استاد ترم هفت
در ترم هفت دو درس را با استادی داشتم که بعد از یک سال (ظاهراً) تعلیق برگشته بود به دانشکده و حرف و حدیث پشت سرش زیاد بود. میگفتند چیزی که باعث یک سال غیبتش شده فایل صوتی گفتگوی او با یکی از دانشجوها بوده. من چیزهایی بریده و غیرصریح شنیده بودم. هیچ کس نمیگفت که او دقیقاً چه میکرده. چیزی که من از افراد مختلفی، از جمله همکلاسیهای خودم، شنیدم این بود که در جلسات امتحان دست میگذاشته پشت شانۀ بعضی از دخترهایی که از او سؤال میپرسیدهاند. در میانترم ما هم، که آخرین امتحانش بود، همین کار را کرده بود. چند روز بعد از میانترم او مرد.
مرگ آن استاد من را ناراحت کرد و اتفاق مهمی بود. یکباره حجمی از نیستی، خالی، در زندگی هرروزۀ ما افتاد و هضم این که نبودن چنان چیزیست، سخت بود. عجیب بود. ولی من هیچوقت فکر نکردهام که دربارۀ مرده نباید چیزی گفت. این را میفهمم که دربارۀ کسی که امکان دفاع ندارد باید منصف بود، نباید بیدلیل حرف زد، نباید حرف نامطمئن زد و چیزهایی از این دست. اما آنچه دربارۀ او شنیدم برایم قطعیست و بسیاری دیدهاند.
او در جلسۀ امتحان دست میگذاشت پشت بعضی دخترها. در آن فاصلۀ چندروزۀ امتحان تا مرگش، یادم مانده که در سایت با چند نفر به این ماجرا میخندیدیم. اینطور نبود که من نفهمم آن کار نوعی آزار بوده. حتی یادم مانده که در همان فاصله با مهلا حرف زده بودم و میگفتم این هم نوعی آزارگریست. به مادرم گفته بودم که این استاد چنان کرده و یک سال هم در دانشگاه نبوده و چیزهای دیگر. ولی چرا برای ما خندهدار بود؟ چه چیزی در این «نظرکرده» شدن دخترهای زیبا بود که ما بهش میخندیدیم؟ نمیدانم. واقعاْ نمیدانم و متأسفم که علیرغم آگاهی چنان برخوردی کردهام.
در آن فضای سنگین بعد از مرگش، مربی آزمایشگاه حرارت که از قدیمیترین آدمهای دانشکده است کمی دربارهاش حرف زد. در جایی از حرفها در لفافه به آن حرف و حدیثها اشاره کرد که «فلانی جانماز آب نمیکشید. چون سالها خارج از ایران زندگی کرده بود رفتارش کمی فرق میکرد...». این حرف مسخره است و میدانم که همان وقت هم برایم مسخره بود. این چه توجیهیست که طرف چون چند سال از عمرش را در وطنش نبوده، حالا خیال نمیکند که مثلاً دست گذاشتن پشت شاگردش اشکالی داشته باشد؟ اصلاً چه ربطی به عرف ایران دارد؟ و اگر اینقدر با عرف اینجا غریبه بود چرا دست نمیداد؟
آن استاد البته فضیلتهایی هم داشت. مانند این که بعد از مرگش همسایهها فهمیده بودند که استاد دانشگاه بوده و هیچوقت خودش را با عنوان شغلی و مرتبۀ علمی معرفی نکرده بوده. یا این که انسان متواضعی بود یا این که خیلی باسواد بود. خیلی. علاوه بر دانش تخصصی، ادبیات آلمانی و فرانسه را هم به صورت آکادمیک خوانده بود. در یکی لیسانس و در دیگری لیسانس و فوق لیسانس داشت. ولی من هیچوقت درک نکردم که چرا همه یکباره تصمیم به سکوت گرفتند. چرا همه بریده و نامفهوم حرف میزدند.
چند ماه پیش یکی از سالبالاییها نوشت که میگفتهاند او به دخترها پیشنهاد رابطه میداده. نمیدانم و نمیتوانم دربارۀ این گزاره قضاوتی بکنم. یکی از پسرهای سالبالایی به همکلاسی من گفته بود که تنها به دفتر این آدم نروید. همان بعد از مرگش صاحبعزا شده بود و سکوت میکرد. چیزی که من فهمیدم این بود که مرگ صورت همه چیز را تغییر میدهد.
- ۹۹/۰۶/۰۵