من از اول راهنمایی تا سوم دبیرستان در فرزانگان درس خواندم و سال آخر مدرسهام را عوض کردم. اواخر تابستان قبل از پیشدانشگاهی مدیر مدرسه عوض شد. مدیر قبلی هم «خوب» نبود و من ازش هیچ دل خوشی نداشتم. ولی قدیمی بود. قدیم، یعنی زمانی که سمپاد اختیارات خودش را داشت و معلمها را انتخاب میکرد، مدرسههای دخترانه میتوانستند معلم مرد داشته باشند، و بچههای مدرسۀ ما سالها پیش دو سه تا مدال جهانی آورده بودند. او از آن فضا میآمد و هرچند بسیاری چیزها عوض شده بود، اما هنوز آشناییها و ترفندها و نگاه قدیمیاش برقرار بود. مدیر جدید حاضر نشد برای آوردن معلمهای خوب با اداره بجنگد یا به آنها کلک بزند یا به نحوی راضیشان کند. من و هشت نفر دیگر هم سال آخر از مدرسه رفتیم.
من از شهری هستم که امکانات آموزشی آن ناچیز است. من دیدهام و چشیدهام که المپیاد متعلق به ما نیست. میخواستم برای المپیاد فیزیک بخوانم ولی هیچ معلمی در شهر ما نبود. المپیاد میدان رقابت مدرسههای برخوردار تهران و تبریز و اصفهان و اینها بود. و هست. امکانات ناکافی آموزشی فقط به همینجا محدود نمیشود. حتی اگر بخواهید هرقدر لازم است پول بدهید و در یک مدرسۀ «خوب» درس بخوانید، خصوصاً اگر دختر باشید، در این شهر شدنی نیست. قبلاً همینجا دربارۀ سمپاد و المپیاد نوشتهام. ما از آن مدرسه فرار کردیم و پناه بردیم به معروفترین مدرسۀ غیردولتی دخترانه.
با چیزهایی که در آن مدرسه دیدم و چیزهایی که بعداْ از بچههای فامیل که در مدرسههای گرانقیمت تهران درس میخواندند شنیدم، فکر میکنم یک تفاوت سمپاد با رقیبانش در محل اعتبار مدرسه است. سمپاد به خودی خود معتبر است. اسم سمپاد برای معلمها اعتبار میآورد. و برعکس، برای تعریف از فلان مدرسۀ گرانقیمت میگویند که فلانی آنجا درس میدهد. این تفاوت، قدرت مدرسه را در مواجهه با معلمها تغییر میدهد. در راهنمایی و دبیرستان فرزانگان مدرسه به معلمها تسلط داشت و در مدرسۀ جدید مدیر هیچکاره بود.
کسی که در یکی از غیردولتیهای گران تهران درس میخواند، میگفت که فلان معلم معروف گفته که باید جای پارکش خالی باشد. مدرسه باید جای پارک او را در خیابان نگه دارد و اگر برسد و نتواند ماشینش را در فلان نقطه پارک کند، قهر میکند و میرود. یا میگفت یکی دیگر از این معلمها کتاب بچهها را پرت میکند روی زمین. یا یکی دیگر با شاگردش ازدواج کرده. و چیزهای مضحک دیگری از این دست.
چند روز پیش یک نفر دربارۀ معلمی به اسم سرورپور نوشته بود. من هم اسم این آدم را شنیده بودم. چیزی که او نوشته بود، با کمی تغییر، میتوانست توصیف من باشد از معلم حسابان و گسستۀ پیشدانشگاهی. شخصی بود به اسم آرمان اسدی. اسدی یکی از دو سه معلم مطرح ریاضی شهر ما بود. البته با وارد شدن افراد جدید و جوان به بازار آموزشگاههای کنکور، کمکم اینها رقیب پیدا کردند. ولی تا یکی دو سال قبل از کنکور ما، تقریباً فقط همین دو سه نفر برای ریاضی معروف بودند و مشتری داشتند.
اسدی شخصی بود قدبلند و لاغر، با دو پسر تقریباً کوچک، زنی که جدا شده بود، اداهایی در عرفان و فلسفه و شاعری. میگفت مشکل قلبی دارد و یک بار هم چند روزی مدرسه نیامد. من هیچوقت نفهمیدم که چقدر از آنچه راجع به او میدانستیم راست بود و چقدرش دروغ. مثلاً یک بار مدیر مدرسه گفت که زنگ زدهاند به خانهاش و خانمش گفته که دارد میآید. چیزی که ما میدانستیم این بود که اسدی همسر نداشت. اسدی به وضوح انسانی مذهبی نبود. ولی میگفت در ماشینش رادیو قرآن گوش میکند چون به آن آوا علاقه داد. میگفت یک بار مرده و زنده شده است. میگفت ریل وایتبرد مدرسه صدای ریل سردخانه را میدهد. وقتی همۀ اینها را کنار هم میگذارم، اسدی متخصص حاشیه بود. کسی بود که بچههای نوجوان تحت اضطراب کنکور را وادار میکرد بهش فکر کنند. این را بگویم که حداقل من هیچوقت هیچ حرفی راجع به رابطۀ او با هیچ شاگردی نشنیدم. حاشیههای او از این جنس نبود. به نظر من بیشتر اینطور بود که بچهها را مجبور میکرد دربارهاش فکر کنند، حرف بزنند، و حاشیههای بیشتر بسازند. و اینطور بود که جایگاهش را در مدرسه حفظ میکرد. خودش هم این وسط همیشه به حاشیهسازی کمک میکرد. سر کلاس او مدام صدای خنده میآمد. یک بار معلم دینی با لحن بدی گفت که سر کلاس فلانی فکر کنم زیاد گرمتان میشود؛ چون پارسال که مدام شلیک خنده بود. یک بار دیگر مدیر مدرسه آمد گفت که به روی این نخندید و بگذارید درسش را بدهد. اسدی بعد که آمد سر کلاس دعوا راه انداخت. بعد از این دعوا که آمدم خانه حالم بد بود و داشت گریهام میگرفت. چرا من باید سر کلاسی باشم که اینقدر تنش و توهین دارد؟ اسدی هم چند روزی تندتند درس میداد و بعد کمکم مثلاً آشتی کرد و برگشت به همان روال مزخرف قبل. یا مثلاً یک بار سر یکی از کلاسها به خاطر کمرنگ بودن ماژیک قهر کرده بود و رفته بود.
شما اگر از یک مدرسۀ دولتی بروید به گرانترین دبیرستان غیردولتی شهرتان که در بهترین منطقه هم قرار گرفته و معلمهای معروف دارد، لابد انتظار دارید برخوردهایی که میبینید بارها بهتر از مدرسۀ قبلی باشد. این انتظار من بود و خیلی طول نکشید که بفهمم چه خیال باطلیست. همین آدم، آرمان اسدی، قبلاً در فرزانگان هم مدت کوتاهی درس داده بود. معلم خوشبرخوردی بود که محترمانه حرف میزد و تندی نمیکرد. یکی دو روز که از مدرسۀ جدید گذشت، سر کلاس چندین بار خطاب به شاگردهاش گفت که «شما هیچی نیستید». پفیوز. من با معلم فیزیک ارتباط خوبی داشتم. معلم جدی و سختگیری بود که با من خیلی خوب راه میآمد و بهش اعتماد داشتم. به او گفتم که چنین چیزی شده و یعنی چه که معلم سر کلاس بارها به این همه بچه این را بگوید. بعد از آن شکایت اسدی حرف زدنش را تعدیل کرد. ولی حتی همین معلم فیزیک، که آنقدر با من راه میآمد و مهربان بود، در جواب «خسته نباشید» زودهنگام یکی از بچههای این مدرسه گفت «خفه شو». چنین بود دبیرستان پولی معروف شهر.
ولی من دستکم انتظار داشتم اگر معلمها بدرفتارند، خانوادهها واکنشی نشان بدهند. فکر میکردم تحقیر شدن دخترهاشان مهم باشد. ولی این هم خیال باطلی بود. خانوادهها پول خرج میکردند و بچهها خوشحال از اسم مدرسه و معلمهای معروف و مشغول حاشیهها، هیچ چیزی نمیگفتند.
اسدی دنبال این بود که با هر کس ماجرایی داشته باشد. منظورم از ماجرا رابطه نیست. بلکه ارتباط کوچکی که بچهها به آن اهمیت بدهند و راجع بهش حرف بزنند. مثلاً در همان دورۀ کوتاه تدریسش در فرزانگان، دو بار به من گفت که برنامۀ دینانی را برایش ضبط کنم. مطمئنم که هیچوقت آنها را ندید. به دوستانم گفته بودم اگر بار سومی هم باشد، میگویم که این کار را نمیکنم. فهمیده بود من فلسفه را دوست دارم و علت این کارش همین بود. بهش گفته بودم که به نظر آنچه دینانی میگوید شاید قشنگ باشد اما فلسفه نیست. حالا از من میخواست برایش سیدی آن برنامۀ مسخره را ببرم. یا مثلاً بعد از آن ماجرای «به روی اسدی نخندید تا درسش را بدهد»، یکی از بچهها را بیرون از مدرسه گیر آورده بود و گرفته بود به حرف که «من وقتی زنم رفته بود و شرع و قانون بهم اجازه میدادند هیچ کاری نکردم».
دلم به خاطر آن اضطراب مضحک کنکور که من را از کتابها برید، مدرسهای که در سال آخر دیگر خانۀ ما نبود، و تمام چیزهای بیهودهای که شنیدیم میسوزد. ما کوچک بودیم و آن همه ماجرای بیارزش و احمقانه در جهان پردلهرۀ ما بزرگ بود. این معلمها هنوز همینطور کاسبی میکنند. در تمام ایران هم روششان به هم شبیه است. از برکت سیستم افتضاح آموزشی، بازار این شیادها سکه است. با سالها تجربه در حاشیهسازی و داغ نگه داشتن شایعهها بچههای مضطرب را گرفتار چرندیاتی میکنند که هرچند دو سال بعد ناچیز و ازیادبردنیست، در روزهای کشدار پیشدانشگاهی همه چیز است. یا تقریباً همه چیز.