود، با کمی تغییر، می‌توانست توصیف من باشد از معلم حسابان و گسستۀ پیش‌دانشگاهی. شخصی بود به اسم آرمان اسدی. اسدی یکی از دو سه معلم مطرح ریاضی شهر ما بود. البته با وارد شدن افراد جدید و جوان به بازار آموزشگاه‌های کنکور، کم‌کم این‌ها رقیب پیدا کردند. ولی تا یکی دو سال قبل از کنکور ما، تقریباً فقط همین دو سه نفر برای ریاضی معروف بودند و مشتری داشتند.

اسدی شخصی بود قدبلند و لاغر، با دو پسر تقریباً کوچک، زنی که جدا شده بود، اداهایی در عرفان و فلسفه و شاعری. می‌گفت مشکل قلبی دارد و یک بار هم چند روزی مدرسه نیامد. من هیچوقت نفهمیدم که چقدر از آنچه راجع به او می‌دانستیم راست بود و چقدرش دروغ. مثلاً یک بار مدیر مدرسه گفت که زنگ زده‌اند به خانه‌اش و خانمش گفته که دارد می‌آید. چیزی که ما می‌دانستیم این بود که اسدی همسر نداشت. اسدی به وضوح انسانی مذهبی نبود. ولی می‌گفت در ماشینش رادیو قرآن گوش می‌کند چون به آن آوا علاقه داد. می‌گفت یک بار مرده و زنده شده است. می‌گفت ریل وایت‌برد مدرسه صدای ریل سردخانه را می‌دهد. وقتی همۀ این‌ها را کنار هم می‌گذارم، اسدی متخصص حاشیه بود. کسی بود که بچه‌های نوجوان تحت اضطراب کنکور را وادار می‌کرد بهش فکر کنند. این را بگویم که حداقل من هیچوقت هیچ حرفی راجع به رابطۀ او با هیچ شاگردی نشنیدم. حاشیه‌‌های او از این جنس نبود. به نظر من بیشتر اینطور بود که بچه‌ها را مجبور می‌کرد درباره‌اش فکر کنند، حرف بزنند، و حاشیه‌های بیشتر بسازند. و اینطور بود که جایگاهش را در مدرسه حفظ می‌کرد. خودش هم این وسط همیشه به حاشیه‌سازی کمک می‌کرد. سر کلاس او مدام صدای خنده می‌آمد. یک بار معلم دینی با لحن بدی گفت که سر کلاس فلانی فکر کنم زیاد گرمتان می‌شود؛ چون پارسال که مدام شلیک خنده بود. یک بار دیگر مدیر مدرسه آمد گفت که به روی این نخندید و بگذارید درسش را بدهد. اسدی بعد که آمد سر کلاس دعوا راه انداخت. بعد از این دعوا که آمدم خانه حالم بد بود و داشت گریه‌ام می‌گرفت. چرا من باید سر کلاسی باشم که اینقدر تنش و توهین دارد؟ اسدی هم چند روزی تندتند درس می‌داد و بعد کم‌کم مثلاً آشتی کرد و برگشت به همان روال مزخرف قبل. یا مثلاً یک بار سر یکی از کلاس‌ها به خاطر کمرنگ بودن ماژیک قهر کرده بود و رفته بود. 

شما اگر از یک مدرسۀ دولتی بروید به گران‌ترین دبیرستان غیردولتی شهرتان که در بهترین منطقه هم قرار گرفته و معلم‌های معروف دارد، لابد انتظار دارید برخوردهایی که می‌بینید بارها بهتر از مدرسۀ قبلی باشد. این انتظار من بود و خیلی طول نکشید که بفهمم چه خیال باطلیست. همین آدم، آرمان اسدی، قبلاً در فرزانگان هم مدت کوتاهی درس داده بود. معلم خوش‌برخوردی بود که محترمانه حرف می‌زد و تندی نمی‌کرد. یکی دو روز که از مدرسۀ جدید گذشت، سر کلاس چندین بار خطاب به شاگردهاش گفت که «شما هیچی نیستید». پفیوز. من با معلم فیزیک ارتباط خوبی داشتم. معلم جدی و سختگیری بود که با من خیلی خوب راه می‌آمد و بهش اعتماد داشتم. به او گفتم که چنین چیزی شده و یعنی چه که معلم سر کلاس بارها به این همه بچه این را بگوید. بعد از آن شکایت اسدی حرف زدنش را تعدیل کرد. ولی حتی همین معلم فیزیک، که آنقدر با من راه می‌آمد و مهربان بود، در جواب «خسته نباشید» زودهنگام یکی از بچه‌های این مدرسه گفت «خفه شو». چنین بود دبیرستان پولی معروف شهر.

ولی من دست‌کم انتظار داشتم اگر معلم‌ها بدرفتارند، خانواده‌ها واکنشی نشان بدهند. فکر می‌کردم تحقیر شدن دخترهاشان مهم باشد. ولی این هم خیال باطلی بود. خانواده‌ها پول خرج می‌کردند و بچه‌ها خوشحال از اسم مدرسه و معلم‌های معروف و مشغول حاشیه‌ها، هیچ چیزی نمی‌گفتند. 

اسدی دنبال این بود که با هر کس ماجرایی داشته باشد. منظورم از ماجرا رابطه نیست. بلکه ارتباط کوچکی که بچه‌ها به آن اهمیت بدهند و راجع بهش حرف بزنند. مثلاً در همان دورۀ کوتاه تدریسش در فرزانگان، دو بار به من گفت که برنامۀ دینانی را برایش ضبط کنم. مطمئنم که هیچوقت آن‌ها را ندید. به دوستانم گفته بودم اگر بار سومی هم باشد، می‌گویم که این کار را نمی‌کنم. فهمیده بود من فلسفه را دوست دارم و علت این کارش همین بود. بهش گفته بودم که به نظر آنچه دینانی می‌گوید شاید قشنگ باشد اما فلسفه نیست. حالا از من می‌خواست برایش سی‌دی آن برنامۀ مسخره را ببرم. یا مثلاً بعد از آن ماجرای «به روی اسدی نخندید تا درسش را بدهد»، یکی از بچه‌ها را بیرون از مدرسه گیر آورده بود و گرفته بود به حرف که «من وقتی زنم رفته بود و شرع و قانون بهم اجازه می‌دادند هیچ کاری نکردم». 

دلم به خاطر آن اضطراب مضحک کنکور که من را از کتاب‌ها برید، مدرسه‌ای که در سال آخر دیگر خانۀ ما نبود، و تمام چیزهای بیهوده‌ای که شنیدیم می‌سوزد. ما کوچک بودیم و آن همه ماجرای بی‌ارزش و احمقانه در جهان پردلهرۀ ما بزرگ بود. این معلم‌ها هنوز همینطور کاسبی می‌کنند. در تمام ایران هم روششان به هم شبیه است. از برکت سیستم افتضاح آموزشی، بازار این شیادها سکه است. با سال‌ها تجربه در حاشیه‌سازی و داغ نگه داشتن شایعه‌ها بچه‌های مضطرب را گرفتار چرندیاتی می‌کنند که هرچند دو سال بعد ناچیز و ازیادبردنیست، در روزهای کشدار پیش‌دانشگاهی همه چیز است. یا تقریباً همه چیز.

  • محیا .