لحظه‌ها

از لحظه‌ها

لحظه‌ها

از لحظه‌ها

از روزها

محیا . | دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۱۹ ق.ظ | ۰ نظر

از بعد از پست قبلی هر روز چیزهایی خونده‌ام. فهمیدم یک بخشی از فلسفۀ علم به فلسفۀ شبیه‌سازی‌های کامپیوتری می‌پردازه که الآن برای من قابل فهمه. چند تا آدم مطرح این حوزه رو شناختم و چندین مقاله و کتاب پیدا کردم برای خوندن و دارم می‌خونم. این جهان رو بیش از مهندسی دوست دارم. در نظرم شاید معنادارتره از کارهای مهندسی. 

چقدر چیز هست برای یاد گرفتن. هر چی می‌خونی بیشتر می‌فهمی هیچی بلد نیستی و این هرچند بدیهیه، همچنان آزارنده است. الآن تازه دارم معنی یک سری از کارهایی که توی آزمایشگاه و در مدلسازی انجام می‌دیم رو می‌فهمم. قبلاً هیچوقت در ذهنم اینطور دست‌بندی‌شده نداشتم خیلی چیزها رو. الآن فکر می‌کنم همۀ بچه‌های مهندسی، حداقل در مقطع ارشد، اگه شده به قدر یک کارگاه چندساعته، باید معنی کاری که می‌کنن رو یاد بگیرن و بفهمن.

من ایراد مهمی دارم. این که کلاً لجبازم. روی هر چیزی اصرار می‌کنم. ایستادن خیلی وقت‌ها خیلی خوبه. ولی گاهی هم نه. بعد در تحقیق این مشکل ایجاد می‌کنه. روی اطلاعات غلط یا خروجی غلط اصلاً پافشاری نمی‌کنم. اما روی ایده چرا. در نتیجه وقت خوندن ایده‌ای به ذهنم می‌رسه و دیگه نمی‌تونم کنارش بذارم. می‌چسبم به همون و احتمالاً ایده‌های بهتری رو از دست می‌دم، چون دیگه راه رو به روی چیزهای جدید بسته‌ام.

------

چند روز پیش که روز معلم بود، فکر کردم چقدر خوب که استاد دومم که توی آزمایشگاهش کار می‌کنم هیچ فشاری بهم نیاورد که اینقدر ساعت در آزمایشگاه باشم یا هر روز حضور داشته باشم یا هر چی. همین که می‌دید کارم رو انجام می‌دم براش کافی بود و من معمولاً صبح‌ها دو سه ساعت می‌رفتم دانشگاه و برمی‌گشتم خونه و بخش‌های مطالعاتی و چیزهای یادگرفتنی رو تقریباً به طور کامل توی خونه دنبال می‌کردم. برای من که بیرون بودن خسته‌ام می‌کنه و تحت کنترل بودن و ترسیدن از برخوردی در حد جملۀ «چرا نیستی؟» بی‌اندازه به هم می‌ریزدم، این واقعاً امتیاز بزرگی بود. 

------

این دو تا رو بشنوید: این و این

اولی آهنگ معروفیه که مرحوم فریدون پوررضا هم اون رو اجرا کرده با حال و هوای محلی‌تر. من این اجرا رو بیشتر دوست داشتم. 

دومی زمزمۀ دلتنگی نوعروس نوجوانی برای مادرشه. اگه گوش کردید، تا آخر ادامه بدید. 

  • محیا .

از روزها

محیا . | يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۵ ب.ظ | ۴ نظر

انتخاب رشته برای من کار بسیار سختی بود. در سال‌های دبیرستان همیشه تصمیم‌گیری رو به بعد از کنکور موکول می‌کردم. تنها چیزی که می‌دونستم این بود: دوست ندارم زیست‌شناسی و در نتیجه تجربی بخونم، دوست دارم علوم انسانی بخونم اما این رشته درس‌های مزخرف داره‌. معلم برنامه‌نویسی می‌گفت کامپیوتر بخون. خودم فیزیک رو همیشه دوست داشتم. فلسفه رو هم همینطور. وقتی کنکور دادم تنها گزینه‌ای که از قبل داشتم فیزیک بود. خیلی مشورت و تحقیق کردم و نهایتاً فیزیک نخوندم. دو دلیل عمده وجود داشت. اول این که همه می‌گفتن فیزیک اون چیزی نیست که توی مدرسه دیدی و اگر اون برات جالب بوده به این معنی نیست که فیزیک خوندن هم برات جالب خواهد بود. دومین دلیل هم این بود که همیشه در یک جایی از ذهنم محتمل می‌دیدم که بخوام بعداً برم به سمت علوم انسانی، و لیسانس فیزیک ارزشی نداشت. بنابراین فکر کردم مهندسی بخونم و مهندسی‌ای بخونم که فیزیکش زیاد باشه تا اگر بعداً خواستم برم سمت فلسفه حداقل مدرک مهندسی دستم باشه. به طور خاص ارشد فلسفهٔ علم در ذهنم می‌چرخید. حتی دفترچهٔ کنکورش رو نگاه می‌کردم. من از فلسفه چه می‌دونستم؟ در واقعیت خیلی خیلی کم، و در قیاس با آنچه یک بچهٔ مدرسه‌ای می‌تونه بدونه نسبتاً خوب. اثرگذارترین کتاب زندگیم رو در چهارده‌سالگی خوندم. مجموعهٔ نامه‌هایی بود که بین یک دختر یازده‌ساله و یک استاد فلسفه رد و بدل شده بودن. من گمان می‌کنم که اون مطالعات دبیرستانی چیزی رو در من شکل دادن که تا امروز با خودم همراه دارمش. شاید پایهٔ تفکر فلسفی یا چنین چیزی. متأسفانه بعد از کنکور کتاب‌نخوان و بی‌انگیزه شدم و اون مطالعات در واقع ادامه پیدا نکردن. من بدون این که انگیزهٔ تغییر داشته باشم همون رشتهٔ خودم رو ادامه دادم و اتفاقاً در کاری که می‌کنم بد هم نیستم. مکانیک سیالات رو دوست داشتم و دارم. برای همین پروژهٔ ارشدم رو به اون سمت بردم و خیلی چیزها یاد گرفتم و خوشحال بودم.
تقریباً همزمان با شروع قرنطینه من هم شروع کردم به یاد گرفتن یک روش مدلسازی و کدش رو نوشتم. برام مهم بود از پسش بر بیام. حالا چند روزه که کدم کار کرده و حداقل کاری که به تنهایی شروع کرده بودم به نقطهٔ مشخصی رسیده.
من در این کار بد نیستم. ولی این کار رویایی من هم نیست. وقتی جدی‌تر و دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، ترجیح می‌دم با ایده‌ها و مفاهیم کار کنم. دربارهٔ چیزهایی که ربطی به مهندسی ندارن. این که یک جسم نرم در یک کانال حرکت می‌کنه و تغییرشکل می‌ده جالبه، اما این که حرکت چیه، این که موانعی که زنان برای نوشتن کد مسئله مقابلشون حس می‌کنن چیه، این که برهمکنش چیه، این که ما چطور بدون این که چنین چیزی رو مشاهده کرده باشیم به طور شهودی پیش‌بینیش می‌کنیم جالبتره.
ریاضی یا علوم انسانی برای پرداختن به پایه‌ها. دلایل زیاد و واضحی دارم برای کنار گذاشتن ریاضیات.  الآن دوست دارم برم به سمت علوم انسانی. ولی دوست ندارم اینجا درس بخونم. گرفتن پذیرش و فاند در علوم انسانی سخت‌تر از مهندسیه و برای کسی که تحصیلاتش مرتبط نبوده خیلی خیلی سخت‌تر. به علاوه همه چیز هم فاند نیست. باید خود آدم هم یه زمینه و دانش قابل قبول داشته باشه. اون دانش نیاز به وقت، دایرهٔ لغات بسیار گسترده، انگیزه و نقشهٔ راه معلوم داره. من هیچکدوم رو ندارم. به نظرم راه منطقی اینه که همین رشته رو اپلای کنم و کم‌کم یه دانشی فراهم کنم. طبق کدوم مسیر؟ نمی‌دونم.
اوضاع با چند سال قبل فرق داره. خیلی راحت نیست آدم بگه حالا یه ارشد دیگه اینجا می‌گیرم و فلان.

از پیشنهادهای شما استقبال می‌شه. اگر حوزه‌ای رو سراغ دارید که «حجم» کمتری مطالعه برای کسب مقدار قابل قبولی اطلاعات می‌طلبه، اگر مسیر مناسبی برای مطالعه و باسواد شدن می‌شناسید، اگر موضوعی هست که تصور می‌کنید من براش مناسبم یا زمینهٔ مهندسی ممکنه کمک‌کننده باشه، یا هر چی. فقط در حیطهٔ علوم انسانی باشه. بعداً می‌شه فهمید خوشم می‌آد یا نه.

___
جان برجر سال‌ها پیش مجموعه‌ای به اسم Ways of seeing ساخته. نشر بان هم کتابش رو منتشر کرده. چند وقت پیش جایی این چهار قسمت رو دیدم و دانلود کردم. فعلاً دو قسمت رو دیده‌ام. بخش دوم دربارهٔ برهنه‌نگاری و شیوهٔ نگریستن به زنانه. می‌گه که اگر برهنگی یعنی خویشتن خویش بودن، برهنه‌نگاری‌ها در واقع شخص برهنه رو نشون نمی‌دن. بلکه شخصی رو نشون می‌دن که به تماشا شدن آگاهه و به برهنگیش شکل می‌ده و رها نیست. سراغ مشابهت‌ها در حالت صورت مدل‌های مجلات و برهنه‌نگاری‌های کلاسیک اروپایی می‌ره. 
می‌گه که زنان یاد می‌گیرن همواره خودشون رو از نگاه دیگری (مردان) ببینن. 
با این جملات شروع می‌شه:


Men dream of women. Women dream of themselves being dreamt of. Men look at women. Women watch themselves being looked at.

به نظر من تنها حالت/نتیجهٔ این دیدن خود از چشم دیگری جذابیت/برهنگی/آراستگی هم نیست. بلکه حتی استانداردهای نابرابر در حجب و حیا هم به نوع دیگری دقیقاً همین رو در وجود زن نهادینه می‌کنن. اول خودت رو از چشم مردها ببین، بعد بسنج که آیا با استانداردهای مردمحور درست هستی یا نه. حالا هر جایی یه جور.

کلاً مجموعهٔ خوبیه. هر قسمت یک ساعته. اگر وقت دارید تماشاش کنید.
___
حس می‌کنم این قرنطینه فرصت طلاییه برای یاد گرفتن. در نتیجه حس می‌کنم اگه بعدش دانشمند درنیای باختی. :)) چه فکر مزخرفیه آخه.
___
ماه رمضون برای من واقعاً ماه مبارکه. روزهایی بوده در ماه رمضان که معنی پرهیز کردن، معنی پاکی قشنگ فهمم شده. سال‌های دور. وقت‌هایی که روزه می‌گرفتم عاشق روزه و ماه رمضون بودم. چند ساله که نمی‌تونم روزه بگیرم. من عوض شده‌ام ولی به بودن چیزی در این ماه، به گشوده شدن درها مؤمنم. برای من هم، خصوصاً اگر روزه می‌گیرید، دعا کنید که همه سخت محتاج دعاییم.

 

+ بشنوید. سحر ماه رمضان.

  • محیا .

نه گفتن، نه نگفتن

محیا . | پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۲۶ ب.ظ | ۰ نظر

یک. شخصی در توییتر است که من بی‌اندازه توصیف‌هاش را دوست دارم و درکش از تکه‌های زندگی را تحسین می‌کنم. فلسفه‌خوانده است و بارها پیش آمده که چیزی را توصیف کرده و با خواندنش فکر کرده‌ام این همان چیزیست که همیشه می‌دانستم و هیچوقت نتوانسته بودم به این خوبی بگویمش. امروز دربارۀ دو اتفاق نوشته بود. اول، دربارۀ کتابی که توریست مؤنث انگلیسی دربارۀ سفرش به ایران نوشته به اسم زن‌ها نمی‌توانند در ایران موتورسواری کنند. روی جلد کتاب، عکس خود آن زن است سوار بر موتور، و پشت سر او پیرمرد طبیعتاً فقیری که با الاغ دارد می‌رود و کمی تار است. نوشته بود که رنج واقعی عده‌ای از انسان‌ها تبدیل می‌شود به منبع رزق عده‌ای ماجراجوی ساده‌لوح که همه می‌گویند فکر می‌کردیم ایران خیلی بد است، اما دیدیم «اینجورها هم نیست». دوم، دربارۀ تجربه‌اش از فقر در سال‌های کودکی. این که یک بار از پدرش پول خواسته برای مدرسه، و او گفته که بگو ما پول نداریم. نویسنده به پدرش گفته که اگر این را بگویم از مدرسه خواهند آمد و وضعیت زندگی را خواهند دید تا باور کنند، و پدر جواب داده که خب ببینند. نوشته بود که آن وقت از این حرف پدرم حالم بد شد. شاید چون عینیت تجربۀ من از من دزدیده می‌شد. آن فقط از چیزی که مال من بود تبدیل می‌شد به چیزی که از چشم دیگری نگریسته می‌شود.

 

دو. چند ماه پیش، نوجوانی در کوه به خاطر فقر یخ زد و جانش را باخت. عکس مشت منجمد او معروف شد و بسیاری برایش مرثیه نوشتند. بعضی از آن نوشته‌ها آنقدر زیبا بودند که برای لحظاتی با خودم می‌گفتم کاش این‌ها کلمات من بود. ولی این غبطه زود به انزجار نبدیل می‌شد.

 

سه. وقتی که کورونا آمد و جدی شد، یک حرف بیش از بقیه شنیده و خوانده می‌شد: در خانه بمانیم. در درجۀ بعد، این که دست‌ها را بشوییم، ماسک بزنیم، وسایل را ضدعفونی کنیم، ماسک و ضدعفونی‌کننده از کجا پیدا کنیم؟ بعد کم‌کم دربارۀ کودکان کار حرف می‌زدند. دربارۀ بی‌خانمان‌ها.

 

این «ـیم» کیست که در خانه بماند و لوازمش را ضدعفونی کند؟

 

من فکر می‌کنم وقتی تفاوت در بخت و اقبال (که نمود مهمش رفاه و طبقه است) از حدی بگذرد، گفتن هر حرفی، هر مرثیه‌ای، هر «اینجوری‌ها هم نیست»ی می‌شود منبع رزق، که می‌تواند رزق روح باشد یا رزق تن. یک نفر از فقر جان می‌دهد؛ در کوه یا کنار سطل زباله. هر حرفی، هر نگرانی‌ای، هر شرمی، هر چیز پیچیده و والایی که از بخت بلندتر آمده، در قیاس با این واقعیت عریان و بی‌رحم و سخت و صاف «مرگ» در خودش رگه‌ای از شادمانی دارد. البته گوینده حتماً ابراز شادمانی نمی‌کند و حتماً در عمق وجودش به آن آگاه است. ولی مطمئنم همزمان که اشک می‌ریزد ترجیح می‌دهد همین مرفهی باشد که دارد گریه می‌کند، تا فقیری که می‌میرد و این اشک برای اوست (؟). وقتی توریست‌ مرفهی با انسان فقیر اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. وقتی توریست سفید مرفه با کودک اینجایی عکس خندان می‌اندازد حالم به هم می‌خورد. این که چطور انسان‌ها در شرایط مختلف، اما همه به خاطر تفاوت در یک چیز، تبدیل می‌شوند به اشیای موزه، به عکس‌های جالب هنری، به موضوع انشاهای غمگین یا ستایشگر، منزجرکننده است. اما تمام ماجرا این نیست. شاید این نوشتن‌ها بتواند برای بچۀ زباله‌گرد چند وعده غذا یا سرپناه محقری فراهم کند. ناچیز است. در قیاس با آنچه باید باشد هیچ است. دربارۀ یک نفر است در مقابل هزاران. اما همین هم از هیچ بهتر است. یا اگر قرار باشد یک بهبود پایدار در زندگی تعداد زیادی حاصل شود چه؟ راهش لابد همین گفتن‌ها و فکر کردن‌ها و نوشتن‌ها و نشان دادن‌هاست. و این کارها هم احتمالاً بخت بلند می‌خواهند. پس در جایی، افرادی که هیچ درکی از موضوع ندارد باید دست‌به‌کار شوند و رنج را مبتذل کنند و این منزجرکننده است. شاید محدودۀ باریکی بین مواجۀ درست و غلط با این تفاوت باشد. من نمی‌دانم که واقعاً مرزی گفتن درست و غلط را از هم جدا می‌کند یا نه. ترجیح می‌دهم اگر نمی‌توانم کاری کنم ساکت باشم و وجدانم را هم طور دیگری ساکت کنم. 

 

  • محیا .

قهرمان‌های دوست‌نداشتنی

محیا . | دوشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ | ۶ نظر

به توصیۀ مهسا فصل اول Unorthodox را نگاه کردم. داستان دختر نوزده‌ساله‌ای از اعضای یک گروه بسیار مذهبی یهودیست که در آمریکا به صورتی کاملاً جداافتاده از جامعه زندگی می‌کنند. اِستی که یک سال است ازدواج کرده و (خیلی دیرتر از آنچه رسم است و از او انتظار می‌رفته) باردار شده، به آلمان فرار می‌کند. این چهار قسمت ماجرای تلاش او برای شروع یک زندگی جدید در شرایطی کاملاً متفاوت و برش‌هایی از زندگی پیشینش در خانواده است. مهسا لطف کرد و قسمت‌هایی از کتاب را هم به عنوان محتوای تکمیلی برایم فرستاد. فهمیدم که چقدر اطلاعاتم از یهودیان کم، غلط و کلیشه‌ای بوده. مثلاً من تصور می‌کردم که یهودیان مخالف با صهیونیزم قطعاً از افراد روشنفکر جامعه هستند. در حالی که این گروه بسیار افراطی ضد صهیونیست‌ها هستند و این ایده را شایستۀ عقوبت می‌دانند. زن‌ها حق آواز خواندن ندارند و ساز نواختن نکوهیده است. زن‌ها بعد از ازدواج باید موی سر را بتراشند و همواره (حتی در خانه، حتی وقت خواب) موی تراشیده را با کلاه‌گیس یا کلاه یا دستمال‌سر  بپوشانند. گوشی هوشمند به نوعی گمراه‌کننده تلقی می‌شود و اینترنت و کامپیوتر ممنوع است. افراد این جامعه از تلفن‌های سادۀ قدیمی استفاده می‌کنند و تقریباً فاقد تحصیلات هستند. به خصوص زنان که تنها مهارتشان خرید کردن و کارهای معمول روزانه و خدمت به شوهر و فرزندآوریست. از آنجا که زادوولد یک ارزش محوری محسوب می‌شود، همۀ اعضای خانواده از وضعیت رابطۀ زوج باخبرند و برای برای برقراری رابطه و بارداری به استی فشار می‌آورند. در نهایت همسر استی تحت فشار خانواده‌اش حرف طلاق را پیش می‌کشد و استی که وقت نکرده دربارۀ بارداری‌اش چیزی بگوید از کشور خارج می‌شود. همسرش با همراهی یکی از اقوامشان به دنبال استی به آلمان می‌رود و ماجراهای دیگر.

 اما من این قهرمان را دوست ندارم. دشواری زندگی یک دختر جوان در این شرایط و فشاری که برای فرزندآوری به او وارد می‌شود تکان‌دهنده است. قوانین نابرابر را هم دوست ندارم. ولی قهرمان سریال یک بی‌همه‌چیز واقعیست. در نوزده سال زندگی، در یک سال زندگی مشترک، هیچ ارزشی برای او درونی نشده. هیچ حد و حدودی از خودش و برای خودش ندارد. در جایی از فیلم، قبل از ازدواج، مقابل مادر یاغی‌اش می‌ایستد و به او پرخاش می‌کند. یکی از افراد آن جامعۀ تندروست. و بعد از مدت بسیار کوتاهی اقامت در آلمان تمام حدود همان جامعه را زیر پا می‌گذارد. بسیاری از این حدود تبعیض‌آمیزند و زیر پا گذاشتنشان قابل سرزنش نیست. ولی وقتی کسی یک‌شبه خودِ پیشینش را تماماً زیر پا بگذارد قابل تردید است. اما استی خیانت می‌کند (و همسرش هرگز به زنی جز او نگاه هم نکرده. شرایطش را داشته و خودش را آلوده نکرده). فیلم نهایتاً مبلغ ارزش‌های جهان آزاد / جهان غرب / جهان مدرن است و این دختر قهرمانیست که از بند رها شده. و من رها شدن از همۀ بندها را هرگز دوست ندارم.

وسط نوشتن همین متن یادم آمد که زمانی دربارۀ سریال سرگذشت ندیمه چه خوانده بودم. من آن سریال را دوست دارم. از آن جامعۀ ضدزن بیزارم. به دوستانم معرفی‌اش کرده‌ام. اما یادم آمد که همزمان با پخش یکی از فصل‌های قبلی سریال زن غیرمذهبی باسوادی (پس حرفش را به پای دین و جنسیت نگذارید) در توییتر نوشته بود که سرگذشت ندیمه می‌خواهد بگوید تنها راه مدرنیته است. من آن وقت نفهمیدم که چه می‌گفت. بعد از دیدن این چهار قسمت گمانم می‌توانم درکش کنم و با او موافق باشم. دانش این را ندارم که بگویم مدرنیته طبق شواهد تاریخی و سیر فلسفی چه هست و چه نیست. اما درکی شهودی به من می‌گوید که همین گسستن همۀ بندهاست.

یک بار کسی نوشته بود که «حق داشته» چنین و چنان کند. تمام خطاهاش را ردیف کرده بود و حق داشتن را در گیومه بارها تکرار کرده بود. و منظورش این نبود که شرایط او را ناچار کرده. حق داشتن را به معنی بی‌اشکال بودن به کار برده بود؛ مثل این که من حق دارم قرمه‌سبزی را دوست داشته باشم یا آش‌رشته را. فکر می‌کنم این گسستن بندهای درونی، مرز بین توانستن و حق داشتن را از بین می‌برد. هر چه که قادر به انجام آنی، محق به انجام آنی.

چند شب قبل از شروع تماشای این چهار قسمت، در توییتر با دوستم بحث مختصری کرده بودم دربارۀ حدود اخلاقی و نسبی نبودن برخی از این حدود. جهان دارد رشته‌های پرهیز را می‌درد و به سوی بی‌مرزی می‌رود. این که غالب جامعه چه می‌اندیشند و چه چیزی در نظرشان غلط است ملاک چیزی نیست. من هر روز از قبل بیشتر اطمینان دارم که اخلاقیات نباید نسبی باشد. می‌توانیم بحث کنیم که زمانی فلان چیز غیراخلاقی نبوده و حالا است، یا برعکس. اگر به این بحث وارد شویم، خودم تضییع حقوق زن را مثال می‌آورم. ولی چیزهایی هست که تغییر نکرده. مثل میل به عدالت، مثل صداقت، مثل فداکاری، مثل ستودن پرهیز از آنچه سهل است و ممکن است به نفع آنچه دشوار و بعید می‌نماید، که روح و ریشۀ همۀ این فضیلت‌هاست. من برای این، برای پرهیز کردن، در هر زمانه‌ای اصالت قائلم. بنابراین، هرچند تلاش می‌کنم حدودم را بازاندیشی کنم، چیزهایی را بدون تغییر نگه خواهم داشت؛ از جمله برابری، پاکدامنی، پاکدستی و حفظ کرامت انسانی. و به انتهای نسبی‌انگاری اخلاقیات بی‌اندازه بدبینم.

کسی را می‌شناختم که به دلایل مختلف از دین و مذهب بریده بود. برای برخی بخش‌ها که با آن‌ها مخالف بود دلیل می‌آورد. اما نکته این بود که می‌گفت حالا که بخش الف و ب از دین در نظرم غلط است، پس از پ تا ی را هم کنار می‌گذارم و اگر برای بخشی دلیلی پیدا کردم به حدودم اضافه‌اش می‌کنم. این حرف البته خودفریبیست. این گفته را به حدود اخلاقی تعمیم دهید.  مثلاً اگر در گذشته کسی فکر نمی‌کرده که پوشیدن پالتوپوست غیراخلاقی باشد و حالا این امری غیراخلاقیست، پس من لزوم کسب مال از طریق صحیح و بدون فریبکاری را هم که جزئی از همان اخلاقیات قدیمی بوده کنار می‌گذارم. چون حدود مذهبی یا اخلاقی هیچکدام اثبات منطقی و ریاضیاتی ندارند. با روش علمی نمی‌شود با آن‌ها مواجه شد. چون علم / منطق دربارۀ چیزهای ممکن یا ناممکن حرف می‌زند و اخلاق قلمرو چیزهای ممکنِ درست و غلط است. این خشم کور، این ازخودبریدگی، تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که از بندهای درونی هیچ چیزی باقی نگذارد.

اگر زن سنتی بدبخت بوده چون باید بچه می‌زاییده و حق انتخابی نداشته و نمی‌توانسته مستقل باشد، به این معنی نیست که تنها بدیل این فلاکت آن است که همۀ مرزهای زندگی سنتی را، ولو صحیح و اخلاقی، کنار بزند و چنان زندگی کند که این قهرمان کوچک. فکر می‌کنم در مواجهه با رسانه (نه فقط فیلم و سریال، بلکه شبکه‌های اجتماعی و غیره) باید به بنیاد و خاستگاه رویکردها فکر کرد و نباید در دام این دوگانۀ احمقانه افتاد. زشت‌ترین بخش‌های سنت را نشان می‌دهند و نقطۀ مقابل آن زشتی را کنار گذاشتن تمام بندها جا می‌زنند. انسان‌ها می‌توانند حدود بسیار داشته باشند و برابر زندگی کنند. می‌توانند به پوشیدگی (فارغ از جنسیت) به عنوان یک ارزش نگاه کنند و خوشبخت باشند. می‌توانند خیانت را خط قرمز بدانند و حس نکنند که زندانی شده‌اند.

شاید این وبسایت را دیده باشید. اگر حوصله کنید چیزهای جالبی در آن پیدا می‌شود. در پیج اینستاگرامشان مقدمه‌هایی چندجمله‌ای از مطالب سایت را به اشتراک می‌گذارند. چند ماه پیش در یکی از این پست‌های اینستاگرامی چیزی را خواندم که متأسفانه دیگر نتوانستم پیداش کنم. این که محور عملکرد ما در زندگی باید این باشد که می‌خواهیم چگونه انسانی باشیم، نه این که چه حسی داشته باشیم. من نسخۀ کامل مقاله را نخوانده‌ام و نمی‌دانم که موضعش چه بود. اما این جملۀ کوتاه شیوۀ دلخواه من در زندگیست که پیشتر نتوانسته بودم اینقدر موجز و دقیق بیانش کنم. انجام هر کاری که برایم ممکن است، شاید بتواند خوشی و راحتی به همراه بیاورد. اما آنچه محق به انجامش هستم، حتماً چیزهای مهمتری خواهد آورد. 

  • محیا .

از دستِ رفته

محیا . | يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۱۹ ب.ظ | ۰ نظر

در خاطراتم، کمی بیش از سه سال قبل، نوشته‌ام که گاهی اتفاقات را پیش از وقوع به یاد می‌آوریم. دربارهٔ روزیست که در کلاس از آتشسوزی پتروشیمی و کشته‌های آن حرف زده بودیم، و چند روز بعد پلاسکو در آتش فروریخته بود. من آن وقت نمی‌دانستم که «آتش» تا چند روز دیگر برای مدتی محور حرف‌ها و اتفاقات خواهد شد. اما وقتی پلاسکو فروریخت، به دانشگاه فکر کردم و آتش به یادم آمد. اتفاقات بزرگ دریچه‌ای متفاوت به یادآوری رخدادهای پیش‌پاافتاده باز می‌کنند.
بریده شدن یک دست چه دریچه‌ای به یادآوری خاطرات یک عمر باز می‌کند؟
امروز بالأخره I lost my body را تماشا کردم. داستان دستیست که در حادثه‌ای بریده شده و دنبال صاحبش می‌گردد. کسی که این فیلم را معرفی کرده بود، آن را روایتی از گسست توصیف می‌کرد. مثل گسست دستی از تنش، گسست کودک از والدینش و گسست از معشوق. اما برای من، مثل خود زندگی، گسست با پیوست توأم بود. دست جداافتاده در فیلم کاملاً هویت انسانی دارد. محیط را درک می‌کند، فکر می‌کند، حافظه و مقصودی دارد. و بنابراین هرچند بریده شده، هنوز با صاحبش در پیوند است. علاوه بر این، تکه‌هایی از گذشتهٔ صاحب دست (مثل پشه یا عروسک فضانورد) در روایت سرگذشت او و آنچه حالا دستش تجربه می‌کند کنار هم قرار می‌گیرند و این هم پیوستگی دست بریده و صاحبش است، و هم پیوستگی قسمت‌های ظاهراً مجزای گذشتهٔ آن‌ها.
دستی که می‌خواسته پشه را بگیرد. دستی که میکروفون ضبط صوت را نگه می‌داشته. دستی که ساز می‌نواخته. دستی که تلاش کرده دری را باز کند. دستگیره‌ای در اتوبوس که خالی مانده. عمر رفته را این بار دست رفته‌ای به یاد می‌آورد.

  • محیا .

زن بودن در حلقهٔ متحدان

محیا . | سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ | ۳ نظر

فرد دهان‌دریده‌ای در اینستاگرام چیزی نوشته دربارۀ دخترهای محجبۀ بالاشهری اهل موسیقی و مد و عکاسی و چیزهایی از این دست، که سراسر تحقیر و تمسخر این عده است. من احساس نزدیکی به این دخترها نمی‌کنم و در دوستانم کسی از این‌ها نیست. می‌توانستم بعضی از حرف‌هاش را ملموس و حتی درست بدانم، اگر به این دخترها توهین جنسی نکرده بود. هر چند در پایان به این دخترها گفته «دختران متعفن» و نمی‌دانم این که کسی عشق بنیامین است یا از ترنجستان خرید می‌کند با لباس‌های گران می‌پوشد چطور تعفن محسوب می‌شود. اما در جایی از متنش گفته «کشتزارهای خیس حاصلخیز بعد از قبِلتُ». من البته که می‌دانم این از کجا آمده. دیشب مهسا اشاره کرد به نوشته‌های قبلی طرف. رفتم و خواندم. به قول خودش در هشتاد درصد اوقات به سکس فکر می‌کند. این عبارت کشتزار خیس را هم قبلاً در یکی دیگر از نوشته‌های اروتیکش به کار برده بود. داشته دخترهای مذهبی پولدار را می‌نواخته، که دیگر نتوانسته جلوی خودش را بگیرد و مجبور شده اشاره‌ای به زیر چادر کند.

اما این ماجرا برای من عجیب و تکان‌دهنده بود. نویسنده ظاهراً به نسبت مذهبیست. ما می‌دانیم که این عبارت از کجا آمده. قبلاً در نوشته‌ای، ظاهراً به قصدی به جز تحقیر، همین را به کار برده. پس دقیقاً دارد چه چیزی را سرزنش می‌کند؟ چیزی که ستایشش می‌کند، برای دخترهای مذهبی مایۀ ننگ و نشانۀ ابتذال است؟ در توییتر دو واکنش آمیخته به تحسین دیدم. یکی از طرف فردی که مدام به شوخی یا جدی در اکانتش از عکس برهنه و غیره حرف می‌زند، و یکی از فردی که ظاهراً متفکر و البته اهل دین و مذهب است. در نظر هر دو این توهین جنسی یا درست و بیان حقایق بود، یا بامزه و خنده‌دار. البته از حق نگذریم: نفر اول دست‌کم دست روی آن عبارت نگذاشته بود و دومی دقیقاً از کشتزارهای خیس حاصلخیز ذوق‌زده شده بود. البته کسی که زیادی احکام خوانده باشد همین می‌شود.

من خجالت کشیدم و احساس حقارت کردم. یک بار به جای خودم، چون به هر حال دخترم و این سکسیسم رکیک و عریان در مقابل من هم متوقف نمی‌شود، و یک بار به جای دخترهای مذهبی هدف این متن که به چنان چیزی تقلیل داده می‌شوند و این اصلاً خنده‌دار نیست.

زننده بودن و کثیف بودن این توصیف واضح است. حتی افراد مذهبی و بعضاً متعصبی را دیدم که در اینستا واکنش نشان داده بودند. یکی گفته بود اگر جلوی دختری می‌گفتی کشتزار می‌زدم توی دهانت چون همۀ دخترها ناموس ما هستند. من بحثی دربارۀ نفرتم از کلمۀ ناموس نمی‌کنم. اما حتی در قاموس کسی که زن را ناموس می‌بیند هم این توصیف بی‌شرمانه و توهین‌آمیز است. 

به دومی اعتراض کردم که توهین رکیک جنسی خنده ندارد و دعوت به خنده هم ندارد. جواب شنیدم که این از سختگیری من ریشه گرفته. غلط دانستن تحقیر «زن»، شیء جنسی دانستن «زن» و توهین جنسی به گروه بزرگی از دخترها (که اتفاقاً حداقل حدی از عفاف را برای خودشان محفوظ داشته‌اند)، غلط دانستن خندیدن به چنین چیزی و دعوت به خندیدن به چنین چیزی، از سختگیری من است، نه از بی‌حیایی و سکسیسم ریشه‌دار در وجود کسانی که به چنان تعفنی می‌خندند.

من خجالت کشیدم و احساس کردم تحقیر شده‌ام. کسی که می‌خندد یا کسی که فکر می‌کند حرف دلش زده شده، نهایتاً ما را کشتزار می‌بیند. می‌تواند به پیش از قبلتُ بخندد یا به بعد از آن. وقتی پای زن وسط است، حرف دل همۀ سکسیست‌ها یکی است.

  • محیا .

از این تعفن منزجرم

محیا . | پنجشنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ | ۵ نظر

بارون می‌آد. باد و بارون. باد هر از گاهی مشتی بارون ریز رو می‌کوبه به پنجره. زندگی در انزوای واقعی کم‌کم از شکل روزمرهٔ پیشینش فاصله گرفته و در خلأ ادامه داره. ارتباط با روزمرگی قبلی تقریباً قطع شده و فکر، دربارهٔ همه چیز، خودش رو تحمیل می‌کنه.

ن. از بچه‌های مدرسه بود. هیچ وقت دوستش نداشتم. در نظرم بدجنس و منفعت‌طلب بود. من به ن. اعتماد نداشتم. برای ن. اتفاق مهمی افتاد که فکر می‌کنم از کسی پنهان نموند. چه همه از چیزهایی که به اشتراک می‌گذاشت خبر داشتن. مدت قابل توجهی از اون اتفاق گذشته. او امشب عکسی از خودش به اشتراک گذاشته و زیرش، با شیوه‌ای که مشخصاً برای متفاوت بودن انتخاب شده، دربارهٔ صدای امیدواری درونش نوشته. من عکس رو دوست نداشتم. اون جملهٔ زیر عکس رو دوست نداشتم. اما امشب، در این خلأ ناگزیر، این ترکیب در نظرم محترم بود. ن. به مشکلی برخورده، و حالا، امشب، بعد از مدت‌ها، نیاز داره عکسش اونجا باشه و نیاز داره از صدای امیدواری بنویسه تا صدای امیدواری رو بشنوه. در برابر امید و ناامیدی و بی‌پناهی یک انسان، چه اهمیتی داره این چیزها؟

***

من دلزده‌ام. از همه چیز دلزده‌ام. از بخصوص جهان کثیفی که توییتر پنجره‌ای بهش باز می‌کنه دلزده‌ام. از جوان‌هایی که فوران هورمون و رومانس پوچ و احمقانه و تفکیک جنسیتی و هیجان جمع مختلط و رابطه‌خواهی بیشتر و بیشتر و امکان دیده نشدن در توییتر هارشون کرده متنفرم. جماعت «بی‌اصولی» که شهوت دیده شدن و کول دیده شدن و سکسی دیده شدن و بی‌قید دیده شدن تعیین می‌کنه که چی بگن، چطور بگن، چطور فکر کنن. از جهانی که در هر حرفی باید چیزی جنسی گنجانده بشه تا به قدر کافی «کول» دیده بشه متنفرم. دنیای پوچی که آدم‌هاش باید لغات معمول رو فارسی نگن تا گزینهٔ باحال‌تر و مدرن‌تری برای شهوت باشن. بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختن می‌شه. جاج نکن. مهم اینه که خوشحال باشی. حوالهٔ اندام جنسی به این و اون و زمین و زمان. تیک ایت ایزی. مهم اینه که خوشحال باشی.

نهایتشون در همین جملات خلاصه می‌شه. ادعا و ادای برابری‌خواهیشون گوش فلک رو کر کرده و فحش‌‌های جنسی و کلمات جایگزینی که برای رابطهٔ جنسی به کار می‌برن همگی ضد زن هستن. اما چه باک وقتی این آدم‌ها و روابطشون سنتی نیستن؟ مشکل سنت اینه که دست و پای این‌ها رو می‌بنده. همین. همین.

واقعاً زندگی شرافتمندانه‌ایه. نه حرف زدنت حد و مرزی داره، نه شوخی کردنت، نه روابطت، نه تفریحت، نه خودت رو ملزم به هیچی می‌دونی و نه خودت رو برای اخلاق و کار درست به زحمت می‌اندازی. تنها یک ملاک وجود داره: بهت حال بده. 

احتمالاً توییتر رو دی‌اکتیو کنم. یا به جز فالویینگ‌هام دیگران رو نخونم. ولی وحشت و دلزدگی من فراتر از اینه: چند درصد از مردم واقعی شبیه این بی‌همه‌چیزهان؟ آلات متحرک؟ و تازه این‌ها از مریضی و قتل و جنگ و جنایت جداست. این همه تباهی و نکبت.

و البته خاطراتی هم برام زنده شدن. سه سال پیش، یکی یک حرفی پروند که در ستاد فلانی اتاق سکس بوده. چرند. اون آدمی که دو سال بعد با کثافتکاری و هرزگی اعتماد به هر کسی رو به من حرام کرد، اون روزها توییتر داشت و من حسابش رو دیده بودم. دیده بودم که هر چرند جنسی‌ای که در تمسخر این حرف ساخته شده بود، هر توصیفی از عمل جنسی که با مسخرگی به این ماجرا چسبونده شده بود، لایک می‌کرد. چرا من یادم رفت؟ چی شد که فکر کردم کسی که در کنج مجازی خودش آزادانه این‌ها رو می‌پسندیده، باید چیزی به جز ماشین شهوت باشه؟ کسی که دقیقاً «تلاش می‌کرد» در جملاتش انگلیسی به کار ببره، کسی که هیچ چیزی، هیچ اصل و چارچوبی به جز دیده شدن و پیدا کردن موقعیت و شاخ به نظر رسیدن در انتخاب واژه، در نوشتار، در سیاق و سلیقه، از خودش نداشت. همه چیزش برای این بود که بگه ما هم بعله؛ ما هم اونقدر که خوشتون بیاد امروزی و بی‌قید و راحتیم پس در جمع خودتون راهم بدید. چرا این ماجراها زود از ذهنم پاک شد؟ 

بله. همهٔ راه‌ها به یکجا ختم می‌شه و این جماعت واقعیت دارن و من از چنین دنیایی حالم به هم می‌خوره.

دوست دارم برگردم به سال‌ها قبل. به جمع امن دوستانی که هر روز می‌دیدمشون. به سال‌هایی که همه‌چیز تمیزتر بود. این بار شاید ن. رو هم جور دیگری ببینم، حتی اگه دوستش نداشته باشم. یا کاش برم به جای دوری، وسط یک عده آدم مقید و چارچوب‌دار و همونجا زندگی کنم و کارم با این حیوانات نباشه. که والله حیوان هم بخشی از زندگیش تولید مثله. 

 فکر می‌کنم چیز روشنی در این دنیا نیست. یا تیرگی خیلی بیشتره. بی‌اندازه ناامیدم از این جهان. من هم به صدای امیدواری نیاز دارم.

احتمالاً این رو پاک کنم و مرتب‌تر بنویسم.

  • محیا .

تحقیر

محیا . | چهارشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ | ۰ نظر

از این که کسی جلوی چشمم تحقیر شود خجالت می‌کشم. حتی بیشتر: می‌ترسم. از این که در سریالی یا فیلمی یکی از شخصیت‌ها به خاطر پول، ظاهر، موقعیت اجتماعی، تحقیر شود می‌ترسم. این استرس معمولاً وقت تماشای فیلم‌هایی که به نوعی ارتباط‌های نابرابر را نشان می‌دهند همراهم است. معمولاً ویدیوهای مواجهۀ یک فرد فقیر را با کسی که مقامی دارد تماشا نمی‌کنم. فیلم‌هایی که هر از گاهی منتشر می‌شوند که فلان شخص صاحب مقام با فقیری، کشاورزی، پرستاری، سربازی، چنین و چنان حرف زده. از این که دکتری با منشی‌اش تندی کند می‌ترسم. از این که آدم‌ها اغلب با بزرگتری که مرتبۀ پایین‌تری دارد با ارجاعات مفرد حرف می‌زنند آزار می‌بینم. ویدیوی راه رفتن شفیعی کدکنی با فروتنی بسیار در کنار مریدان بی‌نام و نشانش هم. در آن‌ها هم تحقیر هست. عکس گرفتن و جمع شدن مردم دور سلبریتی‌ها هم منزجرم می‌کند. در آن‌ها هم تحقیر هست. و بدتر: هر آن ممکن است طرف نقاب مردمداری‌اش را کنار بزند و از تواضع و صبوری‌ای که از ادعا و تفاخر است، برسد به تفاخر و ادعایی که عریان است.

تحقیر کردن را فقط وقتی مجاز می‌دانم که کسی تحقیرم کرده باشد. اما حالا نگرانم از این که بدون این شرط کسی را خرد کرده باشم. خصوصاً به خاطر چیزهایی که در کنترل خود شخص نیستند. «خطا» نیستند.

خدا همۀ ما را از تحقیر کردن و تحقیر شدن حفظ کند.

  • محیا .

Open Sesame

محیا . | شنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۳:۰۸ ب.ظ | ۲ نظر

این اسم مجموعه‌ای از کتاب‌ها و محتوای آموزشی است که زبان انگلیسی را به کودکانی یاد می‌داد که دانش پیشینی از این زبان نداشتند. زمانی که من یادگرفتن انگلیسی را شروع کردم حدوداً هشت‌ساله بودم و به آموزشگاهی می‌رفتم که با این روش پیش می‌رفت. کتاب‌های رنگارنگ ما، که نوشته‌ای در آن‌ها نبود، خیابانی را نشان می‌دادند که ساکنانش موقعیت‌های مختلفی را تجربه می‌کردند و ما پا به پای آن‌ها شنیدن و حرف زدن را یاد می‌گرفتیم. این کتاب‌ها در اصل تکمیل‌کنندۀ برنامه‌های آموزشی‌ای بودند که در آمریکا پخش می‌شد و تا امروز هم با رویه‌ای دیگر ادامه دارد. هرچند نمی‌دانم انگلیسی در جایگاه زبان دوم مخاطبان هدف آن‌هاست یا نه.

جایی خواندم که این مجموعه در ابتدا با تمرکز بر کودکان آمریکایی که در محلات محروم‌تر زندگی می‌کردند تهیه می‌شده و فضاهایش حال و هوایی «پایین‌شهری» داشته. شخصیت‌ها در یک «محله» ساکن بوده‌اند و در فضاهای معمول شهری بازی می‌کرده‌اند. حالا این رویه عوض شده و مفهوم محله که پیوستگی ماجراها و شخصیت‌ها را حفظ می‌کرد، از برنامه حذف شده است. چند سال قبل، مجموعه‌ای از اپیزودهای قدیمی Sesame Street را منتشر کرده‌اند، با این توضیح که مناسب بزرگترهاست. برنامه‌ای که هدفش کودکان دبستانی و کوچکتر بوده‌اند، امروز دیگر مناسب همان افراد شناخته نمی‌شود. شخصیت‌ها، که حالا جا افتاده‌اند و برند هستند، در فضاهای ایزوله و بدون پیوستگی یک محله و یک خیابان، به بچه‌ها آموزش‌های زبانی و اجتماعی می‌دهند.

اما من. من عاشق این عروسک‌ها و ماجراهاشان بودم. من که هشت سالم بود و با مانتوی خاکستری به مدرسه‌ای خاکستری می‌رفتم، عاشق خیابانی بودم که پر از رنگ بود و بچه‌هایی رنگی در آن بازی می‌کردند. این علاقه و جذابیت بصری کتاب‌ها، در کنار محتوای به غایت صحیح، به سرعت پایۀ زبان انگلیسی را در من شکل داد. آن وقت‌ها خیال می‌کردم در سال تحصیلی فرصتی برای کلاس زبان ندارم و نباید خودم را اذیت کنم. فکر می‌کنم این بزرگترین اشتباه من در زندگی یا یکی از بزرگترین اشتباهاتم بود. حتی یک بار بهترین معلم زبانی که داشتم زنگ زد به خانۀ ما که محیا نباید زبان را رها کند و برگردد سر کلاس. یک ترم از پاییز را هم رفتم و بعد باز رها کردم. هر سال سه ماه، زمانی بود که برای زبان می‌گذاشتم. این مجموعه آنقدر عالی طراحی شده بود که با وجود کمی این زمان، و با وجود وقفه‌های مسخره‌ای که می‌انداختم، پایۀ زبان انگلیسی را به شیوه‌ای در من شکل داد که بعدها به کلاس و معلم نیازی پیدا نکردم. مثل زبان مادری. مثل کسی که مدت نسبتاً کمی از سال‌های کودکی را در محیط بومی گذرانده باشد. فرصت ندادم که دایرۀ لغاتم را گستره کند یا ساختارهای پیچیده را در ذهنم جا بدهد. اما همان چیزی که یاد گرفتم، باعث شد بعدها بتوانم به قدر نیازم خودم به خودم یاد بدهم.

اما خانم ک. خانم ک. مؤسس آموزشگاه بود. به گفتۀ خودش از حدود شانزده‌سالگی به آمریکا مهاجرت کرده بود. چند سال در آلمان و ژاپن زندگی کرده بود و کارمند سازمان ملل بود. چند سال در مرز افغانستان بود و بعد به طور دائم برگشت به ایران. شیوۀ زیستش به وضوح ایرانی نبود. نگاهش به کارمندانش شبیه نگاه مدیران آمریکایی بود و با کسی تعارف نداشت. از همین هم بود که معلم‌های خوبش را یکی‌یکی از دست داد. این کتاب‌ها را برای ما از خارج از کشور تهیه می‌کرد و می‌آورد. عاشق کتاب‌هایی بودم که هرگز درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را هیچ وقت ندیدم. دربارۀ بچه‌ها و تربیت بچه‌ها هم نگاه خودش را داشت. به نظرش این که بچه‌ها با بزرگترها بروند به مهمانی فامیلی و تا نیمه‌شب بیدار بمانند غلط بود. می‌گفت مادرها به من اعتراض می‌کنند که به جای کتاب و پاک‌کن به بچه‌های ما باربی جایزه بده ولی باربی یک چیز بیخود مصرفیست و من از این چیزها به بچه نمی‌دهم. یا مثلاً می‌گفت مادرها بچه را که می‌گذارند سر کلاس وقتشان تلف می‌شود و می‌نشینند همینجا تا فرزندشان برگردد. برای همین می‌خواهم یک کارگاه پرده‌دوزی راه بیاندازم که به جای اینجا نشستن کار مفید کنند و وقتشان تلف نشود. من از قدیمی‌ترین شاگردان آموزشگاهش بودم. من و خواهرم و مادرم را می‌شناخت و حتی هنوز هم می‌شناسد. از زمانی که به طور دائم مقیم ایران شد، آموزشگاه را از واحدی در یک ساختمان اداری برد به خانه‌ای زیبا و ویلایی. خودش هم حداقل تا مدتی همانجا زندگی می‌کرد. مثلاً برای تماشای فیلم که می‌رفتیم به اتاق فیلم، چمدان خانم ک. که تازه از سفر برگشته بود هم آنجا بود. آخ که چقدر دوستت دارم خانم ک.

اما من. Sesame Street  برای من هیچ وقت تمام نشد. نه کتاب‌های Open Sesame را تا آخر خواندم، و نه از جادوی آن رنگ‌های زیبا، از آن محلۀ امن (که در واقعیت اصلاً امن نیست) دل کندم. در فیسبوک صفحه‌شان را دنبال می‌کنم. هر چند سال یکبار برگشته‌ام و دنبال آن کتاب‌ها و شعرهاش گشته‌ام. چند سال پیش تعدادی پادکست دانلود کردم که هر کدام لغتی را یاد می‌دادند. باز هم، بعد از چند سال، شیرین و آموزنده و به‌یاد ماندنی بود. حتی پیشتر، قبل از اینترنت پرسرعت، به سختی ویدیوهایی را به هزار دردسر از یوتوب دانلود می‌کردم. چند سال است که استیکرهای تلگرامشان را دارم. چند روز پیش دیدم که دسترسی به تعداد زیادی کتاب در این نشانی آزاد شده. از اولین چیزهایی که سرچ کردم، کتاب‌هایی بود که عاشقشان بودم و هیچ وقت درسم به آن‌ها نرسید و داخلشان را ندیدم. فقط یکی را پیدا کردم. و در کنارش، دو کتابی را که خودم داشتم و خوانده بودم. سال‌ها گذشته و من بزرگتر شده‌ام. اما بودن کنار خانم ک. و یاد گرفتن از او زمانی که آن آموزشگاه شبیه یک خانواده بود، رسیدن به کتاب آبی و بنفش و قرمز و یاد گرفتنشان، هرگز در ذهن من بس نشد. گذشت و به قدر کافی از آن جادوی شگفت رنگ و یادگیری و زبان و کم‌سالی برنداشتم و... پایانی کو؟

 

 

این اولین درس از اولین کتاب است. معرفی شخصیت‌ها.
What's his name? What's her name?
  • محیا .

تبریک

محیا . | جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ب.ظ | ۰ نظر

امسال در «جان» گفتن به آدم‌ها خسیس نبودم. هر جا که به جمله‌ام می‌خورد و احتمال سوءتفاهم نبود جان صداشون کردم. حتی قلب هم فرستادم. :))

نه چون دروغ در نظرم بی‌اشکال شده یا هر چی. چون که فکر می‌کنم اون چیزی که من جان خودم می‌دونم از همین دوستان دور و نزدیک می‌تونه روشنی بگیره. چون که وقت کمه. پس بذار کمی مهربان‌تر حرف بزنم. من که با کسی اونقدر گرم نمی‌گیرم و کار خاصی هم برای کسی نمی‌کنم. پس چجوری یه ذره مهربون باشم یا نشون بدم هستم؟ :))

تبریک دو نفر به طور ویژه کیف داد. چون انتظار نداشتم. خصوصاً که از خاطرات خوش من می‌آن. به کسی هم که دیشب چند تا ایموجی یادم انداختنش خواستم به جبران وقت‌های بی‌حوصلگی و بداخلاقیم تبریک بگم، اما توان شنیدن جواب احتمالی رو نداشتم.

با کسی تلفنی حرف نزدم و گفتم بگید محیا خوابه، بگید محیا غذا می‌خوره.

 

  • محیا .