خالهٔ مادربزرگم برای مامانم لباسی دوخته که سالهاست پوشیده نشده و توی چمدانه. لبهٔ جادکمهها رو با دست دوخته. او زمانی سوزنی دستش گرفته، نخی رو لمس کرده، سوزن رو از تار و پود پارچه رد کرده، و بعد از این دنیا رفته. دوختی که از لای دستهاش متولد شده هنوز هست، ولی خودش نه. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه.
سالهایی که هنوز میتونستم روزه بگیرم، ربنای شجریان صدای غروبهای ماه رمضان بود. پارسال روز مرگ مادربزرگم من تهران بودم. چند روز بود که میدونستیم تا آخر راهش زیاد نمونده. اون صبح جمعه، چند ساعت پیش از مرگش، توی خونهٔ من صدای شجریان پیچیده بود که میخوند «تشنهٔ بادیه را هم به زلالی دریاب». و در ششم محرم از خدا خواستم از رحمت خودش سیرابش کنه. و اصلاً خیلی وقتها آواز شجریان ساعتها پیوسته توی خونه یا توی گوشم تکرار میشه. چند ساله که صدای شجریان بخش عمدهٔ چیزهاییست که میشنوم. در عمیقترین و عادیترین لحظهها شریک بوده. خیلی وقتها اینجا یا در توییتر صداش رو پیوست چیزی کردهام. من هنوز لحظههای زبان آتش رو به یاد دارم. تا دیشب وقتی اشک مهتاب رو گوش میکردم، صدای یک آدم زنده بود. حالا خودش نیست. خیلی عجیبه. این واقعیت سخت و صاف مرگ، خیلی سهمگینه. هیچوقت از پس فهمیدنش برنیومدم.
همه به رحمت خدا محتاجن. رحمت او از جمله شامل حال شریک خاطرههای ما باشه.
- ۹۹/۰۷/۱۷